چِنزو
تقصير مهدي بود
گفت « بيا بريم اون ور سيم خاردار » وگرنه همونجام چنزو فراوان بود . اما اونطرف سيماي خاردار ، وايييي، چه سروصدايي راه انداخته بودن . گوش آدم كر ميشد. لا بوتهها ، رو زمين ، تو هوا ، اونقدر چنزو بود كه سرِ آدم از حال ميرفت . خدائيش ، خودمام دلم ميخواس برم اونطرف، وگرنه ، اونكه عددي نبود…حالام خودش مقصره . عوض اينكه پيش پاشو نيگا كنه هي نيگا ميكنه به چرخ كه بالا ماشينه و هي دماغ بالا ميكشه و هي ميخوره زمين . به منچه اگه اون نبود منم اين حال و روزو نداشتم .
تقصير چرخ بود.
اگر چرخ نبود .اگر نميخواستيمش ، ميشد از رو سيمای خاردار بپر يم آنطرف و در ریم ولي …
مهديو خورد زمين دستاش پر از خار وخون شد . كنارش نشستم و گفتم «مجبورمون كه نكردن بچه! گور باباي خودشونو، رييسشون كردن ، بيا بزن درريم »
مهديو با دستاي خوني، عرق صورت و اشك چشماشو پاك كرد و با گريه گفت «چرخم !» بعدشام گفت
« تقصير تو بود !»
تقصير چنزوها بود !
دور تنم وول ميخوردند . پيراهنم پر شده بود و شكمم - مثل شكم زن همسايه كه تا جلو دهنش اومده بود - باد كرده بود . مهديو بيشتر از من جمع كرده بود ، چنزوها از يخهي پيراهنش زده بودن بيرون و از سروكولش بالا ميرفتند . ولي اون هنوزم حرص ميزد .
گفتم« مهديو بسه ! بيا بريم »
او همهي حواسش به چرخ بود كه مثل عروسكي وسط شنها وايساده بود و انگار با نواراي قشنگش داشت، دستك ميزد و ميرقصيد.
« فهميدي چي گفتم؟»
گفت« نه بچه .، هنوز اندازهي پول چراغ دينام نشدن ! »
حرفش تموم نشده بود كه اونا اومدن . لامصبا مثل ديو بودن .’گنده و يغور . از ماشين پياده شدن . يكيشون ، جلوي چشماي ترسيدهمون، چرخ رو از اونطرف سيم خاردار برداشت و گذاشت بالاي ماشين . بعد دو نفري اومدن طرفمون ، سِحرمون كرده بودن. .زبونم قفل شده بود . مهديو دويد طرفشون و تا گفت « چرخ، مال منه آقا ! »
يكي از اونا طوري زد تو گوشش كه برق از چشماي من پريد و قفل زبونم باز شد . دويدم و داد زدم«مهديو در رو ، اينا نگهبانن»
ولي اون لامصب ندويد . شايدم نفهميد من چي گفتم . يكي ازاونا دويد دنبالم . اگر با نامردي پشت پام نكرده بود كه نميتونس منو بگيره …
چقدر كتكمان زدند. وقتي خسته شدن و رفتن طرف ماشينشون . مهديو دويد دنبالشون و با گريه گفت« شما رو به قران آقا، چرخم . به خدا اين تقصيركاره ، آقا »
تقصير من نبود .
تقصير نگهبانا بود كه مثل ديو بودن و مثل غولا خنديدن و گفتن « اگر چرختونو ميخواين بايد بياين دنبالش ، بدويين تا بريم پيش رييس !»
«نامردا»
من گفتم يا مهديو؟ مهديو بود كه گريه ميكرد و فحش ميداد وگرنه من…
گفتم«چرا گريه ميكني بچه .اينا دارن اذيتمون ميكنن بدبخت . وگرنه كي دوتا بچه رو وسط تابستون و ميون اينهمه خار بيابون وادار ميكنه دنبال ماشين بدوه ، ها ؟ … آخرشم چرخو پس نميدن .اصلا معلوم نيس رييسي تو كار باشه، يا نه ؟ من مي گم ولش كن . اين چرخ ارزششو نداره ..تازه ، اينا كه اينجوريان، معلوم نيس رييسشون چي باشه ؟ بيا بريم ، حرف گوششون نكن!»
مهديو يه نيگا به چرخ كرد و گريهكنون گفت « نيگاش كن . مثل عروس ميمونه …هنوز يه دور درست سوارش نشده بودم . تقصير خودم بود . صبحي مادرم ميگفت " نرو .عليو حسوده و يه بلايي سر چرخت ميآره " گردنم بشكنه . كاشكي به حرفاش گوش داده بودم . حالا چي جوابشو بدم ؟ به پدرم چي بگم ؟»
« پاشين بياين، چرا نشستين ، به همين زودي خسته شدين؟»
مهديو از جا بلند شد دماغشو فين كرد و به طرف ماشين دويد و گفت«همش تقصير تويه»
تقصير من نبود .
تقصير خودش بود .شايدم تقصير پيرزنه بود . يه گوني پر چنزو، رو كولش داشت و جيغ ميزد «چنزو دارممم . چنزو. كاسهاي َپن قرون»
تقصير چنزوا بود كه اونقدر قشنگ جيرجير ميكردن . هيشوخ نديده بودم . نخورده بودم . وختي زن همسايه شكم گندهشو پس وپيش كرد و بال يكيشونو زنده زنده كند . دلم سوخت . اونوخ كه كلهشو با روده هاش درآورد و مابقيشو گذاشت تو دهن گشادشو و مثل ادامس جرق جرق جويد، حالم به هم خورد.
«كي سوسك ميخوره»؟
يكي ديگه گذاشت تو دهنش و گفت «ايقده قوه داره»!
پاهام اصلا قوّت نداشت . نفسم داشت در ميرفت و همونطور كه دنبال ماشين ميدويدم ؛ هي فكر ميكردم «رييس كيه ؟ چه جوريه ؟ چرا بايد فرودگاه رييس داشته باشه ؟ چرا بايد ،.سيم خاردار دورش كشيده باشن.؟ چرا همه نباس بيان توش ؟ اصلا چرا بايد فرودگاهي باشه ؟ چرا بايد چرخي باشه ؟ چرا بايد….
تقصير خودم بود !
من چه تقصيري داشتم ؟ تولهبز اومده بود ُپز چرخشو بده »
هي دور ميزد .با اون بوق فسقلي بوق ميزد تا به من نيك بده . منم محلش نميدادم . دلم ميخواس بزنمش . دلم ميخواس بخوره زمين و چرخش داغون بشه . اصلا خودش با چرخ تصادف كنه وبميره.«اي خدا ……» اصلا بايد از كي بپرسم چرا پدرم ، ايقد پول نداره كه براي منم چرخي بخره؟ حالا نميخواد نو بخره ، نواردار بخره . يه چرخ قراضه بخره كه ما بتونيم سوارش بشيم ، كو بوق نداشته باشه..اصلا زينيام نداشته باشه .
تقصير خود قرتيش بود
گفت«عليو نميخواي سوار شي ؟»
جواب ندادم
گفت« ايقدر روونه »
بي محلش كردم
گفت« يه دوري بزن ، مي دونم دلت داره پل پل ميزنه ، بيا »
ماشين از رو يه دسانداز گنده زد شد و چرخ پريد تو هوا ، كج شد ومهديو از ته دلش جيغ كشيد و تا نيگاش كردم ، پاهام پيچيدن تو هم و با صورت رفتم تو بوتهها و هزار، هزار تا چنزو ، به هوا بلند شد .
از جام بلند شدم . صورتم غرق خار بود . آتش گرفته بودم و اون نامرد بيخيال بيخيال دنبال چرخ ميدويد . حرصم گرفت و جيغ زدم«گور باباي توي نامرد و اون رييسو اين چرخ قراضه كردن . اصلا به من چه . من چه تقصيري كردم كه ….»
گريهام گرفته بود . هر چي فحش بلد بودم، به اون پيرزن لامصب دادم، كه اون همه پول جمع كرده بود و كاسهاش پر از پنج قروني شده بود . اصلا تقصير اون پنج قرونيا بود كه منو به اين فكر انداخت «حالا كه اين پيرزن با اين قيافهاش ميتونه ايقد پول جمع كنه ، چرا من نتونم ؟»
مهديو مي دويد و اصلا نفهميد من افتادم . نفهميد من جيغ زدم و فحشش دادم . تا ساختمان فرودگاه راهي نمانده بود . نگاهم به چرخ افتاد . ديگه داشت حالمو به هم ميزد . فكري به كلهام افتاد . دنبالش دويدم .داشت پنج قرونياشو ميشمرد و دستش پر از سكه بود . آهسته گفتم« يعني با ايقد پول ميتونيم چرخو بخريم ؟»
ترسيد. تند وتند پولاشو ريخت تو كيسهاي كه به گردنش داشت و گفت« چي ميخواي تولهسگ؟»
گفتم «چرا فحش ميدي ؟ اومدم ازت بپرسم چنزوارو از كجا گرفتي.درامديام داره؟»
كيسه رو انداخت تو يخهاشو تند وتند گفت« بايد بري طاهرآباد » و تند تند رفت . دنبالش دويدم . چقد التماسش كردم تا گفت«بايد چرخ داشته باشي . راه دوره . تازه تو نوچهاي ، اگر بتوني از سيم خاردار
بپري اون طرف - كه ميتوني- اونجا ديگه نونت تو روغنه . هر بوته هزارتا ، صدتا چنزو توشه . فقط بايد فرز باشي و گرنه….»
تقصير ما بود كه فرز نبوديم، نفهميديم . حالا ميفهميدم …تقصير اون نامردا بود كه ماشينو لب جادهي آسفالت نيگر داشته بودند . تا ما برسيم .از رييسشون ميترسيدن . وگرنه تا قيام قيامت مارو ميدوندن . مهديو كنار ماشين از حال رفت . منم دلم ، مثل دل بچه گنجشك داشت از توي حلقم بيرون ميزد و اونا به حال وروزمون خنديدن و گفتن «سوار شين »
تقصير مهديو بود كه دَس از چرخ َور نميداشت . تايرشو تو بغل گرفت ، زارزار گريه كرد و گفت «تقصير توئه ، تو نامردي . حسودي !»
نفسم بالا نيامد كه جوابشو كف دستش بگذارم . كامم مثل كاه خشكشده بود و رودههام تا تو حلقم بالا مياومدن و برميگشتن . توي دلم گفتم .«خودت تقصيركاري . تقصير خودته كه چُل مُل بودي . طمعكار بودي….»
ولي انگار، يكي تو گوشم گفت«توام مقصري ، اگر گولش نميزدي . چه طوري مياومدي اينجا؟ اونم با اين كفشاي پاره ، ها ؟»
حرصم گرفت و گفتم «خدام كاراش برعكسه . اونهمه بيابون دوروبر خونهي ماس . چقد بُته توشه ، كه اصلا خار ندارن ، اووخ اون چرا بايد چنزواشو بفرسته طاهرآباد . نمي شد فِرشون بده طرف ما ؟»
مهديو هنوز هق هق ميكرد . دلم براش سوخت . آخه اون پسر خالهم بود . همبازيم بود . فقط ، مهديو ترسو بود ، من نه . اون مادرش زرنگ بود وميتونس پول در بياره ، مادر من ، نه.
دوباره يه نفر بهم گفت«مادرش همه چي براش مي خره » گفتم «مثل خرم كتكش ميزنه . مادر من چي؟»
گفت « نگاش كن »
همچين قربون صدقهي چرخ ميرفت كه جيگر آدم آب ميشد .با خودم گفتم«همهي تقصيرا گردن منه. اگه بهش نميگفتم ، با پول چنزوا ميتونه برا چرخش كلهچراغ و دينام بخره ، كه نمياومد ….
چقدر زحمت كشيدم تا گول خورد .چقدر براش گفتم كه « اگه چرخت چراغ نداشته باشه چه اتفاقايي كه نميافته ، وگرنه….»
نگامو گرفت و همونطور كه اشك ميريخت ، گفت «حالا چكار كنيم ؟ اگر رييس آدم بدي باشه ، اگر چرخمو ندن؟ … ميدوني چقدر گريه كردم تا بهدستش آوردم . واي بيچارهم ميكنن ….»
دلم ميخواس بيخيال نباشم . دلم ميخواس ، دلم بسوزه . ولي نميسوخت . تازه ، اگر چرخش را پس نميدادن ، خوشحالتر ميشدم . آخه يه چرخ قراضه ايقد ارزش داره كه يه مرد ايطو براش اشك بريزه . تازه، شايد هزارتا، صدتا، آدم ديگهم صاحبش بودن ، سوارش شدن، حالا اگر دست اولم بود حرفي….نبود كه…يهدفعه كمرم سوخت . نگاه كردم ديدم مهديو با لقد زده تو كمرم . گفتم«چرا ميزني تولهسگ؟»
با گريه گفت «هرچي صدات كردم جواب ندادي . فكر كردم زبونملال ، مُردي . چرا جوابمو ندادي؟»
كمرم آتش گرفته بود . با اوقات تلخي گفتم«به منچه ! گور باباي تو و چرخت كردن . منكه همونجا گفتم تو هنوز بچهاي . نگفتم " اگر از مادرت ميترسي نيا… گفتم كه؟»
آب دماغشو با سر آستينش پاك كرد ومثل خروس جنگي تو سينهام وايساد و گفت«خيلي رودار شدي عليو ! اولا كه من نه بچهام ، نه ميترسم . ما هر دوتا هم سن وساليم . مادرمم چكارش كنم . تقصير من نيس كه مثل مادر تو نيس . تازه اونم بد نيس . فقط مثل مادر تو بي خيال نيس . از همه بدترميدوني چقدر جون كنده تا اين چرخو به دس آورده و…»
«ببين آمهدي ، آقابزرگ ، اي چرخ كلاته ، اوقد ارزش نداره كه ما مثل دخترا گريه كنيم ، التماس كنيم ، دنبالش بدويم . تازه همهي اين كارارم كرديم ، نكرديم ؟ من از همون اول گفتم ، حالاشم مي گم . بيا ولش كن ، بريم خونمون . ماشين كه وايساد ميپريم پايين و از سيم خاردار ميزنيم اونور و د دررو ، اينا كه اينجوريان ، معلوم نيس رييسشون چي باشه؟ غول باشه ، ديو باشه؟ از كجا معلوم هزارتا بلا سرمون نيارن ، ها ؟»
اول هيچي نگفت و مثل آدم بزرگا نگام كرد و بعد يهدفعه زد زير خنده . چقدر بد ميخنديد ، بلند و پشت سرهم ، از اين طور خنديدناش بدم مياومد .گفتم «به چي ميخندي ؟»
همانطور كه غش غش ميخنديد گفت «به تو كه همه چيزو يا ديو ميبيني ، يا غول بيابوني . اووخ به من ميگه بچه !»
دوباره خنديد و وسط خندهاش هي منو نشون ميداد و هي ميگفت «غول ، ديو ، پريزاد »
هروخ كسي اينطوري بهم ميخنده ، ديوونه ميشم . از جام پاشدم تا حسابشو برسم كه ماشين يهدفعه وايساد . كنترلم به هم خورد و به كله افتادم رو چرخ .
مهديو دوباره خنديد .ميخواستم فحشش بدم كه يكي ازنگهبانها از ماشين پياده شد و داد زد «بپرين پايين دست وصورتتونو بشورين كه الان پدرمونو ميسوزه »
آهسته از مهديو پرسيدم «كي پدرشونه ميسوزونه ؟»
مهديوهمونطور كه از ماشين پياده مي شد ، آهسته گفت «رييس!»
«من ميترسم مهديو ….ميدوني ، من تا حالا رييس نديدم ، بيا از خير اين چرخ كلاته بگذر.جون مادرت ، حرف گوش كن . بيا در ريم مهديو!»
مهديوخنديد . كنارجو دراز كشيد وصورتشو تا كنارگوش زير آب كرد .و من با ترس به نگهباناكه يهجور ديگه نگامون ميكردن ، نگاه كردم و بدون آنكه اونا متوجه بشن زدم تو پهلو مهديو . مهديو سرش را از زير آب بيرون آورد و نفس حبس شدهاشو كه پر از آب بود تو صورتم ول كرد و با خنده گفت«چه مرگته ؟ ديونه شدي؟»
با ترس و آهسته آهسته گفتم«نگاه كن چه جوري نگامون ميكنن. باور كن نقشهاي دارن. جون مادرت بيا درريم !»
مهديو دوباره خنديد دستاشو زد زير آب و يه كف آب پاشيد تو صورتم . از اين بيخياليش ديوونه شدم.وهولش دادم تو جو . اونم دستاشو ستون كرد تو جو وتا من آمدم خودم را جمع كنم ، خيس آبم كرد . داشتيم سر كيف مياومديم كه يكي ازنگهبانا اومد طرفمون . دستبندي ازبغل شلوارش دراورد و دستامونو را به هم قفل كرد . مهديو زد زير گريه . منم دلم هري ريخت . مگر چكار كرده بوديم ؟
٭٭٭
طيارهي سبزي جلو ساختمان فرودگاه وايساده بود . هر چي ماشين جلوتر ميرفت . طياره گنده و گندهتر ميشد . تا حالا طياره نديده بودم . دهنش مثل دهن گاوي باز شده و داشت يه ماشين گنده رو ميبلعيد . كيف كردم .زدم به پا مهديو و گفتم «مهديوطياره . نگا كن ، داره ماشين ميخوره !»
مهديواصلا گوش نكرد من چي ميگم . به دستبند ، نگا كرد و دوباره زد زير گريه . ترس ورم داشت «يعني چكارمون ميكنن؟»
ماشين وايساد . يه سرباز كه تفنگ داشت ، جلو در قدم ميزد . اومد جلو و با راننده حرف زد . مهديو از ترس ساكت شد . راننده از ماشين پياده شد و گفت «بايد ببريمشون پيش رييس »
نگهبان سرشو بالا انداخت و به طرف اتاق نگهبانيش رفت . به يه جايي تلفن زد . برگشت و گفت
« نخيرگفتم كه نميشه برن تو »
راننده سر ما داد كشيد« بياين پايين توله سگا»
مهديو پرسيد «چرخمم بيارم؟»
نگهبان عصباني شد . دست مهديو را گرفت و از ماشين به زور پايين كشيد و به نگهباني كه تفنگ داشت گفت «لااقل هواشونو داشته باش در نرن»
نگهبان شونههاشو بالا انداخت و اونا ماشين را گاز دادن و به طرف هواپيما رفتن . مهديو به ستون در تكيه داد و همونجا نشست . من تا يه متري نگهبان رفتم و فكر كردم اگر برم جلوتر ، چكارم ميكهد. .نگهبان تفنگشو مثل يه بچه تو بغلش گرفته بود و آهسته آهسته قدم ميزد . از خودم پرسيدم « چرا برا اينجا نگهبان گذاشتن ؟ يعني مي شه طيارهرم بدزدن؟» نگهبان اومد به طرفم . ترسيدم رومو برگردوندم ..
ماشين كنار هواپيما وايساد و نگهبانا رفتن تو ساختمون . مهديو چشم از ماشين و چرخ ورنميداشت . سرباز زد رو شونهمو وگفت« كاريتون ندارن ، نترسين»
مهديو با التماس گفت«چرخ چي؟ پسش ميدن؟»
چه نگاه خوبي داشت . شونههاشو بالا انداخت و گفت « نمي دونم ، ايطوري كه اينا ميگن ، رييس آدم بدي نيس .اينا با اين كاراشون آبرو اون بنده خدارم ميبرن .فكر كنم . آدم خوبيه . شايد … دارن ميان . الان معلوم ميشه »
ماشين جلومون وايساد . راننده ار ماشين پياده شد . فحشي داد و دستبندو از دستامون باز كرد و سوار ماشين شد . سرباز گفت « نگفتم »
مهديو دويد طرف ماشين وگفت«چرخ آقا ؟»
اون يكي خنديد و پرسيد «خيلي دوستش داري ؟»
مهديو سرشو تكون داد . راننده ماشينو روشن كرد و با خنده گفت«به همين سادگي ؟ اگر ميخوايش بايد دنبالش بدوي ، اگر بهمون رسيدي ، بهت مي دم.»
ماشين راه افتاد و مهديو دنبالش دويد .من ديگه حالشو نداشتم . تازه ميخواستم طيارهرو ، تماشا كنم . سرباز خنديد و به راهي كه ماشين و مهديو رفته بودن اشاره كرد و گفت « مردمآزارن . جوش نزن ، ميدن بهش »
ماشين ومهديو ذره ذره كوچك شدند . اونقد كه ديگه نديدمش . طياره دراشو بسته بود و داشت آروم آروم راه ميافتاد . رفتم طرف سيم خاردار . كلهمو چسبوندم به ميلهي درو و از خودم پرسيدم تقصير كي بود؟…
آبان 1376
علي اكبر كرماني نژاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر