مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم
خسته بود . پشت ناسورش می سوخت . برای لحظهای ایستاد . گردنش را خم کرد و روی زخم را لیسید . ضربهي تازیانه لذت چشیدن ذرهای از آن مایع گس و شورمزه را از جان بیرمقش گرفت . دندانهایش را بر روی هم سایید ، جفتکی پراند . پاهای خستهاش بدون آنکه به جایی بخورند ، فضا را شکافت و دستهایش به زیر شکست و با تمام وزن بر روی زمپن افتاد . سنگ عصاری از حرکت باز ماند و خر برای لحظهای ، آرامش ماندن را حس کرد . پوز خندی زد و گفت « میمونم . مگهچی میشه ، هون ؟ اینم چند ضربهی شلاق ! »
ماند . چشم هایش را بست . سرش ر ا لای دستهایش گذاشت تا سوزش شلاق مرد عصار را حس نکند . ماند و چشمان پر از اشکش را به سنگ سنگین و گرد آسیا دوخت و بدو ن آنکه لبهایش به هم بخورند ، از سنگ پرسید « چرا ؟ »
سنگ بدون توجه به چرای او و نالهی دانههايي که زیر تنهاش له شده بودند ، آهسته و بی درد گفت « چرا من ؟ فکر نمیکنین من از همه اسیرترم ؟ فکر نمیکنی صدای بارون ، وز وز باد ، همآغوشی خاک و آ فتاب و خیلی چیزای دیگه ، رو، من داشتم و الان دیگه حتی اسمشونم به یادم نمیآد ؟»
دلش آنقدر سوخت که قطرهای روغن از زیر سنگ نشت کرد و بر روی زمین چکید
سنگ زیرین در حالی که از زور فشار نفسش بریده بود گفت « شما دیگه چرا ؟ باز شما که یه حرکت و برکتی دارین . برا یه آنم که شده از زیر بار در میاین . بیرون می رین و رنگ آفتابو میبینین ، من چی بگم ؟ »
مرد عصار شلاق را بر زمین انداخت . عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت « عدل تو شکر، آخه واسه چی ایطو بازیم میدی ؟ حالا چی جواب بدم ؟ »
خر پاهای عقبش را از زیر فشار لاشه بیرون کشید . راحت روی زمین لمید و خندید و با خودش گفته بود « مثل اینکه تو این جمع من از همه راحت ترم !! »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر