داستانى كه صادق هدايت هرگز ننوشت
بهروايت: سيد محمــــدعلى جمالزاده
بهخاطرم آمد كه شايد بیمناسبت نباشد قصهاي كه روزي دوست ناكامم شادروان صادق هدايت در موقعي كه دو نفري تنها روي تختهسنگهاي رودخانهي خشك در كنار دهكده قلهك نشسته و گپ ميزديم برايم حكايت نمود و گفت خيال دارد بهصورت داستاني بنويسد( و گمان ميكنم عاقبت هم ننوشت و يا اگر بعدها نوشته بر من مجهول مانده است)، بهطور اجمال در اينجا نقل نمايم و معلوم است كه از عهدهي صد يك لطف و ملاحت بيان معروف او برنخواهم آمد.
گفت خيال دارم قصهاي بدين مضمون بنويسم: دونفر جوان ايراني دانشجو در فرنگستان با هم عهد و پيمان ميبندند كه پس از پايان تحصيلاتشان بهايران برگردند و با تمام قواي خود در راه خدمت بههموطنانشان بكوشند و جواني و آينده و جان خود را در كف گرفته، بههيچوجه از فقر و سختي و بيچارگي و حتي از زندان و شكنجه و مرگ نترسند. براي اينكه اين عهد و پيمان مقدس كاملن مسجل باشد، با نوك قلمتراش هر يك از آنها دست خود را مجروح ميكند و با خون خود قرارداد مبارك را كه نوشتهاند امضا ميكند. عاقبت تحصيلاتشان هم بهطور دلخواه بهپايان ميرسد و بهايران برميگردند. آتش عشق و امد چنان سر تا پايشان را مشتعل داشته كه چشمشان هيچ بدي و زشتي را نميبيند و شوق بهخدمتگزاري و فداكاري بهاندازهاي بر روح پاك و تابناكشان مسلط و چيره است كه سر از پا نميشناسند و واقعن در راه مقصد و مقصود، سر و دستار ندانند كه كدام اندازند؛ ولي افسوس كه آن فرشتهي بدخواهي كه از ساير جاهاي دنيا دامن فراچيده و بر سقف لاجورداندود محيط ما چون عنكبوت گرسنه در كمين نشسته است و در مقابل آرزوي مقبلان ديوار ميكشد، چانكه افتد و داني كار خود را بهطور شايد و بايد انجام ميدهد و وقتي دو رفيق جوان ما از خواب لذتبخش فداكاري و جانفشاني بيدار و هشيار ميگردند، خود را گوشهي زندان كذائي قصر در يكي از آن سولدانيهاي نامباركي ميبينند كه بندهترين بندگان خدا را از هر تصميم و تلاشي كه سهل است، از عمر و زندگي هم يكسره بيزار ميسازد.
در ابتدا از چند هفته محكوميت صحبت در ميان است ولي در آنجايي كه ايمان فلك رفته بباد بياد، كيست و كدام خدابيامرزي است كه غم دوستان بينام و نشان و مخصوصن تهيدست و جيب و كيسه خالي ما را داشته باشد.
هفتهها به ماهها و ماهها به سالها ميكشد و عاقبت روزي از روزها بدون آن:ه ابدن معلوم شود براي چه و بهكدام علت و سبب، يكي از آن دو نفر را آزاد ميكنند و ديگري همانجا ماندگار ميشود. اما سرانجام روزي برات آزادي او نيز صادر ميگردد و بيرونش مياندازند.
قوايش تحليل رفته و عليل و خسته و بيچاره است. هيچ ميل و رغبت به معاشرت با مردم ندارد.از نشست و برخاست با دوست و آشنا لذتي نميبرد. روماتيسمي كه در زندان قوز بالا قوزش گرديده عذابش ميدهد. شبها خوابهاي پريشان نميگذارد درست بخوابد. وسيله ي طبيب و دواي حسابي ندارد. در گوشهي خانهي محقر پدر و مادري افتاده است و مادر پيرش كه از غم و غصه بهكلي در هم شكسته است تنها پرستار و غمخوار اوست. دستش ديگر بهكتاب و قلم نميرود. از دنيا و مافيها و حتي از رؤيت مادرش هم سير و بيزار است. چند بار بهوسيلهي مادرش در جستجوي رفيقش برميآيد و تيرش به سنگ ميخورد و بدون آنكه از اين راه اندوهي بهخود راه دهد، نه علاقه و بستگي مخصوصي به زندگاني دارد و نه برايش قوت و بنيهاي باقي مانده كه پاياني بهچنين زيستي بدهد.
ماهها ميگذرد و كمكم بهاري ميرسد. روزي بهاصرار مادرش لباس ميپوشد و بهقصد گردش و تفرج از خيابانها و كوچهها گذشته، ناگاه خود را در نزديكيهاي مسگرآباد و آن طرفها ميبيند. سرگردان است و مانند سگ ولگرد بدون هيچ مقصد و مقصودي اينور و آنور ميرود.ناگاه جمعيت زيادي از زن و مرد و كوچك و بزرگ جلب توجهش را ميكند كه بهطرف امامزادهاي كه در همان اطراف واقع است روان است؛ او هم با جمعيت بهراه ميافتد و معلوم ميشود چند ماه پيش امامزاده معجز كرده است و پيرزني را كه سه چهار سال از تمام تن فلج بوده شفا داده است و از آن تاريخ به بعد هفتهاي نميگذرد كه يكي دو معجزه نكند.
در صحن امامزاده جمعيت چنان زياد است كه جاي سوزن انداختن باقي نمانده است. قشقره و همهمهي عجيبي است و هر كس سعي دارد خود را به ضريح برساند. زن و مرد مانند ديوانگان و مصر و عين دور ضريح را گرفتهاند و بوي پيه صدها شمع باريك و كلفتي كه روي مقبره روشن كردهاند انسان را گيج ميكند؛ زيارتنامهخوانها هم همه با عمامههاي سياه و سبز صداها را در هم انداختهاند و غلغله السلامعليك، السلامعليك چنان بلند است كه اگر توپ در كنند كسي نمي شنود. از فرط گرما و دود بوي پيه و عرقپا و بدن نفسش به تنگي ميافتد و به هر زحمتي هست خود را از ميان ازدحام بيرون مياندازد. در بيرون در گوشهي ايوان رواق چشمش به سيد جليلالقدر سياهچردهي پر ريش و پشمي ميافتد كه تسبيح به يك دست و عصاي آبنوس به دست ديگر، در ميان جمعي از خدام امام زاده ايستاده است و مردم خود را روي دست و پاي او مياندازند، ميبوسند و ميبويند و نذر و نياز از نقد و جنس مانند باران در اطرافش ميبارد. معلوم ميشود متوليباشي امامزاده است و دعايش مستجاب و آب دهانش شفابخش هر مرضي است همينقدر كه دستش را بر روي عضو مريضي بگذارد، درد هر قدر هم كه شديد باشد فورن تسكين مييابد.
متوليباشي در نظر رفيق ما آشنا ميآيد. درست كه نگاه ميكند ميبيند رفيق همعهد و همپيمان خودش است كه بدين هيبت و شكل و قواره در آمده است. خودتان ميتوانيد حدس بزنيد كه چهقدر تعجب ميكند. مات و متحير همانجا خشكش ميزند و آنقدر اين پا و آن پا ميكند تا ازدحام كمتر ميشود و آقاي متوليباشي با دست به كساني كه دست به سينه اطرافش را گرفتهاند اشاره ميكند كه متفرق بشوند و چاي و شربت ميخواهد.
رفيقمان با ترس و دودلي هر چه تمامتر آهسته آهسته نزديكتر ميرود و سلام ميدهد. از جواب سلام ميفهمد كه يارو هم او را شناخته است. ده دقيقه بعد دو نفري وارد باغچهي خنك و مصفائي ميشوند كه در همان جوار امامزاده واقع و داراي عمارت تازهساز و بسيار شكيلي است و تعلق به حضرتآقا دارد. نوكر و پيشخدمت تعظيمكنان نزديك ميشوند و آقا سفارش شربت و شيريني و ميوه ميدهد.
همينكه حضرت توليت پناهي عمامه و شال و عبا و ردا را بهكنار ميگذارند و "رب دوشامبر" شيك خود را ميپوشند و مجالي براي صحبت و و درددل پيدا ميشود، رفيق ما ميپرسد: اين ديگر چه رنگ و چه بساطي است. اگر به من ميگفتند دربان تئاتر فولىبرژه پاريس شدهاي زودتر باور ميكردم تا اينكه متولي امامزاده شدي و معجز و كرامت ميكني.
آقاي متوليباشي قاهقاه بناي خنده ميگذارد و پس از آنكه پي در پي دو سه گيلاس كنياك در چالهي گلو كه ريش و پشم مانند گردنبند كلفت و قطوري از پشم بز آنرا پوشانيده مياندازد، بدينقرار لب به سخن ميگشايد: پس از رهايي از زندان كمكم فهميدم كه خربزه آب است و بايد در فكر نان بود و پس از آنكه مدتي به اين در و آن در زدم و دستم به جايي بند نشد، فهميدم كه مردم اين آب و خاك دو دستهاند: يك دسته خر و سادهلوح و نادان و دستهي ديگر رند و حقهباز و نادرست؛ ديدم خداوند تمام نعمت خود را در حق اين دستهي دوم تمام كرده است و رويهمرفته هم، حقهبازي به خريت ترجيح دارد و سواري بهتر از سواري دادن است و بنا به مقدمات و تصادفاتي كه حالا موقعش نيست كه تفصيلش را برايت نقل كنم، هشت ماه پيش با چيدن دوز و كلكهاي استادانه يكنفر زن گدايي را در كوچه پيدا كردم كه در مقابل حقالزحمه و وعد و وعيد حاضر شد خودش را به افليجي بزند و همين امام زاده كه ويران و فرسوده و كنار شهر افتاده بود و احدي بهسراغش نميآمد معجزه كرد و او را شفا داد و من هم به كمك خوابهايي كه ميديدم و امامزاده بم(بمن) ظاهر ميشد و دستورهايي ميداد، داراي شهرت گرديدم. اول متوليباشي امامزاده شدم و حالا ديگر نانم كاملن توي روغن است و همهجا محترم و معززم و از صدقهي سر اين حضرت، دين و دنيايم نجات يافته است و تو هم اگر مايل باشي و استعدادي در خود سراغ داشته باشي برايت در همين امامزاده كار مناسبي پيدا خواهم كرد كه نان مفت ور شالت بگذارند و دستت را ببوسند و آب وضويت را بهرسم تبرك و در ازاي ريال و اسكناس عليهالسلام به اطراف و اكناف اين خاك ببرند.
رفيق دوم ميگويد: خانهات آبادان، حرفي ندارم كه در زمرهي نمكخواران اين درگاه باشم ولي آخر مگر فراموش كردهاي كه ما با هم چه عهد و پيمانها داشتيم؟مگر يادت نيست كه با خون خود امضا كرديم كه خدمتگزار خالص و خاص اين آب و خاك و اين مردم باشيم.
متوليباشي با لبخند مليح و معنيداري پشت چشم را نازك ميكند و ميگويد: نه عزيزم، هيچ فراموش نكردهام و همين الان درست مثل اين است كه دارم با نوك قلمتراشي كه يادگار وطن بود، دست خودم را ميبرم كه با خون خودم قراردادمان را امضا كنم، ولي چيزي كه هست يك قطره از آن خون، امروز ديگر در بدن من نيست و اقامت در اين محيط و محشور بودن با اين مخلوق مرا به كلي عوض كرده است و اين آدمي كه با اين ريش و پشم و با اين سر تراشيده و با اين تسبيح و عصا ميبيني ابدن آن جواني نيست كه آنروز آن عهد و پيمان را با يكدنيا صداقت و خلوص و يك عالم ايمان و ايقان با خون خود امضا كرد. آن آدم، امروز ديگر براي من آدم مجهول و ناشناسي است كه گاهي كه بهيادش ميافتم دلم برايش ميسوزد و از سادهلوحي و صاف و صادقي او خندهام ميگيرد.
به نقل از: زندگانى و آثار صادق هدايت، دكتر ابوالقاسم جنتى عطايى،انتشارات مجيد،بىتاريخ[ احتمالن اواخر دهه چهل شمسى]
نمي دانم اين متن را از كجا گير اوردم و مبدا آن كدام وبلاگ است . هر چه كردم از آن بگذرم نشد . بنابراين با عرض معذرت از آن دوست كه نمي توام لينكش را در اينجا بگذارم . از دوستاني كه مي دانند و يا جايي اين متن به چشمشان خورده استدعا دارم براي اينكه مديون نباشم خبرم كنند . يا حق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر