۱۲/۲۵/۱۳۸۵

من‌هم گريه كردم ؟! »

« پدرم قصاب بود . پدر پدرم نيز و همان‌طور پدر پدر پدر پدرم . به قول پدرم " تا هفت پشت‌مون قصاب بوده " اما از بخت بد من "، يا بخت بد خانواده‌ام ، ذاتم طوري است كه از حيوان‌ها مي‌ترسم . يعني از هر موجودي كه روي چهاردست و پا راه برود ؛ مي‌ترسم .
اوائل همه مي‌خنديدند و مسخره‌ام مي‌كردند - آخر ما نُه‌ خواهر برادريم و من يكي به آخر مانده‌ام و بيست سه نوه‌ي پدرم همه از من بزرگ‌تر هستند - پدرم سرشان تشر مي‌زد:
" كاريش نداشته باشين ، من از اين بدتربودم . وختي هَف‌ساله شدم ؛ يه روز صبح زود از خواب بيدار مي‌شم و مي‌رم به سَروَخت پدرم . كارده از دستش مي‌گيرم و بدون اون‌كه حرفي بزنم ، سر گوسفندي رو كه مي‌خواست بكُشه ، با مهارت مي‌برم و از همه بد‌تر دهنمه مي‌گذارم رو شارگ گلوي گوسفند و مثل آب خون‌شو مي‌خورم . خدا بيامرز پدرم مي‌گفت:
وختي پوزه‌ي پر خون منه مي‌بينه و اون چشماي خون گرفته‌مه ؛ از ذوق مي‌خواسته سكته كنه ...""
اينم درست مي‌شه كاريش نداشته باشين "
اما نشد . هفت ساله‌گي جايش را به هفده سالگي داد و به بيست وهفت سالگي واگذارم كرد و پدرم نااميد شد . هميشه زير لب قُر مي‌زد:
" پدر چه قصاب ؛ پسر چه گوشت‌خوار !!!!!!"
هيچ‌وقت معناي حرفش را نفهميدم . سال از پشت سال گذشت . ديگر كسي كاري به كارم نداشت . حتا مسخره هم نمي‌كردند . من وصله‌ي ناهمرنگ خانواده بودم . هر روز از بوق سگ – شايد هم زود‌تر - در خانه‌ي ما بلوا بود . خنده ، سروصداي قصاب‌ها ، جيغ و داد ، خِرخِر ، دست و پا زدن و گريه‌ي گوسفندها ، خانه را روي سرش مي‌گذاشت – هيچ‌وقت گريه‌ي آنها را ديده‌ايد ؟ - واي ! چه نگاهي دارند و چه عجزي توي چشم‌هايشان هست ! . انگار فحش مي‌دهند . شايد فكر مي‌كنند با كشته شدن هر كدام‌شان اين سير تسلسلي كشتار، به آخر مي‌رسد و مي‌دانند بالاخره كسي مي‌آيد و انتفام آن‌ها را مي‌گيرد . اما كي ؟ كِي ؟ چطور ؟ كجا ؟ با چي ؟ آيا اوهم يك گوسفند است ؟ يا ... آفتاب كه پهن مي‌شد ، گوشه‌ي خانه محشر كبرا بود . خون ، پوست ، روده ، بوي گند مدفوع نيمه‌هظمِ شكمبه‌ها ، خرخر گربه‌ها و سروصداي مادرم كه داد مي‌زد :
"واي واي ، خدا مرگ‌تون بده ، لامصبا چرا تمييز نكردين و چرا همه‌چي رو گذاشتين تا من بدبخت ..." اين‌ها همه مال قبل از پيدا شدن پديده‌اي به نام كشتارگاه بود . سال‌هاست كه ديگر تويِ خانه گوسفندي كشته نشده است . البته بعضي وقت‌ها -آن‌هم قاچاقي - اينكار را مي‌كنند . آن‌هم با گوسفندهايي كه حتما عيب و علتي دارند و در كشتارگاه اجازهِ كشتن‌شان را نمي‌دهند و ده روز اول محرم . حالا ديگر موهايم سفيد شده است و كمرم خم آورده . اما هنوزهم ... پدرم ، اين را ننگ بزرگي براي خانواده مي‌دانست و به همين دليل، عمري نكرد - البته درخانواده‌ي ما ، هفتاد سالگي اوج جوان‌مرگي است - مادرم همين چند سال پيش عمرش را داد به شما و من از هميشه تنهاتر شدم . برادر بزرگم ، سَر‌صنف قصاب‌هاي شهراست . و چه كيا و بيايي دارد . جمعيت خانواده آن‌قدر زياد شده است كه ديگر همه هم‌ديگر را نمي‌شناسند . خيلي‌ها مثل زنبورهاي عسل از اين كندو كوچ كرده‌اند و براي خود‌شان دَم و دست‌گاهي خاصي دارند .تشكيلاتي وسيع‌تر و بزرگ‌تر از دَم و دستگاه برادرم و دارودسته‌ا‌ش. بعضي وقت‌ها مي‌شنوم كه برادرم از كارهايي كه آن‌ها مي‌كنند و حرمت حريم خانواده را نگه نمي‌دارند؛ جيغ و دادش بالا مي‌رود . اما كو گوشي كه بشنود . دراين‌طور مواقع ، سعي مي‌كنم ، دَم پَرش نباشم وگرنه همه‌ي دق و دلي‌هايش را بر سر من خالي مي‌كند . مرا مسئول مي‌داند
" همين سوسول‌بازياي تو و افرادي مثل تو باعت اين بل‌بشو شده . وگرنه كي‌فكر مي‌كرد تو يه خونواده‌اي با اين قدمت و اون‌همه آبرو حيثيت يه هم‌چين كارايي بشه " بعضي وقت‌ها مي‌گويم :
" نكند راست مي‌گويد ؟"
مي‌نشينم كلاهم را قاضي مي‌كنم . هر چه مي‌گردم ؛ مي بينم ؛ نه ، من هيچ‌كاري نكردم . هيچ تبليغ و سروصدايي – مثل آن‌ها – نداشتم كه باعث از دست رفتن كسي شده باشد . هميشه خودم بودم و چهارتا كتابي كه داشتم و راهي كه آهسته مي‌رفتم و مي‌آمدم تا …خدا بيامرزد جميع رفتگان خاك را . مادرم هميشه اشك‌هايش را با پَر چادرش پاك مي‌كرد و مي‌گفت:
" آخه مادر ، خدا اون زبونو كه بي‌خود تو دهنت نگذاشته . يه جيغي ، دادي ، فريادي … اين‌كه نمي‌شه تو … نمي‌دونم . والله از خودم خاطرجمعم و مي‌دونم غير از دست اون خدا بيامرز ، هيش دستي، به حروم پر چادرمو نگرفته كه ... يا پدرت جايي رفته باشد و محض رضاي خدا برا يه بارم شده سر سفره‌ي ديگه‌اي نشسته باشه ؛ كه فكر كنم ، كار اون لقمه‌ي حروم باشه …" بيچاره مادرم . تا وقتي‌كه مُرد ؛ يك لحظه چشم از من بر نداشت و آن چشم‌ها … چه شب‌هايي كه تا صبح ، بالاي سر من خون نباريدند .
وقتي زنم - با يكي از همين سلاخ‌هايي كه هميشه در خانه‌ي ما پلاس بودند – فرار كرد . چه شور و شيوني راه انداخت . وادار كرد ؛ همه‌ي طايفه ، دست از كار و زندگي‌شان بكشند و به دنبال‌شان بگردند . تا وقتي گوش بريده‌ي آن‌ها را نياوردند ؛ آرام نشد .
خدا بيامرزدش . شب‌ها ، كنارم مي‌نشست و اشك مي‌ريخت . وقتي ازش مي‌پرسيدم :
" آخه چرا مادر ؟" مي گفت:
" ننه ، حرف نشخوار آدميزاده . حرف بزن . كسي كه نيست . بنال ؛ گريه كن . داد بزن . مي‌خواي منو بزن . والله سبك مي‌شي مادر ! " هر چي مي‌گفتم :
" آخه مادر من طوريم نيست‌كه ؛ چي‌بگم ؟" مي‌گفت:
" غم‌باد مي گيري مادر . دق مي‌كني . حرف بزن " مي‌گفتم:
" مادر ، اون حق داشت . نمي‌تونست . اونم مثل شمابود . با خون بزرگ شده بود ، تو خون دست و پا زده بود و … " نمي گذاشت حرفم تمام شود . باور نمي‌كرد . نبايدم باور مي‌كرد . آخر اين يك موضوع ناموسي بود و باعث سرشكستگي . بيچاره ، خودش كه حرص مي‌خورد . خودش كه مي‌سوخت ؛ فكر مي‌كرد من‌هم همان حال را دارم و از منشي كه دارم ؛ اون‌همه شور و شيون را به درون خودم مي‌ريزم . مي‌ترسيد ديوانه شوم . هرچه برادرهايم مي‌گفتند :
" بابا ، ‌اين از همون روز اول چَن تخته‌ش كم بوده ، تو جوش نزن ! " قبول نمي‌كرد و تا وقتي كه مُرد ، يك آن تنهايم نگذاشت . چشم‌هايش بسته نشد تا مرا به بالاي سرش بردند و با دست‌هاي من بسته شدند . نگاهش عين نگاه گوسفندها بود . ترسيده ، بيچاره و متعجب . آن‌جا بود كه براي اولين بار بغضم سر واكرد . هر كار كردم نتوانستم جلوي نگاه آن جماعت جلوي گريه‌ا‌م را بگيرم و مايه‌ي سرشكستگي مردان خانواده نشوم . آن‌جا بود كه معناي ترسم را فهميدم .
شما كه نمي‌دانيد – شايد هم مي‌دانيد . شايد هزاربار ديد‌ه‌ايد و نديده گذشته‌ايد – ترسي در چشم گوسفندها هست كه جيگر آدم را آب مي‌كند . زجر و ضعفي كه آدم ، دلش مي‌خواهد سرش را به سنگ بكوبد . داد بزند و بگويد ك
" آخه چرا ؟ " آن روز چاقوي پدر خدابيامرزم را برداشتم . پيش‌بندش را به كمرم بستم و جلوي چشم‌هاي همه‌ي طايفه راه افتادم طرف كشتارگاه . بي‌چاره ننه . كار من آن‌قدر ناغافلي بود كه همه جنازه‌اش را رها كردند و دنبالم راه افتادند . پايم را تو درگاه كشتارگاه گذاشتم ، برادرم با آن صداي نكره‌‌اش طلب صلوات كرد . همه‌ي سلاخ‌ها ، دست از كار كشيدند و راه دادند ؛ تا خودم را به يك گوسفند برسانم . اما من نمي‌خواستم ، حالا كه پشت پا به همه‌چيز زد‌ه‌ام ، اولين سلاخي‌اَم يك گوسفند باشد .به طرف سالني كه در آن گاو مي‌كشتند ؛ راه افتادم . همه پشت سرم ريسه شدند . گاو‌ها با همه‌يِ بزرگي‌ي كه داشتند ، بين نرده‌هايي كه به سمت من هدايت‌شان مي‌كرد ؛ قطار بودند و كم‌كم جلو مي‌آمدند . سعي كردم به چشم‌هايشان نگاه نكنم . گاو سياه و بزرگي سرش را پايين انداخته و انگار نه انگار به طرف سلاخ مي‌رود ؛ جلو مي آمد . حتا نشخوارم مي‌كرد . همين جري‌ترم كرد . چاقوي تيز باباي خدابيامرز را، روي سنگ صاب كشيدم . پاهايم را از هم باز كردم . گاو از دروازه‌ي مخصوص گذشت . بوي خون كه به دماغش خورد و شايد آن همه لاشه را كه ديد ؛ جا زد . ايستاد . مي‌خواست پس بكشد . اما راه برگشتي نبود . گاو‌هاي ديگر شتاب داشتند تا از آن تنگي و در قيد بودن رها شوند . فشار مي‌آوردند . گاو با فشار آن‌ها جلو آمد . پسركي كه كارش برق دادن گاوها بود ؛ دستگاه مخصوص برق را به طرف پيشاني گاو برد . دلم مي خواست داد بزنم :
" اين‌كار را نكن "
اما چيزي جلوي زبانم را گرفت . پاهايم به سگ‌لرز افتاد . دستگاه بيخ گوش گاو جرقه‌اي زد و انگار اين جرقه همه‌ي وجود مرا تكان داد . گاو گيج شد . سردست رفت . مي‌بايست قبل از افتادن ، شاهرگش را ببرم . چاقو را بالا بردم . همه صلوات فرستادند . فريادشان گيج‌ترم كرد . گاو داشت مي‌افتاد و مي‌بايست شتاب كنم . چشم‌هايم را بستم . چاقو را پايين آوردم . دستم به پوست آويزان زير گلوي گاو خورد . گرم بود . گرمم كرد . كسي از درونم فرياد زد:
، " فرار كن ."
سلاخ‌ها دوباره صلوات فرستادند . چاقو را فشار دادم . جِر بريدن پوست ، تا تيره‌ي پشتم دويد . تيزي چاقو به سفتي شاهرگ رسيد . سنگيني سر گاو به چاقو فشار آورد . خون تيرك زد . مي‌بايست فورا دستم را پس بكشم . نكشيدم . مي‌بايست خودم را پس بكشم . نكشيدم . روبروي گاو ايستادم . فوران خون غسلم داد . سر گاو ، دست و تنم را پايين كشيد . چشم‌هايش ، چشم‌هايم راگرفت .باور كنيد ، نگاهش ، نگاه مادرم بود .مثل او قطره‌ي اشكي، گوشه‌ي چشم درشتش را خيس كرده بود . فريادي از عمق وجودم ، خودش را بالا كشيد و با هق‌هقي كه هيچ وقت نديده بودم ؛ نعره‌ي آن‌همه گاو را زير خودش له كرد و اگر برادرم به دادم نرسيده بود؛ زير سنگيني تنش له مي‌شدم . حالا سال‌هاست كه من كنار همان نرده ايستاده‌ام و زير فوران خون گلوي گاوي كه هنوز نشخوار مي‌كند ؛ بي‌ آن‌كه گريه كنم ، تن آلوده‌ام را غسل مي‌دهم . غسل مي‌دهم . و هيچ كس نمي‌تواند از آن‌جا دورم كند .

۶ نظر:

محمدرضا زجاجی گفت...

نوروز پیروز 86 بر تو دوست خوب و همراهان و دوستانت و تمامی ایرانیان آزاده مبارک باد .
شاد و پیروز باشی
با درود و بدرود
و صد البته استفاده از همه ی قصه های خوبت ... نظر را باشد که منتقدین بدهند نه من
م . ر . زجاجی
وبلاگ نگاه

محمدرضا زجاجی گفت...

نوروز پیروز 86 بر شما و دوستان و همراهانتان مبارک باد .
شاد و پیروز و کامیاب باشید .
با احترام و درود و بدرود
م . ر . زجاجی
وبلاگ نگاه

ناشناس گفت...

نوروزتان مبارک.شاد و سرشار از کلمه باشید.

ناشناس گفت...

دوست عزيز و گرامي
اين داستان تاثير عجيبي روي من گذاشت و مرا ار خوردن گوشت منزجر کرد. وسيله اي شد براي گياه خواري. نثر خوبي دارد . اصطلاحات بسيار خوب و به جا بکار گرفته شده است. نميتوانم بگويم اين داستان را دوست دارم. مگر بايد داستان را دوست داشت؟ داستان ميتواند تجربه تلخي از زندگي باشد. اين داستان مانند پتک سنگين ضربه هايش را به ذهن آدمي وارد مي آورد. با آنکه داستاني کوتاه است خيلي حرف ها دارد که براي خوانند باز گو کند. توانمندي بسيار قوي در روايت داستان را بسيار دوست دارم. به نظر من اين يکي از بهترين داستان هاي شماست.

سال نو را بشما و خانواده گرامي تان از صميم قلب تبريک مي گويم. شاد و سلامت و موفق باشيد
فريدون

ناشناس گفت...

نوروزتان پيروز

ناشناس گفت...

سلام بر بزرگ‌مرد آفتاب و کویر.چهره‌ی جدید سایت‌ات مبارک است. خیلی روشن‌تر شده و در نتیجه چشم‌نوازتر. از حسن انتخابت در مورد مصاحبه‌ی آقای آشوری تشکر می‌کنم. پیروز و شاد باشی.