45 كيلومتر تازانديم تا به محل موعود رسيديم -ايكاش عكسها خراب نشده بود- قبرستان زمين بايري بود كه از يكسو به دامنهي تپهاي ميرسيد و از سويي به چند خانهي كپري و از سويي به كشتزاري بيپهنا. وقتي ماشين ايستاد تا كنارهي تپه بيش از چند كيلومتر راه بود. تعجب كردم گفتم اينهمه راه را بايد پياده برويم؟
بهزادي خنديد و گفت: بچه شهري! تا قبرها راهي نمانده!
گفتم: شهري پدرته! من جداندرجد دهاتي هستم و هر بچه تهرونيهم ميتواند با چشم، از اينجا تا دامنهي تپه را تخمين بزند. در ثاني وقتي جاده هست چرا در اين گرما اينهمه راه برويم؟
ميدانستم زرتشتيها مردههايشان را در دخمهاي بالاي تپه ميگذاشتهاند. وقتي بهزادي زمين بايري را آنسوي جاده نشان داد؛ تعجب كردم. از جاده تا جايي كه آنها مد نظرشان بود يك كيلومتري بود. در طول راه بچهها از تعصب خاص مردمي كه در خانههاي كپري كنار قبرستان،زندگي ميكردند گفتند و اينكه چقدر مواظب آيند و روندهگاني هستند كه به اينجا ميآيند و با توجه به غارت زيرخاكيهاي تپهي "كُنارصندل جيرفت" اجازه نميدهند؛ كسي- از اين محل- تكه سنگي را با خودش ببرد و منتظر بودند تا با چوب و چماق به سروقتمان بيايند.
وقتي بهزادي با انگشتش به قهوهاي سوختهي زمين اشاره كرد مات ماندم.انگار نقاشي ماهر، با استفاده از همه تجاربش با گچ، طرح اسكلت آدمي به پهلو خوابيده را نقش زده بود تا در آينده آن را كامل كند.اول شك كردم. اما وقتي با سرانگشتم سفيدي را لمس كردم و سختي آن نك انگشتم را خراش دادباورم شد. اما باور نكردم اسكلت يك زرتشتي باشد.
گفتم : زرتشتيها به پاكي آب و آتش و خاك اهميت زيادي ميدادند و هيچوقت مردههايشان را به خاك نميسپردند و اينگونه خواباندن جسد – به پهلو و رو به جنوب- خاص مسلمانان است و در طول اينةمه سال و قرن خاك توسط باد صيقل خورده و باد دو متر خاك روي هم انباشته را جابجا كرده كه اينگونه اسكلت از خاك بيرون زده. بازهم رد سفيد و صيقل خورده را لمس كردم و به فكر افتادم كه چطور؟ با آنكه ميدانستم اينمنطقه_ شهرستان قلعهگنج- با توجه به موقعيت اقليمي و كوهستاني بودنش هميشه مامن مطرودين جامعهي ساكن اين اطراف بوده است و هنوزهم هست؛ اما كي مسلمانان اينقدر در عذاب قرار گرفتهاند كه به اين منطقهي بيآب و علف پناه بياورند. در ذهنم تاريخ را مرور كردم. مغولها؟ نه! پس… ناگهان جرقهاي ذهنم را باز كرد. مهرپرستها! آنها مردههايشان را دفن ميكردند. رو به جنوب ميخواباندند. زرتشتيها خيلي عذابشان دادند، طوريكه هيچيبرايشان نماند و تنها غدهي كمي از آنها توانستند خودشان را به كنارهي خليج فارس برسانند و اينجا هم كه نزديك حليج است. كاش بيشتر ميدانستم!
نقشهاي زيادي بود . كوچك، بزرگ. كسي در درونم فرياد كشيد:" واي بر مغلوب!"
هنوز درگير غالب و مغلوب بودم و اينكه هيچ ايدئولوژي بدون زور و خونريزي نتوانسته جاي خود را باز نمايد و پايههاي هر دين و آييني بر خرابههاي دين قبلي استوار است كه هوتي ، ماشين را جلوي زيارتگاهي نگه داشت و گفت: اينم زيارت" بچه" يه چيز خنكي ميخوريم ميريم.
در دامنهي تپهاي كوچك زيارتگاه نيمهسازي با گنبد سبز قرار داشت. دور و اطرافش را دار و درخت زده بودند. منبعي آب كنارش ساخته و راهپلهاي سنگي از ميان آنهمه گدا و زنهاي دستفروش ما را به درون دعوت ميكرد. آنقدر كه گدا بود؛ زوار نبود. زنها بر سر آنكه از كه نوشابه بخريم سر و صدا راه انداختند. انگار فروش اجناس از روي نوبت بود. اما آنكه نوبتش بود نوشابهي سياه نداشت و زنها اصرار داشتند نوشابهي زرد بخريم كه لج كرديم و از دختر بچهاي كه ميترسيد صدايش را بلند كند، چند نوشابه خريديم.- جايتان خالي؛ در آن گرما واقعا چسبيد- به طرف زيارتگاه رفتيم و بهزادي توصيح داد
"اينجا قبر يكي از بچههاي شيرخوار امامرضاست؛ كه در حين سفر مريض شده و عمرش را به اهالي اينجا بخشيده تا بتوانند از روي نوبت لقمهاي نان به دست بياورند"
هيچكدام از حرفهايش كنجكاوم نكرد كه در هر گوشهي اين آب و خاك، هرجا كه آبي و آباداني بود يكي از اين امامزادهها سر به زمين نهادهاند اما از روي نوبت نان پيدا كردن اهالي؟
روي هر پله گدايي نشسته بود كه از زور گرما حال التماس كردن هم نداشتند و مثل مگس وزوز ميكردند. شايد تعدادشان از 50 نفر بيشتر بود. مقبره در يك اتاق ساده، با ضريحي آبطلا داده شده و سنگ قبري كه رويش پر از اسكناسهاي سبز هزاري و دوتوماني بود؛ پوزخندي نثارمان كرد و فرياد زد " هرچه فقر و درد بيدرمان و بيسوادي حاكم باشد، ما تنها ملجا مردم هستيم!"
هوتي، در واشدهگاه كنار قبر و كنار دختر بچهاي كه جلويش پر از بستههاي خاك و تريشههاي سبز روپوش ضريح بود؛ نمازش را خواند. بقيه حتا به داخل هم نيامدند. هرچه به دنبال تابلو نام و نشان امامزاده گشتم چيزي نبود. دخترك تريشهاي بر داشت. روبرويم گرفت و با صداي محزوني گفت: معجزنمايه! هركه برده دردش دوا شده و كاسبيش بركت! بخر. نازكاش هزار و پهنتراش دو تومن… تربتم دارم. برا مريضي بچهها خوبه. بخر!" چه چشمان سبز و گيرايي داشت.
از امامزاده بيرون زدم. روي پلهي اول پيرزني نشسته بود كه حتا نميتوانست دهنش را باز كند و لقمهرا از دست زني جوان كه تا جلوي دهنش مياورد؛ بگيرد. عكسي از او گرفتم. عجيب بود، بينايي چشمانش آنقدر بالا بود كه برق برق لنز دوربين را ببيند و اعتراض كند. زن جوان نگاهم كرد و گفت چيزي بهش بده. گناه داره. اصلا چوك-پسر- نداره. يكي داشت با موتور تصادف كرد و مرد.
به زور و از هزار جاي دلم دويتتومان كندم و به طرف پيرزن گرفتم. مثل عقاب گرفت و لاي اسكناسهاي مچالهي زير تشكچهاش گذاشت. زن جوان گفت : به مو نميدي؟
گفتم : اينكه كاسبيش بد نيست!؟
گفت: ايآقا، كدوم كاسبي؟…ماهي دوروز نوبتش ميشه. اونم كه هميشه ايجوري شلوغ نيست!
يك دويستي هم به او دادم و پرسيدم : جريان نوبت چيه؟
گفت: اي آقا، وقتي هوا خنكه بد نيست. مردم خيلي ميآين، ايروزا دگه نميارزه.
گفتم: نوبت چيه ؟
گفت مردم ايجا كه كشاورزي ندارن. كار ندارن، ممر زندگيشون از گداييه. برا همين نوبت بندي كردن و هر روز يه گروه از مردم ميان ايجا گدايي. روزاي پنشنبه خوبه. بقيهش تعريفي، ني!
: همهي مردم يآن؟
:ها؟ نيان چكار كنن؟… مردا نوبت ميدن و هر كي از رو اصل و نسبش جايي داره. اين پيرزن، زن كدخدا بوده كه ايجايه، اونا كه عقبترن بچه غلاماش بودن .
ماشين بوق زد. همه سوار بودن و از گرما بيتاب. با اينكه ذهنم پر از سوال بود، مجبور شدم به طرف ماشين بروم..
۱ نظر:
آقا درورد بر شما
سایه تان خیلی سنگین شده
ارسال یک نظر