فرانک اوکانر (1903 ـ 1966)، نویسندهی ایرلندی، شاعر و منتقد هم بود، ولی او را بیشتر به خاطر داستانهای کوتاهش میشناسند. از زمان جوانی که در کتابخانهای در دوبلین کتابدار بود، داستانهای کوتاهی برای مجلهها میفرستاد و شاعر معروف ایرلندی، ویلیام باتلر ییتس (1865 ـ 1939) یکی از مشوقان و حامیان عمدهاش بود و همو بود که به این نویسندهی پیشتاز «چخوف ایرلند» لقب داد. اولین مجموعه داستانهای کوتاهش را در سال 1931 منتشر کرد. به آمریکا رفت و بیشتر عمرش را در آن کشور به تدریس و نوشتن گذراند و بسیاری از داستانهای او برای اولینبار در آمریکا به چاپ رسید. گفتگویی که میخوانید، نخست در مجلهی «Paris Review» شمارهی پائیز و زمستان 1957، و سپس در کتاب «Writers at work» به ویرایش ملکوم کاولی (نیویورک، انتشارات وایکینگ، 1958) به چاپ رسید.
چرا داستان کوتاه را به هر نوع دیگری ترجیح میدهید؟
چون که این نزدیکترین چیز به شعر غناییست که من سراغ دارم. من مدت زیادی شعر غنایی میسرودم. بعداً کشف کردم که خداوند، مقرر نفرموده که من شاعر غنایی باشم. و نزدیکترین چیزی که وجود دارد، داستان کوتاه است. رمان در واقع، منطق و دانش خیلی بیشتری از اوضاع و احوال طلب میکند. در حالی که داستان کوتاه، همان جدایی از اوضاع و احوال را دارد که شعر غنایی هم دارد.
فاکنر گفته است: «شاید هر رماننویسی، اول میخواهد شعر بنویسد، میبیند نمیتواند، و آن وقت سعی میکند، داستان کوتاه بنویسد که بعد از شعر مطلوبترین فرم است. و اگر در این زمینه هم شکست خورد، تازه آن وقت دست به کار نوشتن رمان خواهد شد». دراینباره چه فکر میکنید؟
دوست داشتم، خودم را به همین ترتیب تسکین بدهم و راستی هم از نظر نویسندهی داستان کوتاه، رمان چیز سادهایست که به آرامی میشود به درونش لغزید. اما در واقع، تجربهی خود من در مورد رمان این است که همیشه برای من بیش از حد دشوار بوده است؛ دست کم، نوشتن رمانی مانند «غرور و تعصب» کاری نیست که از دست یک فارغالتحصیل شکستخورده، یک شاعر شکستخورده، یک داستان کوتاهنویس شکست خورده یا هر شکست خوردهی دیگری برآید. کار اساسی در رمان، خلق مفهومی از یک زندگی مداوم است. ما در داستان کوتاه، این مسئله را نداریم. در داستان کوتاه فقط اشارهای به این زندگی مداوم میشود. در رمان باید آن را خلق کنید. و این توضیح یکی از مشکلات من با رمانهای مدرن است. حتی رمانی مثل «As I Iay Dying» _ عنوان ترجمهی فارسی رمان: "جان که میدادم" _ که من شدیداً تحسینش میکنم، به هیچوجه رمان نیست، داستانکوتاه است. رمان برای من چیزیست که در پیرامون اوصاف زمان، طبیعت زمان و تأثیری که زمان بر حوادث و شخصیتها دارد، ساخته شده باشد. وقتی که من رمانی را میبینم که قرار است در بیست و چهار ساعت اتفاق بیفتد، از خودم میپرسم که «یارو چرا داستان کوتاه ننوشته؟»
ییتس گفته است: «اوکانر همان کاری را برای ایرلند میکند که چخوف برای روسیه کرد.» در مورد چخوف چه میگویید؟
معلوم است که چخوف را فوقالعاده تحسین میکنم و فکر میکنم که هر داستان کوتاهنویسی، این کار را میکند. او تقلیدناپذیر است. کسیست که نوشتههایش را باید خواند، تحسین و ستایش کرد. اما هرگز، هرگز، هرگز نباید از او تقلید کرد! او خارقالعادهترین تمهیدات فنی را به کار برده است و آن لحظهای که شما بدون آن تمهیدات فنی، شروع میکنید به تقلید کردن از او، به ورطهی نوعی روایت بی سر و ته میافتید. همانطور که فکر میکنم حتی به سر داستاننویس خوبی مثل کاترین مانسفیلد افتاد. میبینید که او ظاهراً بدون هیچ حادثهی فرعی، داستانی میسازد. بنابراین، به این نتیجه میرسد که اگر داستانی بدون هیچ حادثهی فرعی بسازد، به همان اندازه خوب است. اما در واقع اینطور نیست. چیزی که کاترین مانسفیلد فراموش میکند، این است که چخوف در روزنامهنگاری، هجونویسی، نویسندگی برای نشریات فکاهی و نمایشنامهنویسی سابقهای طولانی داشت و خیلی خیلی زود هنر جلب علاقه و خلق یک ساختمان محکم را آموخته بوده. چیزی که هست، این هنر در کارهای آخر او پوشیده از نظر است. فکر میکنند که بدون ساختمان محکم، از پس کار بر میآیند، ولی همگی اشتباه میکنند.
از عادات کار حرف بزنید؛ داستان را چطور شروع میکنید؟
موپاسان توصیه میکرد «کاغذ را سیاه کنید!» من همیشه همینکار را میکنم. هیچ نمیدانم نوشته چه ریختی خواهد شد. هر چیزی که به طرح اولیهی داستان مربوط باشد، مینویسم. آن وقت برمیگردم و شروع میکنم به برآورد کردن آن چه نوشتهام. وقتی که مینویسم، وقتی که نسخهی اولیهی یک داستان را مینویسم، هیچ وقت به فکر نوشتن جملههای قشنگی از قبیل «در یک شب زیبای ماه اوت، الیزابت جین موریارتی در جاده راه میرفت» نمیافتم. فقط آنچه را که اتفاق افتاده است، سرسری مینویسم و آنوقت میتوانم به این فکر بیفتم که ساختمان چه جوری باشد. شکل داستان برای من از همهچیز مهمتر است، آنچه که به شما میگوید، شکاف ناجوری اینجا و آنجا در روال روایت هست و شما باید به هر طریقی که میتوانید، آن را پر کنید. همیشه به شکل داستان نگاه میکنم، نه به شیوهی پرداخت آن. همین چند روز پیش، داشتم مطلبی را دربارهی دوستم ا.ئی.کاپارد مینوشتم. داشتم توضیح میدادم که کاپارد این داستانها را چطور باید نوشته باشد: با یک دفترچه یادداشت، این طرف و آن طرف میرفته، یادداشت میکرده که رعد و برق چه شکلی بود، آن خانه چه شکلی بود، و همهی وقتش را صرف به کار بردن تشبیهی میکرده که آن را به یادش بیندازد. «جاده شبیه مار دیوانهای بود که از تپه بالا میرفت.» یا چیزی از این قبیل. و «او چنین و چنان گفت و آن مرد در میخانه چیز دیگری گفت.» پس از این که او همهی این چیزها را مینوشت، قاعدتاً طرح داستانش شکل میگرفت و دست به کار نوشتن همهی جزئیات میشد. اما من هیچ وقت این کار را نمیکنم. من قبل از هر چیز باید ببینم که این آدمها چکار کردهاند و تازه آنوقت به این فکر میافتم که شب زیبای ماه اوت بود یا شب بهاری بود. من قبل از هر کاری، صبر میکنم موضوع کار دستم بیاید.
بازنویسی هم میکنید؟
بارها، بارها، بارها و بارها. همچنان بازنویسی میکنم و پس از این که منتشر شد و پس از این که به صورت کتاب هم منتشر شد، بازنویسی میکنم. بیشتر داستانهای اولیهام را دوباره نوشتهام و یکی از همین روزها، اگر خدا بخواهد، درشان میآورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر