سه بار ساكم را بستم . چند بار راه افتادم و هر بار انگار كسي جلويم را ميگرفت. تا ساعت دو خواب نرفتم. مثل هميشه هواي رفتن خواب از چشمم گرفته بود. اما منكه نميخواستم برم. ساعت پنجو نيم صبح بود كه زنگ زدم به ترمينال و وقتي صداي خوابآلودي از آنطرف سيم گفت" ساعت هشت صبح يك سرويس داريم و يك عصر هم يكي" انگار فرمان حركت صادر شد. اما منكه وسايلم را سر جاي خودشان گذاشته بودم. كسي هم نبود تا آنها را مجددا جمع كند و از همه مهمتر اينكه نميدانستم كجا گذاشته بودنشان. يك ربع به هشت بود كه بيدارشان كردم. تند تند ساكم را بستند. خداحافظي نكردم و گفتم اگر به اتوبوس رسيدم ميروم؛ وگرنه برميگردم. در نظر بگيريد، يك روز تعطيل، يك خيابان خلوت و مسيري كه روزهاي معمولي هم تاكسي ندارد و ده دقيقه به حركت اتوبوس مانده باشد.
-: خودت را بازي ميدي؟
-: شايد " قسمت" واقعيت داشته باشد!
نميدانم داشت يا نه. اما هرچه بود تاكسيي رسيد. سوار شدم. دلم، بعد از هزار سال هوايي شده بود. آتش به مالم زدم و به راننده گفتم مرا دربست ببر ترمينال. انگار از حال هواي دلم خبر داشته باشد؛ پوزخندي زد و گفت: نميرم. كار دارم
تيرم به سنگ خورده بود. شانهاي بالا انداختم و به خودم گفتم: در هر صورت، سعي خودم را كردم. كنار ميدان خوابزدهي آزادي، ايستادم. هنوزهم نميخواستم بروم و نميدانستم اين رفتن از سر هوا و هوس چه معنايي ميتواند داشته باشد. سفري از سر تفنن و تنها به بهانهي ديدن مراسم عروسي آنهم با هزار سال فاصله. از كنار تنديس ترك ترك شدهي آزادي گذشتم. هنوز تنپوش سياه و پارهپارهي محرم دور تنش، زار ميزد. آنسوي ميدان پرنده پر نميزد. تنها يك پيكان قراضه به انتظار مسافر بيدر كجايي بود تا دربست به مقصد برساندش. راننده نگاهش را از نگاهم دزداند. منهم محل نگذاشتم. دورتر از او، سر مسير ايستادم. يكي دو ماشين گذشتند. دو نفر ديگر هم رسيدند. ساعت هشت و دو دقيقه بود. هرچند راننده وقت شناس باشد- كه هيچوقت نيستند- و اگر مسئولين تعاوني دلشان بسوزد بخواهند سروقت مسافرين را سوار نمايند؛ تنها هشت دقيقه فرصت رسيدن به اتوبوس بود و با اين وضع…
ماشيني جلوي پايم ايستاد. همان پيكان و همان راننده بود. ميخواستم از كنارش بگذرم كه گفت: مگر نميرفتي ترمينال؟
شايد قسمتي باشد! و اگر به خير نباشد؟
چارهاي نبود. سوار شدم. آن دونفر هم سوار شدند . راننده از روي حوصله، چند ظربه به سر پخش ماشين زد و چند بار نوار را درآورد و جا زد تا صداي هايده را درآورد و بعد دنده را جا انداخت و لكلك كنان به طرف ترمينال راه افتاد.
مطمئن بودم به اتوبوس نميرسم؛ اما زده بودم به بيخيالي. هرچه باداباد!
ترمينال هم خلوت بود و حتا دلالهايي كه با فريادهايشان گوش فلك را كر ميكردند و مثل لاشخور، خودشان را روي مسافرين بدبخت تاكسيها ميانداختند هم حال و رمقي نداشتند. كرايه را دادم. از روي حوصله سيگار آتش زدم و به دهن تك و توك دلالي كه جار ميزدند و مسير اتوبوسها را ميگفتند؛ نگاه كردم. نه هيچكس نامي از كهنوج نميبرد. تا سيارم تمام شود فاصلهي چند قدمي را طي كردم. جلوي سكوي فروش بليط ايستادم. دختر تپلي پشت كامپيوتر نشسته بود و با بيحالي نگاهم ميكرد. فكر كردم اوهم، حالي بهتر از من ندارد. آنقدر نگاهم كرد و خميازه كشيد تا حوصلهام سر رفت و گفتم: يه بليط كهنوج !
منتظر بودم مثل هميشه شانه بالا بيندازد؛ اما نينداخت و ناخنهايش روي شاسيهاي كيبورد به رقص در آمد و گفت: حسابش بسته شده، برو سوار شو
مثل اينكه قسمت شده ما يكبار هم براي تفريح و از سر تفنن به سفر برويم! شانهاي بالا انداختم و به طرف پاركينگ تعاوني رفتم. برخلاف هميشه، اتوبوس پر از مسافر بود و تنها يك صندلي خالي داشت؛ آنهم پشت سر راننده! سفارش پدرم توي گوشم فرياد زد هيچوقت سمت راننده نشين! عليالخصوص پشت سر راننده كه اگر تصادف…
: ذكي! انگار قسمت اين است كه…
ساكم را گذاشتم و از اتوبوس پياده شدم تا سيگاري بكشم و دستشويي بروم ، كه عذاب كار از اينجا شروع ميشود. راننده داد زد: داريم ميريم، ها!
سري جنباندم و با خودم گفتم : كاش به عقربههاي ساعت نگاه ميكردي، از هشت و نيمهم گذشته
سيگاري اتش زدم و به طرف دستشويي راه افتادم. همهي اتاقكها پر بودند. مثل هميشه به طرف دستشويي خانمها رفتم. ايبابا اينكه هميشه خالي بود؛حالا…
شاگرد راننده دستش را تكان داد و داد زد : رفتيم، ها
ميخواستم برگردم كه يكي از درها باز شد و پيرمرد بلوچي از در زد بيرون و غريد: پُره
توجه نكردم. چاهك لبريز شده بود. چشمهايم را بستم. نفسم را حبس كردم و گناه ايستاده ادرار كردن را به جان خريدم. اتوبوس بوق زد. نيمه كاره رها كردم. دويدم. اتوبوس هنوز از جا تكان نخورده بود و راننده معلوم نبود. شاگرد پوزخندي زد و نگاهم كرد. نميدانم چرا اينقدر سرخوش بودم. در جوابش قاهقاه خنديدم و در حاليكه سعي ميكردم خيسي جلوي شلوارم را با دست بپوشانم سوار شدم.
اتوبوس ميرفت. ميرفت و كوه و كمر و دشت را زير چرخهايش له ميكرد و پيش ميرفت و ترس هيچجا نبودهاي جانم را پركرده و با آنكه شب را نخوابيده بودم و خورهي خواب اتوبوس بودم، ميترسيدم چشم برهم بگذارم.
فيلمهندي را تا انتها تحمل كردم و بعد از آنكه خاموش شد به جاي خوانندههايي كه حذف شده بودند، خواندم و به خودم و صداي ناهنجاري كه از لبهايم بيرون نميزد و انعكاسشان ذهنم را خراش ميداد؛ خنديدم.
-: خودت را بازي ميدي؟
-: شايد " قسمت" واقعيت داشته باشد!
نميدانم داشت يا نه. اما هرچه بود تاكسيي رسيد. سوار شدم. دلم، بعد از هزار سال هوايي شده بود. آتش به مالم زدم و به راننده گفتم مرا دربست ببر ترمينال. انگار از حال هواي دلم خبر داشته باشد؛ پوزخندي زد و گفت: نميرم. كار دارم
تيرم به سنگ خورده بود. شانهاي بالا انداختم و به خودم گفتم: در هر صورت، سعي خودم را كردم. كنار ميدان خوابزدهي آزادي، ايستادم. هنوزهم نميخواستم بروم و نميدانستم اين رفتن از سر هوا و هوس چه معنايي ميتواند داشته باشد. سفري از سر تفنن و تنها به بهانهي ديدن مراسم عروسي آنهم با هزار سال فاصله. از كنار تنديس ترك ترك شدهي آزادي گذشتم. هنوز تنپوش سياه و پارهپارهي محرم دور تنش، زار ميزد. آنسوي ميدان پرنده پر نميزد. تنها يك پيكان قراضه به انتظار مسافر بيدر كجايي بود تا دربست به مقصد برساندش. راننده نگاهش را از نگاهم دزداند. منهم محل نگذاشتم. دورتر از او، سر مسير ايستادم. يكي دو ماشين گذشتند. دو نفر ديگر هم رسيدند. ساعت هشت و دو دقيقه بود. هرچند راننده وقت شناس باشد- كه هيچوقت نيستند- و اگر مسئولين تعاوني دلشان بسوزد بخواهند سروقت مسافرين را سوار نمايند؛ تنها هشت دقيقه فرصت رسيدن به اتوبوس بود و با اين وضع…
ماشيني جلوي پايم ايستاد. همان پيكان و همان راننده بود. ميخواستم از كنارش بگذرم كه گفت: مگر نميرفتي ترمينال؟
شايد قسمتي باشد! و اگر به خير نباشد؟
چارهاي نبود. سوار شدم. آن دونفر هم سوار شدند . راننده از روي حوصله، چند ظربه به سر پخش ماشين زد و چند بار نوار را درآورد و جا زد تا صداي هايده را درآورد و بعد دنده را جا انداخت و لكلك كنان به طرف ترمينال راه افتاد.
مطمئن بودم به اتوبوس نميرسم؛ اما زده بودم به بيخيالي. هرچه باداباد!
ترمينال هم خلوت بود و حتا دلالهايي كه با فريادهايشان گوش فلك را كر ميكردند و مثل لاشخور، خودشان را روي مسافرين بدبخت تاكسيها ميانداختند هم حال و رمقي نداشتند. كرايه را دادم. از روي حوصله سيگار آتش زدم و به دهن تك و توك دلالي كه جار ميزدند و مسير اتوبوسها را ميگفتند؛ نگاه كردم. نه هيچكس نامي از كهنوج نميبرد. تا سيارم تمام شود فاصلهي چند قدمي را طي كردم. جلوي سكوي فروش بليط ايستادم. دختر تپلي پشت كامپيوتر نشسته بود و با بيحالي نگاهم ميكرد. فكر كردم اوهم، حالي بهتر از من ندارد. آنقدر نگاهم كرد و خميازه كشيد تا حوصلهام سر رفت و گفتم: يه بليط كهنوج !
منتظر بودم مثل هميشه شانه بالا بيندازد؛ اما نينداخت و ناخنهايش روي شاسيهاي كيبورد به رقص در آمد و گفت: حسابش بسته شده، برو سوار شو
مثل اينكه قسمت شده ما يكبار هم براي تفريح و از سر تفنن به سفر برويم! شانهاي بالا انداختم و به طرف پاركينگ تعاوني رفتم. برخلاف هميشه، اتوبوس پر از مسافر بود و تنها يك صندلي خالي داشت؛ آنهم پشت سر راننده! سفارش پدرم توي گوشم فرياد زد هيچوقت سمت راننده نشين! عليالخصوص پشت سر راننده كه اگر تصادف…
: ذكي! انگار قسمت اين است كه…
ساكم را گذاشتم و از اتوبوس پياده شدم تا سيگاري بكشم و دستشويي بروم ، كه عذاب كار از اينجا شروع ميشود. راننده داد زد: داريم ميريم، ها!
سري جنباندم و با خودم گفتم : كاش به عقربههاي ساعت نگاه ميكردي، از هشت و نيمهم گذشته
سيگاري اتش زدم و به طرف دستشويي راه افتادم. همهي اتاقكها پر بودند. مثل هميشه به طرف دستشويي خانمها رفتم. ايبابا اينكه هميشه خالي بود؛حالا…
شاگرد راننده دستش را تكان داد و داد زد : رفتيم، ها
ميخواستم برگردم كه يكي از درها باز شد و پيرمرد بلوچي از در زد بيرون و غريد: پُره
توجه نكردم. چاهك لبريز شده بود. چشمهايم را بستم. نفسم را حبس كردم و گناه ايستاده ادرار كردن را به جان خريدم. اتوبوس بوق زد. نيمه كاره رها كردم. دويدم. اتوبوس هنوز از جا تكان نخورده بود و راننده معلوم نبود. شاگرد پوزخندي زد و نگاهم كرد. نميدانم چرا اينقدر سرخوش بودم. در جوابش قاهقاه خنديدم و در حاليكه سعي ميكردم خيسي جلوي شلوارم را با دست بپوشانم سوار شدم.
اتوبوس ميرفت. ميرفت و كوه و كمر و دشت را زير چرخهايش له ميكرد و پيش ميرفت و ترس هيچجا نبودهاي جانم را پركرده و با آنكه شب را نخوابيده بودم و خورهي خواب اتوبوس بودم، ميترسيدم چشم برهم بگذارم.
فيلمهندي را تا انتها تحمل كردم و بعد از آنكه خاموش شد به جاي خوانندههايي كه حذف شده بودند، خواندم و به خودم و صداي ناهنجاري كه از لبهايم بيرون نميزد و انعكاسشان ذهنم را خراش ميداد؛ خنديدم.
تپه و گدارهاي دهبكري را كه پشت سر گذاشتيم يادم آمد به علي ببر بيان خبر آمدنم را نداده بودم. موبايل را بيرون كشيدم . خساستم گُل كرد و اجازه نداد زنگ بزنم. ميخواستم اساماس بفرستم يادم امد قبل از حركت ، از همين طريق خبرش كردهام و او هيچ جوابي نداده است. از خير آن گذاشتم و شمارهاش را گرفتم. هنوز چند لحظه نگذشته بود كه دلينگ دستگاه خبرم كرد، پيام پايان يافته است. دلم لرزيد- نكنه دعوتش فقط يك تعارف بود!- اما منكه صداي زنگ را نشنيده بودم. دوباره شماره گرفتم و بازهم دستگاه اعلام كرد" پايان پيام" ايبابا!
كلافه بودم. از خير موبايل و خبر كردن گذشتم . شانهاي بالا انداختم كه تا ظهر در شهر ميگردم و بعد ازظهر برميگردم. راننده كولر اتوبوس را روشن كرد. وقتي باد خنك تن خيس از عرقم را لرزاند تازه علت كلافهگيام را فهميدم. نفس حقي كشيدم. كتم را در آوردم و تن به سرماي كولر دادم و بدون ترس از قسمت و اينكه پشت سر راننده نشستهام؛ چشمهايم را بستم. نميدانم چقدر گذشت كه شاگرد راننده بيدارم كرد و پرسيد: شما بليط داريد؟
كيفم را در آوردم و آهسته گفتم: نه!
نفهميدم چطور شد- شايد هنوز خواب بودم و نشنيدم شاگرد چه گفت. هرچه بود او سرجايش نشست و پول و بليطها و صورتحساب را به راننده داد و مشغول حساب كردن شدند. حالا قسمت از كنارم گذشت و مرگ فجيع تصادف را با خودش برد و شيطان با همهي زشتي و مزورياش به جانم افتاد.
-: اينا نفهميدن! كرايه رو نده. گور باباش! چرا تو اينهمه ساعت، يهجا نهايستاد تا تو سيگاري بكشي. اصلا چرا، نه خودش و نه شاگردش سيگاري نيستند؛ كه تو از بوي سيگار اونا سر كيف بياي… نده! كيف را بگذار تو جيبت.
چرا كه نه! مردم اينهمه دزدي ميكنند؛ اينهمه حق اين و آن را هپُلي ميكنند، كو يكبار هم تو اينكار را بكني!…
آنقدر مشغول چون و چرا با خودت و شيطان بودي كه نه از نخلهاي سر به فلك كشيده لذت بردي و نه فهميدي كه مسافرها تك تك و قدم به قدم پياده ميشوند. كنار ميدان اصلي شهر، راننده پرسيد: شما پياده نميشين؟
فكر كردي از گاراژ گذشتي و … با شرمندگي پرسيدي: از گاراژ رد شديم؟ من غريبم و …
-: نه هنوز خيلي مونده، بشين
نگاهش از آيينه، جور ديگري نگاهم ميكرد. به خودم و شيطان كه فكر ندادن كرايه را به سرم انداخته بود؛ لعنت فرستادم. كيف را از جيبم بيرون كشيدم. لايش را باز نكرده بودم كه شيطان با همان قيافهي كذايي از قاب آيينه بيرون خزيد و به اينهمه كمدلي و ترسم خنديد. هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم و منتظر ماندم تا شاگرد راننده نگاهم كند و صدايش كنم. اما او محو نخلهاي تزييني ميدان بود و به هر زن سيهچردهاي ميرسيد نيشهايش را تا ته باز ميكرد و دستي برايشان بالا ميبرد.
شيطان پوزخندي زد و گفت:
- ميبيني، اون از جوونيت و اينم از ميونساليت. بيچاره تو حتا ميترسي شش هزار تومن پول فراموششده را زير سبيلي رد كني. پاشو. پاشو كيفتو بردار و بزن بهچاك. ببين آب از آبم تكون نميخوره.
شاگرد راننده در را باز كرد و پريد پايين. كمي دلدل كردم . به راننده گفتم: خيلي ممنون
از ماشين پياده شدم. خدايي بود كه دستشويي چشمك زد وگرنه ابرويم ميرفت. از دهنهي گاراژ رد نشده بودم كه شاگرد راننده پشت سرم دويد و داد زد: آقا، كرايه
كلافه بودم. از خير موبايل و خبر كردن گذشتم . شانهاي بالا انداختم كه تا ظهر در شهر ميگردم و بعد ازظهر برميگردم. راننده كولر اتوبوس را روشن كرد. وقتي باد خنك تن خيس از عرقم را لرزاند تازه علت كلافهگيام را فهميدم. نفس حقي كشيدم. كتم را در آوردم و تن به سرماي كولر دادم و بدون ترس از قسمت و اينكه پشت سر راننده نشستهام؛ چشمهايم را بستم. نميدانم چقدر گذشت كه شاگرد راننده بيدارم كرد و پرسيد: شما بليط داريد؟
كيفم را در آوردم و آهسته گفتم: نه!
نفهميدم چطور شد- شايد هنوز خواب بودم و نشنيدم شاگرد چه گفت. هرچه بود او سرجايش نشست و پول و بليطها و صورتحساب را به راننده داد و مشغول حساب كردن شدند. حالا قسمت از كنارم گذشت و مرگ فجيع تصادف را با خودش برد و شيطان با همهي زشتي و مزورياش به جانم افتاد.
-: اينا نفهميدن! كرايه رو نده. گور باباش! چرا تو اينهمه ساعت، يهجا نهايستاد تا تو سيگاري بكشي. اصلا چرا، نه خودش و نه شاگردش سيگاري نيستند؛ كه تو از بوي سيگار اونا سر كيف بياي… نده! كيف را بگذار تو جيبت.
چرا كه نه! مردم اينهمه دزدي ميكنند؛ اينهمه حق اين و آن را هپُلي ميكنند، كو يكبار هم تو اينكار را بكني!…
آنقدر مشغول چون و چرا با خودت و شيطان بودي كه نه از نخلهاي سر به فلك كشيده لذت بردي و نه فهميدي كه مسافرها تك تك و قدم به قدم پياده ميشوند. كنار ميدان اصلي شهر، راننده پرسيد: شما پياده نميشين؟
فكر كردي از گاراژ گذشتي و … با شرمندگي پرسيدي: از گاراژ رد شديم؟ من غريبم و …
-: نه هنوز خيلي مونده، بشين
نگاهش از آيينه، جور ديگري نگاهم ميكرد. به خودم و شيطان كه فكر ندادن كرايه را به سرم انداخته بود؛ لعنت فرستادم. كيف را از جيبم بيرون كشيدم. لايش را باز نكرده بودم كه شيطان با همان قيافهي كذايي از قاب آيينه بيرون خزيد و به اينهمه كمدلي و ترسم خنديد. هرچي فحش بلد بودم نثارش كردم و منتظر ماندم تا شاگرد راننده نگاهم كند و صدايش كنم. اما او محو نخلهاي تزييني ميدان بود و به هر زن سيهچردهاي ميرسيد نيشهايش را تا ته باز ميكرد و دستي برايشان بالا ميبرد.
شيطان پوزخندي زد و گفت:
- ميبيني، اون از جوونيت و اينم از ميونساليت. بيچاره تو حتا ميترسي شش هزار تومن پول فراموششده را زير سبيلي رد كني. پاشو. پاشو كيفتو بردار و بزن بهچاك. ببين آب از آبم تكون نميخوره.
شاگرد راننده در را باز كرد و پريد پايين. كمي دلدل كردم . به راننده گفتم: خيلي ممنون
از ماشين پياده شدم. خدايي بود كه دستشويي چشمك زد وگرنه ابرويم ميرفت. از دهنهي گاراژ رد نشده بودم كه شاگرد راننده پشت سرم دويد و داد زد: آقا، كرايه
۲ نظر:
سلام.
محشر بود. مثل هميشه چنان تعليق قوياي رو ايجاد ميكنيد كه گاهي وسوسه ميشم آخرش رو اول بخونم كه خيالم راحت بشه. هرچند كه خوانندهي حرفهايام و عاشق همين تعليق.
ممنون. بسيار لذت بردم.
دوست عزیز سلام
به علت علاقه اکثر وبلاگ نویسان تخصصی ، به راه اندازی وبلاگی با نام اختصاصی خود و بدون اجبار در داشتن نام دامنه هایی مانند blogfa , persianblog و غیره ، همچنین داشتن ایمیل با پسوند سایت اختصاصی خود، شرکت Big Robo سرویس جدید" سایت در قالب وبلاگ " را ارائه نموده است.
برای دریافت اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه نمائید:
http://blog.bigrobo.com
همچنین شرکت بیگ روبو با شماره تلفن 77510844 (021 ) و آی دی bigrobo_online@yahoo.com درساعات اداری پاسخگوی سوالات شما عزیزان می باشد.
ارسال یک نظر