نوشته وودی الن
ترجمه: مهوش شاهق
کوگل ماس (٢)، استاد ادبیّات در سیتی کالج نیویورک، از ازدواج دوّم خویش نیز راضی به نظر نمیرسید. زنش دافنه کوگل ماس زنی بود سادهلوح. دو پسر از زن اولّش، نلو، داشت که بچّههای کودنی بودند و تا خرخره هم غرق پرداختن نفقه و مخارج نگهداری بچّهها به زن سابقش بود.
کوگل ماس یک روز شکوهکنان به روانشناسش میگفت: "دافنه آتیه خوبی داشت. چه کسی فکر میکرد که یک روز اینطور خودش را رها کند و مثل توپ گرد شود؟ بعلاوه پول مختصری هم داشت که گرچه بخودی خود دلیل موجهی برای ازدواج با کسی نیست ولی در شرایط کاری دیوانهواری که من داشتم، بیتأثیر نبود. منظورم را که میفهمید؟"
کوگل ماس گرچه طاس بود و بدنی پرپشم و پیله چون خرس داشت، آدمی با احساس و خوش روحیه بود.
او با روانشناسش چنین ادامه داد: "نیاز به آشنائی با زنی جدید دارم، احتیاج دارم که با زنی سروسرّی داشته باشم. شاید چنین بنظر نرسد ولی من نیاز به رابطهای عاشقانه دارم. نیاز به ملاطفت، نیاز به لاسزدن. جوانتر که دیگر نمیشوم. بنابراین تا دیر نشده میخواهم در ونیز عشقبازی کنم، در کلوب '٢١' شوخی و لطیفه بگویم و بشنوم و به هنگام نوشیدن شراب در زیر نور شمع نگاههائی با ناز و عشوه رد و بدل کنم. دکتر ماندل در صندلیش جابجا شد و گفت: "رابطهای نامشروع هیچ چیز را حل نمیکند، خیلی غیرواقعی فکر میکنی. مشکل تو خیلی عمیقتر از این چیزهاست." کوگل ماس ادامه داد: "و این رابطه باید پنهانی باشد. از نظر مالی قادر به تحمل طلاق دیگری نیستم. دافنه تا آخرین قطره خون مرا خواهد مکید."
"آقای کوگل ماس ـــــــ"
"ولی این شخص نمیباید از سیتی کالج باشد زیرا دافته هم آنجا کار میکند. نه اینکه همۀ استادان آنجا خیلی پایبند اخلاق هستند، بلکه بالاخره مقرراتی وجود دارد..."
"آقای کوگل ماس ـــــــ"
"کمکم کنید. دیشب خوابی دیدم. در مزرعهای راه میرفتم با سبدی در دست. روی سبد نوشته شده بود: 'امکانات' و بعد من متوجه شدم که سوراخی در سبد است."
"آقای کوگل ماس بدترین کار این است که دست به عمل بزنید. شما در مطب من فقط باید احساسات خود را بیان کنید تا من و شما با هم آنها را تجزیه و تحلیل کنیم. شما به اندارۀ کافی تحت درمان بودهاید که بدانید معالجۀ یک شبه وجود ندارد. از اینها گذشته، من که ساحر و شعبدهباز نیستم من روانشناسم."
"به این ترتیب شاید نیاز من به یک ساحر و یا شعبدهباز است." کوگل ماس این را گفت از صندلیش بلند شد و به رواندرمانیش پایان داد.
چند هفته بعد یک شب که دافنه و کوگل ماس آپارتمانشان را تمیز و گردگیری میکردند تلفن زنگ زد.
"من برش میدارم،" کوگل ماس گفت: "الو"
"کوگل ماس؟" صدائی از آن طرف جواب داد: "کوگل ماس، من پرسکی(٣) هستم."
"کی؟"
"پرسکی. یا شاید بهتر است بگویم پرسکی بزرگ!"
"ببخشید؟"
"من شنیدهام که شما همه شهر را در جستجوی یک ساحر و شعبدهباز که بتواند کمی هیجان به زندگیتان وارد کند، گشتهاید؟ درست است یا نه؟"
"هیس،" کوگل ماس زمزمه کرد. "تلفن را قطع نکن، از کجا تلفن میکنی پرسکی؟" بعد از ظهر روز بعد، کوگل ماس پلّههای یک ساختمان زوار دررفتهای را در محلۀ بوش ویک در بروکلین بالا میرفت. جستجوکنان در تاریکی راهرو دری را که میخواست یافت و زنگ زد. با خود فکر کرد که از این کار پشیمان خواهد شد.
لحظهای بعد مردی کوتاه، لاغر با چهرهای بیاحساس در را باز کرد و به او خوشآمد گفت.
کوگل ماس پرسید: "شما پرسکی بزرگ هستید؟"
پرسکی بزرگ: "چای میخواهید؟"
"نه، من ماجرائی عاشقانه میخواهم، موسیقی میخواهم، عشق و زیبائی میخواهم."
"پس چای نه، هان؟ عجیب است، خیلی خوب، بنشین."
پرسکی به اطاق پُشتی رفت، و کوگل ماس شنید که اسباب و اثاثیه و جعبههائی جابجا میشوند. پرسکی در حال هُل دادن شیئی بزرگ که روی پایههای چرخدار بود دوباره ظاهر شد. چند دستمال کهنۀ ابریشمی را از روی آن برداشت و خاک روی آن را فوت کرد. قفسهای بود بزرگ و بدقیافه ساخت چین.
کوگل ماس از پرسکی پرسید: "چه حقهای میخواهی سوار کنی؟"
پرسکی جواب داد: "توجّه کن، این حقّهای است زیبا. من این را سال گذشته برای شوالیه پیتیاس ساختم ولی او نتوانست به موقع خود را برساند و داخل قفسه برود."
"برای چه؟ میخواهی شمشیر در آن فرو کنی و یا چیزی شبیه به آن؟"
"هیچ شمشیر اینجا میبینی؟"
کوگل ماس شکلکی درآورد و غرغرکنان داخل قفسه شد. چند سنگ برّاق زیبا که به یک تخته چوب چسبیده شده و درست جلوی صورت او بود، توجهش را جلب کرد.
با خودش گفت: "حتما" سربسرم میگذارد."
"سربسر گذاشتن. حالا اصل مطلب این است. اگر من کتاب داستانی با تو در این قفسه بیندازم، در آن را ببندم و سه دفعه روی آن بزنم، تو خود را درون آن کتاب خواهی یافت." کوگل ماس قیافهای از سر ناباوری به خود گرفت.
پرسکی گفت: "نه فقط داستان بلکه داستان کوتاه، نمایشنامه، شعر نیز همان کار را میکند. تو میتوانی با هر یک از زنهائی که بهترین نویسندگان دنیا آفریدهاند ملاقات کنی. هر که آرزویش را داری، میتوانی هرچه که دلت بخواهد با او بکنی و هر وقت که خسته شدی ندائی به من بدهی. من در یک چشم بهم زدن ترا به اینجا باز میگردانم."
"پرسکی آیا تو بیمار روانی هستی؟"
پرسکی گفت: "من واقعیت را به تو میگویم."
کوگل ماس هنوز مشکوک بود. "یعنی تو به من میگوئی که این قفسۀ قراضۀ خانگی میتواند مرا به جائی که تو میگوئی ببرد؟"
"با دوتا ده دلاری."
کوگل ماس دنبال کیف پولش گشت و گفت: "تا نبینم، باور نمی کنم."
پرسکی پول را در جیبش گذاشت و به طرف قفسۀ کتابهایش رفت. "خوب حالا که را میخواهی ببینی؟ خواهر کاری (٤)؟ هستر پره نه (٥)؟ افیلیا (٦)؟ شاید زنی از زنان سائول بلو؟ یادم آمد، تمپل درک (٧) چطوره؟ گرچه که برای مردی به سن و سال تو خیلی کار میبرد."
"فرانسوی، من میخواهم با زنی فرانسوی رابطۀ عاشقانه داشته باشم."
"نانا (٨)؟"
"نمی خواهم پولی بابتش بدهم."
"ناتاشای (٩) 'جنگ و صلح' چطور است؟"
"من گفتم فرانسوی."
"فهمیدم! اِما بوواری (١٠) چطوره؟ درست خودشه."
"آرزویت برآورده شد، کوگل ماس. وقتی که کارت تمام شد مرا صدا بزن."
پرسکی نسخهای جیبی از کتاب فلوبر درون قفسه انداخت.
کوگل ماس در حالی که پرسکی در قفسه را میبست از او پرسید: "مطمئنی که خطری نخواهد داشت؟"
"بیخطر، آیا هیچ چیز در این دنیای دیوانه پیدا میشود که بیخطر باشد؟"
پرسکی سه بار روی قفسه زد و لحظهای بعد در را باز کرد.
کوگل ماس رفته بود. در همان وقت کوگل ماس از اطاق خواب چارلز و اِما بوواری در یان ویل سر درآورد. جلوی او زنی زیبا و تنها، در حالی که پشتش به او بود و ملافهای را تا میکرد، ایستاده بود. کوگل ماس در حالی که زل زده بود و به زن دلربای دکتر نگاه میکرد با خودش گفت این باور نکردنی است. این حقّه نیست. من اینجا هستم. او اِما بوواری است.
اِما با تعجب برگشت. "خدای من، مرا ترساندی. تو کی هستی؟" او الان دربارۀ زیبائی ترجمۀ خوب انگلیسی کتاب جیبی صحبت میکرد.
کوگل ماس با خود فکر کرد که مقاومت غیرممکن است. بعد متوجّه شد که اِما بوواری دارد با او صحبت میکند. پس گفت، "معذرت میخواهم، من سیدنی کوگل ماس استاد ادبیات کالج شهر نیویورک بالا هستم. من ــــــ آه خدای من!"
اِما بوواری لبخند هوسانگیزی زد و گفت: "مشروب میخواهید؟ یک گیلاس شراب چطور است؟" چقدر زیباست. کوگل ماس با خود فکر کرد. چه تضادّی است بین این زن و زن عقب ماندهای که هر شب با او همبستر میشود. ناگهان هوس کرد که اِما را در آغوش بگیرد و به او بگوید که همیشه آرزوی زنی مثل او را داشته است.
کوگل ماس با صدائی دورگه گفت: "بله، کمی شراب... سفید نه، قرمز، نه، سفید، بله کمی شراب سفید."
"چارلز رفته سر کارش و تا شب بر نمیگردد." اِما این را با صدائی که هوس بازیگوشی داشت گفت. بعد از شراب برای گردشی در دهکدۀ زیبای فرانسوی، بیرون رفتند. اِما در حالی که دستها را بهم جفت کرده بود گفت: "همیشه میدانستم که روزی غریبۀ اسرارآمیزی خواهد آمد و مرا از یکنواختی زندگی زمخت دهاتی اینجا نجات خواهد داد." از جلوی کلیسای کوچکی گذشتند. اِما زمزمه کرد، "از کت و شلوارت خیلی خوشم میآید، من هرگز نظیر آن را این طرفها ندیدهام. به نظر خیلی جدید میآید."
کوگل ماس با لحنی گرم و عاشقانه گفت: "این لباس ایّام فراغت است، ارزانش کرده بودند." ناگهان اِما را بوسید. حدود یک ساعت زیر درختی نشستند، در گوش هم زمزمه کرده و با نگاه راز و نیاز عاشقانه کردند. کوگل ماس ناگهان بیاد آورد که با زنش، دافنه، در بلومینگ دیلز(١١) قرار ملاقات دارد. به اِما گفت: "من باید بروم ولی نگران نباش، بر میگردم."
اِما گفت: "امیدوارم".
کوگل ماس اِما را مشتاقانه در آغوش کشید و با هم قدمزنان به خانه برگشتند. به هنگام خداحافظی دوباره صورت اِما را در دو دست خود گرفته بوسید. پرسکی را صدا زد و گفت: "خیلی خوب، من باید ساعت سه و نیم در بلومینگ دیلز باشم."
صدای ضربهای شنیده شد و کوگل ماس دوباره در بروکلین بود.
پرسکی فاتحانه سؤال کرد: "خوب؟ من دروغ گفتم؟"
"نگاه کن، پرسکی، من برای دیدن آن عفریته در خیابان لِکزینگتون دیرم شده، ولی کی میتوانم دوباره به آنجا بروم؟ فردا؟"
"در خدمتم. یک بیست دلاری با خودت بیاور و با هیچکس هم در این مورد صحبت نکن."
"فکر کردی. تصمیم دارم به روپرت مرداک (١٢) تلفن کنم."
کوگل ماس تاکسیای صدا زد و عازم شهر شد. از خوشی روی پایش بند نبود. با خود فکر میکرد دوباره عاشق شدهام و رازی دارم که هیچکس از آن آگاه نیست. آنچه که او نمیدانست این بود که دانشجویان در سراسر مملکت از معلمان خود میپرسیدند: "این کاراکتر جدید در صفحۀ صد کیست؟ کلیمی کلّه طاسی مادام بوواری را میبوسد."
معلّمی در شهری دورافتاده از ایالت داکوتای جنوبی، آهی کشیده فکر میکند، این بچهها با این موّاد مخدّری که مصرف میکنند چهها که از ذهنشان نمیگذرد!
دافنه در توالت قسمت زینتآلات بلومینگ دیلز بود که کوگل ماس نفسزنان از راه رسید. دافنه از او پرسید: "ساعت چهار و نیم است تا بحال کجا بودی؟"
کوگل ماس جواب داد: "تو ترافیک گیر کرده بودم."
کوگل ماس روز بعد دوباره به سراغ پرسکی رفت و در عرض چند دقیقه باز بطور شعبده به یان ویل فرستاده شد. اِما نتوانست هیجان خود را از دیدن اِما مخفی نگه دارد. ساعتها در کنار هم بودند و از گذشتههای متفاوتشان سخن گفتند و خندیدند و قبل از برگشتن کوگل ماس عشقبازی کردند. کوگل ماس با خود زمزمه میکرد: "خدای بزرگ، باور کردنی نیست یعنی من دارم با مادام بوواری عشقبازی میکنم؟ منی که سال اوّل ادبیّات انگلیسی رد شدم!"
ماهها سپری شد و کوگل ماس بارها به دیدار پرسکی رفت و رابطهای نزدیک و هیجانی با اِما بوواری برقرار ساخت. کوگل ماس روزی به پرسکی شعبدهباز گفت: "مطمئن باش که مرا همیشه قبل از صفحه ١٢٠ داخل کتاب کنی. من میخواهم که اِما را قبل از آشنائیش با رودلف ملاقات کنم."
پرسکی سؤال کرد: "چرا؟ مگر تو نمیتوانی با او رقابت کنی؟"
"رقابت کنم؟ رودلف به اندازۀ کافی جلب توجه کرده است. مثل این است که این مردها غیر از لاس زدن و اسبسواری کار بهتری ندارند که انجام دهند. به نظر من رودلف یکی از آن مردهائی است که در کتاب 'تنپوش روزانۀ زنان' دیده میشوند با آرایش موی هِلموت برگر. ولی به نظر اِما او خیلی تکه است."
"و شوهرش هیچگونه شکی نمیبرد؟"
"چارلز لیاقت اینهمه را ندارد. او پزشکیار بیاهمیت کسل کنندهای است. اِما از سر او زیاد است. ساعت ده شب خوابش میگیرد در حالی که اِما تر و تازه آماده رفتن به مجلس رقص است. خوب... به امید دیدار."
یک بار دیگر کوگل ماس داخل قفسه شده و در یک چشم بهم زدن در باغ بوواری در یان ویل بود.
کوگل ماس به اِما گفت: "چطوری عزیز دلم؟"
اِما آهی کشید و گفت: "نمیدانی که با چه چیزهائی باید بسازم. دیشب سر میز شام این آقای به اصطلاح بانزاکت وسط خوردن دسر بخواب رفت. من با تمام وجود راجع به ماکسیم و رقص باله صحبت میکردم که بیمقدمه صدای خٌرخٌرش بلند شد."
کوگل ماس در حالی که او را در آغوش میکشید گفت: "مهم نیست عزیزم حالا که من اینجا هستم." با خود فکر میکرد که برای این موقعیّت زحمت کشیدهام و آن را به آسانی به دست نیاوردهام در حالی که عطر فرانسوی اِما را بو میکرد و بینیاش را در موهای او فرو برده بود به خود میگفت که به اندازۀ کافی رنج بردهام و پول به روانشناسان پرداختهام. آنقدر تحقیق کردهام که از نفس افتادهام. اِما جوان است و آماده برای ازدواج و من اینجا هستم چند صفحه بعد از لئون و درست قبل از رودلف با ظاهر شدن در فصل مناسب کتاب، بهترین موقعیّتها را در کتاب خواهم داشت.
اِما هم به اندازۀ کوگل ماس خوشحال بود. او تشنۀ هیجان بود، و داستانهای کوگل ماس دربارۀ زندگی شبانۀ برادوی، دربارۀ ماشینهای تندرو، هالیوود و هنرپیشگان تلویزیون، آن زیبای جوان فرانسوی را مفتون کرده بود.
یک شب که قدمزنان از جلوی کلیسائی میگذشتند اِما از او خواست که راجع به اٌ. جی. سیمپسون صحبت کند. "چه میخواهی بگویم؟ شخص مهمّی است. همهگونه رکورد بجا گذاشته. چنان بازی میکند که هیچکس دستش هم به او نمیرسد."
"و جایزه اسکار؟" اِما مشتاقانه پرسید: "من حاضرم برای برنده شدن هرچه بخواهند بدهم."
"اوّل تو باید نامزد اسکار شوی."
"میدانم. تو قبلا" توضیح دادهای. ولی من مطمئنم که میتوانم بازی کنم. البته یکی دو کلاس هنرپیشگی باید بروم. شاید هم با استراسبرگ (١٣). آنوقت اگر یک کاریاب خوب پیدا کنم..."
"اگر صبر کنی من در این مورد با پرسکی صحبت خواهم کرد."
آن شب وقتی که کوگل ماس به سلامتی به خانۀ پرسکی برگشت با او در مورد آوردن اِما به نیویورک صحبت کرد.
پرسکی گفت: "بگذار در این باره فکر کنم. شاید بتوانم کاری بکنم. چیزهای عجیبی اتفاق افتادهاند." و برای هیچکدام از آنها فکری بخاطرش نرسید.
یک شب که کوگل ماس دیر به خانه برگشت، دافنه سرش داد کشید و گفت: "کدام جهنمدرهّای میروی؟ مطمئنم که تو نمکردهای پیدا کردهای!"
کوگل ماس سر سیری جواب داد: "آره، واقعا" که من اهل این حرفهاهستم. من با لئونارد پاپکین بودم و دربارۀ زراعت سوسیالیستی در لهستان بحث میکردیم. پاپکین را که میشناسی. میدانی چقدر به این مطلب علاقه دارد."
دافنه گفت: "تو تازهگیها رفتارت خیلی عجیب و غریب شده است. فاصلهگیر شدهای. فقط روز تولّد پدرم را فراموش نکنی، روز شنبه است."
"آره حتما"، حتما"." کوگل ماس این را گفت و رفت به طرف توالت.
"همۀ فامیل من آنجا خواهند بود. ما میتوانیم دوقلوها را ببینیم و پسرخالهام را. تو باید با پسرخالهام مؤدّبتر رفتار کنی، او ترا خیلی دوست دارد."
کوگل ماس در حالی که در توالت را می بست تا صدای زنش را دیگر نشنود گفت: "آره دوقلوها." به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید و با خودش میگفت که تا چند ساعت دیگر به یال ویل بر میگردم پیش معشوقم و این بار اگر همه چیز خوب پیش برود، اِما را با خود به نیویورک میآورم.
ساعت سه و پانزده دقیقه بعد از ظهر روز بعد با شعبدهبازی پرسکی، کوگل ماس خنده بر لب و مشتاق دوباره جلوی اِما ظاهر شد. چند ساعتی را در یان ویل با هم گذراندند و بعد سوار کالسکه بوواری شدند. مطابق دستورالعمل پرسکی، همدیگر را در آغوش گرفتند، چشمان خود را بستند و تا ده شمردند وقتی که چشمشان را باز کردند کالسکه کنار در جانبی هتل پلازا، که کوگل ماس قبلا" با دوراندیشی اطاقی در آنجا رزرو کرده بود، قرار داشت.
اِما در حالی که در اطاق هتل راه میرفت و از پنجره بیرون را تماشا میکرد گفت: "خیلی عالی است! درست همان چیزی است که همیشه تصورش را میکردم. شوارتز آنجاست و پارک مرکزی هم. راستی شری کدامیک از آنهاست؟ آهان آنجا، زیبائی بهشتی دارد."
روی تخت هدایائی بود از هالستون (١٤) و ایوسن لوران (١٥). اِما در یک جعبه را باز کرد و شلوار مخمل مشکی را که در آن بود بیرون آورد و جلوی هیکل زیبایش گرفت.
کوگل ماس گفت: "شلوار کار رالف لورن (١٦)است. چقدر این شلوار به تو میآید. بیا جلو عزیزم و بوسی به من بده."
اِما در حالی که جلوی آینه ایستاده بود و از شدّت هیجان جیغ میکشید گفت: "هیچوقت آنقدر خوشحال نبودهام. بیا بریم تو شهر. میخواهم که موزۀ گوگنهایم و فیلمی از جک نیکلسون که تو آنقدر از او تعریف میکنی را ببینم. فیلمی از او نشان میدهند؟"
در همین زمان پرفسوری در دانشگاه استانفورد میگفت: "اصلا" سر درنمیآورم. ابتدا یک شخصیت بیگانه به اسم کوگل ماس در کتاب آمده و حالا اِما از کتاب رفته است! خوب، شاید این از خواص اثر کلاسیک است، اگر هزار بار هم آن را بخوانی هر دفعه یک مطلب تازه در آن مییابی."
دو عاشق آخر هفته خوبی را با هم گذراندند. کوگل ماس به دافنه گفته بود که برای شرکت در کنفرانسی به بوستون میرود و دوشنبه باز میگردد. با استفاده از لحظات، او و اِما به سینما رفتند؛ شام را در محلۀ چینیها خوردند؛ از سوهو دیدن کرده و در رستوران آیلین چشمچرانی کردند. یکشنبه شب در اطاقشان دستور خاویار و شامپانی دادند تا صبح صحبت کردند. روز بعد، کوگل ماس در تاکسیای که آنها را به خانۀ پرسکی میبرد، با خود فکر میکرد که کار خطرناکی بود ولی به خطرش میارزید. گهگاهی بجای رفتن به یان ویل میتوانم اِما را به اینجا بیاورم تا هم جالب باشد و هم متفاوت.
اِما در منزل پرسکی داخل قفسه شد و جعبههای لباسهای نواش را به دقّت دور خود گذاشت، کوگل ماس را با علاقه بوسید. "دفعۀ دیگر، منزل من." این را گفت و چشمکی زد. پرسکی سه ضربه به قفسه زد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
پرسکی در حالی که سرش را میخاراند گفت: "هوم..." دوباره زد ولی اثری از شعبده در کار نبود. با خودش زمزمه کرد: "اشکالی پیدا شده."
کوگل ماس فریاد زد: "پرسکی، آیا شوخی میکنی؟ چطور ممکن است که این جعبه کار نکند؟"
"آرام، آرام. اِما آیا تو هنوز در جعبهای؟"
"بله."
پرسکی این بار چند ضربه محکمتر زد.
"من هنوز اینجا هستم پرسکی."
"میدانم عزیزم، محکم بنشین."
کوگل ماس بیخ گوشی به پرسکی گفت: "ما باید او را برگردانیم، من مردی زن دارم و تا سه ساعت دیگر باید سر کلاس باشم. در این برهه از زمان من فقط آمادگی یک رابطۀ محتاطانه را دارم و بس."
پرسکی زیر لب گفت: "هیچ سر در نمیآورم، این حقّۀ بسیار مطمئنی بود."
امّا پرسکی نتوانست هیچ کاری بکند و به کوگل ماس گفت: "این کار به زمان احتیاج دارد. باید همۀ پیچ و مهرهها را از هم باز کنم. هر وقت حاضر شد بهت تلفن میکنم."
کوگل ماس اِما را سوار تاکسی کرد و به هتل پلازا برگرداند. به زحمت توانست که خود را به موقع به کلاس برساند و تمام روز با تلفن با پرسکی و اِما مشغول صحبت بود. پرسکی به او گفت که ممکن است تعمیر جعبه چند روزی طول بکشد.
دافنه آن شب از کوگل ماس پرسید: "کنفرانس چطور بود؟"
کوگل ماس در حالی که سیگارش را از سر فیلتردارش روشن میکرد گفت: "خیلی خوب بود."
"چته؟ تو این روزها خیلی عصبی و ناآرامی."
"من؟ ها، خندهدار است. من به آرامی یک شب تابستانی هستم. می روم که قدمی بزنم."
آهسته از در بیرون خزید، یک تاکسی صدا کرده و به طرف پلازا روانه شد.
اِما گفت: "خیلی بد شد، چارلز دلش برای من تنگ میشود."
کوگل ماس به او گفت: "عزیزم صبر داشته باش." این را گفت و با رنگ پریده و عرق کرده اِما را دوباره بوسید و به سرعت به طرف آسانسور رفت. از تلفن عمومی هتل سر پرسکی داد کشید و توانست که درست قبل از نیمه شب خود را به خانه برساند.
با لبخند بیرمقی به لب به دافنه گفت: "به قول پاپکین، قیمتها در کِراکا از سال ١٩٧١ هرگز چنین ثابت نبوده است." و به سرعت پرید توی تختش.
تمام هفته وضع چنین بود.
شب جمعه، کوگل ماس به دافنه گفت که کنفرانس دیگری در سیراکیوز هست که او باید در آن شرکت کند. شتابان برگشت به پلازا. ولی آخر هفتۀ دوّم هیچ شباهتی به اوّلی نداشت.
اِما به او گفت: "یا مرا دوباره به داستان برگردان و یا با من ازدواج کن. در این فاصله من یا باید کاری پیدا کنم و یا کلاسی بگیرم زیرا تمام روز تلویزیون تماشا کردن خستهکننده میشود."
کوگل ماس گفت: "خیلی خوب برای جبران این موقعیت کسلکننده میتوانیم قدری پول خرج کنیم. این چند روزه تو دو برابر وزنت غذا سفارش دادهای."
اِما گفت: "امروز در پارک مرکزی با یک تهیهکنندۀ تئاتر ملاقاتی داشتم و به من گفت که ممکن است من به درد پروژهای که روی آن کار میکند بخورم."
کوگل ماس سؤال کرد: "این دلقک اسمش چیه؟"
"او دلقک نیست، خیلی حساس، مهربان و بانمک است. اسمش جف است یا چیزی شبیه به آن و نامزد جایزۀ تونی است."
عصر همان روز، کوگل ماس مست به خانۀ پرسکی رفت.
پرسکی به او گفت: "آرام باش والا قلبت ناراحت خواهد شد."
"چطور میتوانم آرام باشم. یک شخصیت داستانی را در اطاق هتلی مخفی کردهام و در این شکّم که زنم کارآگاهی استخدام کرده که زاغ سیاه مرا چوب بزند."
"بس کن دیگر، میدانم که مشکلی هست." پرسکی زیر قفسه خزید و با آچاری شروع به کوبیدن چیزی کرد. کوگل ماس ادامه داد: "مثل یک حیوان وحشی شدهام. اِما را دزدکی در شهر این طرف و آن طرف میبرم، هر دو از هم خسته شدهایم. صحبت خرج هتل را هم که مثل بودجۀ دفاعی همینطور بالا میرود، دیگر نکن."
پرسکی گفت: "میگوئی من چه بکنم؟ دنیای شعبده همین است، همهش زیر و بم است."
"زیر و بم، چه مزخرفاتی، من مُدام شراب و خاویار تو دهن این موش صحرائی میریزم. به اضافۀ شهریهای که برای کلاس هنرپیشگیاش میپردازم. خانم تازگیها هوس کرده که ازش عکس آرتیستی بگیرند."
"مشکل دیگر این که پرفسور فیویش کاپکیند که ادبیّات معاصر تدریس میکند و همیشه هم نسبت به من حسودی کرده، اخیرا" پی برده است که من همان شخصیتی هستم که گاه و بیگاه در کتاب فلوبر دیده میشود و تهدید کرده که مطلب را به دافنه خواهد گفت. نابود شدن و نفقه دادن و زندان رفتن را به روشنی جلوی چشمم میبینم. به خاطر ارتباط نامشروع با مادام بوواری زنم مرا به روز گدائی خواهد نشاند."
"انتظار داری چه بگویم؟ من مرتّب روز و شب دارم روی آن کار میکنم. تا آنجا که مربوط به تشویش و نگرانی توست، از دست من کاری ساخته نیست. من شعبدهبازم و نه روانکاو."
از ظهر یکشنبه اِما خودش را در حمّام زندانی کرد و به التماسهای کوگل ماس هم اعتنایی نکرد. کوگل ماس از پنجره بیرون را نگاه کرده، به خودکشی فکر میکرد. با خود فکر کرد چه بد که در طبقات پائینی هتل بودند وگرنه خودش را از بالا پرت کرده بود. شاید هم اگر به اروپا فرار کنم، بتوانم زندگی جدیدی از سر بگیرم. شاید بتوانتم فروشندۀ روزنامه هرالد تریبیون بشوم همان کاری که دخترهای جوان میکنند.
تلفن زنگ زد. کوگل ماس گوشی را برداشت و گوش داد.
پرسکی گفت: "بیاورش اینجا. فکر میکنم که درستش کردهام." قلب کوگل ماس شروع کرد به تپیدن. پرسید: مطمئنی؟" "بله عیبی در موتورش بود که رفع کردم."
"پرسکی، تو یک نابغهای. همین الان راه میافتیم و تا یک دقیقۀ دیگر آنجا هستیم."
دوباره دو عاشق با عجله خود را به خانۀ پرسکی رساندند و اِما با تمام لوازمش داخل قفسه شد. این دفعه دیگر بوسهای در کار نبود. پرسکی در را بست، نفس عمیقی کشید و سه ضربه به قفسه زد. صدای کار کردن درست قفسه به گوش رسید و وقتی که پرسکی به دقّت به داخل قفسه نگاه کرد، اِما رفته بود. مادام بوواری برگشته بود به داستان. کوگل ماس نفسی به راحتی کشید و دست شعبدهباز را به گرمی فشرد.
کوگل ماس گفت: "دیگر تمام شد. درس لازم را گرفتم. دیگر هرگز به زنم خیانت نمیکنم، قسم میخورم."
کوگل ماس دست شعبدهباز را یک بار دیگر به گرمی فشرد و به خود یادآوری کرد که کراواتی برای او بفرستد.
سه هفتۀ بعد، در پایان یک بعد از ظهر زیبای بهاری، پرسکی زنگ در را جواب داد. کوگل ماس پشت در بود، شرمنده.
شعبدهباز گفت: "این دفعه دیگر کجا؟"
کوگل ماس گفت: "فقط همین دفعه. هوا بسیار مطبوع و دلنشین است. من هم که دیگر جوانتر نمیشوم. تو داستان 'شکایت پورتنو'(١٧) و میمون آن داستان را شنیدهای؟"
قیمت من بالا رفته. حالا نرخ من بیست و پنج دلار است زیرا که خرج زندگی بالا رفته. ولی من این بار به خاطر تمام گرفتاریهائی که دفعۀ پیش برایت پیش آوردم از تو مزدی نمیخواهم.
کوگل ماس گفت: "تو آدم خوبی هستی و در حالی که چند بار باقیماندۀ مویش را شانه میکرد وارد قفسه شد. درست کار خواهد کرد؟"
"امیدوارم. بعد از آن جریان تو، دیگر با آن کار نکردهام."
کوگل ماس از داخل قفسه گفت: "زن و عشق، تا کجا که به دنبال یک صورت زیبا نمیرویم."
پرسکی داستان "شکایت پورتنو" را داخل قفسه انداخت و سه ضربه به آن زد. این بار به جای صداهای همیشگی صدای یک انفجار خفیف شنیده شد و به دنبال آن صدای شکستن و بارانی از جرّقه. پرسکی جستی به عقب زد، دچار سکتۀ قلبی شده روی زمین افتاد و مُرد. قفسه هم آتش گرفت، آتش به همۀ خانه سرایت کرد و خانه تا انتها سوخت.
کوگل ماس بیخبر از این فاجعه سرش به گرفتاری خودش گرم بود. او به سبب گرفتاری قبلیاش نتوانست به درون داستان "شکایت پورتنو" داخل شود و نه هیچ داستان دیگری. این بار خود را در داخل متن کتابی قدیمی یافت در رابطه با طب قدیم اسپانیا که در بیابانی پست و بلند از ترس فعل بیقاعدۀ Tener "داشتن" که همچون هیولائی پشمالو با پاهائی دوکوار پشت سر او گذاشته بود، در حال فرار بود.
نقل از:http://www.iranian.com/main/2011/sep-15
Footnotes
1. This short story is from "Side Effect" by Woody Allen, New York, Ballantine Books, 1980
2. Kugelmas
3. Persky
4. Sister Carrie, a novel by Theodor Dreiser (1900)
5. Hester Prynne, a main character in “The Scarlet Letter” by Nathaniel Hawthorn (1850)
6. Ophelia is the fictional character in the play “Hamlet” by William Shakespeare
7. The Story of Temple Drake is a film based upon a story titled “Sanctuary” by William Faulkner.
8. Nana, a novel by Emile Zola
9. Natasha Williams is a fictional character from the Australian soap opera Neighbors.
10. Emma Bovary, the main female character in the novel by the same name written by Gustav Flaubert
11. Bloomingdale’s, a chain department stores in America
12. Rupert Murdoch, an Australian-American business magnet
13. Strasberg, The Theater and a Film Institute
14. Halston, a fashion designer
15. Saint Laurant, a fashion designer
16. Ralph Lauren, a fashion designer
17. Portnoy’s Complaint, a novel by Philip Roth (1969
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر