یادداشت: این نوشته پاسخیست به پرسش پیرامون جوانمرگی نویسنده در ایران که گویا در شمارهی زمستان 89 گاهنامهی سینما و ادبیات با عنوان “تکخالی در جوانی” در کنار رای و حرف نویسندگان دیگر درآمده.
از زمانی که گلشیری حرف جوانمرگی شاعر و داستاننویس را پیش کشید، سه دههای بیش میگذرد. باریکبینی او در چند و چون کوتاهی دورهی شکوفایی هنری این دسته از هنرمندان بر پایهی مشاهدهی روندی است که با آغاز شعر و داستان نو در ایران، یعنی از مشروطه به بعد، شکل میگیرد و پیش میآید و پررنگ میشود. در این صد سال “برزخی” چهرههای تابناک یا عمر درازی نداشتهاند، یا پس از به زمین زدن تکخالی در جوانی، انگار که خود به زمین خوردهاند، از پیشروی بازماندهاند. نمونهها آنقدر هست که به انگارهی ناکامی در تداوم آفرینش و رسیدن به اوج توانایی هنری پر و بال بدهد؛ گسترهاش هم میتواند بسیاری را دربرگیرد، از فروغ و سپهری گرفته تا ساعدی و صادقی. زمانی هدایت پیشرو که هر راهی زد تا بر ساز آن آه خود بزند، “جوانمرگ” خوانده میشود؛ زمانی دیگر خود گلشیری، که هرکاری کرد تا باغ داستان را سبز نگهدارد. آیا این انگارهی پررنگ “برهان قاطع” و همهگیر شده؟
گلشیری در پائیز 56 در ده شب شعر کانون نویسندگان در انستیتو گوته این جوانمرگی در نثر معاصر را اعلام میکند و شش دلیل برای آن برمیشمرد که همه ریشه در بیرون از نویسنده و در وضعیتی تحمیل شده بر او دارند — درجا زدن سیاسی-اجتماعی، گسست فرهنگی، فشار اقتصادی، سانسور، کوچ، و “فترت” ترجمه. حالا در پائیز 89 میبینیم که هم کم و بیش آن ششگانه، پرزورتر از پیش، برقرار است، هم گیر و گرههای تازهای پیدا شده. آیا این به آن معنیست که آش همان آش و کاسه همان کاسه است؟
اگر برای سنجش خودمان به “دیگران بهتر و برتر” نگاهی بیندازیم، یعنی حال و روز جامعهی ادبیمان را با حال و روز جامعهی ادبی غربی بسنجیم، میبینیم که دامنهی درد در فضای ادبی ما از جوانمرگی شماری از نویسندگان فراتر میرود. این درد، این بیماری، این نفستنگی مزمن از هوای آلوده، حالا گریبان هرکس را که به شکلی به این جامعه تعلق دارد، گرفته و هریک را به شکلی میآزارد.
حرف جوانمرگی مهر دورهای خاص را دارد: زمان و مکان در تب سیاست میسوزد؛ روی سخن شاعران و نویسندگان ده شب با حاکمیتیست که به سراشیب سقوط افتاده و بالاخره به صرافت افتاده که گوشش را باز کند. همین هم هست که میبینیم نویسنده-روشنفکری که پیروزی بر استبداد را نزدیک میبیند، بر “جوانمرگی” تکیه میکند و تنها سببهای بیرونی آن را برمیشمرد تا “دشمن” را انگشتنما کند. گزارش گلشیری خطابهای سیاسیست؛ حرف نسلیست که سردرگریبانی و سرمای زمستان اخوان را به خود دیده و حکومت را سلطنتی میبیند از آسمان نزول اجلال فرموده و ظالم و بیگانه با مردم مظلوم. گزارش او از دورهی سوکسهی انقلابهای رهاییبخش به مدد مسلسل، آرمانگرایی جوانان، و تعهد اجتماعی نویسنده — خواه از قماش رئالیسم سوسیالیستی و خواه از نوع سارتری — نشان دارد. زمانهی او زمانهی یکیانگاری روشنفکر و نویسنده در فضای اجتماعی-سیاسی خالی از نهادهای مدنی و شهروند کنشگر است؛ زمانهی قهرماننمایی تنی چند نویسنده-روشنفکر صلیب رسالت بر دوش از دایرهی کوچک نویسندگان وشاعران؛ زمانهای که اهل قلم، پیدا و پنهان، خود را برتر از دیگران میبیند و نویسنده-روشنفکر یا “مراد” است، یا “رئیس”، یا “پیر”، یا “استاد”.
حالا روزگار ورق خورده. در حالی که خیلی دیوارها فروریختهاند و خیلی از درها از پاشنه درآمدهاند، یک در همچنان بر همان پاشنهی قدیمی میگردد. از یکسو چشممان به چشمانداز دنیا باز است، از سوی دیگر قلممان در بند باید و نبایدهای نفسگیر است. ریشهی درد قدیمی ما در آن است که تکلیف ادبیات را نه خود ادبیات واهل آن، که قدرت و دولت حاکم تعیین میکند. اما این حرف حرف تازهای نیست. تازگی را، شاید، باید در جایی دیگر، در جست و جو برای درمانی تازه یافت.
دنیای امروز ما با دنیای سی سال پیش یکی نیست و نمیشود که تفاوتهای امروز و دیروز را ندیده بگیریم. این تفاوتها نه کماند، نه کم اهمیت: حالا تکنولوژی ما را چنان به دنیا وصل کرده که هم خودمان خود را بخشی از آن ببینیم، هم دنیا ما را بخشی از خود ببیند؛ این دنیا امروز تعبیر و تفسیر دیگری از سیاست و قدرت و دولت دارد؛ عصر آرمان گرایی جوانان و مبارزهی قهرآمیز برای آزادی و دموکراسی سپری شده و چهرهای چون چه گوارا جای خود را به چهرهای چون آنگ سان سو چی داده است؛ امروز دیگر ادبیات، همچون دیگر شاخههای هنر، چه در تولید و چه در مصرف، در حلقهی خواص نیست؛ و …
آدم امروز هم، خواهی نخواهی، آن آدم سی و اندی سال پیش نیست. آدمهای فضای ده شب گمانشان بر این بود که حکومت سلطنتی خودکامه دریک سو و مردم در سوی دیگرند و بنابراین با رفتن سلطنت همه چیز درست میشود. حالا تصور جدایی مطلق مردم (در معنای کلی و وسیع آن) از حکومتی که باری به هر جهت نتیجهی انقلاب آن مردم و برخاسته از آن مردم است، بیمعنی مینماید. مطلقانگاری و تصویر سیاه-سفید یکی فقط ظالم و دیگری فقط مظلوم دیگر کارایی ندارد. “مردم” نه یکپارچهاند و نه معصوم. حکومتها هم از آسمان نازل نمیشوند. این یعنی که حالا بیش از گذشته میتوانیم به نقد خود بنشینیم و چارهی خلاصی را هم در تکیه کردن بر همت خود ببینیم.
جامعه و فضای ادبی دههی هشتاد هم آن جامعه و فضای ادبی دههی پنجاه نیست. دیروز وقت کمشماری شاعر و نویسنده و خوشدرخشی و چیرگی تنی چند یکهتاز میدان بود؛ وقتی که نویسنده‑روشنفکر کم و بیش در بند دغدغهی تعهد سیاسی-اجتماعی بود و با خیال رسالت خویش خود را تافتهای جدا بافته از دیگران میانگاشت. امروز اما وقت پرشماری شگفتانگیز جماعتیست که به هر سبب مینویسند، به این امید که خوانده و دیده شوند و بتوانند “خود را به ثبت” برسانند. از این خیل انبوه، شماری سودای نام دارند و برای رسیدن به آن از هیچ راه و بیراهی روگردان نیستند؛ برخی هم یا در نیمهراه از پا میافتند، یا به بد حادثه گرفتار میشوند. اما اگر امید عافیتی برای ادبیات ما و اهل آن باشد، آن را باید در کار و حضور شاعر و داستاننویسی دید که چشم و گوشش به جهان بیرون و جهان درون خودش باز است. چنین نویسندهای میبیند که در دنیایی متراکم از انبوه شاعران و داستاننویسان گمان خودرسول بینی و یا سودای غول شدن راه به جایی نمیبرد؛ میبیند که هم برای رسیدن به پول و شهرت راههایی آسانتر از نوشتن هست، و هم برای پاسخگویی به تعهدهای اجتماعی عرصههایی بهتر از شعر و داستان؛ میبیند که برای کاستن از درد نفستنگی باید از دایرهی تنگ بدهبستانهای ریایی کنار کشید؛ و از همه مهمتر، میبیند که در معرکهی پرآزار “نویسنده به تقصیر” عافیتگاهی بهتر از دلسپردگی به “نوشتن برای نوشتن” نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر