برایتان از کتاب "چهره های درخشان" مریم فیروز (فرمانفرا) بخشی را استخراج و خلاصه کرده ام. این بخش مربوط به صادق هدایت است. تصور می کنم این نوشته حاوی اطلاعاتی است که کمتر در باره آن خوانده و یا شنیده اید. رعایت اختصار در فیسبوک را کردم، بنابراین اگر هنوز هم متن بلندی است، به سایه بلند خویش که بر سر من است ببخشید. «صادق هدایت برای ایرانیها آن کسی است که راه نوی برای ادبیات امروزی ایران باز کرد و خود یکی از برجسته ترین پیشآهنگان این راه بود و هست و نزد هر ایرانی میهن پرست عزیز و ارجمند است. چرا من میخواهم در باره او بنویسم؟ آیا از دوستان نزدیک او بودم؟ آیا دمخور و همنشین او بودم؟ نه، چنین چیزی را نمی توانم ادعا کنم. تنها روزگاری زندگی، راه ما دو را به هم نزدیک کرد و مدتی صادق هدایت با دوستی و مهربانی با ما رفت و آمد داشت و من در دل خود شادم که او نسبت به من روشی بس دوستانه داشت. هفتهای دست کم یک بار او برای ناهار به خانه ما میآمد. روزهای خوشی بود. من که از داشتن چنین مهمان هائی شاد بودم دوان دوان خود را از انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی که هر روز در آن جا کار میکردم به خانه میرساندم و خیلی زیاد پیش میآمد که از سر کوچه میدیدم صادق یا تنها و یا با دیگری جلوی در خانه من ایستاده اند و مرا نگاه میکنند و همین که نزدیک میشدم صادق بلند میگفت: "ایوای روم سیاه". البته او ادای مرا در میآورد و اصطلاح مرا بازگو میکرد و من هم با خندهای میگفتم: "راست میگوئی، راستی که رویم سیاه!" با هم مینشستیم و از هر دری میگفتیم و به شوخیهای او که با سیمای آرام و فروتن او جور در نمی آمد گوش میدادیم. گاهی چنان شوخی به موقع میکرد که انسان از خنده روده بر میشد. بگذارید برایتان پیشامدی را بگویم: روزی با صادق هدایت و عده ای به گردش رفته بودیم. تا پس قلعه و خسته و کوبیده به شهر برگشتیم. از بقیه خواهش کردم که با ما بیایند و در خانه ما کمی استراحت کنند. در ناهار خوری ما یک نیمکت چوبی بود که تابستانها روی آن تنها یک تکه پارچه کتان علفی میانداختیم. خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم. دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت. چنین پنداشته بود که روی آن تشک نرمی است، ولی بدبختانه چوب سخت، نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد: ای وای پدرم درآمد! صادق هدایت که خونسرد ایستاده بود، مثل همیشه نفسش را با صدا از بینی بیرون داد و خیلی آرام گفت: راستی! تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در میآید! از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که نمیخندید و تند تند میپرسید "علت شادی چیست؟" خود صادق بود. صادق هدایت تا آنجائی که من آزمودم و با او رفت و آمد داشتم در برخوردش با زنان بی اندازه مودب بود و به راستی زن را هم تراز مرد میدانست و این حس در او ساختگی نبود. هرگز نشنیدم که با کلمهای زشت از زنی چیزی بگوید. دلبستگی او به مادرش بی اندازه بود و هرگز نام او را بر زبان نمی آورد و اگر چیز میگفت از "او" سخن میگفت. صادق هدایت بیش از هر چیز شرم زیاد داشت، به خصوص برای نشان دادن آن چه که در دل داشت، کوششها میکرد که آن را پنهان بدارد و گاه برای این کار در ظاهر عکس آن را نشان میداد. شادم که او را از نزدیک شناختم. در همین دوران بود که روزی او را بدون عینک دیدم. او که سخت نزدیک بین بود چگونه میتوانست بدون عینک راه برود؟ خود او با خندهای برایمان گفت که هنگامی که از اتوبوس پیاده میشدم مردی دست انداخت و عینک را از روی بینی ام برداشت، شاید به امید این که دوره آن طلاست و پا به فرار گذارد. من هم بدون عینک نه جائی را میدیدم و نه کسی را میتوانستم بشناسم. پای اتوبوس ماندم. خودش هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد بشدت می خندید. عضو حزب ما نبود اما در کنار حزب بیش از یک عضو کمک میرساند و کار میکرد. با عده زیادی از اعضای حزب دمخور و دوست بود که یکی از آنها عبدالحسین نوشین بود. بگذراید در اینجا داستان بسیار زیبائی را از او و نوشین بگویم: صادق و نوشین میتوانستند ساعتها با یکدیگر بنشینند و اندیشههای نو پیدا کنند. یکی از داستانهای صادق که به صورت یک بحث علمی هم نوشته شده زائیده این گفتگوهاست. بخشی است سراسر خیالی و تنها برای خنده. و خیلی از روزها که صادق به دیدار ما میآمد و ما با هم به گردش میرفتیم نوشین هم با ما بود و از گفتار آنها ما نیز بهره مند میشدیم. جمعی داشتیم بسیار زیبا و با ارزش. "نوشین" با خانم "لرتا"، بازیگر بزرگ تئاتر ایران عروسی کرده بود. این خانم از ارامنه ایران بود. پس از مدتی صاحب پسری شدند. صادق هدایت و چند تن دیگر از دوستان نزدیک برای تبریک به دیدار نوشین و همسرش میروند. چشم روشنی هم می برند. نوشین شاد و خندان از دوستان پذیرائی میکند و ناگهان با همان گفتاری که خاص خود او بود، خطاب به مهمانان و مخصوصا صادق هدایت میگوید: "دلم میخواهد نام زیبائی برای پسرم پیدا کنم، فارسی سره و کوتاه." نوشین سید بود و خیلی از دوستانش او را سید عبدالحسین خان صدا می کردند. همه در فکر فرو رفتند و کوشیدند نامی زیبا، فارسی و کوتاه بیابند. صادق همانطور که نفس را با صدا از دماغ بیرون میداد ناگهان گفت: "اسمش را بگذارید سید قاراپط !" چندین بار در هفته صادق را در انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی میدیدم. او در هر جا که بود آرامش و فروتنی خود را از دست نمی داد. رفیق گرامی نوشین، مرا خیلی زود به انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی راهنمائی کرد و در آنجا با دلگرمی زیاد به کار پرداختم. کاری که برای من بسیار با ارزش و گیرا بود و از این رو از نوشین همیشه سپاسگزارم. روزی سخنرانی داشتم. هنگامی که به باغ انجمن رسیدم چند تن از آشنایان خود را دیدم. صادق هم در میان آنها بود. نزد آنها رفتم و روی نیمکت در میان آنان نشستم. مردی تنومند با سبیلهای آویزان روی نیمکت جلوی ما نشسته بود. یکی از دوستان گفت: اقای "صبحی" و پس از آن افزود خانم "مریم فیروز". صبحی با حرکتی تند برگشت، مرا نگاه کرد و پرسید: شما با مرحوم فرمانفرما خویشی دارید؟ پاسخ دادم: دختر او میباشم صبحی: نه بابا! دختر خود او؟ من: بله! دختر خود خود او. صبحی: نه بابا! پس خواهر مرحوم نصرت الدوله؟ من: بله، خواهر مرحوم نصرت الدوله! صبحی: نه بابا! پس عمه مظفر فیروز؟ من که دیگر از این پرسشها حوصله ام سررفته بود بی اختیار گفتم: آره ننه! که ناگهان خنده از دور ا دور بلند شد. صادق میخندید و مرا نگاه میکرد و این طور در نگاه او میخواندم: آفرین! باید درست پاسخ داد و نباید خورد! و یکی از دلخوشیهای من در آن روزها این بود که صادق هدایت مرا بیشتر با نگاه تا با گفتار در کار تشویق میکرد و امروز در دل شادم که در شبی که به پاس آن نویسنده بزرگ در انجمن روابط فرهنگی برپا کردیم یکی از داستانهای او را من برای مهمانان خواندم. از پشت میکرفن هر گاه که نگاهم را از روی کتاب بلند میکردم او را میدیدم که در گوشهای در انتهای تالار نشسته و عینکش در پرتو چراغها میدرخشد و دست هایش را روی هم روی پاهایش که باز روی هم افتاده بود گذاشته بود. آیا خود او هم مانند دیگران از شنیدن سرگذشت "لاله" دلش میگرفت و آیا خود او از این داستان دلربای دل آزار خوشش میآمد؟ نمی دانم! او پس از پایان با آن خندهای که از بینی میکرد گفت: "لاله" چطور بود؟ در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه ما در حالی که روی صندلی میچرخید ادای حاجی را در می آورد تا ما متوجه شویم حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از تصویر این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پست ترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آن که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مامور این کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای این که بخوانند، برای این که آگاه تر شوند، برای این که ایران را بشناسند و برای این که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب حاجی آقا به سرعت فروش رفت و 600 تومان هم پس از خرج چاپ ماند. کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد. اما آن را چگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود ماموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که ابتکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمی شد تا این که روزی آمد و روبروی کیانوریایستاد و گفت: این لوسگری شاهکار شماست؟ صادق هدایت با شناسائی زیادی که از وضع مردم ایران داشت با برخوردی که همیشه با تودهها داشت از ریزه کاریهای زندگی آنها و بیچارگی آنها بیش از دیگران میدانست و از این که ایران با آن گذشته بزرگ به چنین روزی افتاده رنج میبرد. به گمان من این است که اگر برای صادق معشوقی وجود داشت ایران بود و از این رو با همه جان و دل، با همه نیرویش از اعراب، اما بهتر است بگویم از اسلام بیزار بود. او عقیده داشت که این دین ریشه هر چه زیبائی و هنر است سوزانده. تا چه اندازه حق داشت؟ بحثی است جداگانه، اما میتوان در یک نقطه به او حق داد و آن این که دین اسلام با تحریم هنرهای زیبا، یعنی نقاشی، پیکر سازی، موسیقی، رقص، آواز، یکی از بزرگ ترین پایههای فرهنگ را در کشور سست کرد. راست است که ایرانیان در طی این سدهها کوشیده اند که مقاومت نمایند و تا آنجائی که توانسته اند هنر را در میان خود زنده نگاه دارند، اما با همه این کوششها آسیب بس بزرگی از این راه به فرهنگ ایران زده شده که به این آسانیها نمی توان آن را بهبود بخشید. صادق هدایت که هنرمند و هنردوست بود و تاروپودش با هنر آمیخته بود و خود او چون سازی بود که تارهایش در برابر هر زیبائی و حتی هر زشتی به لرزه در میآمدند، چگونه میتوانست در برابر این آسیب خونسرد بماند و از کسانی که ایران را به چنین جائی رساندند بیزار نباشد و به آنها کینه نورزد؟ این کینه به اندازهای در او نیرومند بود که هنگامی که از او در دوران دیکتاتوری رضاشاه از دینش پرسیده بودند او بدون واهمه نوشته بود: بودائی! البته از قراری که شنیدم. باید بر این افزود که دین در ایران دستاویزی شده که پیش آمد و هر بیچارگی را از خداوند بدانند و توده مردم با این گفته "خواست خدا است" به هر بدبختی تن در میدهند و هر اندازه این بدبختی، دست کم اگر برای همه نباشد برای عده زیادی، زیادتر و سنگین تر بشود آنها خود را رستگارتر میدانند. این تن دادن و مقاومت نکردن برای صادق بیش از اندازه زننده بود و او را از هر چه دین است بیزار میکرد. چه بسا دوستانی که او را خوب میشناختند از راه شوخی به سید بودن خود میبالیدند و از جد و جده خود سخن میراندند و باد در غبغب میانداختند. جایتان خالی تا ببینید که صادق این مرد آرام بی صدا چگونه از کوره در میرفت و دیگران برای او بودن یا نبودن زن در آنجا و با آنها مطرح نبود، ناسزا بود که میگفت و دشنام بود که میداد. صادق هدایت بی اندازه شیفته آزادی بود. یاد دارم شبی در همان اوان آشنائی در خانه یکی از آشنایان مهمان بودیم. صادق چند جامی نوشیده بود و کمی از شرم همیشگی و آرامش خود دست برداشته بود. میگفت و میخندید، متلک میپراند و در میان اتاق ایستاده بود. ناگهان در میان گفته هایش نام آزادی را آورد. کمی آرام گرفت . پس از آن با همان گفتار تهرانیش دنبال کرد: "آزادی! اما آزادی برای همه، برای زن و مرد، برای حیوانات زبون بسته، برای مرغهای تو جنگل، برای این بدبخت هائی که تو کوچهها میلولند. آزادی برای همه... همه خوش باشند... نترسند... زندگی کنند..." این کلمات را بریده بریده میگفت. ما نشسته و یا ایستاده به او گوش میدادیم، چشم به او دوخته بودیم. چشمهای درشت برجسته او از زیر شیشههای عینک درشت تر مینمود و پردهای از اشک درخشش آنها را زیادتر میکرد. او از آزادی که بزرگ ترین آرزویش بود میگفت. دلبستگی او به حیوانات برای همه روشن بود. او نه تنها گوشت نمی خورد، بلکه کوشش میکرد که درد این زبان بستهها را تا آنجائی که میتواند درمان نماید. خیلی از دوستان او، او را دیده بودند که در کوچه و خیابان در جلوی سگی زخمی زانو زده و به او خوراک یا شیر میدهد. اکنون خودتان میتوانید زندگی او را جلوی چشم بیاورید و بدانید تا چه اندازه دردناک بود، زیرا او هر آن و در هر گوشه و کنار با صحنههای حیوانات کتک خورده، زخمی و گرسنه روبرو میشد. آیا داستان سگ ولگرد او را خوانده اید؟ کیست که از خواندن آن خود در پوست آن حیوان نرود و با او زجر نکشد؟ از خیلیها شنیدم که با لبخندی میگفت: "من از خواندن این داستان خودم سگ شدم." پس از رویداد بهمن 1327،(تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران) چند ماهی از دوران فرار و مخفی بودن ما و زندگی من در خانه این و آن و حرکت در شهر با چادر گذشت تا من دوباره صادق را دیدم. روزی برای کاری به دیدار دوستی رفتم. صادق هم آنجا بود. از دیدن او بسیار شاد شدم. مانند همیشه مهربان و خوب جویای وضع من شد. خندهای کردم و گفتم تنهائی و بی کسی مرا در خود پیچیده است. چشمان او از پشت عینک پر از اشک مرا نگاه میکرد. به اندازهای از دیدار او با این حال دلگیر شدم که من هم سرم را پایین انداختم که او را نبینم و در دل به خود ناسزاها گفتم و پس از آنی به او گفتم: "باید بروم، آیا با من میآیی که خانه مرا ببینی؟" فوری بلند شد و با من چادر به سر راه افتاد. رفتیم تا به خانه رسیدیم. پیش از این که به اروپا برود چندین بار او را دیدم و هر بار او را دل تنگ تر و از زندگی زده تر. امید او دیگر بریده شده بود و دیگر از همان روزها تصمیم گرفته بود که خود را از بین ببرد و پس از چند ماه خبر مرگ او رسید. صادق دیگر نبود. چه واژه دردناکی، نبود، او برای همیشه خاموش شده بود. چشمانش بسته شده بود و نگاه مهربان او دیگر نه به انسان و نه به حیوان دوخته نمی شد و گرمی به آنها نمی بخشید. نبود! نبود!»صادق هدایتبا چهره شوخ او آشنا بوده اید؟
۹/۲۵/۱۳۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام. مرسی که سر زدی. مرسی که برایم پیام گذاشتید. و مرسی و آدرس وبلاگ تان را هم گذاشتید.
شاد باشید
ارسال یک نظر