مسئله اول : چرائي ِ شعر؟ یدالله رویایی- اگر منظورت این است که چرا شعر، در این معنی میمانیم که شعر نسبتی با "چرا" دارد، و در تعلقش به "چرا" یا چرا را از سر راه خودش بر میدارد، و در آنصورت میشود شعر ِچرا، یعنی طرح سوال، و همینکه شعر بتواند سؤالی برای شعر باشد، شعر را نیاز زبان میکند، و زبان در صورتی نیاز به شعر پیدا میکند که شعر هیچ چیز دیگری جز خودش نباشد، و خارج از زبان بودن شعر یعنی نبودن شعر، یعنی مصرف دیگری برای زبان پیدا کردن، مصرف روزمره، و روزمره کردن زبان. خیال میکنم که چرائی ِشعر، در همین چهارچوب کوتاه که مطرح کردهای به چرائی ِزبان میرسد. وقتی به مفهوم چرا فکر میکنیم بلافاصله به مفهوم نیاز میرسیم، به مفهوم لزوم و ضرورت. یعنی میخواهی از ضرورت شعر حرف بزنیم؟
صورت دیگر قضیه این است که از مفهوم "چرائی" و "چرا" به مفهوم سوال برسیم، یعنی اینکه میخواهی از چراهایی که شعر عرضه میکند حرف بزنیم؟ کدامیک؟ با شرحی که شفاهاً دادهای خیال میکنم که منظورت صورت اول مساله است، یعنی ضرورت؟ و به هر صورت میتوانیم از هر دو صورت مساله هم حرف بزنیم، چرا که نه؟
چه از ضرورت شعر حرف بزنیم و چه از "چراها"ئی که مطرح میکند. مآلاً به این مفهوم می رسیم که از فایدهٔ شعر و از سودمند بودن آن حرف بزنیم. این که شعر چه فایده دارد، شعر به چه درد میخورد؟ آیا برای روزمرههای ما امر لازمی است و یا آیندههای ما را در خود ذخیره میکند؟ و این ذخیره آیا یک ذخیرهٔ زبانی است یا اخلاقی یا چي...؟
به شعر گذشته اگر نگاه کنیم و به مفهومی که در کلاسیک به آن میداده اند آری، شعر سودمند بوده است. به درد میخورده است. به درد زبان، به درد اخلاق، و به درد تربیت و آموزش. و در این قلمروها شعر احتیاج روزمرهٔ ما فارسی زبانها است که با آن زندگی میکنیم، فکر میکنیم، عشق میکنیم و استدلال میکنیم. حتا در شعر امروزهم شاعران سنتی ما، و بسیاری از شاعران میانه رو، در بعضی از این قلمروها مفید مانده اند. شعرعشق، شعر اخلاق، شعر تربیت، شعر سیاسی، اجتماعی، شعر زندگی، و از اینگونه، هنوز در شعر این شاعران مصرف روزمره دارد. یعنی در این قلمروها شعر به درد میخورد. ولی اینکه آیا به درد زبان هم میخورند؟ جای حرف دارد.
اما از مفهوم کلاسیک آن که بگذریم، شعر مدرن کاربردها و فایدههای خودش را دارد. و به شیوهٔ خودش تظاهری در قلمرو درون دارد، درون انسان، که در این درون طبعاً انسان و انسانیات زندگی دارند : عشق، مرگ،و... معذالک بیشتر میخواهد به هنر بپردازد، به زیبائی و زیبائی شناسی. و میخواهد فایدهای برای زبان باشد. بخصوص در شعر حجم، که شعر نه تنها به درد زبان میخورد بلکه دردِ زبان دارد. و میخواهد خودش موضوع خودش باشد. و چرائی اش چرای "زیبا"، و چرای زیبائی است. در شعر مدرن، آفرینش قطعه وحضور شکل(فرم)، و زندگی ِ زبان است که بیشتر در به دردخوری ِشعر نقش دارند.
مسئله دوم : کجایی ِ شعر ؟
یدالله رویایی- اینکه جای شعر را کجا بدانیم یعنی کجایی شعر، یعنی مقصود ما این است که بعد از "چرا" به "کجا" برسیم؟ این البته مقداری حرف را از ریتم میاندازد، چرا که در عادت ذهن اهل فضل این است که "چرا" را به "چگونه" وصل کند، و برایش طبیعی است که از چرا که فارغ شد "چگونه" را پیش بکشد. ولی خوب تو خواستهای از "چرا" که فارغ شدیم، "کجا" را پیش بکشی. خوب این هم در عادت تو است که از معمول پایت را بیرون بکشی و برای تو طبیعی همین است، در طبیعت تو چیزی از غیر طبیعی هست، همیشه بوده است، معذالک ما به فیلسوف و فاضل نه پشت میکنیم و نه پشت سر او میرویم. یعنی پیش از اینکه مقصود تو را، مقصود خودمان را، از کجایی ِشعر روشن کنیم، به خلاف آمدِ این عادت اشاره میکنیم. این کج رفتن نیست اگر باشد هم کسی را اذیت نمیکند. گرچه خود حرف، و حرفی که دربارهٔ همین حرف میزنیم، خواهی نخواهی خیلی از کسان را اذیت میکند. چرا که این حرفها در عادت دهان آنها نیست. اما خوانندهٔ این حرفها، اگر پیش زمینههای ذهنی خودش را پیش نکشد، نه از شکستن ریتم ِحرف اذیت میشود و نه از خودِ حرف که اصل های قبلی او را، و اصل های قبول را میشکنند.
شعر جا ندارد اما مایههایش در جهان غیب جا دارند، نه میبینی اش و نه بهش دست میزنی ولی مینشانی اش. از آن پس است که "جا"یی روی صفحهٔ سفید پیدا میکند، که تازه نامش قطعهشعر است و نه خودِ شعر.
جای شعر را ما نمیبینیم. و شعر در همان جایی که نمیبینیم مسکن دارد، در فاصلههای بین آنچه میبینیم و آنچه نمیبینیم، در فضاهای بسیار کوچکی که در پشت چیزها خفته اند، که حجم های گسترۀ خیال را میسازند. راه شعر، و جای شعر عبور از همین پاره فضاها است. یعنی شعر جا ندارد. ولی کجا دارد. ناکجا دارد. و سوال تو(کجایی ِشعر) سوال بجایی است. درستترین سؤالی است که طرح میکنی. یعنی تو بهتر دریافتهای که شعر جا ندارد، کجا دارد.
برای رسیدن به آن ناکجا باید از مقرّ چیزها بگذاریم و از ظاهرشان صرف نظر کنیم. و نظر خود را صرف چیزهایی بکنیم که در پشت چیزها زندگی دارند، و گم و نامکشوف مانده اند. کشف محجوب خطر کردن میخواهد، خطر فهمیده نشدن، خطر عبور از پشت، عبور از همان پلی که گفتی. ما برای رسیدن به کجایی شعر به "جا" دل نمیبندیم، پایبند جا نمیشویم. شاعران توانا به جا تعلق نداشته اند، آنها نیز جایی در ناکجا دارند. و ناکجا، آباد از آنها است. آنها از مکان و از زمان آزادند. اهل ناکجاآباد ند. کجایی ِشعر و چرائیِ ِآن اند. شاعران توانا همیشه ناتوانند در آنچه میخواهند. توانا در قطعه، ناتوان در شعر. برخلاف شاعران متوسط که دلبسته جا و دلبسته وقت میمانند و در جای خود شاعران خوبی اند، راضی و محبوب. پیش آنها خواستن همیشه توانستن است.
مسئله سوم : شعر= چیز ؟
یدالله رویایی- چیز دربرابرش کلمه است. و در برابر کلمه چیز. در برابر کلمهها چیزی جز "چیز" نیست، در هم که میروند این دو، شعر میشوند و چون در یک قطعه شعر، چیزها خودشان را به زبان میدهند، بنابر این یک قطعه شعر بیشتر زبانی میشود تا "چیزی". و چیز که خودش را به زبان بدهد دیگر چیزی ازش باقی نمیماند. چون زبان آنرا دگرگون و منقلبش میکند. بویژه در دید حجمی که از نقل و از روایت میگریزد. و در پشتِ چیزها، چیزهایی میبیند که آنها نیز پشتِ دیگری دارند، که چیزی از رو، و از روبرو، دیگردر خود ندارند. و پشت همیشه جای عجیبی است. بخصوص برای شاعر شعر حجم که قلمروی زبانی و ماورایی دارد. و نگاه او در شعر در واقع پشتِ نگاه او است.
تو حق داری وقتی از انسان - جهان (جهانی در جهان) مینویسی. چون به هر حال در مانیفست وقتی که نوشتیم شعر باید خودش موضوع خودش باشد، درست است که ما به یک قطعه شعر به عنوان یک واحد زبانی نگاه میکنیم. ولی خود قطعه نمیتواند مطلقا زبانی و جسما زبانی از کار در آید، یعنی "چیز" از کار در آید و هیچ سهمی از " انسان - جهان " نداشته باشد.
شعر چیزها را از "چیزیت" شان میاندازد، در خودش میبرد و منقلب و مسخشان میکند. یعنی شعر برای اینکه شعر باشد، ناچار به "چیز" احتیاج دارد. به جهان و آنچه دراوست. یعنی به فنومنولوژی ِهستی و جهان خارج ، و این"آنچه دراوست" است که در شعر از "چیزی" به "زبانی" بدل میشود، و دیگر آنچه که بود نیست .
هوسرل همه چیز را از عینیت خلع میکند. و در این خلع به آن ها جمال و جادو می دهد ویا جمال و جادو از آنها ها می گیرد . دنیای شاعران و پیامبران را به روی ما باز میکند. او به ما یاد میدهد چطور درون مان را به بیرون مان بدهیم .همه چیز درخارج از ما میگذرد. و ما چیزی جز خارج از خود نیستیم. عواطف ما قلمرو تازهشان مکانیسم تازهای پیدا میکند و یا که با مکانیسم تازهای که او به عواطف میدهد قلمرو تازهای پیدا میکنندhttp://www.blogger.com/img/blank.gif. به این ترتیب ما بدون جهان اطرافمان هیچ ایم. با دیگری است که هستیم، با بیگانه است که هستیم. در میان دیگران است که زندگی ذهن ما میگذرد. اگر بیرون ازما چیزی نباشد، ذهن ما بر چه چیز بیفتد؟ برچه چیز فرود آید؟ ازچه چیزی تغذیه کند ؟چه چیزی را بداند؟ چه چیزی را بخورد؟ آنوقت تنها ما میمانیم و وقتهامان، که میگذرند، در ما و بی ما :
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن ِ دانستن
(طرح مسائل از پرويز اسلامپور، پاريس ، تابستان1993 )
نقل از : http://royaee.malakut.org/archives/2010/01/post_141.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر