دوشنبه 8/1/84
باز هم بهار . بازهم گرمي و شوروشر بادهاي موسمي . باز هم افسوس . افسوس براي روزهايي كه تندتر از هر تندي رفتند و چيزي جز ياد و خاطره و افسوس به جاي نگذاشتند . افسوس براي لحظاتي كه ميتوانستند دنيايي گرما و وروحنوازي داشته باشند . افسوس براي خودم كه پيرزال افسانهاي را مانم . همانكه كه سالهاي سال ، چشمانتظار آمدن عمو نوروز است وروز نو و سال نو…
چشم هايتان را ببنديد . پيرزني را با يك خانهي نقلي در نظر آوريد . خانهاي چه زيبا و چه نظيف ، همه جا شسته ، روفته . هيچ جا اثري از كثيفي و پلشتي نميبينيد و خودش… رخت نو پوشيده ، آرا كرده ، سفرهاي هرچه بهتر انداخته و بهترينهايش را بر آن نهاده .
آخرين لحظات سال كهنه است و دمبه دم رسيدن سال نو وآمدن يار نو و نو كردن و… نه . نو كردن ، نه . كه ديدن و رسيدن به آرزوي هميشگي … ديديد ؟
خسته است پيرزن . آهي ميكشد و به اطراف نگاه ميكند . از آنهمه نو بودن و طراوت به وجد ميآيد . تن به متكاهاي سفيد و پر بار بالاي اتاق ميدهد ، تا نفسي چاق كند و خودش را براي آمدن يار مهيا سازد .- چه لذتي دارد وصفالعيش- لبخندش را مي بينيد ؟
اما افسوس . خستگي و خواب دو يار همراهند… يار ميآيد . كنار خفتهي پيكرش چمباتمه ميزند . استكاني چايي مي خورد و شايد دستي به موهاي بافته و حنا بستهي او مي كشد و براي آنكه خستگي او را هم از پا نيندازد ، آهسته و پاورچين به دنبال كارش ميرود و او…
اي كاش ميشد همان پيرزن باشم ، كه نيستم . نه خانهاي نقلي دارم كه پر از تمييزي و پاكي باشد و نه سفرهاي رنگي . از همهي داشتههاي او فقط خستگياش را دارم و مانده گي و از همه بدتر پشيماني.
چهلوپنج بهار همين گونه آمد و رفت و چهل وششمي … بايد بساط ميهمانيي كه چيده بودم جمع كنم .
– چيده بودم ؟ - بايد چشم به عيد ديگر بدوزم و شرط كنم تا عيد ديگر حتما بيدار بمانم. - ميمانم ؟ - ميتوانم خودم را با پيرزن يكي ببينم ؟ نه . به جايي رسيدهام كه ديگر نبايد و نميتوانم منتظر بمانم . نميتوانم كه نه ، ميتوانم . اما شرع و عرف همه با هم دست به يكي كردهاند و مدعي ناتوانستن من هستند .به هر جا و هر سو و هرچه نگاه ميكنم فرياد نبايدها را ميشنوم و نبودنها را.
« نبايد . نبايد . نبايد … چيزي به نام عشق و جايي براي چشمانتظاري نمانده . موهاي سفيد را ببين ، بزرگي بچههايت . درد دست و پاها ، پف زير چشمها ، همه چيز به پايان رسيده . خط پايان را نميبيني ؟ چشمهايت را باز كن ، ديگر ... »
دلم از هرچه شرع و عرف است به هم ميخورد و از هرچه بايد و نبايد . تا امروز ، تا همين ساعت ، هي به اميد رفع مشكلات ماندم و اينكه فردايي هر چه زيباتر و نكوتر ، چشم انتظارم است . داد ميزدم « زمان از آن من است . نه من پيرم و نه خدا بخيل ...»
اما امروز . نه . ديروز هم همينطور. آيينه خط پايان را نشان ميدهد ، نه رسيدن و نه باور به رسيدن را . تكه زميني در گوشهي يك قبرستان . قبري ساخته . سيمان كرده و سنگ قبر كوچكي كه نام و فاميلم بر آن حك شده باشد تا مگر بي خاك و گور از دنيا نروم و سنگ لاكردار هر روز و هر دفعه كه از كنارش ميگذرم به ياد آخرتم بيندازد و توَشهاي كه بايد براي آنزمان بردارم .
بر سر آيينه داد ميزنم « پس امروزم چه ؟ ديروزهايي كه به اميد امروز گذشت ؟ چرا به هركه ميرسم اخم در هم ميكشد . بينياش را ميگيرد و روي بر ميگرداند ، كه بوي كافور شامهاش را ميآزارد و جنازهاي را ميبيند روي سنگ مرده شورخانه …
پيري پاي از اين زمان بركشيده . پيري خميده قامت ، همين ديروز خنديد و گفت « با همين فكرها امروزت هم از دست ميرود . امروز را درياب . فردا ، خيلي زود تر از امروز ميآيد و تو باز هم حسرت چهل و چهل وپنج سالگي را خواهي خورد »
آه مي كشم . به ديروزها مينگرم . ديروزهايي كه فرداي روز قبل خود بودند . فردايي كه ميشد پر از عشق باشد . پراز شور و شر و جواني و خواستن . روزهايي كه با دويدن به سر آمدند ، دويدن در مسابقهاي كه جايزهاش ، چيزي جز رسيدن به امروز نبود و خركاري . جان كندن براي داشتن خانه . براي شكمي معمور . براي پوششي برازنده . براي داشتن ناداشتههايي كه هيچوقت تمامي نداشت . براي سير كردن وسرويس دادن به زن و بچهاي كه امروز تو را فقط پيري ميبينند كه هيچ وقت جوان نبوده و جواني نداشته.
چه بگويم ؟ هر چه بگويم جز آه و نالهي پيرزني فاحشه نيست . اما من حتا فاحشههم نبودم و فاحشگي هم نكردم . كردم ؟
نه ! اين نه ، نه براي فاحشگي نكردن و نه براي فاحشه بودن است . كه ظريفي ميگفت « فاحشهها، حسرت به دلترين موجودات خدايند » ميگفت « انها اسمي به در كردهاند ، كه ما همه هر يك به نحوي عمرمان را در فاحشگي گذرانديم . آنها صادقترين و بهترين هستند . كه آنچه بودند ، نمودند و ما ... »
دلم اسير هوهوي باد بهاري است و حسرت جوانهاي را دارد . حسرت شكوفهاي . اميد نگاهي از سر شوق ، پر از تمنا . تمناي من بودن و همچو من بودن .
تنم در حسرت دستي كه پوست چروكيده و ترك خوردهام را نوازش كند ، ميسوزد . اميد به يك نگاه . يك لبخند . يك آه …
چه آرزوهاي حقيري . چه ارزشهاي بي ارزشي . بودن اينگونه را نميخواهم و خواستن اين گونه را و زيستني اينگونه بودن را …
پس چه مي خواهم ؟ سر به دنبال چه دارم و چه داشتم ؟ كي ميداند ؟
عمر آدمي چه بيهوده مي گذرد . روزي بچه است و بچگي را نمي خواهد . آنگاه كه به بلوغ رسيد و نوجواني ، آن را هم نمي خواهد و جواني و ميان سالي و وووو …
كي ميداند چه مي خواهد و چرا ميخواهد ؟ كي مدعيست به آنچه مي خواسته رسيدهاست ؟ و كي ميداند من اينها را چرا و براي كي و چي مينويسم ؟ من كه نمي دانم . همچنان كه هيچ وقت نفهميدم براي چي مينوشتم و چرا نوشتم ؟ شما مي دانيد ؟
هروقت نوشتم و هر چه نوشتم ، از حسرت نوشتم و از ناداشتهها . و چه حقير بودند خواستههايم . وقتي نگاهشان ميكنم . هيچوقت با نگاهي سير و ُپر به اطرافم ، ننوشتم . هميشه نگاهم به افق بود . افقي آنقدر نزديك و اووه كه چه دور و پايان ناپذير . افقي كه آنهمه دويدم و هيچوقت از آنچه بود نزديك تر نشد و نشد و نخواهد شد . چه دل پر حسرتي دارم و چه نگاه منتظري . چرا ؟ …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر