۴/۲۲/۱۳۸۷
با «تی.سی. بویل»؛ نویسندهی آمریکایی
گفتوگوی اختصاصی «هممیهن» با «تی.سی. بویل»؛ نویسندهی آمریکایی
تیر ۱۰م, ۱۳۸۶
من همانیام که هستم
سعید کمالیدهقان؛ روزنامه هممیهن؛ یکشنبه ۱۰ تیر (بخش اول) و دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶ (بخش دوم)
«تی.سی. بویل» نویسندهی بیادا و اصولیاست. تا بهحال نه با پیپ عکس گرفته و نه جلوی دوربین جوایز ادبی پیراهن فاستونی تن کرده. عکسهایش را هم که نگاه کنید، یا تیشرت رنگارنگی پوشیده که رویش با حروف برجسته لاتین نوشته شده «نیویورک» یا تیپ هواداران موسیقی راک آمریکایی را زده. آدم رک و رو راستی است؛ خیلی راحت اعتراف میکند که مینویسد تا خوانده شود و مردم او را به یاد داشته باشند. از این که خوانندهی بیشتری داشته باشد ذوق میکند و از بیان کردن احساساتش واهمهای ندارد: «خب، هنر برای عرضه کردن است دیگر؛ نه برای خاک خوردن.» «تی.سی. بویل» هر سال ماه اوت برای تدریس همین طور به دانشگاه کالیفرنیای جنوبی میرود؛ همانطوری که هست.
«تی.سی. بویل» از نویسندگان طراز اول امروز آمریکاست. تا به حال شش مرتبه جایزه «اُ هنری»؛ یکمرتبه جایزه قلم فاکنر؛ جایزه ملی آمریکا و چند جایزه ادبی دیگر برده و کمتر سالی بوده که یکی از داستانهایش در مجموعه «بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی» چاپ نشده باشد. هر از چند گاهی برای مجله معتبر «نیویورکر» داستان مینویسد و بیشتر کتابهایش به زبانهای مختلف دنیا همچون فرانسوی و آلمانی ترجمه شده و یکبار هم جایزه معتبر خارجی «مدیسی» فرانسه را برده است. هر بار هم که روزنامهای چون «نیویورک تایمز» یا «لسآنجلس تایمز» به سراغش رفته، عکساش روی جلد روزنامه آمده اما با این همه؛ «تی.سی. بویل» در ایران نویسنده شناخته شدهای نیست.
نزدیک به شصت سال سن دارد؛ اما هنوز خود را نویسندهی جوانی حس میکند. دلش میخواهد شور و شوق جوانترها را داشته باشد و خودش میگوید که نوع لباس پوشیدنش اصلا به همین خاطر است. «تی.سی. بویل» به یاد میآورد: «همیشه دلم میخواسته نویسندهی جوانی باقی بمانم. دلم نمیخواهد عضو این آکادمیهای نویسندگی باشم و موی سفید از گوشها و سوراخ بینیام زده باشد بیرون؛ دلم میخواهد از این چند سالی که باقی مانده خوب استفاده کنم.» «تی.سی. بویل» از پیر شدن میترسد به همین خاطر میگوید: «یکبار یکی از دوستانم سر راهش آمده بود خانهی ما. نشسته بودیم توی آشپزخانه که گفت رفیق! کم کم میخواهم خودم را بازنشسته کنم. یکدفعه برق مرا گرفت و تازه فهمیدم چند سالم شده. ازم پرسید تو هم نمیخواهی بازنشسته بشوی؟ که گفتم: خب، بازنشستگی من همین است دیگر. همین کاری که دارم میکنم.»
«تی.سی. بویل» که دوستان نزدیک «تام» صدایش میزنند؛ در نیویورک و در حوالی دهکده هادسون بهدنیا آمده البته با نام «توماس جان بویل». وقتی هفده سال داشته تصمیم گرفته اسماش را عوض کند و بگذارد «توماس کوراگاسان بویل» که بعدها تبدیل شده به «تی.سی. بویل». ابتدا رفته سراغ موسیقی و چند سالی ساکسیفون زده تا آنکه در رشته تاریخ ادامه تحصیل داده و بعد در کلاسهای «نگارش خلاق» کارگاه آموزشی آیوا شرکت کرده، تا اینکه در رشته ادبیات انگلیسی دکترا گرفته و از سال ۱۹۷۸ در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی مشغول تدریس شده است و کم کم روی آورده به نویسندگی. ابتدا چندتایی داستان کوتاه در مجلات معتبری چون «پاریس ریویو» و ماهنامه «آتلانتیک» منتشر کرده تا آنکه راهش را پیدا کرده است. «تی.سی. بویل» درباره نویسنده شدنش به یاد میآورد: «آن وقتها که میرفتم دانشگاه، ریموند کارور هم همان اطراف زندگی میکرد. رفیق صمیمی جان چیور بود و باهم مدام میرفتند به این بار و آن بار و گپ میزدند و سیگار دود میکردند. من هم شیفتهاش شده بودم. بهترین داستان کوتاهها را مینوشت. گاهی باهم میرفتیم به فروشگاههای محل و البته کمتر موقعی میشد که بحث جدی بکنیم. ریموند کارور شده بود اسطوره من و میخواستم در آینده بشوم درست یک آدمی مثل کارور و همانطور که به جان ایروینگ هم گفته بودم، میگفتم: میخواهم درست عین ریموند داستان بنویسم و نه رمان، اما جان نظرش این نبود و میگفت که یک روز بالاخره نظرم را عوض میکنم؛ همین طور هم شد انگار.»
«تی.سی.بویل» تا به حال یازده رمان و شصت داستان کوتاه نوشته است. «موسیقی آب» اولین رمانی است که در سال ۱۹۸۲ منتشر کرده. «پایان دنیا» جایزه قلم فاکنر سال ۱۹۸۷ را از آن او کرده و «غشاء ذرت مکزیکی» که رمانیاست درباره مهاجرت غیر قانونی مکزیکیها به آمریکا؛ برندهی جایزه «مدیسی» فرانسه شده است. «غشاء ذرت مکزیکی» از موفقترین داستانهای بویل است و در خیلی از مدارس دنیا بعنوان متن درسی ادبی درباره مهاجرت تدریس میشود. «جادهی منتهی به ولویل» که سال ۱۹۹۴ نوشته شده هم از دیگر رمانهای موفق اوست که براساسش فیلمی به همین نام ساخته شده که آنتونی هاپکینز در آن بازی میکند. «حرف بزن، حزف بزن» آخرین رمانیست که سال ۲۰۰۶ از بویل به بازار آمده و درباره زن ناشنوایی است که قربانی یک توطئه سرقت از کارتهای اعتباری شده است. «بویل» جدای رمانهایی که نوشته تا به حال هشت مجموعه داستان منتشر کرده است که «وارث بشر»؛ «دریاچه روغنی»؛ «بی قهرمان» از شاخصترین آنهاست.
«تی.سی. بویل» به محیط زیست و طبیعت علاقهمند است و هر دو این موضوعات در بیشتر داستانهایش دیده میشود. به ژانر رئالیسم جادویی هم علاقه دارد و چندتایی داستان این سبکی نوشته اما بیشتر آثارش به موضوعات اجتماعی میپردازند و در این بین مایههای اجتماعی را با طنز پنهانی میآمیزد. به همین خاطر؛ منتقد و نویسندگان آمریکایی گاهی «تی.سی. بویل» را با «مارک تواین» مقایسه میکنند و وجه تشابه زیادی بین این دو نویسنده میبینند.
«تی.سی. بویل» در کالیفرنیا دوستان ایرانی زیادی دارد و یکی از دلایلی که باعث شده به این مصاحبه تن بدهد همین موضوع بوده است. از اینکه در ایران چندتایی داستان کوتاه از او منتشر شده و روزنامهها هر چند کم دربارهاش نوشتهاند خوشحال است و امیدوار است ایران هم مثل خیلی از کشورهای دنیا قانون کپیرایت را رعایت کند و به حقوق نویسنده و ناشر احترام بگذارد؛ هر چند با پرداخت حقالتحریر بسیار کم.
پیش از مصاحبه گفتید که در کالیفرنیا کلی دوست ایرانی دارید، هیچوقت برای شناخت بیشتر ایران کنجکاو بودهاید؟ از ادبیات فارسی چطور، چیزی خواندهاید؟ به خصوص در سالیان اخیر که کمتر شده که اسم ایران در صدر خبرهای آمریکا نباشد.
از دوستان ایرانیام که بعد از انقلاب سالهای هشتاد مهاجرت کردهاند به اینجا درباره فرهنگ ایران بسیار شنیدهام اما از ادبیات فارسی چیزی ترجمه نشده و مطبوعات هم که همیشه نگاه تبعیض آمیزی دارند، مطمئنم که نگاه مطبوعات ایرانی هم به کشور من نگاه تبعیض آمیزی است اما همراه با احترام.
منظورتان از «تبعیض آمیز همراه با احترام» چیست؟
از مطبوعات ایرانی چیزی نمیدانم اما حدس میزنم که نگاه آنها هم درست مثل نگاه ضد و نقیض مطبوعات آمریکایی به ایران باشد.
تا آنجا که میدانم سال ۱۹۷۷ در دورهی «نگارش خلاق» شرکت کردید و بعد از آن کم کم به ادبیات علاقهمند شدید، میشود بگویید تاثیر این کلاس در نویسنده شدن شما چه بوده؟ این سئوال از این جهت برایم جالب است که چنین کلاسهایی در ایران وجود ندارد، در حالیکه خیلی از نویسندگان مطرح امروز آمریکا از دل همین کلاسها بیرون آمدهاند و خیلیهایشان هم مثل خود شما امروز همین کلاسها را درس میدهند. این کلاسها چقدر مهماند؟
در سال ۱۹۷۴ از «کارگاه آموزشی نویسندگان آیوا» که اولین و بهترین دوره آموزشی نویسندگی در اینجاست، فوق لیسانس هنرهای زیبا گرفتم و در سال ۱۹۷۷ هم در رشته ادبیات قرن نوزدهم انگلیس دکترا گرفتم. از همان سالها هم بعنوان عضو دانشگده ادبیات انگلیسی در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی درس دادم. خیلی از نویسندگان همنسل و حتی پیش از من در دورههای لیسانس نویسندگی و شعر درس خواندهاند. این کلاسهای جدید «نگارش خلاق» هم همان کاری را میکند که مثلا ویراستارها قبلا انجام میدادند. همیشه از گذشته عادت داشتیم که برای هنرهای مختلف در دانشگاه دورههای آموزشی بگذاریم، مثلا برای موسیقی، گرافیک و خیلیهای رشتههای دیگر، این همان حرفی است که من همیشه در فرانسه و آلمان و انگلستان هم میزنم، پس چرا نباید چنین دورههایی برای مهمترین شاخههای هنر مثل نویسندگی وجود داشته باشد.
متون درسیای که در کلاسهایتان با دانشجویان کار میکنید، دقیقا چیست؟
کتابها ثابت نیست و بیشتر به صلاحدید استاد بستگی دارد اما من از یک کتاب گلچین ادبی استفاده میکنم که خودم منتشرش کردهام و انتشارات تامسن که ناشر آکادمیک بوستون است آن را چاپ کرده و شامل سی نویسنده است و از هر کدام دو داستان آمده و به اضافه یکسری توضیحات که خودم آنها را نوشتهام.
در گذشته برای آنکه کسی نویسنده شود؛ این قدر نیاز به تحصیلات آکادمیک نبود، به همین خاطر بعنوان استاد دانشگاه کالیفرنیای جنوبی و بعنوان کسی که کتابهایتان بعنوان متن آموزشی در سرتاسر آمریکا تدریس میشود، فکر میکنید این کلاسها برای نویسنده شدن چهقدر لازمند؟ فکر نمیکنید ممکن است باعث شود که همه مثل هم فکر کنند و جلوی «خلاقیت» گرفته شود؟
همانطور که در جواب سئوال قبلیات گفتم و البته خیلی خلاصه، باید بگویم که بله، این کلاسها نقش مهمی دارند. این کلاسها و این کارگاههای آموزشی به دانش آموز این اجازه را میدهد که همراه یک مربی حرکت کند و همراه او با ادبیات معاصر آشنا شود و کار همشاگردیهایش را هم ارزیابی کند و در راه تنهای هنرمند شدن کسی هم وجود داشته باشد که او را تشویق کند. خیلی روشن است که کسی نمیتواند به کسی هنرمند شدن را یاد بدهد اما میشود راهنماییاش کرد، درست همانطوری که مجسمه ساز و موسیقیدان شاگردانش را راهنمایی میکند.
وقتی به دنبال عکسهایتان، اسمتان را گوگل کردم، از دیدن عکسها شگفت زده شدم، فکر میکردم که قرار است نویسندهای را ببینم با پیپ و لباس فاستونی، اما برعکس تصورم، نویسندهی شادی را دیدم که تیشرتهای زرق و برق دار تن کرده و به هیچوجه خودش را نگرفته، به نظر میرسد که آدم رک و سادهای باشید، عادت ندارید ادای نویسندهها را در بیاورید؟
بله، اتفاقا دوستان ایرانیام هم از این ماجرا تعجب میکنند. شاید بخاطر فرهنگ و شاید هم بخاطر زمانی که توی آن زندگی میکنم؛ همیشه دوست داشتم که مدت زمان عصیان دوران جوانیام را بطور نامحدودی کش بدهم و از گروههای راک نخ بگیرم. تو این کشور نویسندهها هر جور که میخواهند ظاهر میشوند، تیپ روشنفکرهای پیپ بهدست و فاستونی بهتن هم درست مثل تیشرت پوشهای سرکش کلیشهای شده. من همانیام که هستم. این رک بودن و آزادی شاید روی مخاطب هم تاثیر بگذارد و باعث شود که سادهتر به سمت ادبیات جدی کشیده شود.
برخلاف نویسندههایی که میگویند:«مینویسم چون یک چیز غیرارادی در وجودم مرا وادار میکند به نوشتن»، یکبار در مصاحبهای خیلی رک گفتهاید که مینویسد تا خوانده شوید و در خاطر دیگران بمانید. نویسندگی برایتان چه مفهوم و جایگاهی دارد؟ نویسندگی در زندگیاتان چه نقشی دارد؟
اول از همه خیلی کوتاه باید این را بگویم که خیلی خوششانس بودهام و خوشحالم از این که در جامعهای زندگی میکنم که برای نوشتن نهتنها مورد تعقیب قانونی قرار نمیگیرم که به من جایزه هم میدهند. اول تحصیلاتم را با موسیقی شروع کردم، بعد رشتهام را تغییر دادم و تاریخ خواندم و باز هم تغییر دادم و ادبیات انگلیسی و بعد باز هم تاریخ خواندم. سال دوم دانشگاه هم کورکورانه رفتم در همین کلاسهای «نگارش خلاق».
تو این همه سال، کلی جایزه بردهاید، از شش بار جایزه «اُ هنری» گرفته تا «جایزه ملی آمریکا». جوایز ادبی چهقدر برایتان مهماند، هیچ وقت آرزو کردید نوبل ادبیات ببرید؟
جوایز ادبی باعث میشود که نظر دیگران به کار آدم جلب بشود. همه آرزو میکنند که آثارشان خوانده شود و دراین میان جوایز ادبی خیلی خوبند. اما در مورد نوبل؛ باید بگویم که من از آن نویسندههایی نیستم که تا آن مرحله پیش بروم و از نظر سیاسی جلب توجه بکنم. آثار من آنقدر شورشی و مضحک نیست.
یکبار در توصیه به نویسندههای جوان گقتید که نویسندهای را پیدا کنید که زندگیتان را دو شقه کند و از همان جا شروع کنید. خیلی از منتقدان و نویسندگان آمریکایی شما را با مارک تواین مقایسه میکنند، به خصوص در تلفیق مایههای اجتماعی با طنز. تواین چقدر شما را تحت تاثیر قرار داده؟ مارک تواین برای شما از همان دسته نویسندگانی بوده که زندگیتان را دو شقه کرده؟از اینکه با مارک تواین مقایسهام میکنند شرمنده میشوم. البته ما کمی به هم نزدیک هستیم، به ویژه در پرداختن به طنز اجتماعی.
یعنی آنقدرها هم تحت تاثیر قرارتان نداده؛ پس غولهای ادبی زندگیتان چه کسانی هستند؟
غولهای ادبیام نویسندگانی هستند که وقتی اولین بار شروع کردم به نوشتن آنها در فضای ادبی گل کرده بودند مثل گنتر گراس؛ گارسیا مارکز؛ توماس پینچون؛ رابرت کوور؛ خورخه لوئیس بورخس و خیلیهای دیگر.
کافکا چطور؟ از او هم تاثیر گرفتید؟
بله، سورئالیسم و ابزودیسم کافکا برایم خیلی مهم بوده.
شنیدهام که برای هر داستانی که مینویسید کلی تحقیق میکنید، میروید سراغ سرخپوستها یا مثلا برای نوشتن رمانی به بلومینگتن رفته بودید؛ میشود در این رابطه کمی توضیح بدهید؟ قبل از اینکه شروع کنید به نوشتن از کل داستان خبر دارید؟
دقیقا همینطور است، موضوعی را انتخاب میکنم و دربارهاش مطالعه میکنم. اگر آن موضوع به منطقه خاصی مربوط بشود، مثل بلومینگتن؛ ایندیانا یا حتی مثلا برای رمان «حلقه درونی» که درباره آلفرد سی. کینزی محقق مسائل جنسی است، خب میروم به آن منطقه، اما خیلی از داستانهایم هم کاملا تخیلی هستند و نیاز به تحقیق و سفر خاصی هم ندارد. در ضمن، همه نوشتههایم هم بطور ارگانیک شروع میشود، یعنی وقتی شروع میکنم به نوشتن هیچ طرح اولیهای ندارم و خودش باید رشد کند. همه چیز باید در فرآیند نوشتن کشف شود.
در کتابهایتان محیط زیست و سلامتی همیشه نقش مهمی داشته و انگار جزء جدانشدنی همهی رمانهایتان است؛ چرا اینقدر به محیط زیست علاقه دارید؟
محیط زیست برایم مهم است چون در سلامتی جسمی و روحی همهی بشر نقش دارد. محیط زیست بخاطر جمعیت روزافزون بشر درحال نابودی است و تمام جنگهای دنیا هم به همین خاطر است، کم شدن منابع طبیعی. در نهایت هم جدای هر ملت و هر فرقهای انگار نجات بشریت بی در و پیکر شده و در این جنگها هیچ برندهای وجود ندارد، همه بازندهاند.
«غشاء ذرت مکزیکی» از مهمترین رمانهایتان است، کتابی که به موضوع مهاجرت غیرقانونی مکزیکیها میپردازد. چه چیزی یک نویسنده مثل شما را که خود شهروند ایالات متحده است و مهاجر نیست، به موضوع مهاجرت علاقهمند میکند؟
من «غشاء ذرت مکزیکی» را نوشتن تا احساساتم را درباره مهاجرت بگویم. هیچ نتیجه سیاسیای هم نگرفتم و بگذاریم که خود کتاب حرفش را بزند و از نظر من هنر و سیاسیت هیچ ربطی به هم ندارند.
قسمتهایی از کتاب «غشاء ذرت مکزیکی» رمان «خوشههای خشم» جان اشتاینبک را به یاد میآورد که خیلی وقت پیش به فارسی ترجمه شده؛ چه شباهتهایی بین این دو کتاب وجود دارد؟
بله، رمان «غشاء ذرت مکزیکی» هم در همان اوایل کتاب با اشارهای به «خوشههای خشم» اشتاینبک شروع میشود. سعیام این بود که به قسمتهایی از مفاهیم فوقالعاده و انسانی آن کتاب در منطقه بومی خودمان اشاره کنم.
اخیرا با «ایزابل آلنده» مصاحبه کرده بودم، در حالی که چند روز قبل از گفتوگویمان در تظاهراتی شرکت کرده بود و علیه برنامه دولت جرج بوش برای یکسانسازی آداب و رسوم سخنرانی میکرد و شعار میداد و از مکزیکیها دفاع میکرد، بعنوان نویسنده کتاب «غشاء ذرت مکزیکی» که یکی از مهمترین متون ادبی است درباره مهاجرت که در مدارس آمریکا تدریس میشود، چه نظری در این باره دارید؟ ضمن اینکه در کتاب خودتان هم بحث سر دو خانواده مکزیکی بوده.
من با جرج بوش و سیاستهایش مخالفم و این مخالفتم از همان روزهای اول ریاست جمهوریاش بوده. اما از زندگی در دموکراسی لذت میبرم و مشتاقم تا تغییرات طبیعی و پیشرفتهای وقایع سیاسی را شاهد باشم. امیدوارم که رئیسجمهور بعدی آمریکا، که امیدوارم از دموکراتهای آمریکا باشد، کمی خرابکاریهای دولت فعلی را جبران کند.
«حرف بزن، حرف بزن» که آخرین رمان منتشر شده شما هم هست؛ ماجرای زن ناشنوایی است که قربانی یک توطئه سرقت کارتهای اعتباری شده. موضوع این کتاب چه طور به ذهنتان رسید؟ آیا کارآکتر اصلی این رمان سمبلی از زن در جامعه امروز است؛ زنی که قربانی جامعه مدرن شده؟
«حرف بزن، حرف بزن» با ماجرا دزدی شروع میشود که هویت آدمها را میدزدد و همانطور پیش میرود. به نظرم کتاب بیشتر به همین موضوع «هویت» میپردازد و خب «هویت» هم یعنی آن کسی که هستی. با مطالعه و بررسی فرهنگهای خارجی و زبانهای مختلف احساس کردم که ناشنوایان فرهنگاشان با فرهنگ آدمهای شنوا فرق میکند و خب زبان خودشان را هم دارند.
دوست دارم کمی از زندگی خصوصیتان بدانم، وقتهای آزادتان را چطور پر میکنید؟ فیلم هم میبینید؟ آثار کدام کارگردانها را بیشتر دوست دارید؟
عاشق فیلمام. کارگردانهای مورد علاقهام هم بیشتر کلاسیکاند، مثل کروساوا، برگمان، هیچکاک، وایلدر، تروفو و امروزه هم فکر میکنم که برادران کوئن بهترن فیلمها را میسازند و البته کارگردانهای بزرگ دیگری هم وجود دارند که مشغول فیلم ساختنند. وقت آزادم را هم به محوطه خانه میپردازم و پیادهرویهای طولانی میکنم و میروم بار و گپ میزنم و مینوشم و البته هیچ کاری را مثل این دوست ندارم که کتابی بردارم و برون در آغوش طبیعت.
در ایران خیلی از نویسندگان محفلی بودهاند، شما چطور؟ دوستان ادبی دارید یا مثلا محفلی برای جمع شدن؟ ونهگوت که مرد چه احساسی داشتید؟
اینجا هم بعضی نویسندهها محفلی هستند. من اهلش نیستم. ونهگوت تاثیر زیادی روی من گذاشته، و البته وقتی که مرد کلی غمگین شدم، من از مرگ همه ناراحت میشوم؛ چه آدمهای بزرگ و چه آدمهای کوچک. روزی هم که ونهگوت مرد یکبار دیگر شروع کردم به خواندن «سلاخخانه شماره پنج» که تجربه خوب و زیبایی بود.
از نویسندگان زنده کارهای کدامها را بیشتر میخوانید؟
عاشق دن دلیو، دنیس جانسون، ریچارد فورد، لوئیز ادریش، مارتین امیس و خیلیهای دیگر هستم. من عاشق ادبیات جدی هستم و این نویسندهها در میان خیلیهای دیگر ادبیات جدی تولید میکنند.
الان مشغول نوشتن چه کتابی هستید؟
دارم به انتهای نوشتن کتاب طولانی و پیچیدهای میرسم، رمانی درباره معماری آمریکا و «فرانک یود رایت» و زنی که در زندگیاش بود. رمان از نقطه نظر سه زن و معشوقهی رایت نوشته شده و توسط یکی از اعضای خیالی کارگاه رایت در سالهای ۱۹۳۰ روایت میشود. راوی آدمی است ژاپنی و اسماش هم هست تاداشی ساتو.
وقتی برای اولین بار به والری، مدیر برنامهاتان گفتم که در ایران کپیرایت وجود ندارد؛ کلی تعجب کرد. به هر حال چندتایی داستان کوتاه تا به حال از شما ترجمه شده و دیر یا زود مترجمهای ایرانی به سراغ رمانهایتان میآیند. احساس شما بعنوان نویسنده در این باره چیست؟
خود من هم وقتی فهمیدم کشور شما کپیرایت را رعایت نمیکند کلی شوکه شدم. این موضوع برای ملت کشورهایی که از این قانون تبعیت میکنند غیز قابل قبول است و نوعی بیعدالتی در حق نویسنده و ناشر به حساب میآید. در بعضی از کشورهای کوچک که کتابهایم منتشر شده پول خیلی خیلی کمی به من میدهند اما از این که کارم آنجا منتشر شده خوشحالم چون که خواننده جدیدی پیدا میکنم. به این طریق؛ هم کمکی از جانب من به آنها میشود و هم قوانین این کار رعایت میشود. در ایران هم خیلی خوشحالم که خواننده دارم و از صحبت کردن با تو و جواب دادن به سئوالات زیرک و تحریک آمیزت خوشحالم و امیدوارم که دولت شما هم به جمع کشورهایی که عدالت را در انتشار هنر رعایت میکنند، بپیوندد.
بعنوان آخرین سئوال، اگر دعوت بشوید، میآیید ایران؟
من مجبور شدم که کمی از مسافرتهایم کم کنم چون وقت زیادی از من میگیرد و در این بین درخواستهای زیادی هم از کشورهای مختلفی چون روسیه و استرالیا شده و امیدوارم که یک روزی بتوانم به آنجا سفر کنم. مشکل دقیقا همین است که باید آدم مرتب برود بالای صحنه و کتابهایش را از این طرف به آن طرف ببرد. من تقریبا دو ماه از سال را در این پانزده سال اخیر دور از خانوادهام بودهام. به همین خاطر از الان نمیتوانم قول بدهم؛ اما شاید بشود. البته اگر دولت هر دو کشورمان دست از سر این شمشیربازی پر سر و صدا بردارند و بگذارند کمی ارتباط فرهنگی بین دو کشور برقرار شود. در نهایت هم از گفتوگو با تو و خوانندگان این گفتوگو ممنونم و بابت آن موضوع هم به قول معروف؛ سر قولام هستم.
نقل از سيب گاز زده
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر