۴/۰۸/۱۳۸۷
با «پل آستر»؛ نویسندهی آمریکایی
با «پل آستر»؛ نویسندهی آمریکایی
مهر ۱م, ۱۳۸۶
بدون کلمه ما انسان نبودیم
سعید کمالیدهقان؛ هفتهنامهی شهروند امروز، ۱ مهر ۱۳۸۶
روزهای اول تیر بود که با «پل آستر» برای دو هفتهی بعد هشتم ژوئیه، سر ساعت سه عصر به وقت نیویورک قرار گذاشتم برای گفتوگو. در طول دو هفتهای که زمان داشتم، از بس کتابها را دوره کردم و دربارهاشان خواندم، هر بار که به چشمان گیرای تصویر نویسندهی جذاب آمریکایی نگاه میکردم، اشتیاقم برای شنیدن صدایش بیشتر میشد. با این همه یکشنبه، هفدهم تیر، با آن که یکی دو ساعتی بیشتر از زمانم باقی نمانده بود، هنوز سئوالها را ننوشته بودم و درست به همین خاطر، کمی دست و پایم را گم کردم. ساعت ده و نیم شب به وقت تهران بود که تلفن کردم. گوشی را خودش برداشت، هنوز یک دقیقه از مکالمهامان نگذشته بود که دیگر خبری از دستپاچگی در من نبود. لحن آرام و گرم «پل آستر» همچون چشمان گیرایش کار خودش را کرده بود و به این فکر میکردم که پل آستر با آن تیپ و صدای خوبش چرا بازیگر نشده.
عجلهای برای شروع گفتوگو نداشت. چند دقیقهای از موضوعات مختلف گپ زدیم و بعد شروع کردم به پرسیدن سئوالات جدی. خوب یادش بود که سه سال پیش با «پیمان اسماعیلی» از روزنامهی «شرق» گفتوگو کرده و حتی یادش بود که همان موقع چند وقتی «شرق» توقیف شد. دربارهی کتابهایش حرف زدیم، این که به نسبت سه سال پیش که تنها سه تا از کتابها ترجمه شده بود، حالا اغلبشان به فارسی درآمده. از این بابت ابراز شگفتی و خوشحالی کرد. گفتوگو تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید. دو باری که از او خواستم لحظهای صبر کند تا ببینم صدا خوب ضبط میشود یا نه به آرامی منتظر ماند و چند باری هم شوخی کرد. در طول گفتوگو با حوصله تمام به همهی سئوالها جواب داد و گه گاه صدای فندکش میآمد که آرام و نامحسوس سیگارش را روشن میکرد. گفتوگو با پل آستر همچون خواندن کتابهای لذتبخشاش از آن تجربیات بهیادماندنی و فراموشنشدنی روزگار است.
شاید کمی تکراری باشد، اما «رویدادهای تصادفی۱» آن قدر در داستانهایتان مهماند که نمیشود برای چندمین بار دربارهاش سئوال نکرد، چون هربار پاسخ متفاوتی به آن میدهید، چرا این قدر رویدادهایتان تصادفیاند؟
خب، فکر نمیکنم که تصادف مهمترین چیز دنیا باشد، اما به هر حال بخشی از هستی است. منظورم این است که میدانیم رویدادها شانسی اتفاق میافتند و بخشی از آن چیزی هستند که من اسمش را گذاشتهام ساز و کار هستی. ما برای تصمیم گرفتن اراده، آرزو و توانایی انتخاب داریم، اما هر از چندگاهی و البته به اعتقاد من اغلب اوقات، همینها هستند که برنامههایمان را میریزند به هم، این همانی است که من شانس مینامم. کف دستمان را که بو نکردهایم، خیلی از مواقع هم شانس برایمان سودمند است و البته گاهی هم منفی عمل میکند و صدمه میزند.
بین شانس و تصادف تفاوت قائلید؟
بله، شانس یک رویداد است در حالیکه تصادف دو رویدادی است که یک دفعه با هم اتفاق میافتد. فکر کنم این همان معنایی است که «تصادف» دقیقا در زبان انگلیسی میدهد، دو چیزی که اصلا انتظار ندارید در یک جا با هم ببینید، همزمان با هم ظاهر میشوند.
«رویدادهای تصادفی» در داستانهایتان به وفور دیده میشوند، از این نمیترسید که خواننده از این تکرار دلزده شود یا داستان برایش باورنکردنی جلوه کند؟
نه، این طور فکر نمیکنم، چون به نظرم خود زندگی هم باورنکردنی است. من هم در تلاشم تا دنیایم را تا جایی که میتوانم واقعی نشان بدهم.
در زندگی شخصیتان چطور، خیلی با «رویدادهای تصادفی» روبرویید؟
بله، یک کتاب کامل هم دربارهاش نوشتهام به نام «دفترچه قرمز» که البته نمیدانم آن را خواندهاید یا نه، اما کتابچهای است حاوی کلی داستانهای واقعی و کاملا باورنکردنی که برایم پیش آمده.
«شهر» در اغلب داستانهایتان عنصر پررنگی است، به خصوص نیویورک و البته بروکلین. چرا برای پرداخت «شهری» رمانتان، اهمیت قائلید؟
خب، اغلب کتابهایم همانطوری است که شما میگویید اما بعضیهایشان هم هست که در نیویورک اتفاق نمیافتند. مثلا، بیشتر رویدادهای «آقای سرگیجه» در مرکز غربی کانزاس اتفاق میافتد یا برای مثال نیویورک تنها بک بار در کل کتاب «موسیقی شانس» دیده میشود و نه بیشتر، نیویورک در اغلبشان حضور دارد اما نه در همهاشان. درباره نیویورک و بروکلین مینویسم چون جایی است که دارم در آن زندگی میکنم و بهتر از هرجای دیگر دنیا میشناسماش. در کشورم حضور دارم و از زندگی در آن لذت میبرم. شهر برایم اهمیت دارد، به همین خاطر هم هست که در داستانهایم حضور دارد، از زندگی در این شهر لذت میبرم. از این شور و هیجان و این گسترهی وسیع آدمهای که اینجا هستند، خوشم میآید. باید بیایید و از نزدیک خودتان ببینید. وقتی نگاه میکنید، باورتان نمیشود که چقدر تنوع این جا وجود دارد، کل دنیا را میبینید که در خیابانهای نیویورک قدم میزند، واقعا که وسوسه برانگیز است.
البته منظور من بیشتر خود مفهوم «شهر» و ساختار «شهری» است، این که نویسندهای «شهری» هستید.
بله، کتاب «کشور آخرینها» دقیقا دربارهی «شهر» بعنوان یک ارگانیسم است. شهرها آدمها، تمدنها و آمال مختلفی را در بر میگیرد اما شهر ممکن است برای خیلی از آدمها بیحرکت، منحرف کننده، ترسناک و بیروح باشد. خب، من به هر دو جنبهی مثبت و منفی شهر پرداختهام، جای تنگی که محل سکونت میلیونها آدم است.
به نیویورک نوستالژی هم دارید؟
نه، واقعا نه، من نیویورک را این طور تعریف میکنم، شهری است متعلق به تمام جهان. چون خیلی از آدمها به این جا میآیند و میشود گفت که نیویورک به مفهومی اصلا بخشی از ایالات متحده نیست، من احساس میکنم که اینجا کاملا عین یک کشور خارجی است.
یادم میآید در مصاحبهای گفته بودید که شما نیویورکی هستید و یک نیویورکی آمریکایی نیست. میشود بیشتر دربارهاش توضیح دهید؟
چون دقیقا همین احساس را دارم. یادم میآید که یک دفعه مجلهی شعری چند سال پیش اینجا منتشر شد که روجلد بانمکی داشت. روی جلد تنها نوشته شده بود: «آمریکا، از جلوی چشمهایم گمشو» [آستر بلند بلند میخندد] واقعا که عنوان بانمکی بود، نیویورک همچنین تنها خوبیهای آمریکا را نشان میدهد. نیویورک جایی است که آدمهای مختلف و زیادی با یک جور حس رواداری با هم زندگی میکنند. به نظرم «رواداری۲» بهترین واژهای است که با آن میتوانم نیویورک را تشریح کنم. درست است که اینجا کلی مشکل وجود دارد، نژادپرستی هست، درست است که اینجا خشونت و جنایت هست و تمام چیزهایی که در شهرهای بزرگ اتفاق میافتد اما وقتی در نظر بگیرید که چه قدر آدم اینجا زندگی میکند و چه قدر مشکل دارند، خیلی شگفت زده میشوید وقتی میبینید که اغلب آنها میتوانند در کنار هم زندگی کنند و با هم بسازند. بعضی از شهرهای دنیا هستند که سالیان اخیر درشان تراژدیهای وحشتناکی رخ داده، مثل بلفاست و سارایوو، و مردمشان همدیگر را نابود کردهاند، در حالی که نیویورک اصلا اینطور نیست.
بااین تواصیف یازده سپتامبر که رخ داد، چه حسی داشتید؟
داغان شدم، احساس بدبختی میکردم و ناراحت بودم. آن واقعه برای مردم نیویورک مثل یک تراژدی خانوادگی بود. خیلی سخت میشود آن را توصیف کرد، سیاست، تروریسم جهانی و همهی چیزهای دیگر در درجه دوم اهمیت دارند، چون که تقریبا همهی آدمهای نیویورک، یا لااقل تا جایی که من میشناختم، کسی را میشناخت که کشته شده. من کسی را میشناختم که کشته شده بود یا آن که کسی را میشناختم که کس دیگری را میشناخت که کشته شده بود. منظورم را میفهمی؟ میلیونها آدم در اینجا به طور مستقیم یا غیر مستقیم آسیب دیده بودند. فرض کنید که یکی به شما زنگ بزند و ناگهان بگوید ببخشید، خانوادهی شما، مادرت، پدرت و تمام برادرها و خواهرهایت در یک تصادف امروز کشته شدهاند، برای من دقیقا همین طور بود.
یازده سپتامبر از این جهت که فاجعهی خیلی مهمی برای نیویورک بوده، تصمیم نگرفتهاید دربارهاش داستان بنویسید؟
دربارهاش حرف زدهام، در گردهماییهای عمومی، بعنوان یک شهروند دربارهاش کوتاه نوشتهام اما تا به امروز در قالب داستان چیزی ننوشتهام مگر در قسمتهای پایانی «دیوانگی در بروکلین». هنوز آمادگیاش را ندارم، به راحتی نمیتوانم دربارهاش فکر کنم و حرف بزنم.
در برابر افرادی که نویسندهی پست مدرن خطابتان میکند عکس العمل نشان دادهاید و آن را قبول نکردهاید، چرا؟
مشکل اینجاست که من اصلا نمیدانم چه هستم. اهل برچسب زدن به خودم نیستم و از این که مرا در قالب این مفاهیم تعریف کنند، خوشم نمیآید. اگر دیگران دلشان میخواهد که اینطور خطابم کنند، خب، شکایتی ندارم. وقتی قدم میزنم تنها به آن چیزی که واقعا هستم فکر میکنم و نه چیز دیگری.
با این همه، استفاده از عناصری همچون «تصادف»، مفاهیم «فرا داستانی۳»، «بینامتنیت۴» و کنار گذاشتن فرمهای سنتی داستانسرایی و به کارگیری لایههای تو در توی داستانی و روایتی و حتی ادغام داستان پلیسی با رمان نو؛ اینها همه مشخصههایی است که یک نویسندهی پست مدرن دارا است و این مشخصهها در داستانهای شما هم به وفور دیده میشود. این طور نیست؟
ممکن است این طور باشد. من همیشه فکر کردهام که پست مدرنیسم یک نوع تبعیض طبقاتی است. [میخندد] چون نویسندگانی همچون جیمز جویس، مارسل پروست، فرانتس کافکا، ویلیام فاکنر و تمام نویسندگان خارقالعادهای از این دست همه در دورهی مدرن جریان سازی کردهاند اما من متوجه فرق مدرنیسم و پست مدرنیسم نمیشوم. خودم را مثل یک قصه گو میبینم، این دقیقا همانی است که حس میکنم. من داستان میگویم و از هر روشی که برای گفتنش مناسب باشد، استفاده میکنم. در هر کتابی به یک روش این کار را کردهام. گاهی اوقات روایت هم به ناچار سنتی میشود، گاهی اوقات هم پیچیده میشود و ممکن است شما آن را پست مدرن خطاب کنید، اما برای من مفهوم مهمتر از فرم است و خود داستان است که فرمش را برایم میسازد.
به نظرم آن چیزی که باعث شده شما را نویسندهای پست مدرن خطاب کنند، بیشتر به کتابهای اولیهی شما به خصوص «سه گانهی نیویورک» مربوط میشود، در حالی که در آثار بعدی مثل «کتاب اوهام» به واقعیت نزدیکتر شدهاید، همینطور است؟
بله، من هم همینطور فکر میکنم. در سه گانهی نیویورک، دو کتاب اول یک جور افسانه است در حالی که کتاب سوم، «اتاق در بسته» کاملا واقعی به نظر میرسد و کتابی است که دوتای قبلی را در بر میگیرد. در «کتاب اوهام» هم البته کلی اتفاق مسخره رخ میدهد اما کتاب بر پایهی واقعیتهای روانشناختی رخ میدهد.
پس قبول دارید که تازگیها به واقعیت نزدیکتر شدهاید؟
من همیشه تلاش کردهام که به واقعیت نزدیک بشوم، تفاوت اینجاست که چطور این کار را بکنید، وقتی دارید داستانی خیالی و رؤیایی مینویسید به این معنی نیست که درباره واقعیت حرف نمیزنید، تنها از یک راه دیگر دارید به آن نزدیک میشوید. بعضی از آثار عمیق زندگی بشر به اعتقاد من داستانهای خیالیاند، که از هندیها به ما رسیده. ابتدا در خاورمیانه پخش شده و بعد رفته غرب. تمام این داستانهای بانمک درباره موضوعات انسانیاند. جادوگری، آدمهایی که به اشیاء عجیب و غریب در میآیند و تمام ادبیات فانتری، همهی اینها روی ما اثر میگذارند چون دربارهی یک چیز واقعی حرف میزنند، این که ما که هستیم، اما با زبان گوشه و کنایه.
در خیلی از کتابهایتان با داستانهای کوتاه و جذابی مواجهایم که به وفور درون داستان اصلی گنجانده شدهاند، یعنی زیاد با بحث داستان در داستان روبروییم، هنگام نوشتن داستان، نمیترسید با این کار، داستان اصلی از دستتان خارج شود؟
این کار ناشی از یک حسی است که نمیتوانم رویاش اسم بگذارم. من از ایدهی کولاژ در نقاشی بسیار خوشم میآید. وقتی روی تابلو دو یا سه چیز را با هم در میآمیزید، یک فضایی بینشان ایجاد میشود. عناصر مختلف و ارتباطشان با هم انرژیای میدهد که اگر قرار بود تنها یک تصویر آنجا باشد، آن انرژی را نداشت. داستان هم برایم این شکلی است، وقتی یک داستان را سوار داستان دیگری میکنید، چیز سومی ایجاد میشود که جالب است و همان انرژیای که ازش حرف زدم، تولید میکند.
فکر نمیکنید که هرکدامشان قابلیت رمان شدن داشته باشند؟ هیچ وقت علاقه نداشتید آنها را بطور مجزا رمان کنید؟
منظورت این است که بر دارماش و به رمان تبدیلش کنم؟
بله.
یکبار این کار را کردم. کتاب کوتاهیاست که مطمئن نیستم آنجا ترجمه شده باشد، به نام «تیمبوکتو».
ترجمه شده.
آن دو شخصیت، شاعر بیخانمان و سگ را میگویم، آن دو قرار بود شخصیتهای یک رمان طولانیتری باشند، شخصیتهای کوچک یک داستان بزرگ. اما وقتی شروع کردم به نوشتن کتاب، عاشق هر دوتایشان شدم و تصمیم گرفتم تا از آنها یک کتاب کامل درآورم. البته یک کتاب خیالی که زیاد هم جای مانور ندارد، تنها یک کتاب کوچک خیالی.
مصاحبهای را که سالها پیش «مگزین لیتهرر» با شما انجام داده، خواندهام و در آنجا میگویید: «من بیشتر از آن که رماننویس باشم، قصهگو هستم. به سنت شفاهی قصهگویی احساس نزدیکی میکنم، چیزی که با رمان، به معنای مصطلح آن هیچ ارتباطی ندارد.» فکر نمیکنید داستانهای کوتاه بیشماری که ما بین داستان اصلی میآورید به همین خاطر باشد؟
شاید اینطور است. دارم روی کتاب جدیدی کار میکنم و تمام داستان دربارهی پیرمردی است که روی تخت دراز کشیده و نمیتواند بخوابد و برای خودش داستان میگوید تا به چیزهایی که در زندگی ازشان فرار میکند، فکر نکند، بله، حق با شماست، دوباره دارم همین کار را میکنم و داستان در داستان میآورم.
میشود کمی بیشتر درباره این سنت قصهگویی حرف بزنید، چرا از رمان برایتان مهمتر است؟
وقتی دربارهی داستانهای تخیلی حرف میزنیم، میدانیم که چند وقت پیش همهاشان داستانهای شفاهی بودند و اینها همان داستانهایی هستند که برای همیشه در یادمان میمانند. این داستانها شروع ادبیات هستند، مردمانی که سالها پیش دور هم جمع میشدند و برای سرگرم کردن و آموزش همدیگر قصه میگفتند. وقتی میبینم که بچههای کوچک از همان سنین اولیه، دو و یک و نیم سالگی برای قصه له له میزنند و دلشان میخواهد که مدام برایشان داستان تعریف کنند، شگفت زده میشوم، به نظرم این یکی از نیازهای اولیهی بشر باشد. سئوال اینجاست که چرا؟ چرا؟ گاهی اوقات داستانهای تخیلی ترسناکی هست که مادر پدرها برای بچهها میخوانند و بهشان میگویند که این فقط داستان است اما چون بچهها برخلاف این که میدانند داستان واقعی نیست، حس ترس و اضطراب را به کمک داستان تجربه میکنند، وقتی پدر و مادر برایشان داستان میگویند، میترسند. به نظرم گوش دادن به داستان، جزئی از مرحله انسان شدن است. کشور شما هم که سابقهی ادبی طولانیای دارد، یعنی خیلی قبل تر از سابقهی نوشتاری بشر.
احساس میکنم که خود کلمه به ذات برایتان مهم است. بارها هم در جای جای داستانهایتان به اهمیتشان اشاره میکنید، مثلا در «شب پیشگویی» مینویسید: «کلمات قادرند که واقعیت را تغییر دهند.» کلمه برایتان چه معنایی دارد؟
کلمات، در وهلهی اول ابزار کار مناند. کلمه همه چیز من است. همه کارم با کلمات است، این که آنها را روی برگههای کاغذ کنار هم بچینم. اما از نگاهی جدیتر، زبان است که جهان را برایمان میسازد. اگر زبانی وجود نداشت، نمیتوانستیم فکر کنیم و اگر زبانی در کار نبود، افکارمان بی شکل وارد ذهنمان میشد و نمیتوانستیم اشیاء را از هم تشخیص بدهیم. ما بر روی اشیاء اسم میگذاریم و به این طریق آن شیء را از دیگر اشیاء متمایز میکنیم. الان دارم به یک میز نگاه میکنم اما اگر کلمه «میز» وجود نداشت، نمیفهمیدم که آن شیء چیست. پس با کلمات است که آگاهیامان شکل میگیرد. بدون کلمه ما هم انسان نبودیم.
اهمیت کلمه برای شما، آدم را یاد ژاک لاکان و این مفهوم میاندازد که «ما جهان را با کلمات میسازیم.» هیچ تحت تاثیر نظریات لاکان و «تحلیل روانشناختی» او بودهاید؟
[نظریات] لاکان واقعا برایم سخت بودو چیزی ازش سر در نمیآوردم. همسرم، سیری هوسوت هم نویسنده است و به تحلیل روانشناختی و ژاک لاکان علاقهمند است و هر چیزی که من از لاکان میدانم، از طریق اوست. من به شخصه از تئوری «مرحله آینهای۵» لاکان خوشم میآید و به نظرم تئوری کاملا درستی است. این که شما خودتان را در چشمان کس دیگری پرورش میدهید و سپس خودتان را در بازتاب چشمان مثلا پدر یا مادر یا هر کسی که در بچگی به او وابسته بودید، مجسم میکنید. این که ما به تنهایی خودمان را خلق نمیکنیم، بلکه به واسطه دیگران است که خودمان را ایجاد میکنیم.
در زندگی شخصیتان چطور؟ آیا کلمات توانستهاند آن قدر تاثیرگذار باشند و چیزی را عوض کنند؟
نه، فکر نمیکنم این طور باشد. اگر واقعا کسی پیدا شود که به طریقی بتواند مشکلات من را حل کند، دیگر به نوشتن نیازی نخواهم داشت، مشکل اینجاست که من جوابی پیدا نمیکنم. همیشهی خدا تنها سئوال میکنم.
میخواهم کمی از دورهای که به فرانسه رفتید سئوال کنم، همه میدانند که فرانسه و به خصوص پاریس تاثیر مهمی در زندگی نویسندگان آمریکاییای مثل ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر و ... گذاشته، پاریس زندگی شما را چطور دگرگون کرده؟
فرانسه واقعا برایم مهم بوده. وقتی رفتم آنجا بیست و چهار سالم بود، خیلی جوان بودم. آن موقع در آمریکا دورهی جنگ ویتنام بود، اوایل ۱۹۷۱. داشتم تلاش میکردم که بنویسم و کمی هم موفق شده بودم اما واقعا از خودم مطمئن نبودم که میخواهم نویسنده بشوم یا نه. آن موقع بود که این نیاز را در خودم دیدم که باید از آمریکا فاصله بگیرم و مدتی تنها باشم و خودم را محک بزنم. مهمترین چیزی که از آنجا گیرم آمد این بود که وقتی سه سال و نیم بعد برگشتم خانه، مطمئن بودم که میخواهم نویسنده بشوم، حالا به هر طریقی که شده. ضمن این که واقعا جالب است که کشوری که در آن بدنیا آمدی را از فاصلهای دور نگاه کنی و دیدت را تصحیح کنی. بودن در پاریس این کار را برایم کرد. وقتی پاریس بودم کمی از شما سنم بیشتر بود
اشتباه نکنم همینگوی هم همسن شما بود که به پاریس رفت.
تقریبا بله، حق با شماست. آنجا دوستان نزدیکی پیدا کردم، با شاعرها و نویسندگانی دوست شدم که هنوز هم ارتباطمان با هم حفظ شده. یک جور حس همبستگی بین شاعران و هنرمندان آنجا بود که من بین آمریکاییها نمیدیدم. یک جور حس یاری دادن. آدمهای متواضعی بودند که به زحمت تلاش میکردند. این همه به من یاد داد که چطور آدم و در مرحلهی بعدی چطور هنرمند باشم. واقعا دوست دارم بروم پاریس، پاریس خانهی دوم من است. من آنجا خیلی خیلی شاد بودم.
امروز میگویند که فرانسه خیلی آمریکایی شده، به خصوص بعد از اینکه سارکوزی رئیسجمهور شد. با این همه، ادبیات آمریکا خیلی مدیون فرانسه است، اینطور نیست؟
همینطور است که میگویی. الان بخش عظیمی از دنیا به آمریکایی شدن تمایل دارد. مخصوصا دنیای غرب اما همهی این شرایط، فرانسه همیشه فرانسه باقی مانده. مردم آنجا در مقایسه با مردم آمریکا یک جور دیگری فکر میکنند، جور دیگری زندگی میکنند و مشغولیات زندگیاشان هم با ما فرق میکند. تاثیر متقابل ادبی هم از مدتها پیش بین آمریکا و فرانسه وجود داشته. قسمت زیادی از شعر انگلیسی و آمریکایی قرن بیست تحت تاثیر شعر فرانسه بوده و نویسندهای همچون جیمز جویس خیلی تحت تاثیر نویسندهای مثل فلوبر بوده. در مقابل، به نظرم نویسندگان آمریکاییای هم بودهاند که روی فرانسویها تاثیر گذاشتهاند. چند سالها قبل، نمیدانم شما از آن اطلاع دارید یا نه، گلچینی از اشعار فرانسه قرن بیستم را به انگلیسی گردآوری کردم، اشعار فرانسه کتاب هم توسط شاعران به نامی به انگلیسی ترجمه شده بود.
البته میدانستم که اشعاری از مالارمه ترجمه کردهاید اما از این گلچشین اشعار فرانسه اطلاعی نداشتم.
آدمهای دیگری جز مالارمه هم بودند. وقتی جوان بودم، درست سن شما، شدیدا مشغول این کارها بودم. کتاب جالب از کار درآمد چون مترجمهایی که این شعرها را به انگلیسی ترجمه کرده بودند خودشان از شاعران مهم و به نام قرن بودند و جالب آن که همهاشان هم شیفتهی اشعار فرانسوی بودند. افرادی مثل ساموئل بکت، تی.اس. الیوت، ویلیام کارلوس ویلیامز، والاس استیونز.
با توجه به اقامت و علاقهی شما به فرانسه، خیلی از منتقدان ادبی شما را یکی از اروپاییترین نویسندگان آمریکا میخوانند، نظر خودتان در این باره چیست؟
راستش باز هم نمیدانم در این باره چه بگویم. وقتی مردم یه شما برچسب میزنند، نمیدانید که چطور جوابشان را بدهید. خودم، خودم را نویسندهای آمریکایی میدانم، نویسندهای که با دغدغههای دنیای آمریکایی و شخصیتهای آمریکایی سر و کله میزند. پس واقعا منظورشان را نمیفهمم، فکر میکنم این تصور به این خاطر بوجود آمده که شنیدهاند در فرانسه ساکن بودهام و از فرانسه کار ترجمه کردهام، شاید به این خاطر باشد.
اشتباه نکنم، اوایل سالهای هفتاد بود که رفتید فرانسه.
اوایل هفتاد و یک. فوریه هفتاد و یک.
در آن دوران، مجله «کایه دو سینما» در فرانسه خیلی معروف و تاثیرگذار بود. تجربیات فیلمسازی شما هیچ ارتباطی با فرانسه و به خصوص «کایه دو سینما» دارد؟
نه، ارتباطی با «کایه دو سینما» ندارد. اما همیشه عاشق فیلم دیدن بودهام. وقتی سنم کم بود، وقتی در نیویورک دانشجو بودم، اغلب میرفتم سینما و جالب این بود که در سالهای شصت سینماهای خوبی در نیویورک بود و میتوانستید آنجا فیلمهای خارجیای از اروپا، ژاپن، هند و دیگر فیلمهای جهان ببینید. تو نیویورک از دنیای سینما خوب چیز یاد گرفتم. بعد وقتی رفتم پاریس، سینماهایی بودند که فیلمهای قدیمی آمریکایی پخش میکردند، به همین ترتیب تو پاریس فیلمهای آمریکاییای دیدم که قبلا در خود آمریکا ندیده بودم. خیلی عجیب بود اما همیشه دوست داشتم در عالم فیلم هم کاری بکنم، بالاخره آرزویم محقق شد و کلی از این کار لذت بردم. همین تازگیها فیلمبرداری یکی از فیلمهایم تمام شد.
چه جالب، کی اکران میشود؟
در ایالات متحده هفتم سپتامبر اکران میشود. یعنی دو ماه بعد. [این گفتوگو در تاریخ هشتم ژوئیه انجام شده] اواخر سپتامبر هم دارم میروم به فستیوال سن سباستین.
بله، اتفاقا خبرش اینجا هم منتشر شده. این که سه نویسنده هم در هیئت داوری فستیوال قضاوت میکنند. شما، بارگاس یوسا و ساراماگو.
جدا؟ آنها هم هستند؟ من اصلا نمیدانستم که آنها هم میآیند. چه عالی. ممنون از این که مطلعم کردی [میخندد]. به هر حال قرار است فیلم را خارج از برنامهی مسابقه به نمایش دربیاورند و اولین اکران اروپاییاش همانجا و همان موقع میشود.
اگر قرار بود یکبار دیگر بین نویسندگی و کارگردانی یکی را انتخاب کنید، کدام را بر میگزیدید؟
نمیدانم. فکر میکنم که نویسندگی مهمترین چیزی است که برایم اهمیت دارد، به فیلم از ته دل علاقهمندم، اما در قیاس با حرفهی نویسندگیام، انتخاب دوم است. زیاد فرقی نمیکند. مهم قصهگویی است، اما در فیلم به فرم و نوع دیگری داستان گفته میشود، خیلی هم جذاب و وسوسهانگیز است اما من همان کاری را دارم میکنم که واقعا خواهانش بودم و آن هم نوشتن رمان است.
میخواهم از ارتباط زندگیتان با رمانهایتان بپرسم، داستانهایتان چقدر به زندگی شخصیتان نزدیکاند؟
خیلی کم به هم شبیهاند. چون من قبلا دو، سه کتاب بیوگرافی نوشتهام، «اختراع تنهایی»، «دست دهان» و داستانهای واقعی «دفترچه قرمز» که همهی اطلاعات زندگی شخصیام در آنها آمده. رمانهایم کاملا خیالیاند بجز گه گاهی که یک دفعه اشارهای میکنم که دقیقا به زندگی شخصیام مربوط میشود. در سه گانهی نیویورک، نمیدانم به یاد میآورید یا نه، وقتی شخصیت فنشاو در پاریس زندگی میکند، اشارهای هست.
بله به یاد میآورم، بعد به پاریس میرود و یکی را در کافه میبیند.
بله، یک دوست روس دارد که آهنگ ساز است. به مرد پیری یخچال میدهد. به یاد میآوری کجا را میگویم؟
بله، خوب هم به یاد دارم. به طرف یخچال میدهد. ایوان ویشنگرادسکی، یخچال برایش امر خیلی مهمی بود.
بله، ایوان ویشنگرادسکی آدمی بود واقعی، واقعا دوستم بود و من هم حقیقتا به او یک یخچال دادهام، ماجرا همانطوری اتفاق افتاده که در کتاب نوشته شده و من هم واقعا در سال ۱۹۷۰ مدتی آمارگیر بودهام و همهی اینها از زندگی شخصیام بیرون آمده اما از این دست جریانها خیلی کم پیش میآید، این که از زندگیام در کتابها بیاورم، تنها گه گاهی از این کارها میکنم.
مثلا یکبار هم شخصیت داستانتان همان موقعی بدنیا آمده که خود شما به دنیا آمدهاید.
بله، یکبار اتفاق افتاده، در کتاب «ارواح». تنها باری که این کار را کردم همانجا بود.
میخواهم کمی درباره سه گانهی نیویورک ازتان سئوال کنم، در یکی از مصاحبهها میگویید که سه گانهی نیویورک رمان پلیسی نیست چون جرمی در آن اتفاق نمیافتد. اما راز و رمز آن و همینطور امکان وقوع جرم در آن وجود دارد، چرا با این همه آن را رمان پلیسی نمیدانید؟
چون در یک داستان پلیسی واقعی، شما به جواب میرسید و مشکل حل میشود اما در کتابهای من تنها سئوالهایی که دارید بیشتر و بیشتر میشود و جوابی نمییابید. بله، از نظر فرم البته هیچ بحثی در آن نیست، اما در استفاده از آن به این طریق، دیگر فکر نمیکنم اسمش را بتوان گذاشت داستان پلیسی یا داستان جنایی.
با توجه به این چیزها که گفتید و البته سنت شکنی شما در استفاده از فرم پلیسی در «شهر شیشهای» که در نهایت ما را به این نتیجه میرساند که داستانتان جنایی و پلیسی نیست، فکر میکنم هدفتان از به کارگیری فرم پلیسی در این کتابها به گونهای طعنه زدن به رمان پلیسی است. به خصوص که عنوان کتاب سوم سه گانهی نیویورک هم «اتاق در بسته» است و اشارهای به مفهوم سنتی اتاق در بسته در رمان پلیسی دارد. در این باره چه فکر میکنید؟
بله، دقیقا هیمنطور است. هیچ بحثی هم دربارهاش نیست. همانطور که میدانید مثلا در «شهر شیشهای» داستان کاملا اسرار آمیز تمام میشود. کویینی که ما در تمام داستان دنبالش بودیم، یک دفعه بخار میشود میرود هوا و شما هم نمیدانید که کجا رفته. همیشه خودم هم فکر میکنم که ناپدید شده اما نمیدانم که چطور. شاید از پنجره پریده و فرار کرده. خلاصه داستان پایان مییاید و او هم ناپدید میشود. مثلا در نظر بگیرید، اصلا چه کسی به او غذا میداده؟ چه کسی از خودش سرنخ میگذاشته آنجا؟ سئوال اصلی همینهاست. من فکر میکنم که همهی این کارها را نویسنده، یعنی من، میکردهام. من بودهام که خلقش کردهام تا زندگی کند. [میخندد]
در کتابهایتان کلی اطلاعات جانبی هست. آیا این اطلاعات هم خیالیاند یا آ واقعیت دارند؟
همهشان واقعیاند. همه چز دقیق است و هیچ کدام را از خودم نساختهام. مثلا در «مون پالاس» کلی از تاریخ آمریکا حرف زدهام و همهاش هم واقعیت دارد.
در داستانهایتان یک دفعه آدم شگفت زده میشود، مثلا آناگرامی که در نام «جان تروز» هست یا اینکه وقتی دیوید زیمر «کتاب اوهام» را در «مون پالاس» میبینیم که به دانشگاه می رود، یا وقتی که شخصیتهای «شهر شیشهای» و «ارواح» را در «اتاق در بسته» بار دیگر میبینیم، این کارها برایتان کارکرد خاصی دارد یا صرفا یک بازی است؟
نه، بازی نیست. کارکرد خاصی دارد و الان برایتان توضیح میدهم. زیمر شخصیتیاست که من سالها بهاش علاقه داشتهام، در «مون پالاس» شخصیت پیش و پا افتادهای بود و بعد در «کتاب اوهام» یکی از شخصیتهای اصلی شد و در همین کتابی که به تازگی منتشر کردهام، «سفر به اتاق تحریر» باز سر و کلهاش پیدا میشود، بنابراین یک سری از شخصیتهای من در لایهها و زیرلایههای داستانی من میآیند. دلیل استفاده از آناگرام در نام تروز هم این بوده که دلم میخواسته خودم هم یک جوری در داستان حضور داشته باشم. «شب پیشگویی» به نوعی دربارهی خیلی چیزهاست اما یکی از چیزهایی که دربارهاش حرف زده میشود، نویسندهای پیر و نویسندهای جوان است. به نظر میخواستهام خودم را در هردوی آنها ببینم، انگار که هر دویشان نیمهای از من باشند. نیمهی پیرم تروز و نیمهی جوان اُر. اما واقعا قصدم شوخی و این حرفها نبوده.
در «کتاب اوهام» یک جایی هست که کلر مارتین با ماترین فراست از کتابی به نام «سفر به اتاق تحریر» حرف میزند، وقتی «کتاب اوهام» را مینوشتید، واقعا به نوشتن رمان «سفر به اتاق تحریر» فکر میکردید؟
نه، اصلا از قبل نمیدانستم که میخواهم همچون کتابی بنویسم اما بعدا این تصمیم را گرفتم و از آن عنوان خوشم آمد، به همین خاطر حفظش کردم اما در آن زمان واقعا نمیدانستم که در آینده همچین تصمیمی خواهم گرفت.
شخصیتهای داستانهایتان اغلب ناتوان و درماندهاند. یا خانوادهاشان را در حادثهای هوایی از دست دادهاند یا بلای دیگری سرشان آمده. چرا اینطور است؟
من به معضل «از دست دادن» علاقه دارم و دلم میخواهد ببینم مردم چطور با این معضل کنار میآیند. چون وقتی کسی را از دست میدهید همه چیز تغییر میکند، وقتی کسی که عاشقش بودید، یا به هر تقدیر برایتان مهم بوده، اتفاقی برایش میافتد، مجبورید که ناگهان با زندگی جور دیگری مواجه شوید. مجبورید که خودتان را از نو و از طریق خاص و عمیقی بسازید و از نو کشف کنید. من علاقهای به کمدیهای اجتماعی ندارم و دلم میخواهد که شخصیتهایم با این سئوالات اساسی روبرو شوند، دلم میخواهد انسانی بنویسم و بنظرم تا وقتی که با مشکلات از دست دادن دلدادهای مواجه نشویم، به خوبی نمیفهمیم که چه کسی هستیم. زندگی خوب پیش میرود و میشود ازش لذت برد اما برای نوشتن موضوعات مهمتری هم وجود دارد.
در سه گانهی نیویورک و به خصوص در «شهر شیشهای»، همیشه کسی هست که کس دیگری را تحت نظر گرفته. «تحت نظر گرفتن» دیگران چه اهمیتی دارد برایتان؟
این موضوع بیشتر در سه گانهی نیویورک پیش آمده و در سه گانه نیویورک سئوال اینجاست که کی به کی است. یک لحظه به کسی نگاه میکنید و ناگهان با وجود او هویت مییابید.
در اصل همان «مسئلهی هویت».
بله، شما با کس دیگری هویت مییابید و به این طریق چیزی از خودتان را از دست میدهید و چیزی از شما داخل آدم دیگری میشود، نوعی از حالتی روانشناختی.
اگر اجازه بدهید، میخواهم کمی سئوالهای شخصی بکنم.
بستگی دارد که چه قدر شخصی باشند [میخندد].
بزرگترین خواستهها و آرزوهایتان در زندگی چه بوده؟
آرزوهای من چیزهای عادیاند. درست مثل آرزوهای دیگران. بزرگترین خواسته و آرزویم سلامتی و شادی خانوادهام است، این که همسر و فرزندانم شاد و سلامت باشند. این مهمترینشان بود و اول از همه. دومین آنها این است که زندگی آبرومندی داشته باشم، واقعا برایم مهم است. میخواهم تا جایی که میشود در دنیا خوب باشم و بعد از آن دلم میخواهد در کارم تا جایی که میشود، بهترین باشم و ادامهاش بدهم. همینها. آرزوی پول و شهرت ندارم، فقط میخواهم کارم را ادامه بدهم و مراقب کسانی باشم که دوستشان دارم.
در دنیا چه نگرانی و ترس بزرگی دارید؟
مسلما وقتی چیزهایی که الان ازشان نام بردم، محقق نشود، نگران میشوم. وقتی که کسی مریض شود یا از دنیا برود یا وقتی که نتوانم کار کنم، یا اتفاقی بیافتد که مایهی شرمندگیام بشود. همانهایی که موجب افسوسمان میشوند. ترسهایم اینهایند.
موقع خواب چه کابوسهایی میبینید؟
کابوس من برای سالهای مدید، این بوده که در حال تعقیبم هستند و البته دلیلیش را هم خودم نمیدانم. هیچ کاری نکردهام اما آدمها دنبالم هستند.
یعنی آدمها میافتند دنبالتان؟
نهتنها دنبالم میکنند که دنبال این هستند که به تله بیاندازنم. در خواب همهاش از ترس فرار میکنم.
از چه زمانی این کابوس را داشتید؟
از بچگی. فکر میکنم عاملاش جنگ جهانی دوم است، من دقیقا بعد از جنگ جهانی دوم بدنیا آمدم. همه جا حرف جنگ بود و همه دنبال هم بودند و آدمها در اروپا مدام مخفی میشدند. این ماجراها در من ریشه دواند و در تصورات ذهنیام و در کابوسهایم قربانیانی را میدیدم که از دست آدمهای خبیث در فرار بودند.
از جنگ جهانی حرف زدید و من یاد آن دفترچههای تلفنی افتادم که در «شب پیشگویی» ازشان حرف زدید.
یک ماجرای جالبی هست در این رابطه. آن دفترچه تلفن سال ۱۹۳۸، ۱۹۳۹ واقعی است، من اینجا در خانه دارماش. ناشر لهستانیام وقتی رفتم به ورشو آن را در سال ۱۹۹۸ به من داد. به من گفت که هدیهی جالبی برایم دارد و آن را به من داد، چون در آن دفترچه کسی بود همنام من، پل آستر.
جدا؟
بله، یکی از فامیلهایمان بوده. خیلی از افراد خانوادهی ما قبلا ساکن لهستان بودهاند و کسی هم که در دفترچه نامش آمده، فامیل ما بوده. این هم نمونهی جالبی از «رویدادهای تصادفی». وقتی «شب پیشگویی» منتشر شد؛ یک روزنامهنگار لهستانی آمد اینجا تا با من مصاحبه کند. از ناراحتی و اضطراب مدام عرق میریخت. واقعا آدم خوب و باهوشی بود. به من گفت آن آدمهایی که در کتابت ازشان نام بردی، آنها پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعی من هستند. در آن صفحهی دفترچه تلفن که آخر کتاب «شب شب پیشگویی» چاپ شده، اسم پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعی من هست. عجب ماجرایی! خودم هم کلی جا خوردم.
هنوز هم نویسندهای هست که منتظر کتاب بعدیاش باشید؟
بله، هنوز وجود دارد، سئوال خوبی کردی و به بهترین نحو هم آن را پرسیدی. یکی هم هست که تازگیها از دنیا رفت و من همه آثارش را خواندهام.
چه کسی؟
کاپوشینسکی، همان که روزنامه نگار بود. هر چیزی که مینوشت میخواندم. همهی کتابهای «دن دلیلو»، نویسندهی آمریکایی را خواندهام. همهی کتابهای نویسندهی استرالیایی «پیتر کری» و همهی کتابهای «ج. م. کوتزی»، نویسندهی آفریقای جنوبی را خواندهام، همان کسی که چند سال قبل در سال ۲۰۰۳ نوبل ادبیات برد. درخشان مینویسد، فوق العاده باهوش است و به خواندن کتابهایش فوقالعاده علاقهمندم. یک کتاب نوشته به نام «در انتظار بربرها۶» که محشر است و خواندنش را حسابی توصیه میکنم. واقعا شاهکار است، یکی از بهترین رمانهایی است که به عمرم خواندهام.
چه فیلمهایی نگاه میکنید و از چه کارگردانهایی؟
فیامهای زیادی هست که دوستشان دارم. همانطور که از «کتاب اوهام» هم پیداست، عاشق فیلمهای صامتام. برای [چارلی] چاپلین و [باستر] کیتن ارزش خیلی زیادی قائلم، از کارگردانهای امروزیتر هم از «ژان رنوار» کارگردان فرانسوی خوشم میآید، فیلمهای زیادی هم از «اوزو۷» کارگردان ژاپنی دوست دارم و همچنین از کارگردان هندی «ساتیاجیت ری۸» خوشم میآید، «ری» آدم فوق العاده با استعدادی است و اخیرا یک تریلوژی هم ساخته که واقعا شاهکار است. [فرانسوا] تروفو را هم خیلی دوست دارم، از برخی فیلمهای کارگردان لهستانی [کریستف] کیشلوفسکی هم خوشم میآید.
از سه گانههای «آبی، سفید، قرمز؟»
بله و به خصوص از قرمز، آخرین فیلم [تریلوژی]، واقعا که شاهکاری است.
«زندگی دوگانه ورونیک» چطور؟
از آن فیلم هم خوشم میآید. بازیگر زن فیلمی که اخیرا ساختهام، همان بازیگر زن فیلم «زندگی دوگانه ورونیک» است، یعنی «ایرن ژاکوب». واقعا که زن فوقالعادهای است و خیلی خوب مقابل دوربین ظاهر میشود. محشر است و ما با هم واقعا خوب کار کردیم. از نظر شخصیتی هم زن فوقالعادهای است. راستی چندتایی هم کارگردان آمریکایی هست که دوستشان دارم، «بیلی وایلدر»، «جان هوستون»، «هوارد هاکس» و باید از چندتایی فیلم ایرانی هم نام ببرم، عاشق کیارستمی هستم و احتمالا میدانید که همان سالی که کیارستمی جایزه برد من عضو داوری جایزه کن بودم. از آن فیلمش هم خیلی خوشم آمد.
«ژان پیر ژنه»، کارگردان فیلم «املی» میگوید که پل آستر بر ادبیات سینمای فرانسه تاثیر گذاشته. خیلی جالب است که زمانی فرانسه روی شما تاثیر گذاشت و بعد شما روی فرانسه.
جدا؟ نمیدانستم که همچون چیزی گفته. من با «ژان پیر ژنه» آشنا هستم و میدانم که فیلم «املی» را ساخته. یکبار با هم صحبت کردیم و گفت که از ایدههای داستانی من استفاده کرده و امیدوار است که من دلخور نشوم. من واقعا از فیلم او خوشم آمد، فیلم جذابی بود و قسمتهایی بود که من فهمیدم که از کتابهایمن برداشته و خب، واقعا هم از این کار خوشحال شدم.
منظورتان بیشتر استفاده از «رویدادهای تصادفی» است؟ این که کلی ماجرای تصادفی اتفاق میافتد و شما نمیتوانید بپرسید چرا، عین کتابهای خودتان.
بله، بعلاوه یک جایی هم هست در فیلم که «املی» دارد چیزهایی را به مرد کوری توضیح میدهد، عین همین ماجرا در «مون پالاس» اتفاق افتاده، یک چیزی شبیه به آن.
فکر کنم مدت زمان زیادی در روز در خیابانهای نیویورک و به خصوص بروکلین قدم میزنید، همین طور است؟
قدم میزنم، گاهی اوقات البته و به این طریق ذهنم را خالی میکنم. عاشق اینم که مردم را در خیابانها نگاه کنم و گفتوگوهایشان را بشنوم. آدم یک جوری جذب میشود به این کار. این که برود بیرون و قدم بزند. نمیفهمید مردم درباره چه چیزهایی حرف میزنند اما این کار با خودش حس اسرار آمیزی دارد. همین دیروز، مردی را دیدم که بیرون مشغول خوردن همبرگر بزرگی بود و داشت خیلی جدی با یک زنی حزف میزد، من هم زل زده بودم به آنها، دلم نمیآمد که ولشان کنم و بروم، مرد گاز دیگری به همبرگش زد و همه چیز تمام شد [میخندد].
عادتهای خاصی برای نوشتن دارید؟ این که اتاقتان حالت خاصی داشته باشد؟ یا نورش کم یا زیاد باشد؟
من در خانه کار نمیکنم. یک آپارتمان نقلی همین اطراف دارم و هر روز میروم آنجا. جای بسیار آرامی است. هیچ کسی تلفنم را ندارد و به راحتی تمرکز میکنم. نزدیک اینجاست اما به هر حال جای دیگری است.
همهی داستانهایتان را توی دفترچه می نویسید؟
بله، در دفترچه مینویسم و آن کتابچه «دفترچه قرمز» که قبلا ازش حرف زدم را واقعا در دفترچهای قرمز نوشتهام. داستانها را دستی در دفترچه مینویسم، گاهی اوقات با مداد و گاهی با خودکار. دست خطم خیلی ریز است و خیلیهایش را خط میزنم و کلی تغییرات ایجاد میکنم. وقتی یک پاراگراف تمام شد، میروم سراغ ماشین تحریرم و تایپش میکنم و بعد دوباره با مداد میروم سراغ پاراگراف بعدی.
حتما موقع نوشتن باید سکوت کامل باشد یا به موسیقی گوش میدهید یا کار دیگری میکنید؟
سکوت، سکوت، هیچ وقت موقع نوشتن موسیقی گوش نمیکنم. اگر بیرون از خانه هم سر و صدایی باشد میروم و پنجره را میبندم. حتی المقدور باید سکوت باشد.
چه جور موسیقیای گوش میکنید؟
موسیقی مورد علاقهام، گسترهی وسیعی دارد. عاشق موسیقیام. خصوصا موسیقی کلاسیک را همیشه در زندگیام دوست داشتهام اما از موسیقی پاپ، جاز و فولکلور کشورهای مختلف خوشم میآید. موسیقی زبانی جهانی است. اینطور نیست؟ همه میتوانند از موسیقی سر دربیاورند، همه میتوانیم با زبان موسیقی با هم حرف بزنیم.
پارسال جایزه «پرنس اُستریاس» را بردید، جوایز ادبی چه قدر برایتان مهم است؟ آروزی نوبل ندارید؟
نه، اصلا این طور نیست. اصلا بهاشان فکر نمیکنم. برایم مهم نیستند اما اگر آدم جایزهای ببرد خب مسلما خوشحال میشود و احساس غرور میکند. به طریقی هم موجب شهرت آدم میشود اما واقعا چیزی را تغییر نمیدهد. باعث نمیشود که سادهتر بتوانید بنویسید. اما خیلی صادقانه باید بگویم، از این که آن جایزه را بردم واقعا شوکه شدم و ازشان سپاسگزاری کردم و من و خانوادهام رفتیم آنجا [اسپانیا] و خیلی خوش گذشت.
نمیدانم چقدر از ایران میدانید. اما اگر دعوت شوید میآیید اینجا؟
آنقدر که باید و شاید از ایران نمیدانم. از طریق روزنامههاست که از ایران باخبر میشوم و مطمئنم که رسانههای آمریکایی هم به طور کامل ایران را تحت پوشش خبری قرار نمیدهند اما هر از چند گاهی مقالهی خوبی منتشر میشود و گوشهای از زندگی روزمرهی آدمهای آنجا را میفهمم و البته فیلمهای ایرانی هم خیلی تاثیر گذار بودهاند. اما واقعا اطلاع خوبی از ایران ندارم. درباره سفر، امکانش هست. اما تا به حال که کسی مرا دعوت نکرده. من هم از آن آدمهایی نیستم که حکومتها از من خوششان بیاید، پس انتظار ندارم به این زودی آن طرفها بیایم.
ممنون که این گفتوگو را پذیرفتید و برای جواب دادن به همهی سئوالات حوصله کردید.
من هم از علاقه شما ممنونم.
پینوشت: یک. Coincidence / دو. «رواداری» عبارتی است که استاد «داریوش آشوری» برای واژه «tolerance» پیشنهاد کرده است. به اعتقاد آشوری رواداری در رساندن مفهوم این واژه بهتر از «سازش» و «تحمل» عمل میکند. / سه. Meta fiction / چهار. Intertextuality/ پنج. Jacques Lacan’s Mirror Stage Theory/ شش. در انتظار بربرها، ج.م. کوتزی، ترجمهی محسن مینوخرد، نشر مرکز، ۱۳۸۶/ هفت. Yasujiro Ozu / هشت. Satyajit Ray
نقل از وبلاگ سيب گاز زده
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر