۷/۰۱/۱۳۸۹

نامه‌اي دوست خوبم

• دوست‌خوبم، در جواب آن‌همه نوشته و گِله‌ها و گله‌گذاريت چه بگويم؟! اصلا جوابي ندارم كه همه‌ي حرف‌هايت حساب است و حرف حساب بي‌جواب است.خيال مي‌كني من اين‌جا در برج عاج خود‌ساخته‌ام نشسته‌ام و بي‌فكر به آزادي و رهايي و هزار اسم جورواجور ديگر از ترس سوراخ موش خريده‌ام و به خودم مشغولم و با آن‌چه در جواني به‌دست آورده‌ام مشغولم؟ فكر مي‌كني غم نان ندارم و يا درگير مسايل معيشتي نيستم كه ديروزم پر از گرفتن‌ها و زد و بند‌هاي خاص بوده است. شايد باور نكني اما… به خدا اين‌طور نيست. روزگارم، روزگار سگ دزد است كه از هر صدايي و حركت كوچك‌ترين نسيمي مي‌ترسد و پاري وقت‌ها به‌خود مي‌شاشد. ترس آن‌چنان در من ريشه گرفته است كه از صداي در خانه و زنگ تلفن مي‌ترسم. دلم مي‌خواهد باور كني كه بيش از يك سال است كه دست به قلم نبرده‌ام و اثاث و اسباب مجسمه سازي‌ام را نمي‌دانم عيال مكرمه در كجاي ناكجا‌آباد خانه جاي داده است. كتاب‌هاي ناخوانده‌ام بس‌كه فحشم داده‌اند؛ زبان‌شان خشك شده و ديگر زير‌چشمي هم نگاهم نمي‌كنند. پاري وقت‌ها غم نان آن‌چنان فشار مي‌آورد كه … نمي‌خواهم به اين خط بيافتم كه پاياني ندارد و بيشتر عصبي‌ام مي‌كند.اما …نمي‌دانم بي‌حركتي و خاموش بودن و نفس نكشيدنم را چگونه توجيه كنم كه…
" مگر ما بي‌حركتيم؟!"
اصلا چه كسي و كدام فرهنگي مي‌تواند حركت را توجيه كند؛ كه تو يا هر كس ديگري كه دور از گود نشسته و در هوايي- كه نمي‌دانم چگونه است- نفس آزادش را مي‌كشد. من يا ما را به چيزي كه نمي شناسد متهم كند؟. اين روز‌ها به هر كس كه مي‌رسم، شامه‌اش از بوي بي‌اعتمادي آزرده است. آن‌قدر آش داغ خورده‌ايم كه به فالوده هم پُف مي‌كنيم و شايد همين بي‌اعتمادي و ترسي كه در نهادمان جا گرفته، باعث آن شده كه بعضي از دولت‌مردان تندرو را وادر مي‌كند تا اين‌همه سنگ بر سر راه فرهنگ اين مملكت بيندازد و شايد شعار‌هايي كه داديم و داديد؛ باعث اين‌‌همه دو دسته‌گي شده و يا… بگذار به همين بسنده كنم كه شايد وظيفه‌ي نويسنده و روزنامه نگار نه اين است كه پرچم‌دار گروهي خاص باشد و از فرد خاصي دفاع كند. بلكه هنرمند همانند چشم بيناي جامعه است و بايد توان آن را پيدا نمايد تا همه‌چيز را با احساس نبيند و با دليل و منطق به تشريح وقايع بپردازد. وگرنه مني‌ كه از فرد يا گروه غير دولتي دفاع مي‌كنم و پرچم‌دارشان هستم، با نويسنده و روزنامه نگار آن سويي چه فرقي دارم و چه كسي مي‌خواهد به من بباوراند كه ما بر حقيم و آن‌ها بي‌حق؟! مگر آن‌ها اهل اين‌ديار و اين آب و خاك نيستند؟ چرا بايد چون بر اساس مرام ما نيستند كوبيده شوند؟ شايد آزادي اين باشد كه هيچ‌كس، كس ديگر را بي‌حق نداند و به همه اين امكان داده شود كه از مرام و مسلك خود دفاع كند؛ بي‌كه به آزادي و برحق بودن ديگري بتوپد و زندان‌ها را پر نمايد. كمي فكر كن. آيا اين گله‌ها و طعنه‌هاي شما چيزي جز گفته‌هاي آن‌هاست؟… نمي‌دانم و شايد همين ندانستن‌ها باعث منفعل بودنم شده است و شايد اين‌همه بگير و ببند آن‌طرفي‌هاست كه …در هر صورت از اين‌كه وادارم كردي ساعتي پشت كار بنشينم و ذهن رسوب كرده‌ام را به كار بيندازم؛ متشكرم.

۱ نظر:

نارویی گفت...

اين روز‌ها به هر كس كه مي‌رسم، شامه‌اش از بوي بي‌اعتمادي آزرده است
ممنون از نوشته تان