نويسندگان كهنوج:
نشسته از راست: علي ببر بيان، من حقير سراپا تقصير، -اسم بقيه را نميدانم-
ايستاده از چپ:- بعد از نفر اول- مهرداد بهزادي،اسماعيل مهدي ذهي، وحيده ببر بيان- بليز آبي-
نشسته از راست: علي ببر بيان، من حقير سراپا تقصير، -اسم بقيه را نميدانم-
ايستاده از چپ:- بعد از نفر اول- مهرداد بهزادي،اسماعيل مهدي ذهي، وحيده ببر بيان- بليز آبي-
روي نيمكت روبروي خيابان نشسته بودم. بادي نهچندان خنك و نه آنچنان مرطوب، زير لباسم بالا و پايين ميرفت و تنم را- بعد از 18 سال دوري از اينگونه آب و هوا- به مورمور انداخته بود و ذهنم مثل هميشه در حال ساخت يك موضوع منفي بود و انگار كاركردش اين بود تا از عالم و آدم موضوعي براي ترسيدنم بسازد. هزار بار به آقاي ببربيان زنگ زده بودم و هر بار گوشي موبايل پيامي داده بود كه دسترسي به او ميسر نيست. به مهرداد بهزادي زنگ زده بودم و او گفته بود اداره سه مهمان نوروزي دارد و نميتواند به دنبالم بيايد و اگر ميشود خودم به خانهاش بروم… دلم پر بود؛ بيخود و بلاتكليف و بهانهجو. انگار بهانهي بيبرنامهگي خودش را… راستي بيبرنامهگي بود؟ نبود. ميدانستم هنوز چند دقيقه بيشتر نيست كه رسيدهام و… كنارم چند نفر ازروستاييان كهنوجي با رانندهي مينيبوس سركله ميزدند تا به طور دربست آنها را به مقصدشان برساند. يكيشان كه قد كوتاهي داشت و كاملا سياه بود؛ انگار كه مسابقهي فك جنباندن گذاشته باشد؛ آنچنان فك هايش را روي آدامسي كه در دهان داشت؛ ميكوبيد و لب و لوچهاش را كج و كوله ميكرد كه حال هركسي را به هم ميزد. خيابان پر بود از دود و دم ماشينهاي مسافرين نوروزي كه ترافيك شهرهايشان را همراه آنهمه آشغالي- كه از شيشهي ماشينها بيرون ميريختند- سرازير تنها خيابان هميشه خلوت كهنوج كرده بودند. كم كم تن عادت كرده به سرما، خودش را با گرماي اينجا وفق ميداد و قطرهةاي عرق روي پيشانيام پيدا شده بود." پس كجاييد؟"
آنقدر حالم بد بود و به خودم پرداختم كه يادم رفت؛ دارم سفرنامه مينويسم و بايد كه پيش از هركاري به موقعيت جغرافيايي و اجتماعي اين شهر ميپرداختم و چه كار سختي است سفرنامه نوشتن و…
بياييد اين ناشيگري مرا به بزرگواري خودتان ببخشيد و همانطور كه تا به حال تحملم كرديد، بازهم صبوري كنيد و براي خواندن موقعيتها به ادرس زير مراجعه كنيد و بگذاريد كار خودم را بكنم و با ذهن نامنسجمام همراه شويد:
موقعيت جغرافيايي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx
موقعيت اجتماعي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx
آنقدر حالم بد بود و به خودم پرداختم كه يادم رفت؛ دارم سفرنامه مينويسم و بايد كه پيش از هركاري به موقعيت جغرافيايي و اجتماعي اين شهر ميپرداختم و چه كار سختي است سفرنامه نوشتن و…
بياييد اين ناشيگري مرا به بزرگواري خودتان ببخشيد و همانطور كه تا به حال تحملم كرديد، بازهم صبوري كنيد و براي خواندن موقعيتها به ادرس زير مراجعه كنيد و بگذاريد كار خودم را بكنم و با ذهن نامنسجمام همراه شويد:
موقعيت جغرافيايي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx
موقعيت اجتماعي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx
ماشيني ميايستد و ببربيان با خنده به طرفم ميآيد و همهي ترسها و اميد بيعزتيها برباد ميرود. خيابانهاي كوتاه را پشت سر ميگذاريم. جلوي اولين خانهي كوچهاي خاكي، كه چند راه پر پيچ و خم از كنارش ميگذرد؛ ميايستد و : اينخانهي ماست
ببر بيان ميگويد و هنوز ديوارهاي كج و سيماني توي چشمم جا نيفتاده كه ادامه ميدهد: اينهم مسجد افغانيهاست. بازهم ديواري از بلوك سيماني و از همه مهمتر كج و بيقرينه. از دري كوچك و راهرويي كوچكترميگذريم. چند سال از زمانيكه در اتاقي اينچنين تاريك و بيپنجره زندگي ميكردم ميگذرد. تاريكي چشم را اذيت ميكند. از درگاهي بدون در ميگذريم و وارد اتاقي ديگر ميشويم كه التماسكنان كمي نور از پنجره ميخواهد و كولر گازي نميگذارد. مينشينم و با نفسي پرصدا، همهي ترسها را پس ميزنم. بالاخره به مقصد رسيدم؛ بيكه " قسمت" فادر به كاري باشد و يا اتفاقي بيافتد. ذهنم ناخواسته به خانهةاي قديمي برگشت. اتاقهاي تاريك و بيپنجره و چند اتاق تو در تو محصور و بين ديوارهايي از خدا بزرگتر و ادمهايي دريا دل و با سخاوت. ناخواسته آهي كشيدم و دلم هواي آنهمه صميميت و يكرنگي همسايهها را كرد. تكتك همسايهها با همان شكل و شمايل از جلوي چشمم رژه رفتند؛ بعضيهاشان سلام كردند و رويم را بوسيدند و با چه كوچكيي دستشان را بوسيدم و انتظار دو قراني عيدي را داشتم كه دستي و فريادي هراسان نه تنها از آن فضا كه از روي تشكچه هم پايينم كشيد و سپس خنده، خنده- مدتها بود اينچنين از ته دل نخنديده بودم و اين را به فال نيك گرفتم.
نهار را فارغ از رژيم فشار خون و حظور نگاههاي غريب سنگين زن صاحبخانه خورديم- اينجا رسم نيست زن خود را به مهان مرد نشان دهد. هرچند ببربيان مجرد بود و خواهرش هم نويسنده و براي پذيرايي يكي دو بار سري زد- بعد هم چرتي خواب. نه. قبل از خواب و نهار، مهديذهي آمد و با آمدنش كلي خوشحال شديم كه بچهي بيريا و صميميي است.
يادم نيست، گفتم به بهانهي ديدن عروسي پر طمطراق كهنوجيها رنج اين سفر را بر خودم هموار كردهام يا نه. اما قبل از خواب قرار شد ساعت پنج حركت كنيم كه به مراسم "سرتراشون" برسيم.
مراسم عروسي در اين شهر فعلا سه شب است. اما تا همين چند سال پيش به بيش از يك هفتههم ميرسيد و كل خرج اين مراسم به عهدهي داماد بوده و هست و برخلاف همهي شهرهاي ايران عروس هيچگونه جهيزيهاي با خود به خانهي داماد نميبرد- تازگيها رسم شده سه يا چهار روزبعد از عروسي يك يخچال و يك تخته فرش و گاهي تلويزيون براي آنها ميخرند- و اين مراسم به اين شرح است:
بارريزون:
چند روز قبل از عروسي، مردهاي خانواده داماد با اسب و شتر و الاغ به بيابان ميرفتند و هيزم جمع كرده و بار خران كرده و به حانه عروس ميبردند.خانواده عروس بهطور صوري از ريختن هيزم جلوي خانهشان خودداري ميكردند و يك جنگ زرگري ميگرفتند و سپس اين قيل و قال با خوردن شربت شيريني خاتمه مييافت
خانه بستن:
خانههاي اين منطقه قبلا –بيشتر- از ني و چوب و شاخههاي خرما- پيش- ساخته ميشد- هنوز هم در دهات اطراف اكثر خانهها از همين نوع هستند و به آنها كتوك و كپر و… ميگويند- چند روز قبل از عروسي مردهاي خانواده داماد در كنار خانهي پدر عروس خانهاي براي عروس داماد ميساختند كه اينهم با همان جار و جنجال صوري و صرف شربت و شيريني و تزيين در خانه با پارچههاي رنگي و گل و بوته، ختم به خير ميشد
حجله رفتن عروس
در يكي از روزهاي قبل از عروسي ، عروس به حجله ميرفت و مدتي همانجا ميماند كه خانوادهاش او را رها نميكردند تا عروس به بهانهاي از در بيرون رود و از همين لحظه تا وقتي كه عروس –شب عروسي- بر تخت مينشست چشمانش را باز نميكرد.
اين مراسم فعلا منسوخ شده و غير از بعضي از دهات در جاهاي ديگر اجرا نميشود. مراسم زير هنوز جاريست و بايد كه اجرا شوند.
جُل برون
- جشن عروسي اصلي از اينجا شروع ميشود.- دو روز قبل از حجله رفتن عروس و داماد، زنهاي خانوادهي داماد، كليهي خريدهايي كه براي عروس انجام دادهاند- طلا و لباس و آيينهشمعدان و غيره- را در سينيگذاشته و بعد از غروب خورشيد- وقتي تُك هوا شكسته شده و هوا خنك ميشود- و دسته جمعي با هلهله و كيل و آواز به خانهي عروس ميروند. در انجا خياط چادر عروس را ميبرد و پس از صرف شربت و شيريني- بعضي جاها صرف شام- به خانههاي خود برميگردند.
حنابندان
صبح عدهاي از دوستان و اقوام داماد طي تشريفاتي با ساز و دهل به خانهي او ميروند. زنها قدحهاي حناي خيس خورده از شب پيش را مياورند و همه سر و كف دست و پاها را حنا ميبندند. در طول اين مدت ساز و دهل ميزنند و زن و مرد به صورت دستهي كر اين آواز را ميخوانند:
امشب حناش ميبَنم( ميبندم)---------------- وَر دس و پاش ميبنم
اگر حناش نباشه----------- ---------------شمش طلاش ميبنم
ما حنا را تر ميكنيم ---------------------- ما شيري(داماد) را شر ميكنيم
امشب حنا بندانه ---------------- ماسي( مادر) گل شادانه
پس از صرف نهار كه خيلي هم مفصل است به خانهي عروس ميروند و به همين شكل عروس را حنا ميبندند. ناگفته نماند كه در تمام طول اين مدت عروس چشمهايش را ميبندد.
حمام برون
صبح روز عروسي زنان فاميل با ساز و دهل به خانهي عروس ميروند و او را به حمام ميبرند.دور سر او دسمال ميبندند و همراه ساز و دهل در حاليكه هر كدام از زنها دو يا چند دسمال رنگي به دست دارند؛ آواز خوانده و ميرقصند. يكي از اهنگهايشان اين است:
شونهزن آي شونهزن================= شونه به موهايش بزن
كال(تار) مويش كم نَبو(نشود) ============ دل شيري(داماد) قهر ابو( بود)
عروس بعد از درآمدن از حمام به منظور هديه گرفتن از داماد مجددا چشمهايش را ميبندد
سر تراشون:
تا اينجايش را من نديدم و از شنيدهها استفاده كردم و از كتاب "فرهنگ عاميانه مردم قلعهگنج" تاليف آقاي زمان صادقي. اما از اينجا به بعد…
ببر بيان ميگويد و هنوز ديوارهاي كج و سيماني توي چشمم جا نيفتاده كه ادامه ميدهد: اينهم مسجد افغانيهاست. بازهم ديواري از بلوك سيماني و از همه مهمتر كج و بيقرينه. از دري كوچك و راهرويي كوچكترميگذريم. چند سال از زمانيكه در اتاقي اينچنين تاريك و بيپنجره زندگي ميكردم ميگذرد. تاريكي چشم را اذيت ميكند. از درگاهي بدون در ميگذريم و وارد اتاقي ديگر ميشويم كه التماسكنان كمي نور از پنجره ميخواهد و كولر گازي نميگذارد. مينشينم و با نفسي پرصدا، همهي ترسها را پس ميزنم. بالاخره به مقصد رسيدم؛ بيكه " قسمت" فادر به كاري باشد و يا اتفاقي بيافتد. ذهنم ناخواسته به خانهةاي قديمي برگشت. اتاقهاي تاريك و بيپنجره و چند اتاق تو در تو محصور و بين ديوارهايي از خدا بزرگتر و ادمهايي دريا دل و با سخاوت. ناخواسته آهي كشيدم و دلم هواي آنهمه صميميت و يكرنگي همسايهها را كرد. تكتك همسايهها با همان شكل و شمايل از جلوي چشمم رژه رفتند؛ بعضيهاشان سلام كردند و رويم را بوسيدند و با چه كوچكيي دستشان را بوسيدم و انتظار دو قراني عيدي را داشتم كه دستي و فريادي هراسان نه تنها از آن فضا كه از روي تشكچه هم پايينم كشيد و سپس خنده، خنده- مدتها بود اينچنين از ته دل نخنديده بودم و اين را به فال نيك گرفتم.
نهار را فارغ از رژيم فشار خون و حظور نگاههاي غريب سنگين زن صاحبخانه خورديم- اينجا رسم نيست زن خود را به مهان مرد نشان دهد. هرچند ببربيان مجرد بود و خواهرش هم نويسنده و براي پذيرايي يكي دو بار سري زد- بعد هم چرتي خواب. نه. قبل از خواب و نهار، مهديذهي آمد و با آمدنش كلي خوشحال شديم كه بچهي بيريا و صميميي است.
يادم نيست، گفتم به بهانهي ديدن عروسي پر طمطراق كهنوجيها رنج اين سفر را بر خودم هموار كردهام يا نه. اما قبل از خواب قرار شد ساعت پنج حركت كنيم كه به مراسم "سرتراشون" برسيم.
مراسم عروسي در اين شهر فعلا سه شب است. اما تا همين چند سال پيش به بيش از يك هفتههم ميرسيد و كل خرج اين مراسم به عهدهي داماد بوده و هست و برخلاف همهي شهرهاي ايران عروس هيچگونه جهيزيهاي با خود به خانهي داماد نميبرد- تازگيها رسم شده سه يا چهار روزبعد از عروسي يك يخچال و يك تخته فرش و گاهي تلويزيون براي آنها ميخرند- و اين مراسم به اين شرح است:
بارريزون:
چند روز قبل از عروسي، مردهاي خانواده داماد با اسب و شتر و الاغ به بيابان ميرفتند و هيزم جمع كرده و بار خران كرده و به حانه عروس ميبردند.خانواده عروس بهطور صوري از ريختن هيزم جلوي خانهشان خودداري ميكردند و يك جنگ زرگري ميگرفتند و سپس اين قيل و قال با خوردن شربت شيريني خاتمه مييافت
خانه بستن:
خانههاي اين منطقه قبلا –بيشتر- از ني و چوب و شاخههاي خرما- پيش- ساخته ميشد- هنوز هم در دهات اطراف اكثر خانهها از همين نوع هستند و به آنها كتوك و كپر و… ميگويند- چند روز قبل از عروسي مردهاي خانواده داماد در كنار خانهي پدر عروس خانهاي براي عروس داماد ميساختند كه اينهم با همان جار و جنجال صوري و صرف شربت و شيريني و تزيين در خانه با پارچههاي رنگي و گل و بوته، ختم به خير ميشد
حجله رفتن عروس
در يكي از روزهاي قبل از عروسي ، عروس به حجله ميرفت و مدتي همانجا ميماند كه خانوادهاش او را رها نميكردند تا عروس به بهانهاي از در بيرون رود و از همين لحظه تا وقتي كه عروس –شب عروسي- بر تخت مينشست چشمانش را باز نميكرد.
اين مراسم فعلا منسوخ شده و غير از بعضي از دهات در جاهاي ديگر اجرا نميشود. مراسم زير هنوز جاريست و بايد كه اجرا شوند.
جُل برون
- جشن عروسي اصلي از اينجا شروع ميشود.- دو روز قبل از حجله رفتن عروس و داماد، زنهاي خانوادهي داماد، كليهي خريدهايي كه براي عروس انجام دادهاند- طلا و لباس و آيينهشمعدان و غيره- را در سينيگذاشته و بعد از غروب خورشيد- وقتي تُك هوا شكسته شده و هوا خنك ميشود- و دسته جمعي با هلهله و كيل و آواز به خانهي عروس ميروند. در انجا خياط چادر عروس را ميبرد و پس از صرف شربت و شيريني- بعضي جاها صرف شام- به خانههاي خود برميگردند.
حنابندان
صبح عدهاي از دوستان و اقوام داماد طي تشريفاتي با ساز و دهل به خانهي او ميروند. زنها قدحهاي حناي خيس خورده از شب پيش را مياورند و همه سر و كف دست و پاها را حنا ميبندند. در طول اين مدت ساز و دهل ميزنند و زن و مرد به صورت دستهي كر اين آواز را ميخوانند:
امشب حناش ميبَنم( ميبندم)---------------- وَر دس و پاش ميبنم
اگر حناش نباشه----------- ---------------شمش طلاش ميبنم
ما حنا را تر ميكنيم ---------------------- ما شيري(داماد) را شر ميكنيم
امشب حنا بندانه ---------------- ماسي( مادر) گل شادانه
پس از صرف نهار كه خيلي هم مفصل است به خانهي عروس ميروند و به همين شكل عروس را حنا ميبندند. ناگفته نماند كه در تمام طول اين مدت عروس چشمهايش را ميبندد.
حمام برون
صبح روز عروسي زنان فاميل با ساز و دهل به خانهي عروس ميروند و او را به حمام ميبرند.دور سر او دسمال ميبندند و همراه ساز و دهل در حاليكه هر كدام از زنها دو يا چند دسمال رنگي به دست دارند؛ آواز خوانده و ميرقصند. يكي از اهنگهايشان اين است:
شونهزن آي شونهزن================= شونه به موهايش بزن
كال(تار) مويش كم نَبو(نشود) ============ دل شيري(داماد) قهر ابو( بود)
عروس بعد از درآمدن از حمام به منظور هديه گرفتن از داماد مجددا چشمهايش را ميبندد
سر تراشون:
تا اينجايش را من نديدم و از شنيدهها استفاده كردم و از كتاب "فرهنگ عاميانه مردم قلعهگنج" تاليف آقاي زمان صادقي. اما از اينجا به بعد…
: ادامه دارد
.
.
۱ نظر:
سلام و درود آقای کرمانی. سال نو مبارک و همواره به سفر.
یادتان هست مرا؟ نمی، کمی؟
ارسال یک نظر