۱/۲۳/۱۳۸۷

شکست خوردگان زندگي،
مردماني هستند
که هرگز درنيافته اند
هنگامي که دست از تلاش کشيده اند
چه قدر به موفقيت نزديک بوده اند

۱/۲۰/۱۳۸۷

سفرنامه كهنوج 3

دختر كهنوجي:http://img.majidonline.com/show/149707/kahnoj%2086.1.8%20(65).JPG
از در كه مي‌گذشتي، سرازيري تندي، پاهايت را در اختيار مي‌گرفت و مي‌كشيدت تا جلوي در حمام كه رو به خيابان بود- شايد روزهاي ديگر اين‌كشش اختياري نبود؛ اما امروز جايي براي يك غريبه نبود كه استاد سازي و دهل‌چي، جايي به كسي نمي‌دادند و آن‌همه جوان. بين راه دنده پنج را به كار گرفتيم و به زور جلوي پايين رفتن را.- دنده پنج يادتان هست؟ نبايد باشد و چيز عجيبي هم نيست؛ كه اكنون همه‌ي ماشين‌ها پنج دنده شده‌اند، اما آن روزها- من‌كه نديدم اما مي‌گويند گذر از گدار ده‌بكري مكافاتي بود براي راننده‌ها كه آن سرش ناپيدا. جاده‌اي نبود و راهي ؛ سربالاليي تيزي بود كه كمتر ماشيني مي‌توانست با نيروي خود بالا برود.چند متري كه بالا مي‌رفت زور ماشين ته مي‌كشيد. شاگرد شوفر- يادشان بخير، لاغر بودند و هميشه چرب و چيلي و بيشترشان از صداي خوبي برخوردار بودند- راننده با قرچ قروچ پرصدايي دنده‌ها را با كمك دست و پا جا مي‌زد . حتا خودش را خم مي‌كرد شايد ماشين يك متر – نه خدايا چند سانت- جلوتر برود. مسافرين هرچه غراتر صلوات مي‌فرستادند تا شايد... اين‌همه بي‌اثر بود . شاگرد تكه چوب نسبتا بزرگ و تراش‌خورده‌ و مثلثي شكل به دست گرفته و آماده‌ي اشاره‌ي شوفر. شوفر شايد اشاره‌هم نمي‌كرد كه او مثل قرقي از ماشين پايين مي‌پريد و قبل از آن‌كه ماشين پس بزند و بخواهد به عقب برگردد، چوب را زير طاير ماشين بگذارد. مسافرين پياده مي‌سدند و از زور انساني استفاده مي‌كردند و ماشين آرام آرام و پرپر كنان سانت به سانت پيش مي‌رفت تا از سربالايي گدار بگذرد. دنده پنج، همان تكه چوب بود- ساز ناز مي‌آورد و دهل سرتاپا نياز دورش مي‌چرخيد. ساز مي‌خراميد و دهل با صداي بم و نرينه‌اش التماس مي‌كرد و قربان صدقه مي‌رفت. حيف كه اين دو آن‌چنان هم‌نوا نبودند، وگرنه چه حظي دارد و چه شور در درون انسان مي‌اندازد ناز و نياز‌شان. شايد هم . استاد سازي فقط هزاري و دو هزار توماني را مي‌شناخت تا دورت بگررد و سوت تيز سازش پرده‌هاي گوشت را جريحه دار كند كه آواز دهل شنيدن از دور خوش است.
داماد بين زن‌هاي دست‌مال بدست محاصره بود و استاد سلماني قيچي و ماشين سرتراشي را بدست داشت و صوري دستش را پشت سر او تكان مي‌داد كه روز پيش- در مغازه- هر چه مي‌بايست بچيند؛ چيده بودو تنها براي ميمنت كمي موي، به جا گذاشته بود كه با قيچي به‌هم زدني، چيد و بر زمين‌شان ريخت و هل‌هله‌ي زنان خانه را به عرش برد. برادر داماد او را روي شانه‌هايش گذاشت. برادر ديگرش تفنگ سرپر را سر دست گرفتو بي‌هوا- به هر سمتي- شليك مي‌كرد و مو بر تنم سيخ كرده بود و از بخت بدم هرچه از كنارش دورتر مي‌شدم؛ بيشتر به من مي‌چسبيد- كه همين چند وقت پيش در ستون حوادث روزنامه‌اي خواندم كه گلوله‌اي عروسي را به عزا تبديل كرد- عجيب بود كه هيچ پليس و بسيجي نيامد و حتا سركشي هم نكرد. هيچ‌كس نپرسيد چرا زن‌ها مي‌رقصند، مي‌خوانند. نه تنها در خانه كه داماد نيمه‌لخت و رقص‌شان را به خيابان هم بردند و مهمان‌هاي نوروزي را حالي دادند.- بگذاريد برگرديم و كم‌كم پيش برويم. بعد از آن‌كه موي داماد چيده شد و استاد سلماني – از بخت بد او هم نويسنده و اهل هنر بود و نمي‌دانيد سلماني‌ها چه چانه‌ي گرمي دارند . هر چند من بدم نمي‌آمد و متاسف بودم كه چرا ظبط ‌صوتي با خودم نبرده بودم. اول از تعصب بلوچي‌شان مي‌ترسيدم كه دوربينم را روشن كنم. اين‌كه سهل است مي‌ترسيدم مستقيم به زن‌ها نگاهي بيندازم و از دل سير رقص‌شان را تماشا كنم. رقص كه نبود. حكايت بال بال زدن كبوتران بود، بالا و پايين رفتن دستمال‌هاي رنگين، پرواز پروانه‌هاي شاد را تداعي مي‌كرد. اسماعيل‌ذهي اجازه داد عكس بگيرم و تا دلم خواست؛ فيلم گرفتم. هرچند كه "هوتي" ( يكي ديگر از نويسنده‌ها) موقع تخليه‌ي دوربين و ريختن‌شان روي سي‌دي- همه را پاك كرد.( گناهش گردن خودش؛ شايد غيبت مي‌كنم و غير عمدي بوده است)
از لحظه‌اي كه وارد شده بودم بيشتر چند زن ميان‌سال و سيه‌چرده خودشان را سپر بقيه كرده و مي‌رقصيدند و يكي‌شان چمدان لباس داماد را كه با گل تزيين شده بود روي سر داشت و مي‌رفت و مي‌رقصيد. اگر گاه‌گاهي جواني- جوان كه نه- جوان‌تر از آن‌ها پا به ميان مي‌گذاشت؛ سعي مي‌كرد؛ خود را پشت سپر محافظ آن‌ها قايم كند. استاد سلماني مي‌گفت: اين‌طور نيست و شما با پيش‌زمينه‌ي زن‌ها و مراسم خودتان اين‌طور برداشتي داشته‌ايد. اين‌جا و در اين‌طور مراسم‌ها، زن‌هاي ما آزادند.
شنيده بودم در اين شهر تبعيض نژادي بيداد مي‌كند . از او پرسيدم. سري جنباند و گفت بزرگ‌ترين معضل جوانان همين مسئله است. مردم اين دسته به چند دسته تقسيم شده‌اند و بارزترين و بزرگ‌ترين‌شان بلوچ‌ها هستند و با آن‌كه سال‌هاست ديگر هيچي از بلوچي باقي نمانده است و ممكن است كسي نان شب نداشته باشد اما او هنوز در حال و هواي بلوچ‌بازي و خان بودن خود سير مي‌كند و اگر كسي از طايفه‌ي سياه‌ها- بردگان قديم- كه از موقعيت اجتماعي و مالي خوبي هم برخوردار باشد به خواستگاري برود؛ مطمون باش، كه مخالفت مي‌كنند. اما به سرحدي‌ها- اهالي خارج از كهنوج- اين عمل را انجام دهد؛ مشكبي كه پيش نمي‌آيد، بلكه موافقت هم خواهند كرد..
از او پرسيدم: اين دو زن سيه‌جرده كه جلوتر از همه مي‌رقصند، از سياه‌ها هستند؟
خنديد و گفت: زبون‌تو بجو، اينا از بلوچاي بزرگند. بعدم تو اشتباه نكن، بلوچي به رنگ پوست نيست. الان خيلي از سياه‌ها با وصلتي كه با سرحدي‌ها داشته‌اند، پوستي كاملا روشن دارند؛ اما هنوز سياهند.
ساز براي لحظه‌اي خاموش شد و زن‌ها يك‌صدا با لهجه‌ي خود دم گرقتند:
اي دلاك سرتراش---------------------سر خوبيش بتراش
اين‌جا كه سر مي‌تراشيدند--------------------- نقل و نبات مي‌پاشيدند
پيش‌دو( آلت جنگي) باباش به گرو-------------سر خوبيش بتراش
روبند داداش( خواهرش) به گرو-------------- سر خوبيش بتراش
انگار كه با هم تمرين كرده باشند، همه هم‌صدا مي‌خواندند و تا زماني كه آن‌ها مي‌خواندن، ساز‌زن و دهل‌زن تند و تند به سيگار‌هاي‌شان پك‌هاي عميق مي‌زدند تا وقتي ‌كه ان‌ها تمام كردند بتوانند دوباره بنوازند. اين‌كار چندين بار تكرار شد تا داماد از دوش برادرش پاين امد وبه حمام رفت.
: اين كار خيلي خطرناك است. در يكي از همين مراسم، برادر داماد كه كوچك‌تر از داماد بود بعد از ان‌كه داماد سنگين را از روي دوشش پايين اورد مستقيم به بيمارستان رفت و هنوز هم عليل است كه مهره‌هاي كمرش عيب ديده. حالا كي جرات مي‌كنه بگه بهشون، نكن
داماد به جمام رفت و دلاك از گذشته گفت كه داماد را بر اشتري تزيين شده سوار مي‌كردند به پاي چشمه مي‌بردند و تا بيرون مي‌امد عده‌اي با احراي نمايش مي‌پرداختند و با توجه به اين‌كه در ان‌زمان همه مسلح بودند، پدر داماد گوسفندي را به عنوان نمايش مي‌گذاشت و هر كس مي‌توانست آن را با تير بزند لاشه‌ي پوست كنده‌ي گوسفند مال او بود و در زمان برد و آورد داماد و در طول مسير مسابقه‌ي شتردواني مي‌گذاشتند.
هنوز هم ساز و دهل مي‌زدند و مردي چپيه‌اي دور كمرش بست و كنار ان‌ها آمد و با لرزندان سينه و ساير اندام خودش – ظاهرا – شروع به رقصيدن نمود و خاواده‌ي داماد و مرداني كه آن‌جا بودند هر كدام اسكناسي در جيب او گذاشتند و او با صدايي شبيه صداي اسب- قيه‌كشان- از ان‌ها تشكر كردو مردان از اين صدا لذت مي‌بردند. من‌كه هيچ لذتي نديدم.
دلاك مي‌گفت: ناشيه، بلد نيست. يك نفر هست، همراه دهل‌زنان حرفه‌اي مي‌ايد. باور كن در يك عروسي كه من بودم شايد بيش از چندصدهزارتومان شاباش گرفت. داماد داخل حمام بود. زن‌ها مي‌خواندند. ساز و دهل مي‌زدند . استاد سلماني مي‌گفت: اين‌جا شهر است و مردم شهري شدند، مي‌خواهي عروسي ببيني، بيا بريم تو روستا‌ها، مزه‌عروسي اون‌جا خوبه. باور كن چند برابر اين‌جا خرج مي‌كنند
: خرج يك عروسي كلا چقدر مي‌شود؟
: اينا خرجي نكردن، فكر نكنم بيشتر از هفت، هشت ميليون شده باشه، اما تو دهات، شايد فقط پنج تومن طلا برا عروس بخرند. بعضي وقتا سازي و دهل‌زن از اون‌ور آب مي‌ارن.
: مهريه چي؟
:خدا تومن، حالا كه رسم شده هر سالي كه عروس به دنيا اومد، همون‌قدر سكه مهر مي‌كنن
: پس جهيزيه‌ي خوبي مي‌ارن؟
: ذكي، اصلا. تازه عروس كه حموم رفت، لباس تنشم در مي‌آرن و مادر عروس مي‌بره. فكر كردي كجايه!
خرج و مخارج عروسي چي؟
: همه‌ش به گردن دوماده. برا همينه كه جوونا نمي‌تونن دوماد بشن. مگر اين‌كه برن او‌ور آب .يا باباشون بره و يا قبلا رفته و پولدار بشه.
زدم به شوخي گفتم: نه بابا صرف نمي‌كنه. مي‌خواستم بيام تو اين شهر و يه زن بيوه بگيرم، با اين وضع، ديگه فكرشم نمي‌كنم.
: نكن، اين‌جا بيوه‌حق ندارن عروس بشن و تا اخر عمر تو خونه‌ي پدر دوماد مي‌مونن، مگر سياه‌ها، كه اونام فكر نكنم.
وقتي ديد من دمغ شدم، ادامه داد: اما تا دلت بخواي دختر هست كه با التماس بهت مي‌دن.
:با همين خرج؟
: نه مفتي !
داماد از حمام بيرون آمد. كت و شلوار نُك مدادي پوشيده بود با كراوات پهن و طوسي رنگ و كفش‌هاي مد روز( من‌كه به اين‌طور كفشا مي‌گم: كفش دلقكي) و واقعا داماد به آن قد كوتاه و دماغ درشت و كفش‌هاي كذايي به دلقكي تبديل شده بود.
زن‌ها كل كشيدند . روي سرش نقل پاشيدند. ساز و دهل به جان آمدند. دوباره پروانه‌ها به جنب و جوش افتادند. برادر ديگرداماد ، او را روي شانه‌هايش سوار كرد از سربالايي خانه بالا رفت. تفنگ دم به ساعت مي‌غريد. دهل‌زن به وجد آمده بود و ناشيانه بر طبل مي‌كوبيد. داماد را به خيابان بردند. زن‌ها رقص كنان به دنبال‌شان. نيم‌ساعت خيابان اصلي شهر كه كمربندي‌اش هم بود ؛ با آن‌همه ماشين مهمانان نوروزي و تريلي‌هاي سنگين بند آمد و من عكس مي‌گرفتم و فيلم برداري مي‌كردم. اين را هم بگويم آن‌قدر دوربين‌هاي گران‌قيمت مشغول عكس‌برداري و فيلم‌برداري بودند كه دوربين من، پنهاني و دور از هم سرك مي‌كشيد و سعي داشت بدون نشان‌دادن خود اين مراسم را ثبت كند.

۱/۱۳/۱۳۸۷

سفر به كهنوج 2

نويسندگان كهنوج:
نشسته از راست: علي ببر بيان، من حقير سراپا تقصير، -اسم بقيه را نمي‌دانم-
ايستاده از چپ:- بعد از نفر اول- مهرداد بهزادي،اسماعيل مهدي ذهي، وحيده ببر بيان- بليز آبي-



روي نيمكت روبروي خيابان نشسته بودم. بادي نه‌چندان خنك و نه آن‌چنان مرطوب، زير لباسم بالا و پايين مي‌رفت و تنم را- بعد از 18 سال دوري از اين‌گونه آب و هوا- به مورمور انداخته بود و ذهنم مثل هميشه در حال ساخت يك موضوع منفي بود و انگار كاركردش اين بود تا از عالم و آدم موضوعي براي ترسيدنم بسازد. هزار بار به آقاي ببربيان زنگ زده بودم و هر بار گوشي موبايل پيامي داده بود كه دسترسي به او ميسر نيست. به مهرداد بهزادي زنگ زده بودم و او گفته بود اداره سه مهمان نوروزي دارد و نمي‌تواند به دنبالم بيايد و اگر مي‌شود خودم به خانه‌اش بروم… دلم پر بود؛ بي‌خود و بلاتكليف و بهانه‌جو. انگار بهانه‌ي بي‌برنامه‌گي خودش را… راستي بي‌برنامه‌گي بود؟ نبود. مي‌دانستم هنوز چند دقيقه بيشتر نيست كه رسيده‌ام و… كنارم چند نفر ازروستاييان كهنوجي با راننده‌ي ميني‌بوس سركله مي‌زدند تا به طور دربست آن‌ها را به مقصدشان برساند. يكي‌شان كه قد كوتاهي داشت و كاملا سياه بود؛ انگار كه مسابقه‌ي فك جنباندن گذاشته باشد؛ آن‌چنان فك هايش را روي آدامسي كه در دهان داشت؛ مي‌كوبيد و لب و لوچه‌اش را كج و كوله مي‌كرد كه حال هركسي را به هم مي‌زد. خيابان پر بود از دود و دم ماشين‌هاي مسافرين نوروزي كه ترافيك شهرهايشان را همراه آن‌همه آشغالي- كه از شيشه‌ي ماشين‌ها بيرون مي‌ريختند- سرازير تنها خيابان هميشه خلوت كهنوج كرده بودند. كم كم تن عادت كرده به سرما، خودش را با گرماي اين‌جا وفق مي‌داد و قطره‌ةاي عرق روي پيشاني‌ام پيدا شده بود." پس كجاييد؟"
آن‌قدر حالم بد بود و به خودم پرداختم كه يادم رفت؛ دارم سفرنامه مي‌نويسم و بايد كه پيش از هركاري به موقعيت جغرافيايي و اجتماعي اين شهر مي‌پرداختم و چه كار سختي است سفرنامه نوشتن و…
بياييد اين ناشي‌گري مرا به بزرگ‌واري خودتان ببخشيد و همان‌طور كه تا به حال تحملم كرديد، بازهم صبوري كنيد و براي خواندن موقعيت‌ها به ادرس‌ زير مراجعه كنيد و بگذاريد كار خودم را بكنم و با ذهن نامنسجم‌ام همراه شويد:
موقعيت جغرافيايي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx
موقعيت اجتماعي:http://iran-travel.blogfa.com/post-275.aspx

ماشيني مي‌ايستد و ببربيان با خنده به طرفم مي‌آيد و همه‌ي ترس‌ها و اميد بي‌عزتي‌ها برباد مي‌رود. خيابان‌هاي كوتاه را پشت سر مي‌گذاريم. جلوي اولين خانه‌ي كوچه‌اي خاكي، كه چند راه پر پيچ و خم از كنارش مي‌گذرد؛ مي‌ايستد و : اين‌خانه‌ي ماست
ببر بيان مي‌گويد و هنوز ديوار‌هاي كج و سيماني توي چشمم جا نيفتاده كه ادامه مي‌دهد: اين‌هم مسجد افغاني‌هاست. بازهم ديواري از بلوك سيماني و از همه مهم‌تر كج و بي‌قرينه. از دري كوچك و راهرويي كوچك‌ترمي‌گذريم. چند سال از زماني‌كه در اتاقي اين‌چنين تاريك و بي‌پنجره زندگي مي‌كردم مي‌گذرد. تاريكي چشم را اذيت مي‌كند. از درگاهي بدون در مي‌گذريم و وارد اتاقي ديگر مي‌شويم كه التماس‌كنان كمي نور از پنجره‌ مي‌خواهد و كولر گازي نمي‌گذارد. مي‌نشينم و با نفسي پرصدا، همه‌ي ترس‌ها را پس مي‌زنم. بالاخره به مقصد رسيدم؛ بي‌كه " قسمت" فادر به كاري باشد و يا اتفاقي بيافتد. ذهنم ناخواسته‌ به خانه‌ةاي قديمي برگشت. اتاق‌هاي تاريك و بي‌پنجره و چند اتاق تو در تو محصور و بين ديوارهايي از خدا بزرگ‌تر و ادم‌هايي دريا دل و با سخاوت. ناخواسته آهي كشيدم و دلم هواي آن‌همه صميميت و يك‌رنگي همسايه‌ها را كرد. تك‌تك همسايه‌ها با همان شكل و شمايل از جلوي چشمم رژه رفتند؛ بعضي‌هاشان سلام كردند و رويم را بوسيدند و با چه كوچكي‌ي دست‌شان را بوسيدم و انتظار دو قراني عيدي را داشتم كه دستي و فريادي هراسان نه تنها از آن فضا كه از روي تشكچه هم پايينم كشيد و سپس خنده، خنده- مدت‌ها بود اين‌چنين از ته دل نخنديده بودم و اين را به فال نيك گرفتم.
نهار را فارغ از رژيم فشار خون و حظور نگاه‌‌هاي غريب سنگين زن صاحب‌خانه خورديم- اين‌جا رسم نيست زن خود را به مهان مرد نشان دهد. هرچند ببربيان مجرد بود و خواهرش هم نويسنده و براي پذيرايي يكي دو بار سري زد- بعد هم چرتي خواب. نه. قبل از خواب و نهار، مهدي‌ذهي آمد و با آمدنش كلي خوشحال شديم كه بچه‌ي بي‌ريا و صميمي‌ي است.
يادم نيست، گفتم به بهانه‌ي ديدن عروسي پر طمطراق كهنوجي‌ها رنج اين سفر را بر خودم هموار كرده‌ام يا نه. اما قبل از خواب قرار شد ساعت پنج حركت كنيم كه به مراسم "سرتراشون" برسيم.

مراسم عروسي در اين شهر فعلا سه شب است. اما تا همين چند سال پيش به بيش از يك هفته‌هم مي‌رسيد و كل خرج اين مراسم به عهده‌ي داماد بوده و هست و برخلاف همه‌ي شهر‌هاي ايران عروس هيچ‌گونه جهيزيه‌اي با خود به خانه‌ي داماد نمي‌برد- تازگي‌ها رسم شده سه يا چهار روزبعد از عروسي يك يخچال و يك تخته فرش و گاهي تلويزيون براي آن‌ها مي‌خرند- و اين مراسم به اين شرح است:
بارريزون:
چند روز قبل از عروسي، مرد‌هاي خانواده داماد با اسب و شتر و الاغ به بيابان مي‌رفتند و هيزم جمع كرده و بار خران كرده و به حانه عروس مي‌بردند.خانواده عروس به‌طور صوري از ريختن هيزم جلوي خانه‌شان خودداري مي‌كردند و يك جنگ زرگري مي‌گرفتند و سپس اين قيل و قال با خوردن شربت شيريني خاتمه مي‌يافت
خانه بستن:
خانه‌هاي اين منطقه قبلا –بيشتر- از ني و چوب و شاخه‌هاي خرما- پيش- ساخته مي‌شد- هنوز هم در دهات اطراف اكثر خانه‌ها از همين نوع هستند و به آن‌ها كتوك و كپر و… مي‌گويند- چند روز قبل از عروسي مردهاي خانواده داماد در كنار خانه‌ي پدر عروس خانه‌اي براي عروس داماد مي‌ساختند كه اين‌هم با همان جار و جنجال صوري و صرف شربت و شيريني و تزيين در خانه با پارچه‌هاي رنگي و گل و بوته، ختم به خير مي‌شد
حجله رفتن عروس
در يكي از روزهاي قبل از عروسي ، عروس به حجله مي‌رفت و مدتي همان‌جا مي‌ماند كه خانواده‌اش او را رها نمي‌كردند تا عروس به بهانه‌اي از در بيرون رود و از همين لحظه تا وقتي كه عروس –شب عروسي- بر تخت مي‌نشست چشمانش را باز نمي‌كرد.
اين مراسم فعلا منسوخ شده و غير از بعضي از دهات در جاهاي ديگر اجرا نمي‌شود. مراسم زير هنوز جاريست و بايد كه اجرا شوند.

جُل برون
- جشن عروسي اصلي از اين‌جا شروع مي‌شود.- دو روز قبل از حجله رفتن عروس و داماد، زن‌هاي خانواده‌ي داماد، كليه‌ي خريد‌هايي كه براي عروس انجام داده‌اند- طلا و لباس و آيينه‌شمعدان و غيره- را در سيني‌گذاشته و بعد از غروب خورشيد- وقتي تُك هوا شكسته شده و هوا خنك مي‌شود- و دسته جمعي با هلهله و كيل و آواز به خانه‌ي عروس مي‌روند. در ان‌جا خياط چادر عروس را مي‌برد و پس از صرف شربت و شيريني- بعضي جاها صرف شام- به خانه‌هاي خود برمي‌گردند.

حنابندان
صبح عده‌اي از دوستان و اقوام داماد طي تشريفاتي با ساز و دهل به خانه‌ي او مي‌روند. زن‌ها قدح‌هاي حناي خيس خورده از شب پيش را مي‌اورند و همه سر و كف دست و پاها را حنا مي‌بندند. در طول اين مدت ساز و دهل مي‌زنند و زن و مرد به صورت دسته‌ي كر اين آواز را مي‌خوانند:
امشب حناش مي‌بَنم( مي‌بندم)---------------- وَر دس و پاش مي‌بنم
اگر حناش نباشه----------- ---------------شمش طلاش مي‌بنم
ما حنا را تر مي‌كنيم ---------------------- ما شيري(داماد) را شر مي‌كنيم
امشب حنا بندانه ---------------- ماسي( مادر) گل شادانه

پس از صرف نهار كه خيلي هم مفصل است به خانه‌ي عروس مي‌روند و به همين شكل عروس را حنا مي‌بندند. ناگفته نماند كه در تمام طول اين مدت عروس چشمهايش را مي‌بندد.

حمام برون
صبح روز عروسي زنان فاميل با ساز و دهل به خانه‌ي عروس مي‌روند و او را به حمام مي‌برند.دور سر او دسمال مي‌بندند و همراه ساز و دهل در حالي‌كه هر كدام از زن‌ها دو يا چند دسمال رنگي به دست دارند؛ آواز خوانده و مي‌رقصند. يكي از اهنگ‌هايشان اين است:
شونه‌زن آي شونه‌زن================= شونه به موهايش بزن
كال(تار) مويش كم نَبو(نشود) ============ دل شيري(داماد) قهر ابو( بود)
عروس بعد از درآمدن از حمام به منظور هديه گرفتن از داماد مجددا چشم‌هايش را مي‌بندد
سر تراشون:
تا اين‌جايش را من نديدم و از شنيده‌ها استفاده كردم و از كتاب "فرهنگ عاميانه مردم قلعه‌گنج" تاليف آقاي زمان صادقي. اما از اين‌جا به بعد…
: ادامه دارد

.