داغيِ مانده در آهنهاي نردبام از كف دمپاييهاي پلاستيكيات ميگذشت و تا عمق چشمانت ميدويد . تيزي تند آفتاب از روي مقنعه سياه ، نقرهداغت ميكرد و تو دستبردار نبودي . نميتوانستي دست برداري ، آخر بيشتر از خودت دوستش داشتي ؛ بيشتر از هركس ديگري كه در اين دنيا بود ؛ دوستش داشتي و دلت نميآمد كس ديگري به همين سادگي او را از تو بگيرد . باور نميكردي اما اين و آن ميگفتند كه ...
شايد حق داشتند ؛ حق داشتي ؛ حق داري . اوجوان بود ؛ خوشگل ، خوشهيكل و از تو سَرتر . آنقدر كه وقتي پدر و مادرش به خانهي شما آمدند . وقتي – برخلاف هميشه - از قبل زنگ زدند و گفتند كه براي كار خيري به خانهي شما ميآيند ؛ مثل وقتيكه عمويت گفت او را با زن خوشگلي ديده ، داغ شدي و تنت به جِزجِز افتاد . ...اما آن داغي و اين داغي …
بخار داغي كه از روي آسفالت بلند ميشد و از لبهي ديوار ميگذشت ، سرت را به دوّران انداخت . با خودت گفتي« ...دست وردار زن ! آخه اونا از كجا ميدونن كي آشنا و كي غريبهاس »
...گفتي « برو پايين و به كارت برس ، تو 24 ساعته كه تو اون بيمارستان كثافت ، پلك بههم نزدي و حالا …»...
سرت را برگرداندي . حتي يك پله هم پايين آمدي ، اما ، چهرهي سرخ و سفيد همكار بيوهات ، جلوي چشمت ظاهر شد و همانطور كه لوندي ميكرد و بدون توجه به اون همه همكار مرد ، گونهي زردت را گرفت و گفت « هي جوني ، يهكم به خودت برس ، طرف داره ميپره ! »
تو كه اصلا تو اين خطها نبودي ، به زور پوزخندي زدي و براي اينكه بچزونيش و بگويي كه از جيك و بوكش خبر داري گفتي « والله ، ما كه مثل بعضيها نيستيم ، تا هر روز يكي رو تور بزنيم و بعد از اونكه از هر نظر چِلونديمش بذاريم بره . ما يه بار يكي رو پيدا كرديم و تا آخر عمرمون بَسه "
اما اونم كم نياورد . لامصب مثل سيبزميني َپشنتي ، عين خيالش نبود . ليوان چايي را از دستت گرفت . خودش را روي مبل انداخت و گفت
« دِ چرا نميفهمي ، خانمخانوما، منم برا همين ميگم . »
براي اينكه تلافي كرده باشد ؛ ادامه داد « دلم ميسوزه كه خدا نه خوشگلي بهت داده و نه زرنگيي كه بتوني تور پهن كني ، اينم كه گيرت اومده شانسي بوده و از روي تصادف ...– خندهي خوشگلي كرد تا زهر حرفش كمرنگتر باشد - … در هر صورت گفتم هواشو داشته باش كه …»...
سرت ميسوخت . تنت ميسوخت . ُگر گرفته بودي . اگر از بلندي نميترسيدي ؛ اگر فكر افتادن نبود ؛ حتما سرت را دودستي ميگرفتي ، اما اين جا و اين بالا . هميشه از بلندي ميترسيدي . هيچ وقت از يك چارپايه نيم متري بالا نرفته بودي ؛ چه برسد به اينكه روي نردبامي كه به هيچ جا بند نبود بايستي و از روي ديوار لرزان ، به بياباني كه به سياهي آسفالت خيابان ختم ميشد ؛ ُزل بزني . دلت ميخواست داد بزني « پس چرا نميآ ؟ »
به خودت فحش ميدادي كه چرا ساعتت را برنداشتي و دلت ميخواست آنقدر فرصت داشتي تا به اتاق برگردي و برش داري ، يا چشمت آنقدر سو داشت كه بتواني از پشت پنجره به ساعت ديواري يك نظر بيندازي . اما ميترسيدي . مي ترسيدي تا چشمت ر ا بگرداني ؛ در همين چند لحظه ، او، با آن كه دوستش دارد . با همان كه آن قدر عزيز هست، تا بدون ترس كنار دستش بنشيند و با خنده و شوخي به اين طرف برود ؛ بيايند و بروند و تو نبينيش ، نفهمي .
كسي از درونت فرياد زد « آخه چرا ؟ مگر زن با زن چه فرقي داره ؟ »
دوباره هيكل همكار بيوهات جلوي چشمت جان گرفت . وقتي آن همه طنازي و ناز و اداهايش را ديدي . وقتي به آرايش هر دم و هر آنياَش فكر كردي ، هم خودت و هم آنكه از درونت فرياد ميزد ؛ ساكت شديد .
هوا داغ بود و تو، ليچ عرق شده بودي . از پيشانيات قطرههاي درشت عرق تند و تند سرازير ميشد و به طرف گودال عميق چشمانت ميخزيد . يكي از همان قطرهها كه خيلي سمج بود و دلش نميخواست گوش به حرف حركت سرت بدهد ، آهسته راهش را كج كرد ؛ از لاي پلكها گذشت . انگار خاكستر داغ درون چشمها ريخته باشند ؛ آتش گرفتي و بدون آن كه بفهمي بالاي نردباني و از بلندي ميترسي ، دستها را ول كردي و چشمت را ماليدي . همان كه درونت بود آهسته و با تاكيد گفت « دانهي فلفل سياه و خال مهرويان … »
گوش ندادي . نخواستي چشمهاي خودت را با چشمان همكارت مقايسه كني . نخواستي حرف او را گوش كني و حتي آن قدر خسته بودي كه حرف او را به جز يك متلك ، يك حسادت زنانه چيز ديگري نديدي و اصلا به آن فكر نكردي …
" اما حرفآي دايي چي ؟ … »
او هم كه همين را گفت . او هم گفت كه او را با يكي ديده كه خيلي از تو بلندتر بوده و بي حجاب و عينك آفتابي َپت پهني هم روي چشمش داشته و …اينجا بود كه آتش گرفتي . آخر نه توي طايفهي تو و نه طايفهي آنها هيچ زني با اين شكل و شمايل نبود . اين قدر قِروفِر نداشت ! دستها را از روي چشمها برداشتي و به سياهي آسفالت نگاه كردي . به نظرت رسيد دورت پر از آدم است . آدمهايي همه آشنا ، همه سياهپوش . همه گريان … چشمهاي پر از اشكت ، همه جا را تارمتار نشان ميداد . ماليديشان و دلت نخواست به خودت بهقبولاني كه گريه كردي ، گفتي « عرق چكيد توشون !» و ياد حرفهاي آنروزت افتادي .همانروزي كه يكي ازهمكارانت به خاطر بي وفايي شوهرش اشك ميريخت و تو كه هنوز هيچكس را نداشتي گفته بودي « واه . من فكر نكنم هيچ مردي اونقد ارزش داشته باشه كه من برا رفتنش گريه كنم .… ُخب وختي نخواس ، وختي يكي ديگه رو به من ترجيح داد ، كله باباش بره اونجايي كه عرب ني انداخت و حالا … »
از خودت پرسيدي « يعني منم مثل اونم ؟ مثل اون شدم ، يعني شوهرم … »
دلت نميخواست اين طور فكر كني . دلت نخواست ...، اما نگاهت را از آسفالت سياه خيابان بر نداشتي و ته دلت آرزو كردي كه ...چي دلت ميخواست ؟ ميخواست همهي حرفهايي كه زده بودند راست باشد و او را ببيني كه با زني خيلي خوشگلتر از خودت گرم هِروكِر باشد يا ...؟
جواب ندادي . جواب نميدادي . سرسنگين شده بودي و دلت نميخواست جوابش را بدهي . دلت ميخواست از اوبپرسي . دلت ميخواست سرت را روي سينهي پهنش بگذاري و با گريه ، - نه گريه ، نه - ...نميخواستي ضعف نشان بدهي . فقط دلت ميخواست بپرسي « اون زن كيه ؟ »
اما نميپرسيدي . ميترسيدي . مادرت هميشه گفته بود « نگذارين رويِ مرداتون تو روتون باز بشه … بهروي خودتون نيارين …»
مگر ميشد . يك بار ، دو بار ، ده بار ؟ ميگفتي « ...مادر تو هيچ وقت معناي شوهرو نفهميدي كه … » به ياد پدرت افتادي و همانطور كه سياهي آسفالت جلوي چشمت پرپر ميزد ، پرپر زدن پدرت را روي دستهاي هفت سالهات ميديدي و مادر مادر زدني كه تا فرداصبح - كه از سركار برگردد - نميتوانست جوابت را بدهد و تو …
چشمهايت سوخت و اشكهايت سرازير شد و چشمت از روي ديوار به دنبال كسي گشت ؛ تا سرت را روي شانهاش بگذاري .
پرسيدم « برا كي ؟ پدرت ، او يا … ؟ »
نگذاشتي حرفم تمام شود . به تلانبار لباسهاي نَشستهاي كه كنار شير جمع شده بود نگاه كردي و گفتي « ...برا هيچكس ! عرق ريخت تو چشمم ! »
خنديدم . شايد هم خودت خنديدي و آهسته گفتي « ...همهچي دست به دست هم ميده » شيطان را لعنت كردي و خواستي از نردبام پايين بروي و گفتي
« شب شد و همهي كارام مونده » دلت ميخواست كسي از خيابان ميگذشت . جانت براي صداي يك ماشين در ميرفت . اما هيچكس نبود . هيچكس نميآمد . نميرفت . با خودت فكر كردي « تو چه برهوتي زندگي ميكنيم »
واقعا همينطور بود . هيچ وقت به خلوتي و سوت و كوري خيابان فكر نكرده بودي . هيچوقت اين طور نديده بودياش و باورت نميشد آدم ميان اينهمه آدم باشد و اينطور احساس بيكسي كند.
آنكه در درونت جاخوش كرده بود ، فرياد زد « ...پس چرا نميآ ؟ كوشَن ؟ »
كس ديگري گريه كرد و گفت " ميآن ، جوش نزن !"
ميلههاي داغ ، تابش تيز آفتاب ، صداي گريهايي كه نميدانستي از كجا ميآيد و چرا اينقدر سوزناك است ؛ تنت را به آشوب انداخته بود . بازهم به بياباني كه انتهايش سياهي آسفالت خيابان بود ؛ خيره بودي و انتظار ميكشيدي . انتظاري كه سُمبهي داغي شده و دلاندرونت را ميسوخت . انتظاري كه هيچوقت تمامي نداشت و همهي عمر سربچالش بودي . ميدانستي كه ميآيد . بايد بيايد . ميدانستي كه نميتواند ...
به خودت نهيب زدي « ايقد ساده نباش ، اونا يه چيزي ميدونن كه ميگن…»...
چي گفته بودند ؟ چطور گفته بودند كه تو اينطور تن به داغي آفتاب داده و روي پلههاي داغتر از داغ ايستاده و بازهم به سياهي آسفالت خيابان خيره بودي ؟
كسي صدايت كرد . صدايش پر از بغض بود . خَشگرفته و … سرت را برگرداندي و با ترس به اطرافت نگاه كردي . هيچ كس نبود . شيطان رالعنت كردي و از پلهها پايين آمدي و گفتي « ديوونه شدم »
يا گفتي « ديوونه بودم كه اجازه دادم اونا تو زندگيم دخالت كنند »
دخالت كرده بودند ؟ نه . آنها فقط هشدار داده و توهم باوركرده بودي . گفتي ...آخه رفتارش يه جوري شده و اون تلفن لامصبم كه ... »
زنگ ميزد و او تو خواب هفتم هم كه بود از خواب ميپريد ؛ چند كلمهي بريده بريده ميگفت . دور و برش را ميپاييد ؛ وقتي ميديد تو آنطرفها نيستي ، دوباره ميخوابيد و يا بعضي وقتها فورا لباس ميپوشيد و از خانه بيرون ميزد . از جايت بلند شدي و گفتي « تا نباشد چيزكي ، مردم نگويند چيزها »
بازهم نگاه كردي . ميان آنهمه شبحي كه مثل تو سرگردان بودند و منتظر؛ به دنبال كورسويي از آشنايي گشتي . روي آسفالت هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود ؛ الا گدايي كه با يك حلب زنگ زده آب ميآورد . مثل هميشه ، دلآشوبه داشتي ، دلهره ، تلواسه . « خدايا ، چرا ديركردند ؟ چرا نميِآ ؟ چرا … » گردباد داغي دور تنت پيچيد . ماشولهاش زير آنهمه كاغذ و پاكت و شاخههاي خشكيدهي گل افتاد ، جمعشان كرد . جلوي چشمهايت چرخاند و دورتر از تو، بغل ديوار تلنبارشان كرد . چشمهايت را بستي و نبسته شنيدي كسي داد زد « اومدن ! » بازشان كردي و آنهمه خاك و آشغال كورت كرد و نديدي كه اين ماشين ، ماشين اونيست . فرصت نكردي از خودت بپرسي كي غير از من منتظر آمدنش است . كسي شيون زد . هقهق غريب مردي تنت را لرزاند . بين انگشتهايت را گاز گرفتي و فكر كردي … نه حتا نخواستي فكر كني كه … ماشين ميآمد و پشت سرش هزار ماشين رنگ و وارنگ قطار بود و ماشولههاي كدر و تيره را زير چرخهايشان له ميكردند . ماشين ايستاد . در سمت شاگرد باز شد . « اينكه مَرده !» شانست را لعنت كردي . چشمت رنگ سفيد ، نه ! خاكستريِ مُردهي ماشين را ديد . سرت را چرخاندي . هميشه از فضولي بدت ميآمد .
« به من چه !»
اما هزار نفر دور ماشين جمع شدند . ولوله پيچيد . گلوله شد . به طرفت چرخيد و نگاهت را برگرداند .
« چه خبره ؟!»
نفهميدي . گيج شدي . مات شدي . جيغ زدي . شيون كردي . به طرفشان دويدي . باورت نميشد . هنوزهم باور نداري . باور نميكني . تو منتظر چيز ديگري بودي . منتظر كس ديگري و حالا … انتظارت به سر رسيده بود .
به بازي سرنوشت خنديدي . به او خنديدي و به خودت كه چه راحت او را كنار دختري كه ده سال پيش بيست و شش ساله بوده و تا ابد بيست و شش ساله ميماند ؛ خواباندند و تو كِل كشيدي . كِل كشيدي و ته دلت ميخنديد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر