این یادداشت، پنجشنبه، چهارم شهریور در روزنامه شرق منتشر شد.
این امروز که در ماهیتابههای اتاق من
حتی یک ماهی نمیسوزد
و با چاقوی من مرغی نمیمیرد
از دردهای دندانتان حرف نزنید
که من از سرطانم فریاد خواهم کرد
نجدی
نجدي بر خلاف شعرهاش كه معمولا آني و بداهه مينوشتشان، در نوشتن و ويرايش قصههاش به شدت س«بين ختگير و وسواس بود. اينطور بگويم بهتر است: تا بر ورسيونهاي مختلف و متعدد قصهها سوهان نميكشيد و بارها و بارها بازنويسيشان نميكرد، اصلا فكرش را هم نميكرد كه داستاني نوشته است.»
گوينده اين جملات، كسي نيست جز پروانه محسني آزاد، همسر بين نجدي كه سالها زندگياش را با او و –به قول شهرام رفيعزاده- با آن «غول توي سينهاش» به اشتراك گذاشت. گپ زدنم با پروانه خانم از كجا به اينجا كشيد؟
مدتي از مرگ [محمدتقي] صالحپور گذشته. از مراسمي برميگرديم كه جمعي از نويسندگان و شاعران و بعضا اعضاي كانون نويسندگان ايران بر مزارش بر پا كردهاند. جايي كه آرامگاه نامهاي شهيري چون نصرت رحماني، شيون فومني و ... نيز هست. پروانه خانم كه سالها با نجدي در شهر چاي و ابريشم گيلان، لاهيجان زندگي كرده، اگر چه با مركز استان دور و بر 40 كيلومتر فاصله دارد اما هنوز رشت را نميشناسد و براي رفتن از سليمانداراب (محل برگزاري مراسم صالحپور) تا خروجي رشت به سمت شرق گيلان و طبعا لاهيجان، نياز مبرم به يك همراه دارد. من هم كه عازم محل كارم در حوالي ميدان صيقلانام –به پيشنهاد عليرضا پنجهاي- در آن غروب پرترافيك رشت، همراه و همسفر پروانه خانم ميشوم. فرصت مغتنمي است؛ اما با سرعت مجاز تاكسيهاي تلفني، مگر چهقدر ميشود سوالپيچ كرد همسر نويسندهاي را كه هم از آثار و هم از زندگي و حال و هواش، كمتر شنيده و خواندهايم؟
در آن حدود چهل دقيقهاي كه همسفر بوديم، مگر چهقدر ميتوانستم بپرسم از تجربه عمري نفس كشيدن مشترك و البته دويدن با يوزپلنگي كه حتي تا به امروز كه 13 سال از خاموشي ابدياش ميگذرد، كمتر دستمايه نقد و نظر و گفتوگو در جرايد و كتابهاي ادبي بوده است.
پروانه خانم ميدانست كه پذيرايي از سوالات يك روزنامهنگار ادبي، سرنوشت محتومي دارد به مثابه دميده شدن در بوق كرنا. اين است كه سعي ميكنم حرفهايم كمتر لحن سوالي داشته باشد. به خودم ميگويم در اين هيري ويري و پشت اين ترافيك جبرآميز، نكند به او پيشنهاد گفتوگو بدهم! با اين همه اما وقتي تاكسي تلفني راه افتاد او مرا در مقام يك دوست همسفر –و نه يك ژورناليست- يافت و تا زمان اجازه ميداد، با بياني به قاعده ژورناليستي، تا ميتوانست و ميخواستم از نجدي گفت.
پروانه محسني آزاد –يا پروانه نجدي-، خواهر پوروين، اصيلترين مخاطب متنها و حاشيههاي يوزپلنگك سفر كرده و به گفته هم او، مهمترين انگيزه نوشتن و نفس گ كشيدنش در هواي لاهيجان و هر هواي ديگري، آغشته به نگاهي پر از نجدي، پر از همان خيابانها، از واپسين عبارت دستنوشت همسر نويسندهاش برايم گفت:
«اين اواخر دست راستش حتي براي كوچكترين كارها يارايش نميداد. كسي كه عمري شعر و داستان و ... نوشته بود، چهطور ميتوانست در آن روزهاي سخت نوشتني –كه واپسين روزهاي عمرش بود- ننويسد؟ يكهو ديدم مداد را در دستش چپاش گرفت و با زحمتي مضاعف شروع كرد به نوشتن.
سطر اول را به هر زحمتي بود و سطر بعد را به دنبال آن نوشت. وقتي سطر دوم آخرين شعرش –كه با همان دو سطر به پايانش برد- را روي كاغذ آورد، قلم را پايين گذاشت و به شكلي عجيب، غيرمنتظره و به شدتن گريست. نسخه دستنوشته اين شعر با همان دست خط كج و معوج دست چپاش پيش من محفوظ است. اين آخرين عبارتي بود كه بيژن مينوشت:
«دختران من، خواهران اين تابستان».
سالها گذشته حالا. او ديگر بين ما نيست و ما را با آن همه يوزلنگ دوان كه 13 سال پيش او را تا بلندايي مشرف به شهر كاشفالسلطنه و درياي خزر رساندند، تنها گذاشته است.
در اين سالها آنچه شگفتزدهام كرد، رفتار جامعه ادبي ايران با نجدي و آثار او بود. اگرچه بيتوجهي به اهميت ادبي آثار شاعران و نويسندگان در زمان حياتشان از سوي منتقدان –اگر داشته باشيم البته- و نيز تنيدن هالهاي از تقدس به دور نامشان پس از حيات، وضعيت چندان بيسابقهاي در كشور ما نيست، اما نجدي در همين اوضاع بغرنج و نابساماني كه خوديهاي ادبيات براي خود و همكارانشان پديد آوردهاند، يك استثنا است.
نميتوان ناديده گرفت وضعيتي را كه در آن، روز به روز فاصلهاي عميقتر ميان تودهها و ادبيات جدي و مهمترين آثار در اين حوزه، ايجاد ميشود. اما آنچه نجدي را از همين قاعده نيز مستثنا ميكند، اين است كه او پيش از مرگش تنها يك كتاب منتشر كرد و به گواه بسياري از دوستان و نزديكانش، اگر نبود پيگيريها و احساس مسئوليت شمس لنگرودي، نجدي همين «يوزپلنگاني كه با من دويدهاند» را نيز ناديده، ديده از جهان فرو ميبست.
همين يك كتاب اما در زمان انتشارش (اگر چهخ به چند نوبت چاپ هم رسيده است) به ويژه پس از دريافت جايزه گردونِ عباس معروفي –كه انصافا يكي از مهمترين گزينههاي گردون هم همين مجموعه قصه نجدي بود- غوغايي در دو بعد تخصصي و عام ادبيات قصوي ايران به پا كرد. از آنهمه تمجيد و تعريف و لذت وافر و به زعم برخي وصف ناشدني در طول سالهايي كه از انتشارش ميگذرد، چه بازخوردي در سطح مطبوعات و توسط منتقدين ادبي به چشم خورده است؟ اگر بگوييم هيچ، قولي گزاف گفتهايم؟
پر بيراه نبود و نيست مدعاي دوستن شاعر و روزنامهنگارمان شهرام رفيعزاده در مورد نسبت ادبيات ايران با جهان شعري و قصوي نجدي كه «جامعه ادبي ايران، هنوز به بيژن بدهكار است.»
دريغ و افسوس كه هنوز بسياري از نامهاي سرشناس ادبيات ايران ميپندارند كه براي زنده نگاه داشتن نام و آثار يك نويسنده يا شاعر، بايد درهاي گفت و گو و بحث و نقد و نظر را به روي آثار او بست. گيرم كه اين قول به ايت صراحت بر زبانشان جاري نشود. اما رفتارشان با امثال نجدي كه عمري در پي پديدآوردن خلاقيت ادبي بوده و زيستهاند، حاكي از چنين باور پيشاقرن بيستمي است.
اين موضع انتقادي ناظر بر نوع نگاه بسياري از دوستان و نزديكان نجدي هم هست كه اگر الزامي داشت، از جاري ساختن نامشان در اين نوشته درنميگذشتم. به هر حال، نجدي 13 سال است كه ما را با غم از دست شدنش تنها گذاشته و افسوس كه هنوزاهنوز، در نيافتهايم كه ميتوانيم با در آمدن از در گفت و گو با آثار او در حوزه انتقادي ادبيات، اين تانهايي را به سوي حركتي جمعي و بلكه انتقادي، ترك كنيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر