تقديم به همهي زناني كه همه جا مادرند
باد بود يا باران ؟ گرم بود يا او از بسكه دويده بود اينطور عرق ميريخت ؟يادلش ميخواست گرم باشد . دل به اين خوش كرده بود كه گرم است . كه زمستان نيست كه … وقتي زن را با آن چادر مشكي و مقنعه و هزار ويژگي زن بودن ، پشت ميز ديد . با همهي سرعتي كه داشت برگشت . جلوي در ايستاد . نفس بريدهاش را چاق كرد ، يااللهي گفت و وارد اتاق شد و زير لب گفت« اينم كه نيست »
از صبح تا حالا به هر جا كه پا گذاشته بود با نيست روبرو شده بود . نيستي كه براي او ، چيزي جز نيستي نبود . نيستي كه ميخواست او را نيست كند . زن سرش را بلند كرد و گفت « بفرماييد ؟»
شايد اين كلمهي معمولي چيزي براي تعجب نداشته باشد . اما او با تعجب به زن نگاه كرد . به زور نفس نفس زدنش را كنترل كرد . زن حال او را كه ديد گفت « بشين »
چشمها برق زدند و چيزي مثل شوري اشك راه حلقش را گرفت . مگر اينجا هم …؟ فقط يك لحظه بود . يك آن . كاغذ مچاله را به طرف زن گرفت و خسخس نفسهايش گفت « بايد بدمش به شما ؟»
تا زن كاغذ را نگاه كند ، او به زن نگاه كرد . به چادرش و … از روي نااميدي سرش را تكان داد و كسي از درونش التماس كرد « خدايا … ؟ »
زن زير چشمي ميپاييدش . كاغد را روي ميز انداخت و گفت « خواهش مي كنم . بفرماييد »
خندهاي هيچجا نبوده گلويش را خارش داد و فكر كرد شايد اشتباه آمده و اينجا نه دادگاه ، كه جايي غير از آنچه … جلوي فكر كردنش را گرفت ، به عكس امام نگاه كرد و گفت « شما بايد جواب بدين ؟ »
زن شايد لبخند مليحي كه به صورت يغورش نميامد چاشني نگاهش كرد و او ادامه داد « شمارو به خدا ، من … »
شايد زن جملهي نا تمام او را كه در بغض ناخواستهاش گم شده بود تمام كرد « شتاب دارين » وشايد او فكر كرد خودش جمله را تمام كرده است « خيلي عجله دارم » و مابقي كاغذهاي دستش را جلوي زن گذاشت و زن گفته بود «عجله داشتي كه اينموقع آمدي؟ و … » و با نگاهش به عقربههاي عجول ساعت جملهاش را نيمه تمام گذاشته بود .
و او نگاهش پر از التماس شد و پرسيد « رفتن ؟ »
زن به كاغذ ها نگاه كرد و او از اين همه سكوت و آن همه خونسردي زن حرصش گرفته بود . زن پرسيد « كي ؟ »
و او گفت «قاضي »
و زن گفت « من خودم قاضيام » و از او پرسيده بود چكار داري ، پرسيده بود مشكلت چيه ؟ و او با خودش گفت « اونا كه مرد بودن و قدرت داشتن ، چيكار كردن كه اين زن … » زن هنوز نگاهش مي كرد و او در حاليكه شبكلاه پشمي پدرش را از پشت دود سيگار محو و مبهم ميديد ، از نگاه منتظر پدرش گفت ، از قفسي كه ذرهذره به طرف او ميخزد ، از التماسي كه تو چشمهاي پدرش موج ميزد « من طاقت زندون ندارم بابا ، زود بيا » بغض كرده بود . لبهاي بي رنگش داشت چين ميخورد و از نگاه بد قاضيي گفت كه عمدا آنها را تا آخر وقت نگاه داشته تا پدر پير و زندان نديدهاش را دستبند به دست راهي زندان كند . از التماسهاي نكردهاي كه از صبح تا به حال كرده بود . از توهينها و بيمحليها … و يادش رفته بود كه شتاب دارد . يادش رفته بود كه اينجا دادگاه است و اين زن هم يك قاضي است و …
زن سرش پايين بود و دستش بين آن همه دفتر و دستك بزرگ ، در حال رفت و آمد . شايد حركت تند دستهاي زن او را وادار به درددل كرده بود و شايد عقربههاي ساعت كه پدرش را آرام آرام به طرف قفس هل ميداد و از او ديگر كاري ساخته نبود . هر چه بود از وجدان نداشتهي قاضي گفت . از جايگاهي كه مي بايست … ميبايست ، ميبايست … چرا ؟
زن كاغذهايي را سياه كرد آنها را به هم وصل كرد و بدون آنكه به روي خودش بياورد كه مرد اينهمه حرف زده است و يا او حرفهاي مرد را شنيده ، همه را به طرف او گرفت و گفت « تا دفتر نبسته ، شماره بزن و بيا »
و او دوباره دويده بود . خسته نباشي گفته بود و گردنش را كج كرده و سنگيني خستگي دفتردار را به جان خريده بود و دويده بود و زن هنوز پشت ميزش بود . سلام كرد يا احساس نزديكيي كه زن به او مي داد سلام را رد كرده بود . زن پشت دفتر هاي بزرگ گم شده بود و دستهاي سفيدش در سياهي كلماتي كه تند و تند صفحه را سياه ميكرد حل شده بود و مرد چشم از ساعت بر نميداشت . از عقربههايي كه پدرش را تسليم كرده بود و او را . اما باز هم اميد داشت و همكاري زن به او اميد ميداد كه همهچيز درست خواهد شد . هنوز دفترها بسته نشده بود كه مردي همراه دختر بچه اي وارد شد و او فكر كرد شوهر زن است . زن كاغذهاي شماره خورده ممهور را به طرف مرد گرفت و مرد پشت ميز روبروي زن نشست . – منشي زن بود - حالا او ايراد ميگرفت و زن توجيح ميكرد و او علت توجيههاي زن را نميفهميد و اينكه زن بر خلاف مقررات اداري همهي كارهاي مرد را راه انداخته بود و زن دمبه ساعت به ساعت پشت دستش نگاه ميكرد و شايد به اين فكر مي كرد اي كاش اين كار آخر را هم به مرد محول نكرده بود . اما منشي به زن آموزش ميداد و منت سر مرد ميگذاشت كه خانم قاضي … و او ميترسيد . از نگاه منشي ، از دسدس كردنش ، از … ديگر نگاه گرم پدرش را نمي ديد .
منشي كاغذ ها را با منت مهر كرد و مثل طلبكارها گفت « ببر ثبت اسناد و جوابشو بيار »
. او به زن نگاه كرد و زن به ساعت و گفت « اميدي نيست اما … »
و او امان نداده بود . دويده بود . دويده بود و شايد به خودش اميد داده بود كه هنوز وقت هست ، هنوز … اما آيا به چشمهاي هيز و لبهاي سياه قاضيي كه ميخواست او نرسد ، مي رسيد .
دوباره سلام كرد . هن هن زد . گردن كج كرد و خستگي خريد و التماس كرد و خسته نباشي گفت و اينبار هم زني پشت ميز بود و بازهم از نفسنفس زدنهاي او ترسيد و او را دعوت به نشستن كرد و از آخر وقت بودن و … دوباره دفترها و دست هاي سفيد زن و سياهي قلم و سفيدي كاغذ . دفتر آخري بسته شد. او نفس گم شدهاش را پيدا كرد و با صدا بيرونش داد .
زن پرسيد « تومان يا ريال ؟ »
«تومان »
زن قلم را روي ميز انداخت و گفت « از بسكه عجولي . اينجا نوشته ريال »
زنجيري روي دستها قفل شد . كسي پيرمردي را هل داد و قطره اشك سمجي روي ريش مرد افتاد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر