قسمتي از يك رمان
همه خوشحال بودن و من بيشتر . همه دور اجاقاشون نشسته بودن و گوشت كباب ميكردن و من يه گوشه نشسته بودم و تماشاشون ميكردم .
تكههاي گوشت بره رو ميلهها ، رو تركههاي تَر حتا ميون خاكسترا ، جزجز ميكرد و بوي چربشون دل بچه و بزرگ رو آب كرده بود . بچهها كمطاقت تر بودن و تحمل پختن و خوب كباب شدن گوشت را نداشتن و پدرها – اينطور موقعها زرنگ ميشن و آشپز ماهر – تكههاي خام و داغ شدهي گوشت را به بهونهي اونا برميداشتن ، نصف بيشترشونو ميبلعيدن . ته موندهشو ، همراه با فحش و توسري به دست بچهي بدبخت ميدادن …
… پدرم ميگفت « لوليا بدبختترين آدماي خداين ميگفت تو خوابم اين همه گوشت تروتازه و كبابي به اين پر و پيماني نخورده بودند … اصلا گوشتي نميديدن ، مگر اينكه تو راهي كه مياومدن سيخوري يا ندرتا ، خرگوشي به تيررس چوبدستيشان ميرسيد . كه اونم ، يه لقمه بيشتر نبود و مال پدر خونواده بود كه بدبخت زحمت ميكشه و بايد جون داشته باشه …
… صولت از همه بدتر بود . لامصب دنيال سيخ كه نگشته بود ، هيچي ، تركهايم پيدا نكرده بود و گوشتا را تند تند مينداخت وسط خاكسترا و هنوز داغ نشده بودن كه با خاك و خاكستر ميچپوندشون تو دهن گالهش . – هنوزم كه يادم مياد حالم به هم ميخوره – آب غليظ و سياهي از گوشههاي دهنش كش كرده بود رو ريش و لباساش . چه خندهاي مي كرد . چه كيفي داشت . بيچاره ريحان . مثل مادرمرده ها يه گوشهاي كز كرده بود نگاه ميكرد . …
… پدرم اينارو بعدا از اين و اون شنيده بود . ميگفت وختي ريحان فهميده بود كه اين گوسفندارِ من اوردم و برا چي اوردم ، با مشت لقد ميافته به جونشون و هي مي كنه وَر طرف ده تا پسشون بده . …
… آيينه از چادرش دويد بيرون . مثل هميشه جيغ ميزد . فحش ميداد . به ريحان كه رسيد دستشه گرفت و گفت : چكار مي كني نامراد ؟
ريحان ميخواست جواب نده اما همه دورشان جمع شده بودن . آيينه كه مي دونست اونا پشتيش مي كنن گفت : پير شدي ريحان ! شهري شدي ! با ايكارت نشون ميدي دگه نميتوني درست فكر كني …
: تويم خرفت شدي ، ميدوني اين گوسفندا مال كياَن ؟
: باشن ؛ تقصير نكردن كه تو با چوب و لقد به جونشون افتادي
ريحان جيغ كشيد : تو اصلا ميفهمي اون يارو تاجيك برا چي اينارِ ول كرده جلو پلاساي ما ؟
: خُب دخترته مي خواد . كار بدي كرده ؟
: تو ديوونه شدي پيرسگ
من ديونه نيستم . تو خرفت كردي. كم تاجيكا عاشق دختراي ما ميشن ؟ كم سوغاتي و پيشكشي ميآوردن ؟ كي گرفت و بعدم پسشون داد ، ها ؟ كي جيغ زد ؟ داد زد . بگو ؟ خوردن و گفتن " مال عاشق خوردني وَر ريش عاشق ريدني " يادت رفته ؟
: هيشگي سيتا گوسند نياورد كه بعدا مدعي بشه
: خُب چه يهتر . مايهي افتخار تو و دخترته . خان ، رييس ، دور و برته نگا كن ، اي بدبختارو ببين . مي دوني چَن وخته كه رنگ گوشت نديدن . به شكمآي پِغارك و آباوردهي اي تولهها نگا كن … كي ديده غربتجماعت چيزي كه به دَس اورده از دَس بده
: اووخ اييارو پاش به ايجا واز ميشه
خُب بشه !
: جوابشه چي بدم ؟
: خنده !
مادرم سجادهاش را حمع كرد و نگاهش به طرف جنازه رفت و گفت « مگسا دارن جمع ميشن . ميترسم بو بگيره »
« هنوز هوا خنكه ؛ تا بخواد گرم بشه ميبريمش »
« كاشكي دو سر تُشكشه بگيريم و ببريمش تو سالن و يه پنكهاي چيزي بذاريم بالا سرش ؟»
… « نگاش كن ، چه زوريميزنه ، اي دختر من . نصف سن منو داره ؛ كمرش خم اورده و پاهاش زير ميشكنن . اي شيرم حرومت دختر … آخآخ ، آخ . دستش ! دستش رفت لا در . مواظب باش . ايوب ! … نميفهمن . كاشكي ميتونستم يه جوري بهشون بگم ، دستم شكست ، كاشكي يكي از شماها بودين و ميرفتين كمكشون يا بهشون ميگفتين : بابا ، حرمت جنازهرو نيگر ميدارن .
جنازه سنگين بود . خيلي سنگينتر از وقتي كه زنده بود . همين ديروز بود كه بغلش كردم و از سي و سه تا پلهي مطب بردمش بالا و اخ نگفتم . ولي حالا … رنگ صورت مادرم سقيد شده بود و نفسش بالا نميآمد . خودم را به آشپزخانه رساندم و قرص قلب و ليواني آب برداشتم و به طرف اتاق دويدم . پدرم از اينهمه سرو صدا بيدار شد . وسط رختخواب نشست و داد زد : چه مرگتونه شما ؟
فرصت جواب دادن نداشتم . يخهي مادرم را باز كردم مابقي آب را به سينهاش پاشيدم . چشمهايش باز شد و نفس عميقي كشيد و گفت « برو آرومش كن ، الان شهرو رو سرش ميگذاره
« تموم كرد ؟ »
نگاش كرديم .
« چرا بيدارم نكردين ؟ »
« بيدارت كنيم چطور بشه ؟ »
« تو هميشه كارات همينطوره ، خب دعايي ، نمازي … »
« نميخواد ، آروم بگير ، اونا بيدار نشن … برو بخواب . هر كار داري بذار برا صبح . »
« به درك ، به تو خوبيام نيومده »
« ميبيني ، آرزو به دلم موند يهدفعه ، اي طلبكارم نباشه . اگر داشتم ميزاييدم محل نگذاشت يا كاري كرد تا من حرفي بزنم و اون قهر كنه بره . اگر مريض شدم همينطور اگر … »
« جوش نزن ، حالت خوش نيست . شما هميشه همينطور بودين هيچوقتم نخواستين درستش كنين »
« چكارش كنم . اووختي كه جوون بوديم ، فكر شماهارو مي كردم . حالام كه ديگه پير شديم ، بازم شما و آبروي شما نميگذاره . دست به دلم نزن مادر . من از هيچي شانس نداشتم . »
… ولش كنين . اين كارش همينه . هميشه نق ميزنه . خُب زن ناحسابي ، مردكهي بدبختو از خواب بيدار كردين . طوري نيس . حالا اومده كمكت ، داره هم دردي ميكنه . لامصب امونش بده . همون بهتر كه يه چند دقه ساكت باشه . كجا بودم ؟ ها ف همه داشتن كباب مي خوردن و ريحان يه گوشه، تنها نشسته بود و نگاشون مي كرد . دلم براش سوخت . همهگل چندتا سيخ دندهكباب برشته تو يه سيني گذاشته بود . سيني رو برداشتم و گذاشتم جلو ريحان و گفتم « قرار بود بخندي ؟
ريحان بغض كرده گفت « من گوش به حرف اين پيركفتار دادم ، تو نده … »
يه تيكه از كباب را كندم و جلوي دهنش گرفتم و گفتم « خنده !»
« من غير از تو دگه هيشكسو ندارم »
خودمو لوس كردم و رو پاهاش نشستم گفتم « خنده »
« من ميترسم »
همهگل سيني كباب را جلويمان گذاشت . دستم را كشيد و با تشر گفت « وخي ، وخي خجالت بكش ؛ اگر عروست كرده بودن بچهي بار اولت من بودم حالا … »
گفتم « چقد حسودي مادر ، يه امروز بابا رييس نيست . اونم تو نميگذاري »
ريحان نگاهم كرد و گفت « زشته ، مردم حرف ميزنن »
انگار همين ديروز بود … تنش چه بوي خوبي داشت . هنوزم تو دماغمه . اسمش كه مياد ، اون بو زودتر از خودش ، پيدا ميشه
مادرم خيلي از من بهتر بود . ميفهميد . ميدونس كي كار بكنه و چكار بكنه . ميدونس چطور ناز بياره ، وُر كي ناز بياره و كي ناز بياره . هم به خوردش ميرسيد و هم به خوابش . قدر خودشه خوب ميدونس . خودشه از هركسي كه بگي بيشتر ميخواس . بر خلاف همهي غربتا و تاجيكا خيلي به فكر آبرو و آبروداري بود . ميدوني همهي اربابا ، خانا ازش خساب ميبردن . پا وَر پاش كه ميگذاشتن گرگي ميشد و به هيشكي رحم نمي كرد . اما ميفهميد كي و كجا جلو خودشه بگيره . مثل من همهي پلآرو پشت سر خودش خراب نميكرد و راهي برا برگشتش ميگذاشت . كاشكي زودتر صبح بشه …
… نميشد . انگار خروسا مرده بودند . انگار زمين از چرخش افتاده بود . وسط اونهمه پلاس . ميون اونهمه آدميكه سير خورده بودند و پشتشونم رو شكم نرم و نازك زناشون خالي كرده بودند فقط من بيدار بودم و ريحان . چهرهي مولا و حاجيو ، يه آن از جلو چشمم دور نميشد . سبك سنگينشون ميكردم . ميچرخوندم و بال و پايينشون ميكردم . همه جا مولا سنگين تر بود و با ارزشتر . خودمو گول ميزدم و ميگفتم : حاجيو هنوز بچهيه . بذار بزرگ بشه … بزرگش مي كردم . خط هاي صورت و پستيهاي هيكلشو عوض مي كردم . مياوردمش تا به سن مولا ميرسيد . مولا نميشد . مولا بهتر بود و از همه چيز مهمتر مولا يعني موندن . يعني جايي ريشه كردن و از اينهمه آلاخون والاخوني نجات پيدا ميكردم . اما ريحان چي ؟ گذشتهم ؟ منكه بيريشه نبودم . منكه … ريحان زير روپوش ميچرخيد ، مي علطيد و از گرما اوفاوف ميكرد . نفس نفس ميزد . . با اين چكار كنم ؟ بايد تو سينهش وايسم . بايد پشتشه خالي ميكردم . ديگه هيشكي گوش به حرفاش نميداد . پشت سرش ، روبروش لُغُز ميگفتن . طعنع و تلكه ميزدند … اشك تو چشمام جمع شده بود . خودمو كشوندم به طرف ريحان . دست انداختم لا گردنش . ديدم داره يواش يواش گريه ميكنه . صداش كردم . ماچش كردم . دستمو گرفت . از جاش بلند شد و رفتيم وسط گندمزار . ماه در اومده بود . ماه دراومده بود و همه جا مثل روز روشن بود . ريحان به آسمون نگاه كرد و گفت : خيلي وخته كه ستارهشو نميبينيم . تو ميبينيش ؟
گفتم : نه . از اون شب دگه نديدمش
نگام كرد . سرمو وسط دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام و گفت : خيليوخت بود كه دگه نميديدمش . گم شده بود . هرچي فكر ميكردم قيافهش يادم نمياومد . حالا چن روزه كه دوباره پيداش شده . همهجا همرامه . ميره ، ميا . مي خنده ، گريه ميكنه ، ميرقصه . صدا خلخالاشو ميشنوم . شب آخري اومد مثل امشب تو رو پاهام نشست . لباشو غنچه كرد . دستاشو انداخت گردنم . ميخواست ببوستم . پسش زدم و گفتم " برو گمشو " چه اشكي ميريخت . مثه بارون بهار . دلم آب شده بود . جونم داشت در ميرفت . اما محل نگذاشتم … خدااااااااا… چرا من بچههامه ايجوري بار اوردم ؟ چرا ايقد دوستشون داشتم ؟ چرا همچين سزنوشتي دارن ؟ چرا مثه بقيه نيستن ؟ چرا من مثه بقيه تيستم ؟ … كاشكي جيغ زده بود گاشكي فحشم داده بود . نكرد . نداد . مثه يه بره تو چشمام نگاه كرد . خون فواره ميزد و اون حاليش نبود . صدام كرد "بابا "
گفتم : جونم ، عمرم ، پيشمرگت بشم بابا
: بيا جلوتر ، تندتر بيا بابا ، دگه فرصتي نيست
رفتم بالا سرش . تو صورتم خنديد . گفت خم شو . بيا پايين . چشمام دارن تارمتار ميبينن
سرمه بردم جلو . با انگشتاي خوشگلش اشكامه پاك كرد و گفت : گريه نكن بابا . تو ريحاني …
اي بميره ريحان . اي نمونه ريحان كه خودش با دست خودش برا حرف مردم عزيزترين كس خودش … گفت :ديروز قهر بودي و نگذاشتي ماچت كنم . حالا كه قهر نيستي ، بگذار ماچت كنم .
خدا خدا خدا لباش رو صورتم بود و جونش دَر رفت … اون روز كجا بودي آيينه ؟ چرا نگفتي بار ميكنيم ؟ نگفتي مال عاشق خورديم … ؟ چرا به دادم نرسيدي ؟ چرا دستمه نگرفتي ؟ چرا مثه مجسمه بالا سرش وايسادي و با طعنه تو صورتم خنديدي ؟ چرا كمكم نكردي ؟ چرا هيشكي بهم سرسلامتي نداد . مگر من جرم كردم كه بايد جور همهتونو بكشم ؛ تو عمات عم بخورم و تو شاديات شاد باشم . هيشكي ، هيشكي با من نباشه ؟ مگر من چيام ؟ خون ندارم ؟ دل ندارم ؟ دلم نميسوزه ؟ خسته شدم . به كي بگم . كجا داد بزنم ؛ بابا من توبه كردم . غلط كردم خواستم رييس بشم . بدبخت پدرم . ميفهميد . دستمه گرفت و گفت : بد كاري كردي بابا ! دلم نمي خواس رييس بشي . حلا كه شدي ، بدون آرزو يه ساعت آسايش به دلت مي مونه . هميشه آرزو داري يه روز آدم باشي و نميشي . ارزو مي كني مثه آدما گريه كني ، حيغ بزني . بايد از همهچي بگذري . كمرت خورد ميشه و هيشكي به دادت نميرسه . هيشكي هيشكي … خُرخُرشونو ميشنفي ؟ دنيارو آب ببره ، اينا رو خواب . يه ساعت دگه روز ميزنه و اون يارو ميايه . اووخ اينا همه ميخزن عقب . پوزخند ميزنن و لُغز ميخونن . كاشكي به همين بود . تازه طلبكارم ميشن . … خدايا چكار كنم ؟ كاشكي گوش به حرف اين پيرسگ نداده بودم …
اونشب ، بار اولي بود كه اشك ريحان ميديدم ؛ دگه نديدم تا امشب . دستشه فشار دادم . صورتشه بوسيدم و گفتم « چرا به فكر جواب دادني ؟ به همه بگو حالا كه برههاشو خوردين ، اگر اومد تحويلش بگيرين تا خاطرجمع شه اووخ كمكم ميرونيمش تا خودش دُمشه بگذاره رو كولشو بره . منم رودَرروش نميشم !
يهكم فكر كرد و بعد زد زير خنده و گفت « راس ميگه آيينه . پير شدم و خرفت . فكر همه چيزه مي كردم غير از اين
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر