نگاهی كوتاه به داستان : و او وارد آرایشگاه شد
اثر رسول خالد پور
اولين بار و اولين قصه اي كه از خالد پور خواندم همين قصه بود و آنچنان در طراحي آگاهانهي فضاها و نماد پردازي آن غرق شدم كه دلم نيامد چيزي در موردش ننويسم . هر چند ادعايي در اين مورد ندارم و همهي اينها كه نوشتم از " شايد " و " احتمالا " فراتر نمي رود . ولي اميدوارم كه حق مطلب را ادا كرده باشم
دنیای قصوی این داستان ، قصهی دنیای امروز ماست . دنیای كسی كه میداند ، می تواند ، می خواهد ، اما .... این اما است كه قصه را میسازد . اماییكه درونمایهی اصلی قصه است ، طرح و پیرنگ و در آخر ، یك دنیای كامل
رسول خالد پور با انتخاب دادگستری – هرچند كه به سادگی از آن گذشته – ما را به جایی میبرد كه همگی در خلوت خود ، - انجا كه اینهمه فقر فرهنگی و اینهمه نادانستگی مردم زمانه به فریادمان وا میدارد - دلمان میخواست وجود خارجی داشته باشد ، تا كسی به فریادمان برسد و كسی جوابگو ، كه چرا این مردم نمیفهمند و از همه مهمتر نمیخواهند بفهمند ؟
صورت مسئلهی داستان همین است . فرد با سوادی كه همهی اصول دادخواهی و ابزار آن را دارد و برای ارائه آن خودش را آماده كرده است و به جلوی دادگستری آمده . اما كسی قبولش ندارد . كسی به سویش نمی آید كه جامعه ، فهمیدن و فهیم بودن را بر نمیتابد . این مردم كسی را می خواهند كه از آنها سرتر نباشد و بیشتر نداند ، هرچند كه شخصیت برای نزدیك شدن به آنها ،ریشش را كوتاه نكند و چرك از سر آستین و بخهاش بچكد . اما چرا ؟... ، باز هم به همان اما میرسیم ..
شخصیت میخواهد وسط خیابان بایستد . می خواهد جلوی مردم را بگیرد و فریاد بزند « دادمی زنم. می خندم. می گریانمشان. مسخره شان می کنم. رسوایشان می کنم »
شخصیت عاصی میشود . داد میزند « شماها من را قبول ندارید ها؟ به درک. من هم قبولتان ندارم. هر غلطی می خواهید بکنید. »خالد پور مثل اكثر نویسندههای ما ، به نشان دادن صورت مسئله بسنده ننموده ، بلكه در دو قسمت بعدی داستان به جوابهای احتمالی آن نیز پرداخته است و شاید به علت اصلی آن . پیرزنی لال پس از سی روز به سروقتش میآید و بازوی او را میگیرد . ولی چرا لال ؟ مگر نمیگوییم یك داستان نویس خوب هیچچیز را بیدلیل در متن اثرش نمیگنجاند . و چرا پیرزن ؟
اگر بخواهیم پا به دنیای نمادها بگذاریم شاید این پیرزن همان نماد " مادر زمینی" ی باشد . كه در اكثر افسانه ها كمابیش همین نقش را بازی میكندیكبار دیگر به جهان داستان برگردیم و ببینیم نویسنده پیرزن را چطور توصیف كرده و ببینیم آیا این پیرزن با همهی پیرزنهای دور و برما هیچ شباهتی دارد و اصلا می تواند پیرزنی از همه جا رانده و از همهكس رانده باشد . « پیرزنی کوچک اندام، در حالی که انگشتهای حنا زده اش را بر بازوی او می فشرد، با لب هایی لرزان، کنارش و چسبیده به او ایستاده بود. قدش تا زیر شانه های او هم نمی رسید. از زیر چادر سفید گل دارش و از بالای سرش چند تار موی خرمایی بیرون زده بود »
نویسنده ، علاوه بر پرداخت خوب زن در این راستا ، لال بودن او را برای نشان دادن فاصلهی بین مردم عادی و روشنفكران ما و جواب مسئله – همانكه همه به دنبالش هستیم - انتخاب كرده و پرورانده .
پیرزن خالد پور ذلیل نیست. علیل نیست و بر خلاف فكر و نظر شخصیت برای كمكخواهی نیامده و برای كمك به بیشتر فهمیدن و حتا فهماندن او آمده است به این قسمت توجه كنید « در چشم های پیرزن برق امیدی درخشید اما دوباره به حال اول برگشت و او این بار خشم و ترس پیرزن را حس کرد ... »
پیرزن با اشارههایش چیزی میگوید و شخصیت چیزی میگیرد و میگوید كه فكر میكند بهترین است و كامل ترین . پیرزن وقتی میبیند كه تلاشش برای فهماندن شخصیت كافی نیست ، دست او را میگیرد و به دنبالش میكشاند و شخصیت - در فكر خودش- برای همدلی و شاید رفع معضل او ، سر به دنبال زن میگذارد و راهی محلهای میشود كه نه نزدیك است و نه دور . كوچه پسكوچههایی كه در عین آشنایی غریبهاند و ما با انكه در همان كوچه و یا جایی مثل آن بزرگ شدهایم ، نمیشناسیمش . او دیگر به یاد نمیآورد كه تا دمی پیش میخواست به همین مردم فحش بده . فحش میداد . حالا قهرمان شده و میخواهد داد بگیرد و داد بپردازد و پیرزن را از دست مستاجر گردن كلفتش رهایی دهد . – كاری كه اكثر منورالفكرهای ایندوره میكنند –
و پیرزن شناسنامه نداشت: اگرهم می داشت به درد من نمی خورد.
این را زمانی میفهمد كه زمان گذشته است – زمان كارساز – و با حركت به دنبال پیرزن ، شخصیت متحول میشود . به خودش میرسد ... نفهمید چرا اما یکهو احساس کرد که اصلا اهمیتی ندارد از جنس دیگران باشد یا نه. و اصلن این من و دیگران هیچ معنایی ندارد.
شخصیت به سر نخ شناخت پیرزن نزدیكمی شود . پیرزنی كه لامكان است و بیزمان . زمان بر او و بر رفت و آمدش اثر نداشته و ندارد ... برف می بارید و او فکر کرد که آیا پیرزن هم متوجه شده امسال زمستان خیلی دقیق و حساب شده برفش را بارانده است ...میفهمد كه پیرزن دیوانه نیست و دركمال هوشیاری او را به دنبال خود تا به اینجا كشانده است .
و دنبال شستی زنگ گشت: مثل این که زنگی در کار نیست. با کف دست راستش به در کوبید. در سرد بود. برف کف کوچه را تمام سفید کرده بود. پیرزن دست زیر چادرش کرد و بعد از کمی جستجو کلید نو و براقی در آورد.
- از اول می دادی دیگر!
اما خانه چیست ؟ باز هم به نمادها و كهن الگوها مراجعه كنید و به متن
حیاط کوچک بود. خیلی کوچک. و حوضی هم در کارنبود ....
در چوبی دو لنگه ی مکعب سیمانی رو به رو که از قرار خانه ی پیرزن بود و شاید اطاق و پستویی بیش نبود با پنجره ای کوچک
چرا مكعب ؟ چرا سیمانی ؟ چرا پسر پیرزن جوانتر از شخصیت است ؟ چرا در مقابل بهت شخصیت خود را جوابگو می داند و چرا در آخر وقتی كه پوشهی دادخواهی را زیر بغل او میبیند ، وقتی از تحول او آگاه میشود ، دیگر دلیلی برای توجیح نمی خواهد و از راهی وارد می شود كه ...
و چرا پیرزن به داخل مكعب سیمانی میدود . و خالد پور ما را همرا با شخصیت داستانش به همانجا كه میخواهد و میداند و می دانیم می برد ...
... حیاط کا ملن سفید و یک دست شده بود و برف ریز و بی امان می بارید و بعد او یکهو فهمید: فهمیدم! همه چیز را فهمیدم!
حالا زمان آن رسیده كه گرهها باز شوند . – چیزی كه اول داستان بود و ما ندیده و یا مثل شخصیت از سر لج نخواستیم ببینیمش - عریضه نویس شغل دومی هم دارد . آرایشگر است و به خوبی راه رنگ گردن مردم را میداند كه او نمیدانست و ما نمی دانستیم و باید كه پوشه را به داخل سطل پر از موی جوگندمی گذر زمان بیندازیم و ریشمان را به دست قیچی او بسپاریم .
2
شاید عیب بزرگ این داستان ، زیاده گویی ها و زبان نامنسجم آن باشد . – علیالخصوص در قسمت اول آن – اگر دو خط اول قصه را حذف كنیم ، و دو كلمه بار اطلاعاتی را كه در این دو خط داده شده را در بین خط دوم و یا سوم آن جا بدهیم چه اتفاقی میافتد ؟
اگر نویسنده تصاویر ارائه شده را تحلیل نمی کرد و تمهیدی به كار می برد تا شناخت تصاویر و برداشت و ساخت در ذهن خواننده ، آزادانه انجام بگیرد چه پیش میآمد ؟ . مثلا : با حیرت پیرمرد را نگاه کرد ... یا : مشتری ها احمقتر و احمقانه تر ... یا : به شوخی تصمیم گرفت ... یا : ناگهان تصمیم گرفت . ذوق کرد و ...
اگر نفهم بودن پیرمرد را توصیف نمیکرد و با روایت نشان می داد كار چه جایگاهی پیدا می كرد ؟ (. روایت یعنی : حرکت ، تصویر، اجرا ، عمل ، فعل ) كاری كه نویسنده در قسمت دوم داستان به خوبی از عهدهاش برآمده است .
اگر نویسنده بین زبان راوی و شخصیت تفاوتی میگذاست – در قسمت اول – چه پیش میامد ؟
شاید حضور چشمگیر این همه نماد و فضای انتخابی ، خالد پور را - مثل من - تحت تاثیر قرار داده ، به طوریكه زحمت بازبینی و دیدن ضربات موحش رعایت نكردن زبان را از او گرفته است .
و در پایان اگر نویسنده شتاب نمیكرد و با دقت بیشتری به كار می پرداخت و غلطهای دستوری و سهوی آن را میگرفت شاید بهترین كار – از نظر من – بود . با این همه و با توجه به اینكه كار دیگری از خالد پور نخواندهام فكر میكنم ، این داستان ارزش والا و جایگاه خاصی در داستانهای این دوره داشته باشد
براي خواندن داستان اينجا را كليك كنيد
۹/۰۹/۱۳۸۳
۹/۰۵/۱۳۸۳
نمي دانم . شايد اين قصه را يكبار ديگر هم در اينجا گذاشتهام و شايد نه . هر چه هست خودم خيلي دوستش دارم و اميدوارم ...
فردای آنشب
فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه ميپرد و آنوقت گريهكنان به پيرمرد مياويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پروندهي او را خواست تا با توجه به مصاحبههاي روانشناسان زندان و تجربههايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبردهي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمهي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكهي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشتهي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كلهي باد كرده و چشمهاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشيننويسي كشاند از ماشيننويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبهي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همهي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبردهي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82
فردای آنشب
فرداي آن شب بود كه آژير ها به صدا در آمدند و پاسبان ها هول هولكي ، از اين طرف به آن طرف دويدند و انگار كه به دنبال يك سوزن بگردند ، تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . اما او گم شده بود . فرار كرده بود . چيزي كه غير ممكن بود و تا به حال هيچ كس موفق نشده بود ، از اين ديوارهاي بلند بگذرد و اين همه چشم الكترونيكي ، گذر او را نبينند و مامور ها گزارش نكنند .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان همه ي مامور ها را جمع كرد و بعد از يك سخنراني مفصل تا پيدا شدن او همه را در زندان زنداني كرد و از پليس بيرون هم كمك گرفت . ستاد تامين شهر تشكيل شد .پليس هاي گشت در حالي كه عكس هاي تكثير شده ي او را در دست داشتند سر هر گذري را گرفتند . تلويزيون هر چند دقيقه يك بار برنامه هايش را قطع مي كرد و عكس او را نشان مي داد .كلانتري دو مامور تمام وقت در خانه ي پدر او گذاشت تا آمدن او را گزارش كنند . اما او نيامد و مادرش با ديدن ماموري كه زير درخت ايستاده و چرت مي زد . به ياد او افتاد و در حاليكه كلبه ي درختي او را نشان مي داد ، جيغ زد « او بر گشته ! برگشته تا مثل قديما رو درختش زندگي كنه و منو ديوونه كنه » و از همان جا به اتاقش دويد و در را بر روي خودش بست و تا فرداي آن شب يك سره جيغ مي زد و پدر او را از خواب بيدار مي كرد تا نشانش دهد كه چطور، او مثل يك ميمون از اين شاخه درخت به آن شاخه ميپرد و آنوقت گريهكنان به پيرمرد مياويخت و با التماس مي گفت « بارون بر گشته .من مي ترسم . به دادم برس »
فرداي همان شب بود كه رييس زندان پروندهي او را خواست تا با توجه به مصاحبههاي روانشناسان زندان و تجربههايي كه در طول تحصيل ، از مبحث روانشناسي به دست آورده ، پي به ماهييت او ببرد . فرداي همان شب بود . نه . همان شب بود كه او در تاريكي اتاق و زير نور شديد چراغ مطالعه ، گزارش مامور وقت را مي خواند « خدمت جناب انور رييس زندان . در ساعت 004صبح ،من نامبردهي فراري را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
رييس زندان بعد از خواندن گزارش او ، زير كلمهي مستراح خط كشيد تا او را به دليل استفاده از كلمه هايي كه بد آموزي دارند ، توبيخ كند. و همان طور كه پرونده مصاحبه ها را كه قطر زيادي داشت باز مي كرد ، به فكر پرونده خودش افتاد و اين كه اين فرار مي تواند لكهي سياهي بر روي آن همه سفيدي باشد و عزمش را جزم كرد تا او را پيدا نكرده دست به هيچ كاري نزند .
اما هر چه مي خواند كمتر مي فهميد . انگار نوشته ها سر و تهي نداشتند . انگار كسي عمدا نوشتهي مرتبي را به هم ريخته و ....
فرداي آن شب بود كه رييس زندان با كلهي باد كرده و چشمهاي سرخ شده در حاليكه زير لب فحش مي داد . خودش را به اتاق ماشيننويسي كشاند از ماشيننويس علت اين خرابكاري را و از روي بي مبالاتي تايپ كردن مصاحبه هاي او را جويا شد و وقتي ماشين نويس نوارهاي مصاحبهي او را روي ضبط گذاشت ، رييس زندان بين آن همه گفتني كه گفتن نبود ، گم شد و از سر خجالت آهسته از ماشين نويسي بيرون آمد و با خودش گفت « اين ها نمي توانند هورماهور باشند . حتما سري توي كاره و خواندن اين متن نياز به كشف و شهود خاصي دارد .» و دوباره پرونده مصاحبه هاي او را پيش كشيد و با دقت شروع به خواندن كرد .
مردي از بدترين زندان هاي عالم فرار كرده بود . زنش از ترس او شهر رها كرده بود . مادرش از بس جيغ زده و بارُن بارُن كرده بود كف كرده و بي رمق بالاي سر از حال رفته شوهرش نشسته بود . مامور ها توي زندان علاف بودند و رييس زندان خودش را داخل اتاقش حبس كرده بود . اما او كجا بود ؟
فرداي آن شب بود يا يكي از فرداهاي بعد از آن شب كه رييس زندان دستور داد به علت بي مبالاتي او را در سلولي كه او از آن جا فرار كرده بود حبس كنند و متن زنداني كردن خودش را براي مقامات بالا فرستاد و به مامورها گفت با او مثل همهي زنداني ها رفتار كنند و با كمال افتخار جارو و وسائل زنداني فراري را بر داشت و داوطلبانه به نظافت دستشويي ها پرداخت .
فرداي آن شب بود كه رييس زندان جديدي به زندان آمد و وقتي با رييس زندان قبلي حرف زد متوجه شد او حرف هاي هورماهوري مي گويد و سعي دارد زود تر خودش را از دست او رها كند و وقتي پرونده ي او را خواند هيچي نفهميد . شانه اي بالا انداخت و بدون توجه به او ، گذاشت تا كار ها روال معمولي خودشان را پيدا كنند .
فرداي آن شبي كه يك سال از فرار زنداني گذشته و يازده ماه از زنداني شدن رييس زندان قديمي ، مامور وقت در گزارشي به رييس زندان نوشت كه زنداني شماره دو – يعني رييس قبلي زندان - دارد روز به روز شباهتش به زنداني شماره يك بيشتر مي شود . به طوري كه او نمي تواند بين كار هاي او و كارهاي زنداني قبلي هيچ تفاوتي بگذارد و در آخر نوشته بود جناب آقاي رييس من مي ترسم اين زنداني هم به نحوي فرار كرده و عاقبت ما را در ... و هر چه فكر كرده بود كلمه اي كه بتواند منظورش را برساند پيدا نكرده و گزارشش را نا تمام به عرض جناب رييس رسانده بود و رييس زندان به گزارش او خنديده بود .
فرداي يكي از شبها كه نمي دانم كدام شب بود . رييس زندان ،براي بار جند هزارم ، صفحه ي آخر مصاحبه هاي او را را بست . در حالي كه فكر مي كرد بار سنگيني از روي دوشش برداشته شده ،از جايش بلند شد . با خوشحالي از سلولش بيرون آمد و به طرف وسائلش رفت .
فرداي آن شب بود كه آژير ها دوباره به صدا در آمدند . مامورها دستپاچه همه ي گوشه و كنار زندان را كاويدند . رييس زندان آماده باش اعلام كرد و مامور وقت در گزارشش نوشت « چناب آقاي رييس زندان دامت بركاته . در ساعت 004صبح من نامبردهي فراري ( جناب انور رييس زندان قبلي ) را ديدم كه با وسايل مخصوصش كِلشكِلش كنان به طرف مستراح مي رفت . حتي دستي هم براي من بلند نكرد . البته از او گلايه اي نيست كه او هيچ چيزش به آدم ها نرفته بود . آخر خودتان بگوييد كي ، داوطلب مي شود تا اين همه سال فقط مستراح ها را تميز كند . ها ؟ من كه نمي كنم . يك دفعه هم نكردم . بعدش هم ديگر پيدا نشد . و خورد زمين شد و بُرد آسمان . همكارها به من مي خندند . شما نخنديد . خجالت ميكشم خطم خراب است »
شايد اين نمي تواند يك پايان خوبي براي يك قصه باشد و شايد بايد مي نوشتم كه رييس زندان قبلي و مرد به نوعي خودسازي خاص رسيده بودند كه مي توانستند از ديوارها هم بگذرند و يا مي نوشتم كه او و رييس زندان قبلي جايي زير هواكش مستراح پيدا كرده بودند كه در انجا به كبوتر هايي كه دنبال لانه مي گشتند دانه مي دادند و همان جا نيز ...اما نه مي خواهم و نه مي نويسم . يعني دلم مي خواهد بنويسم اما ....
3/5/82
۹/۰۲/۱۳۸۳
داستاني از يك دوست
زن با عجله خود را از رختخواب بیرون انداخت و زیر لب گفت دوباره یک بیست و چهار ساعت دیگه. جلوی آینه به چشمهایش خیره شدبا انگشت سبابه ی دست راست از زیر چشم تا نزدیکی های لبش پایین آمد./رو به مردی که شانه به شانه اش نشسته بود گفت : و این آغازخوشبختی است.مرد با تعجب نگاهش کرد و بعد مثل اینکه تازه فهمیده باشد چه می گوید گفته بود :آره خوب.
باید حرف می زد باید با یک نفر حرف می زد.انگشتش را محکم توی شماره گیرتلفن فشار داد.یک دور چرخاند.بیرون نیامد.همسرش مرد خوبی بود.هیچ وقت نشده بود به خاطر مال دنیا عصبانی شودکه صدایش را بلند کند هیچ وقت و زن به همسایه ها لبخند نزده بود که ببخشید کمترش می کنم. گوشی را با احتیاط گذاشت. دست چپش را روی شماره گیر تلفن فشار داد و محکم بیرون_
بیرون آمد .کف دستش افتاد.نفس راحتی کشید.مطمئنا هیچ کس متوجه نمی شد.جلوی لباسش پر از دایره های نا منظم قرمز بود که هر لحظه بیشتر می شدند.صدای آشنایی شنید.از همان صداهایی که توی کتاب کلاس چهارم شنیده بود.خودش را به حیاط رساند.آهسته /نه /داد زد:باز باران با......می خورد بر بام خانه می پریدم می پری دم دور می گشتم دور دو..... .
دایره های قرمز نامنظم تر می شدند بزرگتر پخش می شدند روی سفیدی لباسش
از مغزش گذشت :چه کار احمقانه ای
خیس خیس قدم هایش را بزرگ وتند به طرفم زیر بالکن برداشت
یعنی چی؟منو کشوندی اینجا بی اسم و نشون هر کار دلت میخواد میکنی هر چی دلت میخواد می گی تورو به خدافکر کن منم یه زنم هنوز اول زندگیمه
به هر حال من فقط راوی ام
تو؟هر چی هستی راوی دانای کلی برا خودتی.من به این انگشتا احتیاج دارم
باشه باشه /تمومش میکنم
جلو تر آمد. به بازویم چسبید.اولین بار پشت یه میز دیدمش. دومین بارمن نشستم روی صندلی تکیه دادم اونم نشست روی صندلی نگام کرد. حرف زد.سرمو انداختم پایین.گفت یا تو یا هیچ کس.گفت: از دخترای پر حرف بدم میآد. خیره شد بهم خیلی طول کشید. زیر چشمام داغ کرد.کوچیک شدم رفتم پایین ازاون پایین گفتم من فکر میکنم که ....پاشو محکم گذاشت روم گفت بگو بله گفت تو فکر نکن فقط بگوبله بگو ..آخرش گفتم ولی چه فایده دیگه له شده بودم میدونی یعنی چی؟ له شده بودم . تمومش کن تو خیلی راحت میتونی. کیه که بگه چرا اینجوری ؟
خب من... باشه تو با همون وضع سابقت به طرف اتاق برو
زن با همان وضع سابق به اتاق رفت.جارو را به برق زد وتمام نیروهای برق شهری از اندام جوانش عبور کردند
نارويي
زن با عجله خود را از رختخواب بیرون انداخت و زیر لب گفت دوباره یک بیست و چهار ساعت دیگه. جلوی آینه به چشمهایش خیره شدبا انگشت سبابه ی دست راست از زیر چشم تا نزدیکی های لبش پایین آمد./رو به مردی که شانه به شانه اش نشسته بود گفت : و این آغازخوشبختی است.مرد با تعجب نگاهش کرد و بعد مثل اینکه تازه فهمیده باشد چه می گوید گفته بود :آره خوب.
باید حرف می زد باید با یک نفر حرف می زد.انگشتش را محکم توی شماره گیرتلفن فشار داد.یک دور چرخاند.بیرون نیامد.همسرش مرد خوبی بود.هیچ وقت نشده بود به خاطر مال دنیا عصبانی شودکه صدایش را بلند کند هیچ وقت و زن به همسایه ها لبخند نزده بود که ببخشید کمترش می کنم. گوشی را با احتیاط گذاشت. دست چپش را روی شماره گیر تلفن فشار داد و محکم بیرون_
بیرون آمد .کف دستش افتاد.نفس راحتی کشید.مطمئنا هیچ کس متوجه نمی شد.جلوی لباسش پر از دایره های نا منظم قرمز بود که هر لحظه بیشتر می شدند.صدای آشنایی شنید.از همان صداهایی که توی کتاب کلاس چهارم شنیده بود.خودش را به حیاط رساند.آهسته /نه /داد زد:باز باران با......می خورد بر بام خانه می پریدم می پری دم دور می گشتم دور دو..... .
دایره های قرمز نامنظم تر می شدند بزرگتر پخش می شدند روی سفیدی لباسش
از مغزش گذشت :چه کار احمقانه ای
خیس خیس قدم هایش را بزرگ وتند به طرفم زیر بالکن برداشت
یعنی چی؟منو کشوندی اینجا بی اسم و نشون هر کار دلت میخواد میکنی هر چی دلت میخواد می گی تورو به خدافکر کن منم یه زنم هنوز اول زندگیمه
به هر حال من فقط راوی ام
تو؟هر چی هستی راوی دانای کلی برا خودتی.من به این انگشتا احتیاج دارم
باشه باشه /تمومش میکنم
جلو تر آمد. به بازویم چسبید.اولین بار پشت یه میز دیدمش. دومین بارمن نشستم روی صندلی تکیه دادم اونم نشست روی صندلی نگام کرد. حرف زد.سرمو انداختم پایین.گفت یا تو یا هیچ کس.گفت: از دخترای پر حرف بدم میآد. خیره شد بهم خیلی طول کشید. زیر چشمام داغ کرد.کوچیک شدم رفتم پایین ازاون پایین گفتم من فکر میکنم که ....پاشو محکم گذاشت روم گفت بگو بله گفت تو فکر نکن فقط بگوبله بگو ..آخرش گفتم ولی چه فایده دیگه له شده بودم میدونی یعنی چی؟ له شده بودم . تمومش کن تو خیلی راحت میتونی. کیه که بگه چرا اینجوری ؟
خب من... باشه تو با همون وضع سابقت به طرف اتاق برو
زن با همان وضع سابق به اتاق رفت.جارو را به برق زد وتمام نیروهای برق شهری از اندام جوانش عبور کردند
نارويي
۸/۲۷/۱۳۸۳
من ميترسم . من از ابراهيمي ميترسم . از ابراهيميا ميترسم . اونا ...اونا خيلي خوشگلن. اونم خوشگل بود . اونم ...ابراهيم بود يا ابراهيمي ؟… قد بلند بود . چارشونه و چاق . پوستش مثل بلور سفيد بود . مثل گل . مثل … مثل چي ؟ كي بود ؟ … من مي ترسم . ميترسم . اينجايي نبودند . پدرش گروهبان بود و …داره مياد . خودشه . ميبينيش ؟ كفشاش واكس زده و براق . شلوارش تميز و اتو كشيده . … جلوشو بگيرين … بگيرينش . الان ميزنه . داد مي زنه و كتكم ميزنه . بگيرينش … آخه چرا ميزني .؟ چرا ميزني ؟ مگر من چكارت كردم … آخ ، آخ… بگيرينش ، بگيرينش … رفتم پيش آقاي ياسايي . از دماغم خون مياومد . گفتم آقا ، آقا ما … نيگام كرد . دهنشو كج كرد . روشو برگردوند و داد زد « چي شده ؟ چطور شدي ؟ اَه اَه برو صورتتو بشور . » داد زد «فدايي ، فدايي ، بيا اين كثافتو ببر تميز كن » من فدايي رو دوس دارم . خيلي دوستش دارم . مثل … مثل كي بود ؟ …بابام ؟ … نه . نه مثل بابام نبود . بابام قدش بلند بود و دماغ گندهاي داشت و … كتكم ميزنه . كتكم ميزنه … با چوب … با طناب ، با دستاي سنگينش . با … با چي ميزد ؟ فدايي ماچم كرد . صورتمو شست گفت « خب بگو ، بهش بگو كه اين بوزينه كتكت مي زنه . بگو كه اون … » گفتم . گفتم آقا كتكمون ميزنه . گفتم آقا با اون كفشا تيزش لقد ميزنه به اونجامون …
نگامم نكرد . هي بدنش ميلرزيد . هي بدش مياومد . هي ميخواست من زودتر برم دنبال كارم . آخه اونم سفيد بود . خوشگل بود و پوستش مثل برگ گل بود و لباساش … داره مياد . ميبينينش ؟ داره مي خنده . بابامونم هست . آقاي ياسايي هم هست . بابام يه طناب دستشه . همون طنابي كه مال چرخچاه بود و باهاش آب از چاه مي كشيديم . ميخواد بزنه . با طناب ميزنه و ميگه : هر وخ تمييز شدي . هروخ تونستي مثل ابراهيمي حرف بزني ، هر وخ …اونم مي خنده . بابامم مي خنده . آقاي ياسايي داد زد « فدايي ، فدايي ، مگه نگفتم ببرش . مگه نگفتم تميزش كن . بابا اين حالمو به هم زد »
جلوشونو بگيرين . بگيرين… آقاي فدايي تورو خدا . جون بچه هاتون … فدايي بيچاره . ميدونين اونم ميترسه . ميبينينش ؟ آره خودشه . همونكه گردنشو كج كرده و قوز كرده تو خودش . همونكه جلو آقاي ياسايي وايساده و دستاشو تو هم ميماله . گفت « ببخشيد آقا ، جسارته ، اين ابراهيمي خيلي بد شده . يعني بد بود ، از وختي كه … جسارت نشه آقا ، از وختي شما پشتيش شدين ، ديگه دمار همهرو در آورده . » آقاي ياسايي همونطور كه به من نگاه ميكرد ، نيگاش كرد و گفت « ميخواي چيبگي ؟يعني ابراهيمي اينكارو كرده ؟ … اون چيكارش به اين كثافت ؟ » گفتم ننه من نميخوام ايجوري برم مدرسه . گفتم ننه آخه مارم بفرس حموم . گفتم بابا آخه تو هم يه روز بيا مدرسه . اين ابراهيمي داره مارو مي زنه . ننهم گريهش گرفت . بابام لنگه كفششو پرت كرد طرف ننهمون و گفت « عوض اينكارا به بچهت برس ، تميزش كن . » دماغ ننهمون خون شد . حالا ديگه مرده . خودم ديدمش . سياه بود . كوچولو بود . لختشم كه كردن كوچولو تر شد . دستاش ترك ترك بود و پاهاش .چربشون كنين . تورو خدا جربشون كنين ، الان كيسه كه بكشين درزشون بازتر ميشه . دستاش ميسوزه . چربشون كنين . واي ننه، ننه ، ننه ، … دستام خوني شدن ، نه ؟ شمام بدتون مياد ، نه ؟ من تقصير ندارم . ننهم آب گرم كرد . نه . اول دسامونو چرب كرد . . نه ، اول ماچم كرد . موهامو ناز كرد . منم ناز آوردم . گفتم ننه گشنمه . يه تيكه نون ، روش روغن ريخت . نرمهقندم ريخت رو روغنا . بعد دستمو گرفت تو دستاش . دستاش زبربودن . تركترك بودن . دسامو چرب كرد . منم هي لقمه رو از اين دسم مي دادم به اون دسم . و به اشكاي ننهم نگاه ميكردم . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد داد بزنم . دلم مي خواد تيكه آجري كه ننهم باهاش دسامونه زخم كرد بر مي داشتم مي رفتم ميزدم تو سر اون ابراهيمي نامرد و اون ياسايي بيشرف . دلم مي خواست ننهمون تيكه آجرو يواشتر رو سياهي دسامون مي كشيد . دلم ميخواس فرار كنم . دلم ميخواس . ... آخا چرا ما هي دلمون ميخواد و هيشكار نميكنيم . آخه چرا ما فقط داد ميزنيم . فحش مي ديم . آخه چرا ننه مون رحم نداشت ؟ چرا نميديد لگن پر از خون شده و هي تيكه آجرو مي ماليد رو دسامون . چرا /… صدامو شنيد . داره مياد . الان ميره . به بابامونم ميگه . اونم كه رحم نداره . اونم كه از حرف زدناي خوشگل ابراهيمي كيف مي كنه و ميگه « چرا تو نمي توني ايطو حرف بزني » كتكمون ميزنه . با هرچي كه رسيد مي زنه . مشتاش از مشتاي ابراهيمي محكمتره . مام در ميريم . داد ميزنيم و اون دنبالمون ميافته . مثل همين حالا . ابراهيمي ام هس . ميبنيش. داره مي خنده . نه پوزخند ميزنه . نيگامون مي كنه . مي خنده . بعدشم كه بابامون رفت . وختي گريه هامون رو صورتمون يه خط سياه گذاشت مياد جلو و با اون كفشاش مي زنه تو ساق پامونو مي گه « چه باباي خري داري تو .» بهمون بر ميخوره ، ولي چيكار ميتونم بكنم . راس ميگه ديگه . يعني يه بارم بابامون نباس حرف گوش ما بكنه ؟ يعني يه بارم نمي باس شك بكنه . يعني اون از آقاي فدايي كمتره كه اون باور كرده بود . مي فهميد . به آقاي ياساييم همينو گفت . ولي چه فايده . اونكه باور نكرد . شلاقشو كوبيد به پاچهي شلوارشو گفت « برو خجالت بكش فدايي ، اون از اين كارا نمي كنه . نمي كنه . نمي كنه . همه همينو مي گن . ولي پس كي منو به اين روز انداخته ، هان ؟
… ننهمون دساي خونيمونو با يه كهنه پاك كرد . دوباره روغنماليشون كرد . دسامون سفيد شده بودن ولي ما كه ازون شلوارا نداشتيم . ننهمون يهدونه از اون پاچهتفنگياي كشدار داشت . همونايي كه پروپاي زنا رو صفت ميگيرن تو خودشون . عمومون از تهرون سوغاتي آورده بود . همون روز پوشيدش و رفت جلو بابامون . چقد خوشگل شده بود . ولي بابامون بهش خنديد . اونقده خنديد كه اشك چشاش در اومد و گفت « رون ، رونه ملخه و … » بابامون ميخنديد و ننهمون گريه ميكرد . هنوزم گريه مي كنه . شلوارو همقد ما گرفت و پاچه هاشو چيد . اندازه اندازه شده بود فقط بالاتنهش مثل بالا تنهي سربازاي آلماني شده بود . چادرشو سرش كرد و دسمو كشيد طرف مدرسه . ميخواس ياساييرو ادب كنه . داد ميزد . گريه ميكرد . اما ياسايي هي نيگامون ميكرد و هي مي خنديد . ابراهيمام خنديد . چقدرم خنديد و اونقده خنديدن تا ننهمون به گريه افتاد . مارو ول كرد و خودش از مدرسه زد بيرون . حالا ابراهيمي هي ميخنده . مي خنده و هي مياد طرفمون و مام هي ميريم عقب . عقب . عقب . عقبتر . حالا رسيدم جلو پنجره . ابراهيمي هنوز مي خنده . از پنجره ميرم بالا . ابراهيمي هي مياد جلو ديگه راهي ندارم تا از جلو مشتاش بگريزم . ابراهيمي مياد جلو پنجره رو باز مي كنم . باد سرد ميخوره تو سينهم خوشم مياد . ابراهيمي ديگه رسيده . از اون بالا نيگا مي كنم تو حياط . اون پايين چند تا از بچه ها دارن تند تند سيگاراشونو دود ميكنن . دلم ميخواد داد بزنم . داد مي زنم . ابراهيمي نميترسه . ميخند و مياد جلو . دستشو دراز مي كنه . مي خواد پامو بگيره . ميگيره . من ميترسم . اينجا خيلي بلنده . اون پايين خيلي پايينه . من ميترسم . از بلندي ميترسم . از ابراهيمي ميترسم . از بابا مون ميترسم . از همه ميترسم . از خودمم ميترسم . ابراهيمي پامونو ميكشه . يه كم ميرم جلو . ميخوام خودمو پرت كنم رو سرش .مي خوام اونو بندازم رو زمين . ميخوام لااقل يه بار لباساش خاكي بشه . مي خوام . ... ابراهيمي ميفهمه . پامو بلند ميكنه . بالا ميبره . بالاتر . بالاتر . بالاتر . حالا هولم ميده پايين . من دارم ميپرم . من ديگه نميترسم . من ميخندم . ولي ابراهيمي ميترسه . داد ميزنه . داد ميزنه . صداشو نميشنفين . داره داد ميزنه و من دارم ميپرم . مي پرم …
30/7/83
نگامم نكرد . هي بدنش ميلرزيد . هي بدش مياومد . هي ميخواست من زودتر برم دنبال كارم . آخه اونم سفيد بود . خوشگل بود و پوستش مثل برگ گل بود و لباساش … داره مياد . ميبينينش ؟ داره مي خنده . بابامونم هست . آقاي ياسايي هم هست . بابام يه طناب دستشه . همون طنابي كه مال چرخچاه بود و باهاش آب از چاه مي كشيديم . ميخواد بزنه . با طناب ميزنه و ميگه : هر وخ تمييز شدي . هروخ تونستي مثل ابراهيمي حرف بزني ، هر وخ …اونم مي خنده . بابامم مي خنده . آقاي ياسايي داد زد « فدايي ، فدايي ، مگه نگفتم ببرش . مگه نگفتم تميزش كن . بابا اين حالمو به هم زد »
جلوشونو بگيرين . بگيرين… آقاي فدايي تورو خدا . جون بچه هاتون … فدايي بيچاره . ميدونين اونم ميترسه . ميبينينش ؟ آره خودشه . همونكه گردنشو كج كرده و قوز كرده تو خودش . همونكه جلو آقاي ياسايي وايساده و دستاشو تو هم ميماله . گفت « ببخشيد آقا ، جسارته ، اين ابراهيمي خيلي بد شده . يعني بد بود ، از وختي كه … جسارت نشه آقا ، از وختي شما پشتيش شدين ، ديگه دمار همهرو در آورده . » آقاي ياسايي همونطور كه به من نگاه ميكرد ، نيگاش كرد و گفت « ميخواي چيبگي ؟يعني ابراهيمي اينكارو كرده ؟ … اون چيكارش به اين كثافت ؟ » گفتم ننه من نميخوام ايجوري برم مدرسه . گفتم ننه آخه مارم بفرس حموم . گفتم بابا آخه تو هم يه روز بيا مدرسه . اين ابراهيمي داره مارو مي زنه . ننهم گريهش گرفت . بابام لنگه كفششو پرت كرد طرف ننهمون و گفت « عوض اينكارا به بچهت برس ، تميزش كن . » دماغ ننهمون خون شد . حالا ديگه مرده . خودم ديدمش . سياه بود . كوچولو بود . لختشم كه كردن كوچولو تر شد . دستاش ترك ترك بود و پاهاش .چربشون كنين . تورو خدا جربشون كنين ، الان كيسه كه بكشين درزشون بازتر ميشه . دستاش ميسوزه . چربشون كنين . واي ننه، ننه ، ننه ، … دستام خوني شدن ، نه ؟ شمام بدتون مياد ، نه ؟ من تقصير ندارم . ننهم آب گرم كرد . نه . اول دسامونو چرب كرد . . نه ، اول ماچم كرد . موهامو ناز كرد . منم ناز آوردم . گفتم ننه گشنمه . يه تيكه نون ، روش روغن ريخت . نرمهقندم ريخت رو روغنا . بعد دستمو گرفت تو دستاش . دستاش زبربودن . تركترك بودن . دسامو چرب كرد . منم هي لقمه رو از اين دسم مي دادم به اون دسم . و به اشكاي ننهم نگاه ميكردم . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد داد بزنم . دلم مي خواد تيكه آجري كه ننهم باهاش دسامونه زخم كرد بر مي داشتم مي رفتم ميزدم تو سر اون ابراهيمي نامرد و اون ياسايي بيشرف . دلم مي خواست ننهمون تيكه آجرو يواشتر رو سياهي دسامون مي كشيد . دلم ميخواس فرار كنم . دلم ميخواس . ... آخا چرا ما هي دلمون ميخواد و هيشكار نميكنيم . آخه چرا ما فقط داد ميزنيم . فحش مي ديم . آخه چرا ننه مون رحم نداشت ؟ چرا نميديد لگن پر از خون شده و هي تيكه آجرو مي ماليد رو دسامون . چرا /… صدامو شنيد . داره مياد . الان ميره . به بابامونم ميگه . اونم كه رحم نداره . اونم كه از حرف زدناي خوشگل ابراهيمي كيف مي كنه و ميگه « چرا تو نمي توني ايطو حرف بزني » كتكمون ميزنه . با هرچي كه رسيد مي زنه . مشتاش از مشتاي ابراهيمي محكمتره . مام در ميريم . داد ميزنيم و اون دنبالمون ميافته . مثل همين حالا . ابراهيمي ام هس . ميبنيش. داره مي خنده . نه پوزخند ميزنه . نيگامون مي كنه . مي خنده . بعدشم كه بابامون رفت . وختي گريه هامون رو صورتمون يه خط سياه گذاشت مياد جلو و با اون كفشاش مي زنه تو ساق پامونو مي گه « چه باباي خري داري تو .» بهمون بر ميخوره ، ولي چيكار ميتونم بكنم . راس ميگه ديگه . يعني يه بارم بابامون نباس حرف گوش ما بكنه ؟ يعني يه بارم نمي باس شك بكنه . يعني اون از آقاي فدايي كمتره كه اون باور كرده بود . مي فهميد . به آقاي ياساييم همينو گفت . ولي چه فايده . اونكه باور نكرد . شلاقشو كوبيد به پاچهي شلوارشو گفت « برو خجالت بكش فدايي ، اون از اين كارا نمي كنه . نمي كنه . نمي كنه . همه همينو مي گن . ولي پس كي منو به اين روز انداخته ، هان ؟
… ننهمون دساي خونيمونو با يه كهنه پاك كرد . دوباره روغنماليشون كرد . دسامون سفيد شده بودن ولي ما كه ازون شلوارا نداشتيم . ننهمون يهدونه از اون پاچهتفنگياي كشدار داشت . همونايي كه پروپاي زنا رو صفت ميگيرن تو خودشون . عمومون از تهرون سوغاتي آورده بود . همون روز پوشيدش و رفت جلو بابامون . چقد خوشگل شده بود . ولي بابامون بهش خنديد . اونقده خنديد كه اشك چشاش در اومد و گفت « رون ، رونه ملخه و … » بابامون ميخنديد و ننهمون گريه ميكرد . هنوزم گريه مي كنه . شلوارو همقد ما گرفت و پاچه هاشو چيد . اندازه اندازه شده بود فقط بالاتنهش مثل بالا تنهي سربازاي آلماني شده بود . چادرشو سرش كرد و دسمو كشيد طرف مدرسه . ميخواس ياساييرو ادب كنه . داد ميزد . گريه ميكرد . اما ياسايي هي نيگامون ميكرد و هي مي خنديد . ابراهيمام خنديد . چقدرم خنديد و اونقده خنديدن تا ننهمون به گريه افتاد . مارو ول كرد و خودش از مدرسه زد بيرون . حالا ابراهيمي هي ميخنده . مي خنده و هي مياد طرفمون و مام هي ميريم عقب . عقب . عقب . عقبتر . حالا رسيدم جلو پنجره . ابراهيمي هنوز مي خنده . از پنجره ميرم بالا . ابراهيمي هي مياد جلو ديگه راهي ندارم تا از جلو مشتاش بگريزم . ابراهيمي مياد جلو پنجره رو باز مي كنم . باد سرد ميخوره تو سينهم خوشم مياد . ابراهيمي ديگه رسيده . از اون بالا نيگا مي كنم تو حياط . اون پايين چند تا از بچه ها دارن تند تند سيگاراشونو دود ميكنن . دلم ميخواد داد بزنم . داد مي زنم . ابراهيمي نميترسه . ميخند و مياد جلو . دستشو دراز مي كنه . مي خواد پامو بگيره . ميگيره . من ميترسم . اينجا خيلي بلنده . اون پايين خيلي پايينه . من ميترسم . از بلندي ميترسم . از ابراهيمي ميترسم . از بابا مون ميترسم . از همه ميترسم . از خودمم ميترسم . ابراهيمي پامونو ميكشه . يه كم ميرم جلو . ميخوام خودمو پرت كنم رو سرش .مي خوام اونو بندازم رو زمين . ميخوام لااقل يه بار لباساش خاكي بشه . مي خوام . ... ابراهيمي ميفهمه . پامو بلند ميكنه . بالا ميبره . بالاتر . بالاتر . بالاتر . حالا هولم ميده پايين . من دارم ميپرم . من ديگه نميترسم . من ميخندم . ولي ابراهيمي ميترسه . داد ميزنه . داد ميزنه . صداشو نميشنفين . داره داد ميزنه و من دارم ميپرم . مي پرم …
30/7/83
۸/۲۵/۱۳۸۳
هميشه فكر ميكردم جايي و مقالهاي در مورد سبكهاي ادبي روي نت خالي است . خيلي گشتم و هيچجا نديدم تا خودم دست به كار شدم و شروع كردم . ادعايي نكرده باشم .آنچه هست گزينههايي از همه دست و از همهي كتابهاييست كه در زمانهاي مختلف خواندهام و بيشتر از مكتبهاي ادبي نوشتهي رضا سيد حسيني لينك وبلاگش را زير همين صفحه ميگذارم و اگر نخواستيد ويا باز نشد .سمت چپ صفحه روي كلاسيسيسم كليك كنيد و اگر خواستيد و يا كم كاستيي داشت كمكم كنيد واگر خودتان هم چيزي در اين موارد داشتيد برايم ارسال فرماييد تا به نام خودتان در همين صفحه منتشرش كنم . پايدار باشيد
balzak.blogspot.com
۸/۱۹/۱۳۸۳
شب بود. باد غوغا مي كرد و من تنها نبودم . من، مثل هميشه كنارم نشسته بود . بادكرده و اخم آلود از قاب پنجره ، بيرون خاموش را نگاه مي كرد نگاهش طوري بود كه فكر نكنم چيزي يا جايي را مي ديد . انگار پشت مردمكهايش دنبال چيزي ميگشت كه نبود و شايد … شك كردم . شايد … خطسير نگاهش را دنبال كردم . فقط يك درخت خشك سرمازده و يك حوض تركترك و سياهيي كه تا ته كوچه ادامه داشت . دلم سرريز كرد . سر سنگينم را روي دستها گذاشتم و ناليدم : خسته نشدي ؟
انگار نشنيد و يا مثل هميشه حال جواب دادن نداشت . بدون آنكه سرم را بلند كنم گفتم : باز چي شده ؟
جواب نداد .
سرم را بلند كردم . رنگش پريده بود . انگار اصلا … يك جور ديگر بود . ترسيدم صدايش كردم : من ؟
جواب نداد .
: من ؟ … من ؟ …
فكر كردم دوباره قهر كرده . فكر كردم … نكنه ؟ … . دستپاچه شدم . دستش را گرفتم . يخ كرده بود . صورتم را به جلوي دهنش بردم . نفس نميكشيد . سرم را روي قلبش گذاشتم . هميشه قلبش مثل دهل ميكوبيد اما حالا … ترسيدم . تكانش دادم و داد زدم : من ؟ من ؟
جواب نميداد . تنم لرزيد . به گريه افتادم و گفتم : تورو خدا جواب بده ، اذيت نكن… من ؟
به طرف آشپزخانه دويدم . كفهايم را پر از آب كردم . تا رسيدم . دستهايم خالي شده بود . ماندهي تري را به صورتش ماليدم . يخهاش را جر دادم و دستم را روي سينهي خشكش كشيدم . نه . خبري نبود . من ، مرده بوده بود . و من …
كي باور مي گرد . اصلا مگر يك نفر مي تواند بي من باشد . هر چند من خيلي وقت بود كه ديگر او را طلاق داده بودم اما همان حضورش ، حس بودنش … باورم نميشد . نگاهش كردم و دوباره صدا زدم : من … من
انگار التماس ميكردم . نه . انگار نه . واقعا التماس ميكردم . مي خواستمش . او بايد بود . بايد ميماند . همهي عمرم تلاش كردم تا او بعد از من بماند و بودن من را فرياد بزند اما …
: من …
شيون تيز و زشتي به داخل كوچه دويد . كوچه را پر كرد و از قاب پنجره به داخل دويد و دورتا دور من چرخيد . پاهايم به سگلرز افتاد . زبانم قفل شد . هر كار مي كردم دهنم باز نمي شد و كسي از درونم شروه [1] مي خواند و هزار هزار زن مويه مي كردند . و من …
كسي توي كوچه دويد . صداي پايش به داخل خزيد و شيون بلندتر شد . جلوي دهنم را گرفتم . اما شيون بود . شروه خواني بود و مويه ها تيزتر و بلندتر . خدايا ، اگر صاحبخانه ، همسايه ها ، بيدار … زر زر زنگ خانه پوست تنم را شيار شيار كرد . واي …
دسپاچه بودم . دسپاچه تر شدم . به طرف من دويدم . دهنش باز شده بود و خون از كنج لبش تا روي يخهاش را رنگي كرده بود . باور مي كنيد . زنگ دوباره جيغ زد .
: كيه ؟ …گفتم ؟ يا با خودم فكر كردم ؟…
باز هم زنگ . اينبار ممتد و جگرخراش . به طرف در دويدم .
: نه . اول فكري براي جسد بكن .
: چكار كنم ؟
: بپوشونش
: با چي ، چهجوري ؟
كسي با شانهاش به در كوبيد . ديوارها به لرزه در امدند . هر چه ميگشتم چيزي نميديدم . خدايا …
همسايه ها بيدار شده و پشت در پچپجه مي كردند .
: شكستيش آقا . صبر كن ، اينجا كليد داره
صاحبخانه بود . پس او كليد اينجا را داشت ؟ يعني اينجا امن نبود ، مال من نبود ؟ لعنت به تو، من . به طرفش دويدم . يادم رفته بود كه او مرده . مثل هميشه يخهاش را چسبيدم و داد زدم : تو ميدونستي اينجا امن نيست . ميدونستي كه …
دهنش باز شد . انگار ميخواست حرف بزند . لبهايش جمع شدند . حلقه شدند . لپهايش را پر كرد و مثل بچهها كه آب بازي ميكنند دنيايي خون داغ تو صورتم پاشيد . حالم داشت به هم ميخورد . ولش كردم . روي زمين افتاد و سر تا پايش پر از خون شد . از دهنش هنوز خون ميامد و كف اتاق را ميپوشاند . صداي صاحبخانه و باز شدن در از آن گيجي و كرختي بيرونم كشيد . به طرف پنجره نگاه كردم . تنها راه فرار . خودم را به لبهي پنجره كشاندم و بدون توجه به اينكه در طبقهي 43 زندگي ميكنم ، جست زدم بيرون .
[1] شروه = چاربيتو . ترانه هاي روستايي
انگار نشنيد و يا مثل هميشه حال جواب دادن نداشت . بدون آنكه سرم را بلند كنم گفتم : باز چي شده ؟
جواب نداد .
سرم را بلند كردم . رنگش پريده بود . انگار اصلا … يك جور ديگر بود . ترسيدم صدايش كردم : من ؟
جواب نداد .
: من ؟ … من ؟ …
فكر كردم دوباره قهر كرده . فكر كردم … نكنه ؟ … . دستپاچه شدم . دستش را گرفتم . يخ كرده بود . صورتم را به جلوي دهنش بردم . نفس نميكشيد . سرم را روي قلبش گذاشتم . هميشه قلبش مثل دهل ميكوبيد اما حالا … ترسيدم . تكانش دادم و داد زدم : من ؟ من ؟
جواب نميداد . تنم لرزيد . به گريه افتادم و گفتم : تورو خدا جواب بده ، اذيت نكن… من ؟
به طرف آشپزخانه دويدم . كفهايم را پر از آب كردم . تا رسيدم . دستهايم خالي شده بود . ماندهي تري را به صورتش ماليدم . يخهاش را جر دادم و دستم را روي سينهي خشكش كشيدم . نه . خبري نبود . من ، مرده بوده بود . و من …
كي باور مي گرد . اصلا مگر يك نفر مي تواند بي من باشد . هر چند من خيلي وقت بود كه ديگر او را طلاق داده بودم اما همان حضورش ، حس بودنش … باورم نميشد . نگاهش كردم و دوباره صدا زدم : من … من
انگار التماس ميكردم . نه . انگار نه . واقعا التماس ميكردم . مي خواستمش . او بايد بود . بايد ميماند . همهي عمرم تلاش كردم تا او بعد از من بماند و بودن من را فرياد بزند اما …
: من …
شيون تيز و زشتي به داخل كوچه دويد . كوچه را پر كرد و از قاب پنجره به داخل دويد و دورتا دور من چرخيد . پاهايم به سگلرز افتاد . زبانم قفل شد . هر كار مي كردم دهنم باز نمي شد و كسي از درونم شروه [1] مي خواند و هزار هزار زن مويه مي كردند . و من …
كسي توي كوچه دويد . صداي پايش به داخل خزيد و شيون بلندتر شد . جلوي دهنم را گرفتم . اما شيون بود . شروه خواني بود و مويه ها تيزتر و بلندتر . خدايا ، اگر صاحبخانه ، همسايه ها ، بيدار … زر زر زنگ خانه پوست تنم را شيار شيار كرد . واي …
دسپاچه بودم . دسپاچه تر شدم . به طرف من دويدم . دهنش باز شده بود و خون از كنج لبش تا روي يخهاش را رنگي كرده بود . باور مي كنيد . زنگ دوباره جيغ زد .
: كيه ؟ …گفتم ؟ يا با خودم فكر كردم ؟…
باز هم زنگ . اينبار ممتد و جگرخراش . به طرف در دويدم .
: نه . اول فكري براي جسد بكن .
: چكار كنم ؟
: بپوشونش
: با چي ، چهجوري ؟
كسي با شانهاش به در كوبيد . ديوارها به لرزه در امدند . هر چه ميگشتم چيزي نميديدم . خدايا …
همسايه ها بيدار شده و پشت در پچپجه مي كردند .
: شكستيش آقا . صبر كن ، اينجا كليد داره
صاحبخانه بود . پس او كليد اينجا را داشت ؟ يعني اينجا امن نبود ، مال من نبود ؟ لعنت به تو، من . به طرفش دويدم . يادم رفته بود كه او مرده . مثل هميشه يخهاش را چسبيدم و داد زدم : تو ميدونستي اينجا امن نيست . ميدونستي كه …
دهنش باز شد . انگار ميخواست حرف بزند . لبهايش جمع شدند . حلقه شدند . لپهايش را پر كرد و مثل بچهها كه آب بازي ميكنند دنيايي خون داغ تو صورتم پاشيد . حالم داشت به هم ميخورد . ولش كردم . روي زمين افتاد و سر تا پايش پر از خون شد . از دهنش هنوز خون ميامد و كف اتاق را ميپوشاند . صداي صاحبخانه و باز شدن در از آن گيجي و كرختي بيرونم كشيد . به طرف پنجره نگاه كردم . تنها راه فرار . خودم را به لبهي پنجره كشاندم و بدون توجه به اينكه در طبقهي 43 زندگي ميكنم ، جست زدم بيرون .
[1] شروه = چاربيتو . ترانه هاي روستايي
۸/۱۳/۱۳۸۳
يكي بيا بزنه تو سرِ ما
نميدانم چي بگم ، از كي بگم ؟از خودم كه تو هفت آسمون هيچي ندارم . از زنم كه يك مريض رواني شده و هر چن وخت يهدفه مي زنه به سرش و دار وندار نداشتهي منو ميريزه به جيب اين دكتراي بي انصاف . از بچه هام كه غير از قرقر كردن . پول خواستن چيز ديگهاي ياد نگرفتن . اززندگيم … كه واويلا . رستمم باشه كمرش خورد ميشه . آخه من كيام ، چيام ؟ چي دارم . به چي دلخوش باشم . اون از درس خوندنم كه انقلاب شد و منِ خر، انقلابي شدم و آتيش زدم به دار ندارم و … خب اونم آخر عاقبتش جهان گردد به كام كاسه ليسان
- دربست !
- سرتو بخوره اينهمه روز كه من بيكار بودم ، كجا بودي . اصلا همين امروز ، از صبح تا حالا چرت زدم ، يكي نگفت خرت به چند ، حالا كه دارم ميرم پيش آقايون كه احضارمون كردند ، نيقشو باز ميكنه و مي گه : دربست . گور باباتون با پولاتون . با دربست رفتناتون . … ميبيني آخدا ... بعضي وختا ميگم نيستي . بعضي وختام مي گم اگه باشي و راضي به اينجوري باشي ، واي از خداييت . واي از عدالتت . واي از ناظر بودنت . آخه لامروت ، من به چي خوش باشم . مگه من با همين چلغوزي كه اينطو با افاده ميگه در بست و توقع داره مثل يه نوكر دس به سينه پيش پاش وايسم . دستشو ببوسم ، چه فرقي دارم . يا با اين ، ها همين . ببين پشت اين ماشي آخرين سيستم چه پزي ميده . والله اگه يه گوني ارزن رو سرش خالي كنن يه دونهش يه زمين نمي رسه
- - تاكسي
- كوفت . ترسونديتم . لامروت فكر ميكنه پشت سر گوسفنداشه . بابا اينجا شهره . داد نبايد بزني كه . …
هو هو هو هوي يابو د لامصب كجا ميآي . همينطور سرش گرد كرده و د بيا . ... لاالهه ال… خدايا به تو پناه ميبرم .
دِ بگو بي معرفت . حالا اگه تو هم داشتي ، خب يه چيزي . تو مثل من و من مثل تو . يه خورده حواستو جمع كن . يه خورده … تو كه مي دوني چراغ تشنه كامان مدام مي سوزد . ول بده بابا . يه كم دور و برتم نيگا كن . اينجا ايمون فلك رفته به باد . حال گيرمم كه منه سينه كنده خسارت اون ماشين قراضهتو دادم . تو كه چن روز بي ماشين مي شي . چن روز از كار باز ميشي. خب آروم تر . … اكههي ، بيچاره منو نديد . اصلا تو اين باغا نبود . شرط ميبندم صدا جيغ منم نشنيده … بيچاره اين ملت . بدبخت شدن . بدبخت روزگار . آخه بابا نونتون نبود ، آبتون نبود . واسه چي اينكارو كردين . را افتادين تو خيابون كه چي بشه . هي شعار ، هي شعار . حالا خوردين . گيرتون اومد …يا علي ، واسه چي ايقد مردم جمع شدن …: چه خبره آقا ، تصادف شده ؟
- غيره اينم نيس ، يا تصادفه يا دعوا
- چشم بسته غيب گفت . با اون ريش پورفوسوري و اون موها اجق وجقش . مردم دل به چي خوش كردن . شيطونه ميگه فرمونو كج كنم ، يه خط بندازم تو پهلوش . آخي چه حالي ميده . … دِ برين بابا ، شب شد . تصادف كه ديدن نداره … يه بوق بزنم ، حالي به اين ريش بدم . … جون . فدا اون صداي گاويت بره آقا پوروفسور …جوووووووون … چيه نيگا ميكني ؟ دوس دارم . تو نداري بزن تو شُلدر . اصلا مي دوني ،از لچ توام كه شده چار تا پشت سر هم ميزنم . … خوب شد . ماييم ديگه . دوس داريم … دِ برين لامروتا . الان اينا مي زنن به چاك و من بايد يه روز ديگهام از كار و زندگي بيفتم . بذا بينيم از صُب تا حالا پول يه قلم اُرداي بچهها در اومده يا نه … اي مصبتو شكر ، همچي كه ما خواستيم با يه چي حال كنيم ، راه افتادن . بفرما آقا پوروفسور ، نه جون شما ، اول شما بفرماين ، تا من اينارو جمع كنم . آهاه ، آه . برو بريم بيزبون . اگه تو نبودي من چي بودم . خدايا شكرت . … بابا اينكه چيزيش نشده . بذا بينيم كيه ؟ … دِ اونكه اسماله . بيچاره طرفشم يه خانوم مكش مرگ ما . … بيچاره شدي اسمال … چاكريم
- برو آقا ، راه بند اومد
- سركار جون . بذا يه تعارف به رفيقمون زده باشيم .
- خيله خوب بابا ننويس رفتيم . امون از اين مردم ، يه دقه صبر ندارن . د بوق نزن ، لامصب . منم تا حالا جا تو بودم . مگه بوق زدم؟ … چشم ، چشم ، رفتيم سركار . رفتيم آ آ … بيچاره اسمال. سي سال بدوه نميتونه ناز خانومو جم كنه … ولي چه چيز تاپي بود . يه دفه نشد يكي ازاينا به تور ما بخوره و شايد …برو بابا ، برو . اگر بخت ما بختي بود سرسوختهم درختي بود . تو حالا همون يه ديوونه رو از سر واكن . نمي خواد ديگه … ولي مالي بود ، ها … بخشكي شانس … آخد مُرديم از خوشي . يكيرو بفرس لااقل يه چارتا تو سرمون بزنه ، خب پزشك قانوني ، ديهاي ، چيزي . اينكه نشد بابا . … نه يه خبرايي هس . اينجا كه هيشوخ ايطو شلوغ نبود . حالا كو جا پارك ؟ مصبتو شكر . ذكي . بابا اينا كه همه رو جمع كردن . نگو اسمالم داشت مياومد اينجا . حتما كفگيرشون به ته ديگ خورده و دوباره … خُب حالا من كجا وايسم ؟ اينام كه حالا حالاها را نميافتن . اَه اينو نيگا . لامروت دومتر جلوش خاليه و دو مترم عقبش . كجكي بزن پشتش . بعد برو پيداش كن و بگو يه كم بره جلو ، صافش كن … آي گفتي . ماام مخي بوديم خودمون نمي دونستيم . …برو بريم . آ . آ . تموم . حالا طرف كجاس . بذار قلفش كنم . خوبه . خدايا به اميد تو . آقا صاحب اين ماشين كيه ؟ … هيشكي تو اين باغا نيس . … بينم داداش ، ماشين مال شماس ؟
- نه داداش ما از بيكفني زندهايم . شايد مال اون اقاس كه به درخت تكيه داده .
- اِ . چرا من نديدمش . … سامعليك . ميشه يه كم بري جلو . الان اين لامصب ميجسبونه
- چيو ؟
- برگ جريمه رو
- خب منو سننه ؟
- هيچي پهلوون ، ميگم يه كم برو جلوتر ، مام بتونيم وايسيم .
- دوس ندارم
- چي ؟
- گفتم حال ندارم . دوس ندارم . زبون آدم حاليت نيس ؟
- اين چه طرز حرف زدنه عمو . ما ازت خواهش كرديم .
- بيجا كردي
- بيجا خودت كردي . جد و آبادت كرد . مرتيكهي بيشرف . بذار اين عينكو بذارم …
- عينكو بذاري ، ميخواي چه غلطي بكني
- د د د منو ميزني . ننهتو فلان ميكنم . به من ميگن قاسم تهروني .
- ………
- ولش كن قاسم آقا . از شما بعيده
- چيچيو از من بعيده . بابا من به اين مرتيكهي شيرهاي گفتم يهكم بره جلو تا …
- شيرهاي منم . …
- عباس جون ولم كن . تو مارو گرفتي اين …
- … شيرهاي خودتي با اون قيافهي عوضيت …
- … داره ميزنه د …
- مرتيكهي سيا سوخته . من الان باباتو ميسوزم . زن …
- …ولم كن بينم .
- ولش كن قاسم اين دنبال يه چيز ديگهاس
- بابا رفت از تو جو ، سنگ ورداره ، ولم كن
- آخ … آخ
- چي شد عباس . نيگا كن افتاد تو جو … يا قمر بني هاشم … آقا ؟ ... داشم ... ببين عزيز … جون مادرت … عباس ؟ يه كاري بكن . نفس نميكشه . … آب … آب بيارين لامصبا … آقا نوكرتم . غلط كردم . پاشو بابا دارم سكته ميكنم . آقا
- بيا بپاچ تو صورتش
- تو سينهاش . يخهشو باز كن . هان . … بپاچ … بيشتر بپاچ
- قولنجاش بمال
- دماغشو …
- من نميتونم … شمارو به خدا يه كاري بكنين
- برسونش اورژانس
- نميشه . مي ترسم دستش بزنم طلبكارم بشه . زنگ بزنين
- كي موبايل داره . برين از دورشون عقب .
- برين زنگ بزنين . به خدا نفس نمي كشه . مُرد … مُرد … بيچاره شدم
نميدانم چي بگم ، از كي بگم ؟از خودم كه تو هفت آسمون هيچي ندارم . از زنم كه يك مريض رواني شده و هر چن وخت يهدفه مي زنه به سرش و دار وندار نداشتهي منو ميريزه به جيب اين دكتراي بي انصاف . از بچه هام كه غير از قرقر كردن . پول خواستن چيز ديگهاي ياد نگرفتن . اززندگيم … كه واويلا . رستمم باشه كمرش خورد ميشه . آخه من كيام ، چيام ؟ چي دارم . به چي دلخوش باشم . اون از درس خوندنم كه انقلاب شد و منِ خر، انقلابي شدم و آتيش زدم به دار ندارم و … خب اونم آخر عاقبتش جهان گردد به كام كاسه ليسان
- دربست !
- سرتو بخوره اينهمه روز كه من بيكار بودم ، كجا بودي . اصلا همين امروز ، از صبح تا حالا چرت زدم ، يكي نگفت خرت به چند ، حالا كه دارم ميرم پيش آقايون كه احضارمون كردند ، نيقشو باز ميكنه و مي گه : دربست . گور باباتون با پولاتون . با دربست رفتناتون . … ميبيني آخدا ... بعضي وختا ميگم نيستي . بعضي وختام مي گم اگه باشي و راضي به اينجوري باشي ، واي از خداييت . واي از عدالتت . واي از ناظر بودنت . آخه لامروت ، من به چي خوش باشم . مگه من با همين چلغوزي كه اينطو با افاده ميگه در بست و توقع داره مثل يه نوكر دس به سينه پيش پاش وايسم . دستشو ببوسم ، چه فرقي دارم . يا با اين ، ها همين . ببين پشت اين ماشي آخرين سيستم چه پزي ميده . والله اگه يه گوني ارزن رو سرش خالي كنن يه دونهش يه زمين نمي رسه
- - تاكسي
- كوفت . ترسونديتم . لامروت فكر ميكنه پشت سر گوسفنداشه . بابا اينجا شهره . داد نبايد بزني كه . …
هو هو هو هوي يابو د لامصب كجا ميآي . همينطور سرش گرد كرده و د بيا . ... لاالهه ال… خدايا به تو پناه ميبرم .
دِ بگو بي معرفت . حالا اگه تو هم داشتي ، خب يه چيزي . تو مثل من و من مثل تو . يه خورده حواستو جمع كن . يه خورده … تو كه مي دوني چراغ تشنه كامان مدام مي سوزد . ول بده بابا . يه كم دور و برتم نيگا كن . اينجا ايمون فلك رفته به باد . حال گيرمم كه منه سينه كنده خسارت اون ماشين قراضهتو دادم . تو كه چن روز بي ماشين مي شي . چن روز از كار باز ميشي. خب آروم تر . … اكههي ، بيچاره منو نديد . اصلا تو اين باغا نبود . شرط ميبندم صدا جيغ منم نشنيده … بيچاره اين ملت . بدبخت شدن . بدبخت روزگار . آخه بابا نونتون نبود ، آبتون نبود . واسه چي اينكارو كردين . را افتادين تو خيابون كه چي بشه . هي شعار ، هي شعار . حالا خوردين . گيرتون اومد …يا علي ، واسه چي ايقد مردم جمع شدن …: چه خبره آقا ، تصادف شده ؟
- غيره اينم نيس ، يا تصادفه يا دعوا
- چشم بسته غيب گفت . با اون ريش پورفوسوري و اون موها اجق وجقش . مردم دل به چي خوش كردن . شيطونه ميگه فرمونو كج كنم ، يه خط بندازم تو پهلوش . آخي چه حالي ميده . … دِ برين بابا ، شب شد . تصادف كه ديدن نداره … يه بوق بزنم ، حالي به اين ريش بدم . … جون . فدا اون صداي گاويت بره آقا پوروفسور …جوووووووون … چيه نيگا ميكني ؟ دوس دارم . تو نداري بزن تو شُلدر . اصلا مي دوني ،از لچ توام كه شده چار تا پشت سر هم ميزنم . … خوب شد . ماييم ديگه . دوس داريم … دِ برين لامروتا . الان اينا مي زنن به چاك و من بايد يه روز ديگهام از كار و زندگي بيفتم . بذا بينيم از صُب تا حالا پول يه قلم اُرداي بچهها در اومده يا نه … اي مصبتو شكر ، همچي كه ما خواستيم با يه چي حال كنيم ، راه افتادن . بفرما آقا پوروفسور ، نه جون شما ، اول شما بفرماين ، تا من اينارو جمع كنم . آهاه ، آه . برو بريم بيزبون . اگه تو نبودي من چي بودم . خدايا شكرت . … بابا اينكه چيزيش نشده . بذا بينيم كيه ؟ … دِ اونكه اسماله . بيچاره طرفشم يه خانوم مكش مرگ ما . … بيچاره شدي اسمال … چاكريم
- برو آقا ، راه بند اومد
- سركار جون . بذا يه تعارف به رفيقمون زده باشيم .
- خيله خوب بابا ننويس رفتيم . امون از اين مردم ، يه دقه صبر ندارن . د بوق نزن ، لامصب . منم تا حالا جا تو بودم . مگه بوق زدم؟ … چشم ، چشم ، رفتيم سركار . رفتيم آ آ … بيچاره اسمال. سي سال بدوه نميتونه ناز خانومو جم كنه … ولي چه چيز تاپي بود . يه دفه نشد يكي ازاينا به تور ما بخوره و شايد …برو بابا ، برو . اگر بخت ما بختي بود سرسوختهم درختي بود . تو حالا همون يه ديوونه رو از سر واكن . نمي خواد ديگه … ولي مالي بود ، ها … بخشكي شانس … آخد مُرديم از خوشي . يكيرو بفرس لااقل يه چارتا تو سرمون بزنه ، خب پزشك قانوني ، ديهاي ، چيزي . اينكه نشد بابا . … نه يه خبرايي هس . اينجا كه هيشوخ ايطو شلوغ نبود . حالا كو جا پارك ؟ مصبتو شكر . ذكي . بابا اينا كه همه رو جمع كردن . نگو اسمالم داشت مياومد اينجا . حتما كفگيرشون به ته ديگ خورده و دوباره … خُب حالا من كجا وايسم ؟ اينام كه حالا حالاها را نميافتن . اَه اينو نيگا . لامروت دومتر جلوش خاليه و دو مترم عقبش . كجكي بزن پشتش . بعد برو پيداش كن و بگو يه كم بره جلو ، صافش كن … آي گفتي . ماام مخي بوديم خودمون نمي دونستيم . …برو بريم . آ . آ . تموم . حالا طرف كجاس . بذار قلفش كنم . خوبه . خدايا به اميد تو . آقا صاحب اين ماشين كيه ؟ … هيشكي تو اين باغا نيس . … بينم داداش ، ماشين مال شماس ؟
- نه داداش ما از بيكفني زندهايم . شايد مال اون اقاس كه به درخت تكيه داده .
- اِ . چرا من نديدمش . … سامعليك . ميشه يه كم بري جلو . الان اين لامصب ميجسبونه
- چيو ؟
- برگ جريمه رو
- خب منو سننه ؟
- هيچي پهلوون ، ميگم يه كم برو جلوتر ، مام بتونيم وايسيم .
- دوس ندارم
- چي ؟
- گفتم حال ندارم . دوس ندارم . زبون آدم حاليت نيس ؟
- اين چه طرز حرف زدنه عمو . ما ازت خواهش كرديم .
- بيجا كردي
- بيجا خودت كردي . جد و آبادت كرد . مرتيكهي بيشرف . بذار اين عينكو بذارم …
- عينكو بذاري ، ميخواي چه غلطي بكني
- د د د منو ميزني . ننهتو فلان ميكنم . به من ميگن قاسم تهروني .
- ………
- ولش كن قاسم آقا . از شما بعيده
- چيچيو از من بعيده . بابا من به اين مرتيكهي شيرهاي گفتم يهكم بره جلو تا …
- شيرهاي منم . …
- عباس جون ولم كن . تو مارو گرفتي اين …
- … شيرهاي خودتي با اون قيافهي عوضيت …
- … داره ميزنه د …
- مرتيكهي سيا سوخته . من الان باباتو ميسوزم . زن …
- …ولم كن بينم .
- ولش كن قاسم اين دنبال يه چيز ديگهاس
- بابا رفت از تو جو ، سنگ ورداره ، ولم كن
- آخ … آخ
- چي شد عباس . نيگا كن افتاد تو جو … يا قمر بني هاشم … آقا ؟ ... داشم ... ببين عزيز … جون مادرت … عباس ؟ يه كاري بكن . نفس نميكشه . … آب … آب بيارين لامصبا … آقا نوكرتم . غلط كردم . پاشو بابا دارم سكته ميكنم . آقا
- بيا بپاچ تو صورتش
- تو سينهاش . يخهشو باز كن . هان . … بپاچ … بيشتر بپاچ
- قولنجاش بمال
- دماغشو …
- من نميتونم … شمارو به خدا يه كاري بكنين
- برسونش اورژانس
- نميشه . مي ترسم دستش بزنم طلبكارم بشه . زنگ بزنين
- كي موبايل داره . برين از دورشون عقب .
- برين زنگ بزنين . به خدا نفس نمي كشه . مُرد … مُرد … بيچاره شدم
اشتراک در:
پستها (Atom)