شخصي از مولانا عضد الدين پرسيد: چوناست كه مردم در زمانِ خلفا دعوييِ خدايي و پيغمبري بسيار ميكردند و اكنون نميكنند؟ گفت: مردمِ اين روزگار را چندان ظلم و گرسنهگي افتاده است كه نه از خدايشان به ياد ميآيد و نه از پيغامبر.
شيعهاي در مسجد رفت. نام صحابه ديد كه بر ديوار نوشته. خواست كه خدو بر نام ابوبكر و عمر اندازد، بر نام علي افتاد. سخت برنجيد و گفت: تو كه پهلوي اينان نشيني سزاي تو اين باشد.
پيري پيشِ طبيبي رفت. گفت: سه زن دارم. پيوسته گرده و مثانه و كمرگاهام درد ميكند. چه خورم تا نيك شوم؟ گفت: معجونِ نه طلاق.
قزويني با سپري بزرگ به جنگِ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگي بر سرش زدند و بشكستند. برنجيد و گفت: اي مردك كوري؟ سپرِ بدين بزرگي نميبيني، سنگ بر سرِ من ميزني.
تركي بود به هر حمام كه در رفني چون بيرون آمدي حمامي را بگرفتي كه تو رختي از آنِ من دزديدهاي. به جايي رسيد كه او را در هيچ حمامي نميگذاشتند. روزي در حمامي رفت چند كس را گواه گرفت كه هيچ شعبده نكند و هر شنقصه كند دروغ باشد. چون در حمام رفت حمامي تمامت جامههاي او را به خانهي خود فرستاد. ترك از حمام بيرون آمد دعوي نتوانست كرد. تركش و قربان برهنه در ميان بست و گفت: اي مسلمانان من دعوي نميتوانم كرد. اما از حمامي بپرسيد كه من مسكين چنين به حمامِ او آمدم؟
شيخ شرفالدين درگزيني از مولانا عضدالدين پرسيد كه خداي تعالي شيخان را در قرآن كجا ياد كرده است. گفت: پهلويِ علما. آنجا كه ميفرمايد «قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» . [بگو آيا دانايان با نادانان برابرند]
مولانا شرفالدين دامغاني بر درِ مسجدي ميگذشت. خادمِ مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و ميزد. سگ فرياد ميكرد. مولانا درِ مسجد بگشاد سگ به در جست. خادم با مولانا عتاب كرد. مولانا گفت: اي يار معذور دار كه سگ عقل ندارد. از بيعقلي در مسجد ميآيد. ما كه عقل داريم هرگز ما را در مسجد ميبينيد؟
روستايي ماده گاوي داشت و ماده خري باكره. خر بمرد. شيرِ گاو به كرهخر ميداد و ايشان را شير ديگر نبود و روستايي ملول شد و گفت: خدايا تو اين كره خر را مرگي بده تا عيالانِ من شيرِ گاو بخورند. روز ِ ديگر در پايگاه رفت. گاو را ديد مرده. مردك را دود از سر برفت و گفت: خدايا من خر را گفتم. تو گاو از خر باز نميشناسي؟
۱ نظر:
پیشاپیش سال نو شما مبارک...
...زنده باشید استاد/
ارسال یک نظر