سال 86، سالي پراز درگيري و تشنج بود. آنقدر بلا سرم آمد كه از همهچيز بازماندم
يكم
كتابم با نام " و اين دوباره خنديد " و با هزينهي خودم،در كرمان چاپ شد و مثل كتاب اولي، وقتي آنهمه كتاب را زير بغلم دادند؛ از خودم بيزار شدم كه چرا...؟ چرا چاپ كردم؟ چرا نوشتم؟ چرا اينهمه خون دل خوردم؟
تبصره: نگوييد تو كه يك بار تجربه كرده بودي چرا ... مگر يك انسان چند بار از يك سوراخ گزيده ميشود؟
راست ميگوييد. اما مجوز نشر اين كتاب را سال 83 گرفته بودم و اگر تا پايان تابستان چاپش نميكردم ميبايست دو باره از هفت خوان مميزي بگذرد و معلوم نبود دوباره مجوز ميدادند يا نه . از همه مهمتر توهمزده شده و فكر ميكردم اينبار تخم دوزرده ميگذارم و چون... اصلا بيخيال شين
دويم
سال 86 سالي بود كه اداره معظم فرهنگ و ارشاد اسلامي كرمان عوض اينكه از زحمات سال گذشته - برگزاري جشنواره داستان استاني و برپا كردن غرفهي نويسندگان كرماني، در نمايشگاه كتاب تشكر كند، -با آنكه معاونت فرهنگي آن اداره از هنرمندان بود و ادعاي دوستي داشت- آنچنان آتشي پشت دستم گذاشت كه تا مرحلهي حذف فيزيكي هم پيش رفت. چه رسد به اينكه هزار انگ آنچناني هم به -اين وجود ذيمثال- زد- و...
و اما سِيُم
در اين سال، طبيعت وادارم كرد قبول كنم، تقريبا نيمي از قرن را پشت سر گذاشتهام- آنهم بيحاصل و مصداق بارز آب در هاون كوبيدن- يكباره همهي دردهاي پيري به سراغم آمد. فشار خون بالا، قند بالا، چربي بالا و فاسد شدن يكباره دندانها و كشيدن تعداد زيادي از آنها را و در انتظار دندان مصنوعي بودن ...
و آخري
چشمتان روز بد نبيند و بتركد چشم حسود كه هرچه اسپند دود كردم و دور سر خودم و كتابخانهام چرخاندم بازهم زورم به تشعشع ناپاك آنها نرسيد و با هنرمندي هر چه تمامتر -وقتي ميخواستم دو شمع نيمسوز را به يك شمع و يك اثر هنري تبديل نمايم- كتابخانهام را سوختم و بعد از تلاش يكماهه و شنيدن آنهمه غرولند از عيال مبارك-كه زندگياش را به گند كشيدم- هماكنون تعدادي كتاب دودي در قفسههاي بدرنگخوردهام، چشم نوازي- نه چشم خرابي - ميكند و اين يعني از دست دادن تمامي سرمايهي چهل و چند سالهام!
باور كنيد از طرفي اين اتفاق كمي از دردهاي دلم را تعديل كردهاست- يكي از غمهايم اين بود كه پس از مرگم چه بلايي سر اين مردهريگ ميآيد- مردهريگي كه نودونه درصدش را از دستفروشها و دست دويم خريده و به خيال خودم درستشان كرده بودم!
و باقي بقايتان
البته بلاهاي ديگري هم بود كه نگويم بهتر است و اگر بگويم مثنوي صد من شود.
بگذاريد اين را هم بگويم: يكي از داستانهايم،-در مسابقهي داستان كوتاه شهر كتاب- تا مرحلهي نهايي پيش رفت و آنجا بايكوت شد و آخرش نفهميدم چرا موتور داستانهاي من فقط تا مرحلهي نهايي سوخت دارد و پس از آن...بيخيال شويد و نديده بگيريد
۲ نظر:
سلام
سلام
من را میشناسید استاد
همان مترسک فیلسوف سابق
بلاهایی هم سر من آمد استاد
مترسکم از دستم رفت............
استاد
همیشه گفته ام و میگویم " شما چیزی گم نکردین" شاهکار بود. انشا الله می ایم کرمان و خدمتتان میرسم... و
پاینان شب سیه سفید است
زنده باشید استاد
سال 87 از آن شماست
سلام.
بالاخره باز شد اينجا.
دوزرده بود. باور كنيد؟ چي؟ "و اين دوباره خنديد" را ميگويم.
بابت كتابهايتان بسيار غصه خوردم. دست خودم نيست. نسبت به كتابها شايد احساس بيشتري دارم تا آدمها.
و ديگر، بيماريها... بد نيست. عادت ميكنيد و كمكم اين حس بهتان دست ميدهد كه آدم منحصر به فردي هستيد با جسمي معيوب!
ارسال یک نظر