دختري كه …
شايد خواب ميديدم . شايد هزار سال به عقب برگشته بودم و يا برعكس ،هزار سال جلو رفته بودم وگرنه كي باور ميكرد در اين دوره و زمانه … نه . خواب ميديدم . شايد اثر مطالعهي رمان دنياي حيوانات " اورول" بود . آخر آدمهايي كه ميديدم ، هيچكدام آدم نبودند . پا داشتند ، سر داشتند ، دست ، شكم . با هم حرف ميزدند .زبان يكديگر را ميفهميدند . فقط هرازگاهي فرفرشان من را به ياد گراز ميانداخت . اصلا من امروز چطورم شده ؟ شنيدم دانشمند ها گازي ساختهاند كه اگر كمي از آن را استشمام كنيد ، چشمها همه چيز را جور ديگري خواهند ديد . ولي من جايي نبودم كه كسي گاز را … اما از آدمهاي اين دوره هر چه بگوييم برميآيد . اينها دنبال هيچ بهانهاي نيستند و هيچ دليلي هم نميخواهند . اصلا كسي نيست از آنها بازخواست كند . بيست وشش سال قبل آنهمه كشته داديم و آنهمه خون ، تا امروز اينها بتوانند از آزادي برخوردار باشند . ما هم اگر آزاد نيستيم خودمان نميخواهيم وگرنه اينهمه وفور نعمت . كي زمان آن ملعون هميشگي تاريخ ، كسي جرات داشت سوار موتور سيكلتهاي آن چناني شود عكس كسي را جلوي موتورش بچسباند و پرچمي سرخ يا سبز به دستش بگيرد و با هزار موتورسوار ديگر در خيابانها ويراژ برود . كي يكي از بزرگان ملي و سياسي كه ميخواست به شهري برود از يكماه قبل آماده باش اعلام ميكردند و خيابان ها و حتا بيابانها هم قرق آنهمه مامور ميشد ؟ ميدانيد اصلا نمي خواستم اينها را بنويسم . قصدم نوشتن چيز ديگري بود . اما وقتي پشت اين دستگاه لعنتي مينشينم ، اين دكمههاي كيبورد هستند كه وسوسه و حتا وادارم ميكنند هر هورماهوري كه خواستم بنويسم و از مسير اصلي دور شوم . فكر كنم اين دست ايادي استعمار و شيطان بزرگ است . وگرنه … ديروز ، نه . پريروز . يعني روزجمعه. در دانشگاه نمايشگاهي به نام بعثت برپا شده بود و نمي دانم كدام شير پاك خوردهاي - با اين بهانه كه با يكي از اساتيد دانشگاه كاري دارد و من آن بندهي خدا را بهتر ميشناسم و ميتوانم با واسطه شدن و معرفي او به استاد كارش را راه بيندازم - دست من را گرفت تا به دانشگاه ببرد . البته قبل از آنكه وارد خيابان شويم حضور آنهمه موتور سوار پرچم به دست خبرمان كرد ،چه خبر است . من كه هميشه از همه چيز ميترسم،گوشهاي نداشتهام را گرفتم و با التماس از آن دوست خواستم از اين رفتن و ديدن آن استاد ، امروز بگذرد . اصلا اين روزها كه ديگران در تدارك پذيرايي اين مهمان عزيز هستند از رفتن به بيرون از خانه حذر كند . اما امان از گوش شنوا . اگر زياد اصرار نكردم ، شايد به اين دليل بود كه حمل بر خودستاييام كند . خلاصه رفتيم . دانشگاه مثل هميشه نه شلوغ بود و نه خلوت . هر چند بازار مد بود . گلزارش جايي براي قرار گذاشتن آنها كه ميدانيد . – چقدر من بدبين و بد حرف شدم از يك ذره كاه كوهي ميسازم - اصلا ديگر هيچچيز را وصف نميكنم فقط از نمايشگاه ميگويم و آنچه را كه ديدم . طبق روال هميشگي اينگونه نمايش گاهها ، چادر برزنتي بزرگي بر پا كرده بودند و با هزار پرچم سرخ و سبز تزيينش نموده بودند و بلندگوها همه جور آهنگي را پخش ميكردند . طوريكه صداي هيچ كس به خالويش نميرسيد . خب . اين چيزي معمولي بود . نمايشگاه است و بايد اينگونه باشد . هر چند در كنار گذر اصلي . ايستاديم تا آن استاد را قبل از ورود به كلاس و حتا ورود به دانشگاه ببينيم . حالا اينكه صدا كلافه مان كرده بود ، تقصير از ما بود كه انجا ايستاده بوديم . شايد نيم ساعتي نگذشته بود – آخر ميدانيد كه بعضي از اساتيد خيلي خوشقول و وقت شناسند – كه دختري نه كوتاه و نه بلند ، انگار نه انگار كه من يك متر و هشتاد سانت قد دارم و نود و پنج كيلو وزن با همهي سنگينياش به من زد و اگر خودم را نگرفته بودم ، حتما روي چادر نمايشگاه ميافتادم و شايد حسابم با كرامالكاتبين بود . خب به خير گذشت . او رفت و ما هم نيفتاديم . تا اينجا كه همه چيز خوب بود . اما چند دقيقهاي نگذشته بود كه دختر داد زد « آهاي با شمام »
غير از من كه باورم نميشد در اين دوره و زمانه و با حضور اينهمه مامور منكرات و حراست كسي – آنهم يك دختر - بتواند صدايش را به گوش مردان نامحرم برساند . كس ديگري توجه نكرد . دختر دوباره جيغ زد و اينبار بلندتر و رساتر . وقتي ديد همه متوجهاش شدهاند ، مثل سخنراني وارد و شايد شاعرههاي ماهر – كه خوشبختانه وفور نعمت است – ژست گرفت . نفس عميقي كشيد و خيلي قشنگ ، از آفتاب گفت . از سرخي رنگ قرمز. از طراوت و شادابيي كه ميبايست باشد و ديگر نيست و از هزار چيز ديگر . كم كم گرم شد . و هرچه گرمتر ميشد صدايش رساتر و دلنشينتر . پيشانياش به عرق ننشسته بود كه بيخيال دستش را به زير گره روسري هزاررنگش انداخت و آن را كه زيادي بود از سرش برداشت و موهاي خرمايي قشنگش را روي سينههاي نورستهاش افشان كرد . من تعجب كردم اما ديگران ، نه . باور كردني نبود . يعني اينقدر …
باز هم از عشق گفت . از بودن . از بودني كه نبود و نيست و چرا نبايد باشد و همانطور كه ميگفت يخهي مانتواش را گرفت و با يكضرب همهي دكمههاي ان را پاره كرد و تا كسي بفهمد مانتو هم از تنش جدا شده بود . حالا يك دختر خوشاندام با تك پوشي آستين ركابي و يخهاي كه نميتوانست زيبايي سينههاي كوچكش را پنهان كند جلوي من ايستاده بود و هنوز هم شعر ميگفت و عرق ميريخت . اما ديگر حرفهايش انسجامي نداشت . حركاتش بيخود بود . حالا پچپچهها شروع شده بود ، اما نه آنقدر كه كسي به فكر بيفتد و يا عكسالعملي نشان بدهد و اگر تلاش نميكرد تا تكپوش كوتاه را پاره كند ، شايد هيچ كس كاري به او نداشت . – من مطمئنم اگر آن را هم پاره ميكرد ، هيچكدام از مردان بيريش و ريشداري كه آنجا بود ، از جايش تكان نمي خورد - شايد هم غافلگير شده بودند . تكپوش پاره نميشد . دختر تصميم گرفت آن را بهطور صحيح از تنش بيرون بياورد . گوشهي كرست قرمزش هويدا شده بود كه – اصلا كرست داشت ؟ - كه يكدفعه چند دختر چادري ، همزمان و هر كدام از يك گوشه ، خودشان را روي او پرت كردند . دختر به زمين خورد و سرش به ميخ چادر گرفت و از حال رفت و دخترهايي كه او را به زمين انداخته بودند ، در كمال خونسردي تكهاي از برزنت چادر را روي او كشيدند و نميدانم چرا ، همهي پسرهايي كه آنجا بودند فرار كردند . وقتي مامورين حراست رسيدند و آمبولانس آمد ، تنها من آنجا بودم و مثل شخصيتهاي كمدي ، دهن گالهام باز مانده بود و به هيچچيز فكر نميكردم الا خوشحالي پدري كه دخترش يكضرب در كنكور قبول شده بود و جشني كه مادر براي قبولي او گرفته بود و مردي را ميديدم كه بغل ديوار چندك زده بود و سبيل نداشتهاش را ميكشيد و دعا ميكردم اي كاش آنكه ميبايست بيايد ، اين روزها نميامد و يا ايكاش دختر روز ديگري اينطور از خود بيخود ميشد و هنوز فكريام چه بلايي سر او ميآيد و يا ميآورند و چرا ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر