قسمتي از يك رمان
2 – رویا
« تو یه بیابون بودم . نه . بیابون نبود . همه جا پر کوه بود . ها ، کوه ، کوهای بلند ، اوووه ، اوقد بلن بودن که افتاب نبود . تاریکم نبود . مثه دم غروب . همه جا قرمز بود . سفید بود . مثه بیو م صبح . پلاسی نبود ، خونهای نبود . نه . بود ! از تو سنگا ، میفهمی ؟ تو سنگا ، از تو کوه خونه در آورده بودن . منم تو یکی از همین خونهها بودم . خونه که نبود . قبری بود . سردابی بود . بو موندگی میداد . بو آبانبار . خفه بود . داشتم خفه میشدم . داشتم میمردم . خودمم نمیفهمم چطورم بود . یه جایی نشسته بودم و داشتم یه چیزی تیز میکردم . یه چیزی مثه تیشه . مثه تبر ، ساطور . قیسسس قیس سسس ، هنوزم قیس قیسش تو گوشمه ! بدنم میلرزید . ولی ول نمیکردم . میترسیدم . باید کاری میکردم که خودم نمیخواسم . ولی باید میکردم . شتاب داشتم . میباس برم . میباس یهکسی بیایه ور دنبالم . یه کسی که ازش میترسیدم . ازش حساب میبردم . یهدفعه سروصدا شد . زلزله شد . ترسیدم . ساطور - ها ، ساطوری بود - رو دستم امتحانش کردم . میخواسم یه ذره مو ببره . ایقد تیز شده بود که یه غلاف پوست و گوشت از رو دسم ورداشت و خون تیرک زد . هنوز دستمه روش نگذاشته بودم . هنوز آخ نگفته بودم ، که اومدن . از در نومدن . از دیوار نومدن . معلوم نبود از کجا میآین ؟ چطو میآین . ؟ اونا جلو شدن ، منم ور دنبالشون . همه سفیدپوش بودن . مست بودن . یه جوری بودن . نه . هشکی ور دنبالم نیومد . خودم راه افتادم . یه راهرو باریکی بود . تنگ بود . پله داشت . از پلهها بالا میرفتم . از راهروهای پیچ در پیچ می گذشتم . همه جا پر خنده بود انگار دیوارا میخندیدن . سنگا میخندیدن . من نمیترسیدم … نه ! میترسیدم . یادم نمیا . حالا که دارم میگم ، میترسم ! ها ، نمیترسیدم . همه جارِ بلد بودم . منم میخندیدم . منم مست بودم . منم میرقصیدم . نه ! من ترسیدم . جیغ زدم . کار خراب شد . خندهها مثه ایکه زنده شدن ، راه افتادن ور دنبالم
منم دویدم . از یه دری رفتم تو . بابا!… چه نوری ! کورم کرد . هموجا موندم یه کسی دستمه گرفت . همراش رفتم . دارم دیونه میشم . دسامِ میبینی ؟ همهجام داره میلرزه . وختی چشمامه وا کردم . همه جا سفید بود . مثه مهتاب ، تو یه واشدهگایی بودم . يه جایی مثه همین دشت ، صاف و پر از آدم . همه سفید پوش بودن . پ.ش كه نه . یه چیزی مثه کفن دور تنشون پیچیده بودن . کُشکی ساکت میشدن . سرسام گرفته بودم . اونا مثه زنبور تو خودشون وزوز میکردن . باید میرفتم جلو . رفتم . دیدنم . دویدن طرفم . دگه نمیترسید م . تازه فهمیده بودم که چکارهیم . خودمه گرفته بودم . اونا التماس میکردند . پیش پام زانو میزدند ، تا بگذارم لبهی ساطورمه ببوسن . نمیگذاشتم . خودشونه به آب و آتش میزدند و هر جور که بود ساطورِ میبوسیدن . ساطور لباشونه میبرید ، دستاشونه ،هر جا که میرسید . اونا خوشال بودن . میخندیدن .هلهله میزدن .کیف میکردن .
هنوز از لبه ساطور خون می ریخت که یه دسته مرد گردن کلفت و سیاپوش اومدن . بلندم كردن سردس و گذاشتنم بالا يه سكو . رو سکو پر از خون بود . خونا خشک شده بودن . پوسته پوسته ول داده بودن . حالم داشت به هم میخورد که یه دفعه همه ساکت شدند .مثه ایکه گرد مرگ وسطشون پاشیده باشن .از یه جایی ، یه کسی شیپور زد . همه چرخیدن و تا کمر خم شدن . باورتون نمیشه ، نه ؟ … به ارواح پدرم اگر ، دروغ می گم . وختی اونا خم شدن ، دیدم، یه پیرمرد کمر خمیدهای که سرتاپا سفید پوش بود و موهای بلندش تا رو زمین شلال ، همپا یه دسته زن مردی که اونایم مثه همو پیرمرد سفید پوشیده بودن و موهاشون ور رو زمین کشال بود دارن میآین. اومدن ، اومدن تا کنار سکو رسیدن . شیپورا دوباره به صدا در اومد . همو پیرمرد دستشه بالا برد . همه راست شدن . پیر مرد دستشه پایین آورد ..اوناییکه همراش بودن ، یه زنی را آوردن جلوش. پیرمردو جلوی زن زانو زد. دستشه بوسید . بقیهم هميكارِ كردن . دلم میخواس ببینمش ، بشناسمش .اما هر کار کردم صورتش پیدا بشه و ببینمش ؛ نشد. زنه ساکت بود . مثه ایکه آدم نبود . یه طوریش بود و من فقط چشماشه میدیدم . شیپورا دوباره به صدا در اومدن . همه از اون حالی که داشتن بیرون اومدن .پیرمردو با دس اشارهای کرد . همه از دور زن عقب رفتن . زن مثه یه مجسمه به طرف من راه افتاد. راه رفتنش به نظرم آشنا بود . هرچی ازخودم پرسیدم « اون کیه ؟ … نفهمیدم ! »
زن تا جلو پام اومد . پیرمردو دست زد. زنا اومدن جلو و جلو چشما من ، جلو چشمای اون همه زن ومرد ، اون زنه لخت کردن و اونم هچی نگفت . فقط نقابشه ور نداشتن . پیرمردو دوباره دست زد . زن از سکو بالا اومد . انگار که تو رختخواب پر قو بخوابه ؛ رو اون سکوي یخ کرده خوابید . شیپورا دوباره زدن . پیرمردو اشاره کرد . خم شدم . ساطورِ گذاشتم رو گردنش . تو چشماش نگاه کردم . گفتم « اگر نارا حت بود ، نجاتش میدم »
نهخیر . اصلا ناراحت نبو د. منم لج کردم . ساطورِ یه کمی فشار دادم . گفتم « الان صداش در میایه ! »
انگار نه انگار ، منم بیشتر فشار دادم و اونه کشیدم پایین . مثه این بود که درده نمیفهمه . نه آخی . نه نالهای ! … خون تیرک زد تو صورتم . همه هلهله کردن . از جام بلند شدم . تا خونه صورتمه پاک کردم ، پیرمردو اومد جلو. دستشه برد بالا . همه ساکت شدن . اومد کنار سر زنه واسید . دوباره به مردم نگاه کرد . هیشکی نفس نمیکشید . پیر مردو سرشه خم کرد . موهاي شلال و بلندش ریختن رو سر و صورت زن. موهاش خونی شد . مرد خودشه کنار کشید و دستشه دراز کرد . یه نفر دوید طرفش. چاقویی به دستش داد . اونم نامردی نکرد چاقو رو پرت کرد به طرفش . هموكه چاقورِ داده بود . فهمید اشتباه کرده . تندی آستینآی اونه بالا زد . پیرمردو چرخید ورطرف زنی که من کشته بودم و اصلا ناراحت نبودم . یه دفعه استخونا شکافته شدهی زنه پس زد و دستشه فرو کرد تو سینهی اون و قلب کوچکشه بیرون کشید . از دل کوچک زن هنو خون میچکید . مرد دله گرفت رو َور خورشيد و خودش مثه وختی که نماز میخونن به سجده افتاد . بقیهی هم همینکاره کردن .
دگه كاري نداشتم . رفتم به طرف جنازهي زن . نقابشه پس زدم . « يا خدا ! من سيلورِ كشته بودم و او زن سيلو بود . » از سكو پريدم پايين . دويدم به طرف نور و داد زدم « سيلو ؟ سيلوووووووووو»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر