۷/۰۶/۱۳۸۴

تو نيستي !!!


هفت بود . هفته بود ، هفتاده ، هفت ماهه .هفت ساله .مي‌گي افسانه بود .اما تو بودي . من بودم و شايد اين بودنمان يك افسانه بود . اما نبود . تو بودي . هستي . من قصه مي‌گفتم و تو ... نه تو قصه مي‌گفتي و من … چهل روز ، چهل شب . قوتم بادامي و انگشتانه‌اي آب . هنوز جاي سوز‌ن‌ها‌يي كه از تنت بيرون كشيدم روي دلم مانده ببين . بازم بگو افسانه بود . بگو من نيستم و تو نيستي . … اگر تو نيستي ، پس تو كيستي ؟ و اگر من نيستم ، پس من كي‌هستم ؟
مي‌گي اوني‌كه سوزنا رو از تنت بيرون كشيد يه دختر بود . مي‌گي قرشمالا اونو دزديده بودند . مي‌گي … مي‌گم : اوني‌كه تو مي‌گي افسانه بود و اين‌كه من مي‌گم افسانه نيست . مي‌گم ببين اين دستاي منه
مي‌گي : ببين چه مي‌لرزن
مي‌گم : چهل روز قوتم يه دونه بادوم بوده و ...
داد مي‌زني: بس كن ديگه
روتو پس مي‌زني . چه پشت قشنگي داري . چه انحنايي ، چه كمري . من سر‌شونه‌هاتو خيلي دوست دارم و گردن سفيدتو . هيچ وقت بهت نگفتم ديگه هم نمي‌گم . دلم نمي خواد برگردي . دلم مي‌خواد تا صبح ، تا هزار تا صبح ديگه همين‌طور پشت به من وايسي و بذاري سير نيگات كنم . اما مي‌فهمي دارم خير خير نيگات مي كنم ، از سر بدجنسي بر‌مي‌گردي و رو لبات يه پوزخند زشتي جا خوش كرده . خوشم نمياد . خوشم نمياد . تو اون نيستي . نيستي خواهراي بدجنست توي راه عوضت كردن . مي‌دونم . مي‌دونم . غذاي شور بهت دادن وقتي تشنه شدي . اول چشاتو گرفتن و بعد … اون وسط بيابونه . اون تنهاست . تو نيستي . تو اون نيستي . بايد ببندمت به دم اسم . بايد اين گيساي بلند ورنگ كرده‌تو ببندم به دم گاو . نه . گاو نه . به دم يه اسب چموش ديوونه و ولت كنم تو بيابون .
از جام بلند مي‌شم . مي‌فهمي . مي‌ري طرف ميزت . زير چشمي مي‌پايتم . مي‌ترسي نيگام كني . چه كيفي مي‌كنم وقتي مي‌ترسي . وقتي از ترس نيگام نمي‌كني دلم يه جوري مي‌شه . هرهر مي‌كنه . كيف مي‌كنه . كيف مي‌كنم . نفسم بند مياد . نمي‌تونم حرف بزنم . نمي‌تونم نفس بكشم . يه قدم ميام طرفت و تو دلم داد مي‌رنم تو سيندرلا‌ي من نيستي و. تو هيشكي نيستي . نيستي نيستي نيستي نيستي . چقد دلم مي‌خواد داد بزنم دادبزنم . اما نمي‌زنم . داد بزنم كه تو آهسته دستتو فشار بدي رو اون زنگ لعنتي و ديوايي كه پشت در كمين كردن برپزن تو و … مي‌رم طرف در . اما زير چشمي نيگات مي‌كنم . نفست ول‌مي‌شد . ترست مي‌ريزه و اون دستاي خوشگلتو از رو زنگ كنار مي‌كشي . يه لحظه مي‌مونم . تو خودتي ؟‌
مي خندي و آهسته مي‌گي : آره
چه آره قشنگي . چقد دلم مي خواس برم تهرون زندگي كنم . دلم مي خواس يه خانوم تهروني بگيرم . مي‌خواستم وقتي صداش مي كنم ، مثل تو لباشو غنچه كنه ، ابرواي كموني‌شو جمع كنه تو هم و با ناز بگه آره … اما اون عفريته چه بلاهايي كه سر تو نياورد و چه … بر مي‌گردم . مي‌گم : تو هستي
مي‌گي آره
مي‌گم : من سوزنارو بيرون كشيدم .
سر خوشگلتو تكون مي‌دي و مي‌گي: آره .
مي‌ام جلوتر مي‌گم سوزن اخري رو كه كشيدم …
مي‌گي نه . نكشيدي خوابت برد …
مي‌گم : نه خوابم نبرد . تو خواب بودي ، سحرت كرده بودند . خير سرم رفتم دستي به آب برسونم كه . مي گي : نه
مي‌گم : آره
مي‌گي : خب هر چي تو بگي
مي‌گم : من از اين حرف بدم مياد . ديگه اين حرفو نزن . يا قبول كن يا … ترسيدي . چرا مي ترسي . من نجاتت دادم . من سحر باطل كردم . من … نيگام مي‌كني . دستت مي ره طرف شاسي زنگ يه دفعه مي‌فهمم . مي‌فهمم تو رو بردن و يكي ديگه رو گذاشتن سرجات . كه چي بشه . ميام طرفت . دستت مي‌ره رو زنگ . مي خواي فشار بدي . مي‌خواي صداشون كني . مي‌خواي سحرم كني . خوابم كني . داد مي‌زنم . داد مي زنم و خودمو مثل يه گرگ پرت مي كنم رو دستت . جيغ مي كشي . جيغ مي كشي. بكش هه هه هه هه هه ه هه. جيغ بزن . موهاتو مي گيرم . سرتو ميارم بالا . دهنت خوني شده . بشه . چشاتو خون گرفته . بگيره . ترس داره مي لرزونتت . بلرزونه . لامصب . لامصب . لامصب . داد مي زنم . داد مي زنم ههه ه ه ههه ههه . چه كيفي داره . تو گمش كردي . سحرش كردي . سحرم كردي . دهنت مثل دهن يه بچه كفتر باز مي شه هه ههه هه ههه ه ه ه ههه . به همش مي‌زني . باز. بسته . باز . بسته . نمي‌توني حرف بزني . سحر شدي . چشام سحرت كردن . چه لباي خوشگلي . دلم نمي خواد سرخشون كني . سرتو تكون مي دي .. هه هه هه …پاكشون مي كنم . … اين‌جوري دوستشون ندارم . لباي تو سرخن و اينا بي‌رنگن . دوس ندارم . بازم سرتو تكون مي‌دي . بدم مياد . دهنمو مي ذارم رو دهنت و لبات سردن . سفيدن . خوشم نمياد . گازشون مي‌گيرم و دهنم شور مي‌شه .داغ مي‌شه . بدم مياد . ولت مي كنم . لبات سرخ شدن . هان اينجوري خوبه . تو نبايد بترسي . تو نبايد … وا مي‌ري . ترسيده دوستت ندارم . مي‌گم : چهل شب كه چشم هم‌نذاشتم . مي گم چهل سوزن از تنت بيرون كشيدم . جواب نمي‌دي . مي گم تو هزار تا سورن تو تنم فرو كردي . پوزخند مي زني . دستامو جلوي چشات مي گيرم و مي پرسم چرا؟
نا نداري سرتو بالا بگيري . دستتو مي گيرم و داد مي‌زنم مي گم : اينا دستاي او نيست
. دستت ول مي شه رو زنگ و صداش سقفو مي‌لرزونه . مي ترسم . مي‌ترسم . مي‌دوم طرف در . ديوا درو باز مي‌كنن . مي‌ترسم ميام طرفت . مي‌ترسي . جيغ مي‌زني . مي‌ترسم . برمي‌گردم . ديوا تنوره مي كشن . چشام سياهي مي‌ره . پاهام به سگ لرز مي‌افتن و پيش چشات التماس مي‌كنم . چشات به گريه مي‌افتن . دلم مي‌لرزه و پاهام زير مي شكنن و پيش پاهات خاك زمين مي‌شم . ديوا خودشونو مي‌ندازن روم . از جات بلند مي ‌شي و سوزن تو تنم وول ميخوره و دلم مي خواد داد بزنم تو نيستي

۶/۱۵/۱۳۸۴

چگونگي داستان‌سرايي



گابريل گارسيا ماركز



برگردان: محمدرضا راه‌ور




ما به اين‌جا آمده‌ايم تا داستان‌سرايي كنيم. آن‌چه براي‌مان جالب به نظر مي‌رسد اين است كه ياد بگيريم چه‌گونه يك حكايت شكل مي‌گيرد و يك داستان تعريف مي‌شود. با صراحت بايد بپرسيم كه آيا اين امر قابل ياد گيري است؟ در واقع من متقاعد شده‌ام كه مردم دنيا به دو گروه تقسيم مي‌شوند: كساني كه مي توانند داستان‌سرايي كنند، و آن‌هايي كه نمي‌توانند. به عبارت ديگر و در مفهومي گسترده‌تر، كساني كه خوب مي‌فهمند و آن‌هايي كه بد مي‌فهمند. اگر اين جمله كمي بي‌ادبانه به نظر مي‌آيد، به تعبير مكزيكي‌ها بايد بگويم كساني كه خوب كار مي‌كنند و آن‌هايي كه بد كار مي‌كنند. در واقع مي‌خواهم بگويم كه داستان‌سرا، متولد مي‌شود، ولي ساخته نمي‌شود. واضح است كه اين نعمت به تنهايي كافي نيست. كسي كه استعداد دارد ولي تخصص ندارد، به چيزهاي زيادي نيازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلي را دارد كه از والدين به ارث برده؛ هر چند معلوم نيست از طريق ژن، يا رويدادهاي پس از آن ... اين افراد كه استعدادي مادرزادي دارند، بدون اين كه قصدي داشته باشند، تعريف مي‌كنند؛ شايد به اين دليل كه روش ديگري براي بيان كردن نمي‌شناسند. اين موضوع در مورد خود من هم صدق مي‌كند. من نمي‌توانم براي اين كه طفره نروم، به واژه‌هاي دشوار بينديشم . اگر در مصاحبه‌اي از من در مورد موضوع لاية اوزن بپرسند، يا بخواهند نظرم را دربارة عواملي بدانند كه سياست‌هاي آمريكاي لاتين را رقم مي‌زند، تنها چيزي كه از ذهنم خواهد گذشت، داستان‌سرايي براي آن‌هاست ؛ زيرا علاوه بر استعدادِ ذاتي، تجربة زيادي هم در اين مورد دارم كه روز به روز به آن مي‌افزايم. نصف داستان‌هايي كه شنيده‌ام، مادرم برايم تعريف كرده. او اكنون هشتادوهفت‌ساله است. هيچ‌گاه در بحث‌هاي ادبي شركت نكرد و فنون روايت را نياموخت، ولي مي دانست چه‌گونه فرد مؤثري باشد؛ يك آس را در آستينش مخفي كند؛ و بسيار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از كلاه در بياورد. يادم مي‌آيد يك بار هنگام تعريف داستان، بحثي در مورد شخصي پيش كشيده شد كه هيچ ربطي به موضوع نداشت. او، با خونسردي، داستان را به پايان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! «واي! دوباره اون آقا! بايد بگويم كه...»

دهان همه باز مانده بود. من از خودم مي‌پرسيدم : مادرم چه گونه فنوني را كه ديگران عمري را صرف يادگيري آن مي‌كنند، آموخته بود؟ ... براي من داستان‌ها، همچون بازي... تصور مي‌كنم اگر كودكي را در مقابل يك مشت اسباب بازي متفاوت بگذارند، همة آن‌ها را لمس مي‌كند، ولي سر انجام با يكي‌شان مشغول مي‌شود. اين «يكي»، نشان‌گر و بيان‌گر استعداد و قابليت‌هاي اوست. اگر شرايط مناسب براي پيشرفت و پرورش استعداد در زندگي مهيا شود، يكي از رمز و رازهاي ايجاد نشاط و عمر طولاني ، كشف خواهد شد. از روزي كه متوجه شدم از تنها چيزي كه واقعاً از آن لذت مي‌برم ، داستان‌سرايي است، تصميم گرفتم همة چيزهاي لازم براي تامين و تعميم اين لذت را فراهم كنم ، به خودم گفتم : «اين مال من است! هيچ كس و هيچ چيز نمي تواند مرا وادار به پذيرش يا انجام كار ديگري بكند»... شايد باور نكنيد، ولي در طول دوران تحصيل، هزاران نيرنگ، حيله، دوز و كلك و دروغ به كار بردم تا نويسنده بشوم؛ چون آن‌ها مي‌خواستند مرا به زور به راه ديگري بكشانند ، من تنها به اين دليل دانشجوي نمونه شدم كه مي‌خواستم آن‌ها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان كه برايم بسيار جالب بود، بخوانم. در كارشناسي به موضوعي بسيار مهم پي بردم و آن اين بود كه اگر كسي در كلاس توجه كافي به درس نشان بدهد، ديگر لزومي ندارد وقت زيادي را صرف درس خواندن كند. در مورد پرسش‌ها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنين، اگر شخصي تمركز داشته باشد، مي‌تواند همه چيز را هم چون اسفنج به خود جذب كند. وقتي اين موضوع را درك كردم، در سال‌هاي چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فكر مي‌كردند نابغه‌ام، ولي هيچ كس هنوز فكر نمي‌كرد اين تلاش‌ها را مي‌كنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به كارهاي مورد علاقه‌ام مي‌پرداختم و خيلي خوب مي‌دانستم چه مي‌كنم. با فروتني اعلام مي‌كنم آزاده‌ترين مرد روي زمين هستم و به هيچ كس تعهدي ندارم. اين را مديون تلاش‌هايي هستم كه در طول زندگي انجام داده‌ام. تنها خواسته و هدفم، داستان‌سرايي بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون ترديد براي‌شان داستاني تعريف مي‌كنم. به خانه باز مي‌گردم و داستان تعريف مي‌كنم؛ شايد در مورد همان موضوعي كه از دوستانم شنيده‌ام . زير دوش مي‌روم و در حالي كه به بدنم صابون مي‌مالم، موضوعي را كه در ذهن دارم، براي خودم تعريف مي‌كنم. به نظرم مي‌آيد كه دچار جنوني مقدس هستم. از خودم مي‌پرسم كه آيا اين جنون قابل انتفال يا آموختني است؟ هر كسي مي‌تواند تجربه‌ها، مسايل و راه‌حل‌ها و تصميمات اتخاذ شدة خود را تعريف كند و بگويد چرا اين كار را كرده و آن كار را نكرده. چرا بخش‌هاي ويژه‌اي را از داستان حذف و پرسوناژ ديگري را وارد كرده. مگر اين همان كاري نيست كه نويسندگان پس از خواندن آثار ديگران مي‌كنند؟ ما رمان‌نويس‌ها رمان‌ها را نمي‌خوانيم تا موضوع آن را بدانيم، فقط مي‌خواهيم چگونگي نوشتن آن را بدانيم. يك نفر داستان را مي‌گرداند؛ پيچ آن را شل مي‌كند؛ قطعات را به نظم در مي‌آورد، يك پاراگراف را حذف مي‌كند؛ به مطالعه مي‌پردازد و آنگاه لحظه‌اي فرا مي‌رسد كه مي‌توان گفت:«آه بله، كاري كه اين يكي كرد، گذاشتن پرسوناژ در «اين‌جا» بود و انتقال دادن موقعيت، به «آن‌جا» چون ضرورت داشت كه «آن‌طرف» ... به عبارت ديگر، يك نفر چشمانش را به خوبي باز مي‌كند، اجازه نمي‌دهد او را هيپنوتيزم كنند؛ و در تلاش است تا كلك جادوگر را كشف كند. تكنيك، فن، كلك و... چيزهايي هستند كه مي‌توان آن‌ها را تعليم داد و يك طلبه مي‌تواند ازشان بهره بگيرد. همة آن چيزي كه مي‌خواهيم در ميز گرد انجام بدهيم، اين است: مبادلة تجربه‌ها، بازي براي ساختن داستان، و در عين حال، پيروي دقيق از قوانينِ بازي. اين جا محل مناسبي براي انجام اين كار است. در يك محفلِ ادبي، با حضور آقايي كه در صدر مجلس نشسته و طوماري از نظرات خود را با خون‌سردي كامل ابراز مي‌كند، چيزي از رمز و راز نويسنده درك نمي‌شود، تنها راه درك اسرار، خواندن و كار كردن همراه با گروه است. اين‌جا با چشمانت مي‌بيني كه چه گونه يك داستان خلق مي‌شود؛ از حالت سطحي بيرون مي‌آيد و بن‌بست سر راهش را باز مي‌كند. به اين ترتيب، نبايد تلاش شما در اين جهت باشد كه داستان‌هاي پيچيده و خيلي پيشرفته را مطرح كنيد. لطف كار در اين است كه يك پيشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسي قرار گيرد و ببينيم آيا اين شايستگي را داريم كه بتوانيم آن را به نوبة خود به داستاني تبديل كنيم كه اساس يك سناريو را براي تلويزيون يا سينما تشكيل دهد، يا كه نه. براي فيلم‌هاي بلند، مسلماً نياز به دقت زيادي داريم كه در حال حاضر موجود نيست. تجربه به ما مي‌گويد كه داستان‌هاي ساده براي فيلم كوتاه - يا متوسط - بسيار مناسب است؛ لطف خاصي به كار مي‌بخشد و يكي از خطرات بزرگي را كه در كمين است و خستگي و ركود نام دارد، دور مي‌كند. بايد تلاش كنيم كه جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهي زياد صحبت مي‌شود و كاري صورت نمي‌گيرد. ما فرصت اندكي داريم و وقت براي‌مان ارزشمندتر از آن است كه با حرف‌هاي بي‌هوده از دست برود. البته منظورم اين نيست كه نيروي تخيل خود را خفه كنيم، بلكه بر عكس بايد به مباني فوران تخيل پايبند باشيم؛ حتا همة مهملاتي كه از ذهن خطور مي‌كند، بايد مورد توجه قرار بگيرد. چه بسا با يك حرف ساده، بتوانيم به راه كارهاي باور نكردني دست يابيم. انتقاد ناپذيري ، براي يك شركت كننده در ميز گرد، صفت شايسته‌اي نيست... در واقع جمع شدن دور يك ميز گرد، نوعي بده و بستان به شمار مي‌رود. همه بايد آماده براي ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما اين كه مرز اين ضربه‌ها كجاست، كسي نمي‌داند؛ آدم خودش بايد متوجه شود. در عين حال، هر كس بايد تصوير روشني از آن چه مي‌خواهد تعريف كند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع كند؛ يا در صورت لزوم، انعطاف پذير باشد و بداند كه مثلاً داستان او به گونه‌اي كه تصور مي‌كرد، لااقل ازجنبة سمعي و بصري، جاي پيشرفت ندارد. اين حالتِ تغيير ناپذيري، همراه با انعطاف پذيري، معمولاً در همه جا جلوه‌گري خواهد داشت، هر چند به ندرت مي‌تواند حالت متمايز به خود بگيرد. من فكر مي‌كنم كه رمان‌نويسي با داستان‌نويسي تفاوت زيادي دارد. موقعي كه من رماني را مي‌نويسم، در دنياي خودم سنگربندي مي‌كنم و در هيچ چيز با ديگران شريك نمي‌شوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مي‌نشينم، چرا؟ چون تصورمي‌كنم اين كار، تنها راه حفاظت از جنين است؛ تنها راه پيشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتي كه من فكر مي‌كنم. بعد از تمام شدن رمان يا بخشي از آن، به شنيدن نظرات ديگران احساس نياز مي‌كنم. به همين دليل، آن را به تعدادي از دوستان صميمي نشان مي‌دهم؛ دوستاني كه به انتقادات آن‌ها اعتماد دارم. به اين ترتيب از آن‌ها مي‌خواهم كه نخستين خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه براي اين كه بگويند: چقدر خوب! چه قدر عالي! «بر عكس، دلم مي‌خواهد با صراحت معايب و كاستي‌هاي آن را برايم توضيح بدهند؛ چون از اين طريق آن‌ها كمك شاياني به من مي‌كنند. خوب، دوستاني كه فقط خوبي‌هاي مرا مي‌بينند، مي‌توانند پس از چاپ كتاب، با خيال راحت از محاسن آن برايم صحبت كنند ولي آن‌هايي كه معايب و كاستي‌ها را هم مي‌بينند، مي‌توانند نيازهاي من را بر آورده سازند. بدون ترديد، حق پذيرش يا رد انتقادات آن‌ها براي من محفوظ است، ولي در عين حال كاملاً بديهي است كه نمي‌توانم آن انتقادات را ناديده بگيرم. اين تصويري از يك رمان نويس، در برابر انتقاد است، ولي در مورد فيلم‌نامه‌نويس، موضوع كاملاً تفاوت دارد. هيچ كاري به اندازة درست انجام ندادن كارهاي مربوط به حرفة فيلم‌نامه‌نويسي، تحقير و سرزنش به دنبال ندارد.

حالا در مورد يك كار خلاق و توابع آن حرف مي‌زنيم. فيلم‌نامه‌نويس از موقع شروع نوشتن، مي‌داند كه اين داستان لااقل يك بار به رشتة تحرير در آمده يك بار هم روي پرده رفته و يا اين حساب، داستان متعلق به او نيست. نخستين كسي كه از او تقاضاي هم‌كاري مي‌شود، كارگردان است تازه، اين در هنگامي است كه اعضاي گروه قبلاً مشكلات مقدماتي را حل كرده‌اند... در عين حال نخستين ـ آدم‌خوار، خود كارگردان است. او كه وظيفة تطبيق فيلم‌نامه را با اثرِ ارائه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به كار مي‌گيرد تا فيلمي بسازد كه باعث كسب اعتبار براي هم‌كاران شود. در نهايت، او نقطه نظرِ نهايي را به ديگران تحميل مي‌كند. من تصور مي‌كنم كسي كه رماني را مي‌خواند، آزادتر از كسي است كه فيلمي را مي‌بيند. خوانندة رمان همه چيز را همان گونه كه مي‌خواهد، به تصوير مي‌كشد، چهره‌ها، محيط، مناظر و ... در حالي كه تماشاگرِ سينما يا تلويزيون، چاره‌اي جز پذيرش آن چه بر پرده مي‌بيند، ندارد. اين نوعي ارتباط تحميلي است كه جايي براي اختيارات فرد باقي نمي‌گذارد. مي‌دانيد چرا اجازه نمي‌دهم صد سال تنهايي بر پردة سينماها و روي صحنه برود؟ چون به تخيل خواننده احترام مي‌گذارم. حقِ مطلقِ او، تخيل و تصور چهرة عمه اورسولا يا سرهنگ آئورليانوبوئنديا[1] به طريقي است كه دلش مي‌خواهد.

انگار زياد از موضوع اصلي دور افتاديم. بحث ما مربوط به فيلم‌نامه‌نويسي نبود، ما در پي يافتن راهي براي تغذية جنون داستان‌سرايي يا تعريف حكايت بوديم. با اين حساب، محبوريم انرژي خودمان را در بحث‌هاي ميز گرد متمركز كنيم. شخصي به من گفت بهتر است با يك سنگ دو پرنده بزنيم. صبح‌ها در كارگاهِ عكاسي يا فيلم برداري جمع شويم و عصرها، در يك ميزگرد. به او پاسخ دادم كه اين عقيده درست نيست. اگر كسي مي‌خواهد نويسنده شود، بايد در بيست و چهار ساعتِ شبانه روز و سيصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه كسي مي‌گفت هرگاه به من الهام شود، مي‌نويسم؟ او مي‌دانست چه مي‌گويد. كساني كه از روي تفريح و علاقه به هنر روي مي آورند و از شاخه‌اي به شاخة ديگر مي‌پرند، به چيزي پايبند نمي‌شوند؛ ولي ما نه ... ما نه تنها به اين حرفه علاقه داريم، بلكه همانند محكومان به اعمال شاقه، در اين كار گرفتار شده‌ايم.


--------------------------------------------------------------------------------

[1]- اشاره به شخصيت‌هاي رمان صد سال تنهايي. م

۶/۱۰/۱۳۸۴

اگر كوسه ماهی‌ها، انسان بودند، و چند داستان ديگر


برتولت برشت
ترجمه: صادق كردونى


دختر كوچولوى مهمان‌دار كافه از آقاي كوينر پرسيد :" اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهى‌هاى كوچولو مهربان‌تر نبودند ؟"
او درپاسخ گفت: يقيناً، اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند براى ماهى‌هاى كوچك دستور ساخت انبارهاى بزرگ مواد غذايى را مى‌دادند. اتاقك‌هايى مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكى، ازگياهى گرفته تا حيوانى. ترتيبى مى‌دادند تا آب اتاقك‌ها هميشه تازه باشد و مى‌كوشيدند تا تدابير بهداشتى كاملاً رعايت گردد. به طورمثال اگر باله‌ى يكى ازماهى‌‌هاى كوچك جراحتى برمى‌داشت، بلافاصله زخم‌ش پانسمان مى‌گرديد، تا مرگ‌ش پيش از زمانى نباشد كه كوسه‌ها مى‌خواهند. براى جلوگيرى از افسردگى ماهى‌‌هاى كوچولو، هرازگاهى نيز جشن‌هايى برپا مى‌كردند. چرا كه ماهى‌هاى كوچولوى شاد خوشمزه‌تر از ماهى‌هاى افسرده هستند. طبيعى است كه دراين اتاقك‌هاى بزرگ مدرسه‌هايى نيز وجود دارد. در اين مدرسه‌ها چگونگى شنا كردن در حلقوم كوسه‌ها، به ماهى‌‌هاى كوچولو آموزش داده مى‌شد. به طور مثال آن‌ها به جغرافى نياز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهى‌هاى بزرگ و تنبل را پيدا كنند كه گوشه‌يى افتاده‌اند. پس‌ از آموختن اين نكته، موضوع اصلى تعليمات اخلاقى ماهى‌‌هاى كوچك بود. آنها بايد مى‌آموختند كه مهم‌ترين و زيباترين لحظه براى يك ماهى كوچك لحظه‌ى قربانى شدن است. همه‌ى ماهى‌هاى كوچك بايد به كوسه ماهى‌ها ايمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامى‌كه وعده مى‌دهند، آينده‌اى زيبا و درخشان براى‌شان مهيا مى‌كنند .
به ماهى‌‌هاى كوچولو تعليم داده مى‌شد كه چنين آينده‌اى فقط با اطاعت و فرمان بردارى تضمين مى‌شود و از هر گرايش پستى، چه به صورت ماترياليستى چه ماركسيستى و حتى تمايلات خودخواهانه پرهيز كنند و هرگاه يكى ازآن‌ها چنين افكارى را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسه‌ها خبر داده شود . اگر كوسه‌ماهى‌‌ها انسان بودند، طبيعى بود كه جنگ راه مى‌‌انداختند تا اتاقك‌ها و ماهى‌هاى كوچولوى كوسه ماهيهاى ديگر را به تصرف خود درآورند. دراين جنگها ماهى‌‌هاى كوچولو براى‌‌شان مى‌جنگيدند و مى‌آموختند كه بين آن‌ها وماهى‌هاى كوچولوى ديگر كوسه‌ها تفاوت فاحشى وجود دارد. ماهى‌‌هاى كوچولو مى‌خواستند به آن‌ها خبر دهند كه هرچند به ظاهر لالند، اما به زبانهاى مختلف سكوت مى‌كنند و به‌همين دليل امكان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهى كوچولويى كه در جنگ شمارى از ماهى‌‌هاى كوچولوى دشمن را كه به زبان ديگرى ساكت بودند، مى‌كشت نشان كوچكى از جنس خزه‌ى دريايى به سينه‌اش سنجاق مى‌كردند و به او لقب قهرمان مى‌دادند.
اگر كوسه‌ها انسان بودند، طبيعي بود كه در بين‌شان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايى مى‌آفريدند كه در آنها، دندانهاى كوسه‌ها دررنگ‌هاى بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به‌عنوان باغهايى رويايى توصيف مى‌گرديد كه در آنجا مى‌شد حسابى خوش گذراند. نمايش‌هاى ته دريا نشان مى‌دادند كه چگونه ماهى‌هاى كوچولوى شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ‌ماهى‌ها شنا مى‌كنند و موسيقى آنقدر زيبا بود كه سيلى ازماهى‌هاى كوچولو با طنين آن، جلوى گروه‌هاى پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم كوسه‌ها روانه مى‌شدند .
اگر كوسه ماهى‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آنها وجود داشت. آنان ياد مى‌گرفتند كه زندگى واقعى ماهى‌هاى كوچك، تازه در شكم كوسه‌ها آغاز مى‌شود. ضمناً وقتى كوسه ماهى‌‌ها انسان شوند، موضوع يكسان بودن همه‌ى ماهى‌هاى كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نيز پايان مى‌يابد. بعضى ازآن‌ها به مقام‌هايى مى‌رسند و بالاتر از سايرين قرار مى‌گيرند. آن‌هايى كه كمى بزرگ‌ترند حتى اجازه مى‌يابند، كوچك‌ترها را تكه پاره كنند. اين موضوع فقط خوشايند كوسه‌ماهى‌‌هاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمه‌هاى بزرگ‌ترى براى خوردن دريافت مى‌كنند. ماهى‌‌هاى بزرگ تر كه مقامى دارند براى برقرار كردن نظم در بين ماهى‌هاى كوچولو مى‌كوشند و آموزگار، پليس ، مهندس در ساختن اتاقك يا چيزهاى ديگر مى‌شوند. و خلاصه اينكه اصلاً فقط هنگامى در زير دريا فرهنگ به وجود مى‌آيد كه كوسه ماهى‌ها انسان باشند .


جوانك بى‌فريادرس

آقاى ك.‌رباره‌ى اين عادت كه انسان بى‌عدالتى را تحمل كند و دم برنياورد سخن مى‌گفت.
آقاى ك. درباره‌ى تحمل بى‌عدالتى و دم‌نزدن‌ سخن مى‌گفت و داستان زير را تعريف كرد: شخصى از خيابان مى‌‌گذشت، از جوانكى‌ كه سر راه‌ش بود و گريه مى‌كرد علت ناراحتى‌اش را پرسيد: جوانك گفت: « براى‌ رفتن به سينما 2 سكه جمع كرده بودم اما جوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد» سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آن‌ها ايستاده بود اشاره كرد. آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟» جوانك گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شديدتر شد. مرد كه او را با مهربانى نوازش مى‌كرد، ادامه داد: هيچ‌كس صداى تو را نشنيد؟ جوانك گريه‌كنان گفت: نه. مرد پرسيد: ديگر بلندتر از اين نمى‌توانى‌ فرياد بزنى؟ جوانك گفت: نه! و از آن‌جا كه مرد لبخند مى‌زد با اميد تازه‌اى‌ به او نگاه كرد.«پس اين يكى‌ را هم بى‌خيال شو!» اين را گفت و آخرين سكه را هم از دست‌ش گرفت و با بى‌توجهى به را‌ه‌ش ادامه داد و رفت.


عشق به چه كسى؟

شايع بود كه هنرپيشه‌ى زنى‌ به نام Z به دليل عشق نافرجام خودكشى‌ كرده است. آقاى كوينر گفت:« به دليل عشق به خويشتن، خود را كشته است. او نتوانست عاشق آقاى X باشد، وگرنه چنين عملى را هيچ‌گاه نسبت به او مرتكب نمى‌شد. عشق يعنى آرزوى آفريدن چيزى با توانايى‌هاى ديگران. علاوه بر اين بايد ديگران به تو احترام بگذارند و به تو تمايل داشته باشند. و اين را مى‌توان هميشه به دست آورد. اين خواسته كه فراتر از اندازه دوستت بدارند، به عشق حقيقى مربوط نمى‌گردد. خودشيفتگى دليل است براى كشتن خود.


دو شهر

آقاى كوينر شهر «ب» را به شهر «آ» ترجيح مى‌داد و مى‌گفت:در شهر «آ» به من عشق مى‌ورزيدند اما در شهر «ب» مرا دوست داشتند. در شهر«آ» به من سود مى‌رساندند، اما در شهر «ب» به من نياز داشتند. در شهر«آ» مرا سر ميز غذا دعوت مى‌كردند، اما در شهر «ب» مرا به داخل آشپزخانه فراخواندند.»


فرم و محتوا

آقاى كوينر تابلوى نقاشى‌اى را نگاه مى‌كرد كه چند موضوع را در يك فرم بسيار من‌درآوردى عرضه كرده بود. آقاى ك. گفت: تعدادى از هنرمندان، مانندفيلسوفان به دنيا مى‌نگرند. در كار اين گروه به هنگام كوشش در راه فرم، محتوا از دست مى‌رود. زمانى پيش باغبانى كار مى‌كردم. قيچى باغبانى را به دستم داد تا يك درخت‌غار را هرس كنم. درخت داخل گلدانى قرار داشت و آن را براى جشن‌ها كرايه مى‌دادند. درخت بايد به شكل كره در‌مى‌آمد. بلافاصله شروع به قطع شاخه‌هاى زايد آن كردم، اما هرچه كوشيدم تا از آن شكلى كروى به دست آيد موفق به اين كار نشدم. يك بار از اين‌طرف زيادى از حد آن را قيچى مى‌كردم و بار ديگر از آن طرف. سرانجام وقتى آن را به شكل كره درآوردم، بسيار كوچك شده بود. باغبان نوميدانه گفت: «خب، كروى‌شكل هست اما كو درخت‌‎غارش؟»

گفت‌وگوى كوتاه

گفت‌وگوى زير را در اغذيه‌فروشى ميدان «الكساندر» شنيدم:
دور يك ميز مرمر مصنوعى سه نفر نشسته بودند، دو مرد و يك زن مسن، و آبجو مى‌نوشيدند. يكى از مردها رو به مرد ديگر كرد و گفت: «شرط‌تان را برديد؟» مرد مخاطب در سكوت نگاهى به او انداخت و براى پايان دادن به اين بحث جرعه‌اى آبجو نوشيد. زن مسن مؤدبانه و با ترديد گفت:«شما لاغرتر شده‌ايد.» مرد كه قبلاً سكوت كرده بود، به سكوت خود ادامه داد. سپس نگاهى سؤال‌برانگيز به مردى كه سر صحبت را باز كرده بود و حالا با اين جملات آن را به پايان مى‌رساند، انداخت: «بله، شما لاغرتر شده‌ايد.»
اين گفت‌وگو به نظرم مهم آمد، زيرا ديگر مسايل روزمره روح انسان را مى‌خراشد.

http://www.panjare.org/article.aspx?id=63