نگوييد ميدانم. اما واقعا سخت است كه نيم قرن زندگي كرده باشي و وقتي به دستهاي پير و در حال چروك خوردنت نگاه كني هيچچيز نبيني. و انگاه كه تنبوشهي خشك و خورد شده از آنهمه لطمات را نگاه كني دلت به حال خودت ميسوزد كه سالها اين تنبوشه همراهت بوده و تو به آن عادت كردي. همانطور كه دستت و پايت و...دلت ميگيرد وقتي ميبيني غير از خركاري كاري نكردي و هميشه چشمت به فردايي بوده كه هر روز ميآمد و با روز قبل فرقي نداشت و تو با سادگي اميد فردايي ديگر را ميدادي. فريادي از عمق وجودت سر بر ميآرد" پس اون فردا كجاست؟ منكه ديگر تواني ندارم" "
يكسال است كه نتوانستم چيزي بنويسم و كاري كنم كه پرم كند. شادم كند و تنها در بقچههاي كهنه گشتم و ...مثل هميشه به كارهاي جوانها پناه بردم و گفتم شايد كه پلهاي باشم...
كتاب "ابرهاي خاك خورده" سه سال در نوبت مجوز بود و با حذف چند داستان اجازه نشر گرفت و نشر ثالث....چه بدقولند ادمها
"قاليچه گرد نداشت" مجموعهي دومي بود كه سخنگستر قرار بود تا سي بهمن درآورد و ... خدا كند به نمايشگاه برسد و ...
دلم با بهار و شور و شري كه ايجاد ميكند در جدال است و از اين ميان گردبادي برخاسته كه هر دم به هر سوي مياندازدم و هيچي شادم نميكند. اميدوارم هيچكس مثل من نباشد بهار خجسته و نوروز پياآور روز نو و سالي نو برايتان باشد.