من ميترسم . من از ابراهيمي ميترسم . از ابراهيميا ميترسم . اونا ...اونا خيلي خوشگلن. اونم خوشگل بود . اونم ...ابراهيم بود يا ابراهيمي ؟… قد بلند بود . چارشونه و چاق . پوستش مثل بلور سفيد بود . مثل گل . مثل … مثل چي ؟ كي بود ؟ … من مي ترسم . ميترسم . اينجايي نبودند . پدرش گروهبان بود و …داره مياد . خودشه . ميبينيش ؟ كفشاش واكس زده و براق . شلوارش تميز و اتو كشيده . … جلوشو بگيرين … بگيرينش . الان ميزنه . داد مي زنه و كتكم ميزنه . بگيرينش … آخه چرا ميزني .؟ چرا ميزني ؟ مگر من چكارت كردم … آخ ، آخ… بگيرينش ، بگيرينش … رفتم پيش آقاي ياسايي . از دماغم خون مياومد . گفتم آقا ، آقا ما … نيگام كرد . دهنشو كج كرد . روشو برگردوند و داد زد « چي شده ؟ چطور شدي ؟ اَه اَه برو صورتتو بشور . » داد زد «فدايي ، فدايي ، بيا اين كثافتو ببر تميز كن » من فدايي رو دوس دارم . خيلي دوستش دارم . مثل … مثل كي بود ؟ …بابام ؟ … نه . نه مثل بابام نبود . بابام قدش بلند بود و دماغ گندهاي داشت و … كتكم ميزنه . كتكم ميزنه … با چوب … با طناب ، با دستاي سنگينش . با … با چي ميزد ؟ فدايي ماچم كرد . صورتمو شست گفت « خب بگو ، بهش بگو كه اين بوزينه كتكت مي زنه . بگو كه اون … » گفتم . گفتم آقا كتكمون ميزنه . گفتم آقا با اون كفشا تيزش لقد ميزنه به اونجامون …
نگامم نكرد . هي بدنش ميلرزيد . هي بدش مياومد . هي ميخواست من زودتر برم دنبال كارم . آخه اونم سفيد بود . خوشگل بود و پوستش مثل برگ گل بود و لباساش … داره مياد . ميبينينش ؟ داره مي خنده . بابامونم هست . آقاي ياسايي هم هست . بابام يه طناب دستشه . همون طنابي كه مال چرخچاه بود و باهاش آب از چاه مي كشيديم . ميخواد بزنه . با طناب ميزنه و ميگه : هر وخ تمييز شدي . هروخ تونستي مثل ابراهيمي حرف بزني ، هر وخ …اونم مي خنده . بابامم مي خنده . آقاي ياسايي داد زد « فدايي ، فدايي ، مگه نگفتم ببرش . مگه نگفتم تميزش كن . بابا اين حالمو به هم زد »
جلوشونو بگيرين . بگيرين… آقاي فدايي تورو خدا . جون بچه هاتون … فدايي بيچاره . ميدونين اونم ميترسه . ميبينينش ؟ آره خودشه . همونكه گردنشو كج كرده و قوز كرده تو خودش . همونكه جلو آقاي ياسايي وايساده و دستاشو تو هم ميماله . گفت « ببخشيد آقا ، جسارته ، اين ابراهيمي خيلي بد شده . يعني بد بود ، از وختي كه … جسارت نشه آقا ، از وختي شما پشتيش شدين ، ديگه دمار همهرو در آورده . » آقاي ياسايي همونطور كه به من نگاه ميكرد ، نيگاش كرد و گفت « ميخواي چيبگي ؟يعني ابراهيمي اينكارو كرده ؟ … اون چيكارش به اين كثافت ؟ » گفتم ننه من نميخوام ايجوري برم مدرسه . گفتم ننه آخه مارم بفرس حموم . گفتم بابا آخه تو هم يه روز بيا مدرسه . اين ابراهيمي داره مارو مي زنه . ننهم گريهش گرفت . بابام لنگه كفششو پرت كرد طرف ننهمون و گفت « عوض اينكارا به بچهت برس ، تميزش كن . » دماغ ننهمون خون شد . حالا ديگه مرده . خودم ديدمش . سياه بود . كوچولو بود . لختشم كه كردن كوچولو تر شد . دستاش ترك ترك بود و پاهاش .چربشون كنين . تورو خدا جربشون كنين ، الان كيسه كه بكشين درزشون بازتر ميشه . دستاش ميسوزه . چربشون كنين . واي ننه، ننه ، ننه ، … دستام خوني شدن ، نه ؟ شمام بدتون مياد ، نه ؟ من تقصير ندارم . ننهم آب گرم كرد . نه . اول دسامونو چرب كرد . . نه ، اول ماچم كرد . موهامو ناز كرد . منم ناز آوردم . گفتم ننه گشنمه . يه تيكه نون ، روش روغن ريخت . نرمهقندم ريخت رو روغنا . بعد دستمو گرفت تو دستاش . دستاش زبربودن . تركترك بودن . دسامو چرب كرد . منم هي لقمه رو از اين دسم مي دادم به اون دسم . و به اشكاي ننهم نگاه ميكردم . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد داد بزنم . دلم مي خواد تيكه آجري كه ننهم باهاش دسامونه زخم كرد بر مي داشتم مي رفتم ميزدم تو سر اون ابراهيمي نامرد و اون ياسايي بيشرف . دلم مي خواست ننهمون تيكه آجرو يواشتر رو سياهي دسامون مي كشيد . دلم ميخواس فرار كنم . دلم ميخواس . ... آخا چرا ما هي دلمون ميخواد و هيشكار نميكنيم . آخه چرا ما فقط داد ميزنيم . فحش مي ديم . آخه چرا ننه مون رحم نداشت ؟ چرا نميديد لگن پر از خون شده و هي تيكه آجرو مي ماليد رو دسامون . چرا /… صدامو شنيد . داره مياد . الان ميره . به بابامونم ميگه . اونم كه رحم نداره . اونم كه از حرف زدناي خوشگل ابراهيمي كيف مي كنه و ميگه « چرا تو نمي توني ايطو حرف بزني » كتكمون ميزنه . با هرچي كه رسيد مي زنه . مشتاش از مشتاي ابراهيمي محكمتره . مام در ميريم . داد ميزنيم و اون دنبالمون ميافته . مثل همين حالا . ابراهيمي ام هس . ميبنيش. داره مي خنده . نه پوزخند ميزنه . نيگامون مي كنه . مي خنده . بعدشم كه بابامون رفت . وختي گريه هامون رو صورتمون يه خط سياه گذاشت مياد جلو و با اون كفشاش مي زنه تو ساق پامونو مي گه « چه باباي خري داري تو .» بهمون بر ميخوره ، ولي چيكار ميتونم بكنم . راس ميگه ديگه . يعني يه بارم بابامون نباس حرف گوش ما بكنه ؟ يعني يه بارم نمي باس شك بكنه . يعني اون از آقاي فدايي كمتره كه اون باور كرده بود . مي فهميد . به آقاي ياساييم همينو گفت . ولي چه فايده . اونكه باور نكرد . شلاقشو كوبيد به پاچهي شلوارشو گفت « برو خجالت بكش فدايي ، اون از اين كارا نمي كنه . نمي كنه . نمي كنه . همه همينو مي گن . ولي پس كي منو به اين روز انداخته ، هان ؟
… ننهمون دساي خونيمونو با يه كهنه پاك كرد . دوباره روغنماليشون كرد . دسامون سفيد شده بودن ولي ما كه ازون شلوارا نداشتيم . ننهمون يهدونه از اون پاچهتفنگياي كشدار داشت . همونايي كه پروپاي زنا رو صفت ميگيرن تو خودشون . عمومون از تهرون سوغاتي آورده بود . همون روز پوشيدش و رفت جلو بابامون . چقد خوشگل شده بود . ولي بابامون بهش خنديد . اونقده خنديد كه اشك چشاش در اومد و گفت « رون ، رونه ملخه و … » بابامون ميخنديد و ننهمون گريه ميكرد . هنوزم گريه مي كنه . شلوارو همقد ما گرفت و پاچه هاشو چيد . اندازه اندازه شده بود فقط بالاتنهش مثل بالا تنهي سربازاي آلماني شده بود . چادرشو سرش كرد و دسمو كشيد طرف مدرسه . ميخواس ياساييرو ادب كنه . داد ميزد . گريه ميكرد . اما ياسايي هي نيگامون ميكرد و هي مي خنديد . ابراهيمام خنديد . چقدرم خنديد و اونقده خنديدن تا ننهمون به گريه افتاد . مارو ول كرد و خودش از مدرسه زد بيرون . حالا ابراهيمي هي ميخنده . مي خنده و هي مياد طرفمون و مام هي ميريم عقب . عقب . عقب . عقبتر . حالا رسيدم جلو پنجره . ابراهيمي هنوز مي خنده . از پنجره ميرم بالا . ابراهيمي هي مياد جلو ديگه راهي ندارم تا از جلو مشتاش بگريزم . ابراهيمي مياد جلو پنجره رو باز مي كنم . باد سرد ميخوره تو سينهم خوشم مياد . ابراهيمي ديگه رسيده . از اون بالا نيگا مي كنم تو حياط . اون پايين چند تا از بچه ها دارن تند تند سيگاراشونو دود ميكنن . دلم ميخواد داد بزنم . داد مي زنم . ابراهيمي نميترسه . ميخند و مياد جلو . دستشو دراز مي كنه . مي خواد پامو بگيره . ميگيره . من ميترسم . اينجا خيلي بلنده . اون پايين خيلي پايينه . من ميترسم . از بلندي ميترسم . از ابراهيمي ميترسم . از بابا مون ميترسم . از همه ميترسم . از خودمم ميترسم . ابراهيمي پامونو ميكشه . يه كم ميرم جلو . ميخوام خودمو پرت كنم رو سرش .مي خوام اونو بندازم رو زمين . ميخوام لااقل يه بار لباساش خاكي بشه . مي خوام . ... ابراهيمي ميفهمه . پامو بلند ميكنه . بالا ميبره . بالاتر . بالاتر . بالاتر . حالا هولم ميده پايين . من دارم ميپرم . من ديگه نميترسم . من ميخندم . ولي ابراهيمي ميترسه . داد ميزنه . داد ميزنه . صداشو نميشنفين . داره داد ميزنه و من دارم ميپرم . مي پرم …
30/7/83
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر