داماد، آرايش و پيرايش شده به دنبال عروس رفت؛ تا از آرايشگاه به زيارتگاه بروند و ما به خيابانهاي اصلي كهنوج رفتيم. –درست شنيديد، خيابانها- كهنوج پر از خيابانهاي كوتاه،كوتاه است و كه از هر طرف شروع نماييد، به خيابان اصلي ميرسيد- خياباني كه حكم بازار آن شهر را دارد و از چند پاساژ و چندين مغازه تشكيل شده است و همهجاي آن پر از دستفروش – آنهم از نوع زن – است. تعداد زياد كفاش و دستفروش آفغاني آدم را به فكر مياندازد كه نكند در يكي از شهرهاي افغانستان است. كاسبها اكثرا از اهالي شهرهاي ديگر ايرانند و كمتر كهنوجي كاسبي را ميبينيد. از كرمان كه راه افتادم در نظر گرفتم رهاوردم از اين شهر چند زيرشلوار بلوچي گشاد باشد و چند بكس سيگار. وقتي به مغازهاي كه پر از شلوار بلوچي بود؛مراجعه كرديم فروشنده افغاني، چنان قيمتي گفت كه برق از سرم پريد. وقتي جريان را پرسيدم؛ با لبخندي آنچناني، شلواري را نشان داد و گفت " اين شلوار، 15 متر پارچه برده است" شلوار ديگري را نشان داد و گفت" حداقل 6متر تترون خارجي در آن بهكار رفته" وقتي نگاه متعجبم را ديد؛ گفت اينا مخصوص بلوچايه، و سرحديها، سنگينيشونه نميتونن تاب بيارن."
با اينكه اين شهر كنار جادهي ترانزيت بندر – زاهدان و مشهد قرار گرفته معهذا، قيمت سيگار تومني صد دينار، گرانتر از شهر خودمان بود. از خير خريد گذشتيم و به خانهي عروس و داماد برگشتيم. وسط زميني خاكي را با چادر دوتا كرده بودند و تك و توك مردان و زناني در حال رفت و امد بودند. گروه اركستر هم دعوت كرده بودند كه يك ارگ داشت و چند خواننده. صداي بلندگوها آنقدر زياد بود كه گوش را آزار ميداد و شوباد- بادخنك و مشهور اينمنطقه- خيلي راحت خاك و آشغالها را از اين صورت خوب شستهشده و چربچيلي به آن صورت ميرساند. خوبي اين محل اين بود كه تنها يك در داشت و زنها ميبايد از جلوي چشمان مردها رد شده و به پشت پرده بروند و چه حظي داشت ديدن آنهمه تنوع در رنگ لباس آنها و هيكلهاي متناسبشان- به ياد داشته باشيد؛ آدم هرچي پيرتر ميشود، هيزتر ميشود. دوستان مرحمت كردند و بين آنهمه آدم برايم صندلي آوردند. هنوز درست جا نگرفته بوديم كه رادر داماد يك كيف سامسونت به دست مهديزهي- يادتان كه هست. يكي از نويسندگان كهنوج- داد و از او خواست بِجار جمع كند. – بجار مساوي با پولي كه به عنوان هديه به عروس و داماد ميدهند و در شهرهاي ديگر كرمان "فضل" هم گفته ميشود.درون كيف يك دفتر نو بود و يك خودكار. مهديزهي نگاهي خاص به من كرد و نگاهش گفت " ببخشيد من ديگر تا آخر شب بايد اين وضع را تحمل كرده و از شما جدا باشم." ما هم شانهاي بالا انداختيم و با فكر اينكه تا چند دقيقهي ديگر شاهد صحنهاي جالب خواهيم بود؛ به رقص چند پسربچه مشغول شديم.
كيف علامتي بود براي آنها كه ميخواستند هرچه زودتر از شر سنگيني پولهاي دسته شدهي جيبشان راحت شوند. تك تك ميامدند و چند اسكناس به مهدي زهي ميدادند و او با دقت ميشمارد؛ اسمشان را ميپرسيد و در دفتر يادداشت ميكرد. از كمي مبلغ پول اهدايي تعجب كردم- هر نفر چيزي بين ده الا بيستهزارتومان ميداد- و به ياد ختنهسيرون رابريها افتادم. بچهها زا روي تخت نشاندند. مردي كيف سامسونت داشت و مردي دفتري و مرد ديگر پولها را ميگرفت. ميشمرد و جار ميزد: فلاني اينقدر تومان!
همهي مردم داد ميزدند: خونهش آبادون
كسي كه پول ميداد مبلغي را در ازاء بدهيي كه به صاحب جشن داشت ميداد و مبلغي اظافه ميداد و نام يكي از فرزندان يا نوههايش را ذكر ميكرد تا در جشن نامبرده، به او برگردانند، نه كس ديگري! و پول جمعآوري شده چه مبلغ كلاني شد. – نه كلان كه ميتوانست براي شروع يك كار و زندگي كفايت كند. هرچند كه به مرور ميبايست اين پول را برگرداند. مكلف بود كه پس بدهد، در غير اينصورت كار پس از پيغام و پسغام به جنگ و دعوا هم ميكشيد- البته در بعضي از مناطق- اما در اينجا- مثل همهي مناطق شهري ايران- كسي اجباري به بازپرداخت نداشت و براي همين هديهها اينقدر اندك بود.
هنوز ارگ ميزد و خواننده بد صداي بندري زرزر ميكرد كه چلومرغ را در ظرفهاي يكبارمصرف توزيع نمودند. چيزي كه از آن بيزار بودم. عنوان كردم. مهديزهي شام را گرفت. به خانه برديم و در آنجا در كاسه بشقاب معمولي خورديم . جايتان خالي نباشد كه مرغها را فقط در آب سرخ پخته بودند. بيهيچ مخلفات جانبي. من خوابيدم و بقيه به محل جشن برگشتند
صبح با پچپچهاي از خواب بيدار شدم. مهديزهي ميان اسكناسها نشسته بود. هي ميشمرد، يادداشت ميكرد و بعد از چند لحظه نوشتهاش را خط ميزد و شروع به شمردن ميكرد. دلم برايش سوخت وقتي گفت هنوز چشم به هم نگذاشته. تا ساعت دو جشن و بزن و بكوب ادامه داشته و پس از آن مشغول شمردن شده و هرچه ميكند؛ شمردهها با ليست نميخواند. تا ساعت هشت، پولها را تفكيك كرده و دسته بندي نموديم. سه هزار تومن، با ليست تفاوت داشت. داشتيم دنبال بقيه ميگشتيم كه پولها را از جلويم جمع كرد و گفت بابا من يك ميليون كم مياوردم؛ شما دنبال سه تومن ميگرديد.ميگذارم روش. ولشون كنين.اينهم سزاي معتمد بودن!
كمكم سرو كلهي بهزادي و هوتي و ببربيان پيدا شد. پس از صبحانه، بهزادي پيشنهاد كرد؛ به قبرستان زرتشتيها برويم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر