۱۱/۲۸/۱۳۹۷

دوری از تقلید فانتزی غربی و فانتزی‌نویسی بومی

نگاهی به رمان نوجوان «دشت متلاطم»؛
بازتولید رسم‌های از یادرفته در بافتی امروزی

تاریخ انتشار : شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۴۷


فرزانه آقاپور، عضو هیأت علمی و استادیار دانشگاه گیلان، در یادداشتی نگاهی داشته به رمان نوجوان «دشت متلاطم» اثر علی‌اکبر کرمانی‌نژاد که در ادامه می‌خوانید.
 "بازتولید رسم‌های از یادرفته در بافتی امروزی"

 منطقه‌ بلوچستان همواره خطرخیز بوده است و خشک‌سالی، فقر و قاچاقچیان مواد مخدر جان مردمانش را گرفته‌اند و جانی دیگر به خان‌های خون‌ریز نامردم منطقه داده‌اند.

علی‌اکبر کرمانی‌نژاد در کتاب «دشت متلاطم» این‌همه را با دقت می‌کاود و طبع سوزان و ناملایم مردم کویری جنوب کرمان را در برابر چشم مخاطب پهن می‌گسترد. او در روایتی پرکشش، رویارویی نوجوانی کم‌تجربه با نیروهای سیاهی را نشان می‌دهد و سفر مخاطره‌آمیزش را در دل کویر به تصویر می‌کشد.

سعیدخان، خانی از خان‌های بلوچستان، نمی‌خواهد خود و مردمش را آلوده‌ قاچاق مواد مخدر کند و سعی دارد مردم را با کشاورزی و تولید به رفاه برساند. این رفتار او خشم خان‌های بزرگ و قاچاقچی منطقه را برمی‌انگیزد، تا جایی‌که همه باهم طبق نقشه‌ای، یکی از خان‌ها را ترور می‌کنند و با مدارک انکار‌ناپذیر، قتل را به گردن سعیدخان می‌اندازند.

سعید‌خان به کوه‌ها متواری می‌شود و همسر و فرزندانش از بیم انتقام به دشت پناه می‌برند.  کاکایی، پسر نازپرورده‌اش برای نجات او راهی سفر می‌شود، اما قهرمان نوجوان در این راه تنها نیست و راهنمایانی از جنس یاوران دنیای فانتزی همراهش می‌شوند و با استفاده از دنیاهای موازی سفر را پیش می‌برند.

رمان فضای دشت، ارتباط انسان و شتر، باراندازهای قاچاق مواد مخدر و دشواری زیست کویری را به‌زیبایی تمام مانند فیلمی بلند به نمایش می‌گذارد. کرمانی‌نژاد در آمیختگی و کشاکش علم، خیال و واقعیت، رمان نوجوانی در ژانر علمی‌تخیلی پدید آورده است. او با پرداختن به برخورد نیروهای تاریکی و روشناییِ لایه‌های گوناگون زمین، در بستر حادثه‌های شگفت، تجربه‌ خوانشی نو و متفاوت را برای مخاطبان نوجوان و بزرگ‌سال فراهم می‌کند.

بن‌مایه‌های اسطوره‌ای و جادویی در کنار شخصیت‌پردازی جان‌دار و تصویرپردازی‌های جزء‌نگرانه، نوید علمی‌تخیلی بومی جذابی را می‌دهند که هم‌زمان جانب متن و مخاطب را نگه داشته است و رسم‌های از یادرفته را در بافتی امروزی بازتولید می‌کند.

رمان «دشت متلاطم» از سوی انتشارات محراب قلم به ویراستاری فرزانه آقاپور، با 312 صفحه‌ و شمارگان آن هزار و 100 نسخه با قیمت 370 هزارریال، منتشر شده است.
 http://www.ibna.ir/fa/doc/note/271896/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D8%AA%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%B1%D8%B3%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D9%81%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C?fbclid=IwAR2TsjV9T4J8yUO6Zt2SGIAkkmjUENSMwXVXIj0U6QgDO_c0bN6yv3VDX-o

۱۱/۱۵/۱۳۹۷

درهم‌آمیختگی فانتزی و جادو در «جادوی هزار پرنده»


درهم‌آمیختگی فانتزی و جادو در «جادوی هزار پرنده»

تاریخ انتشاردوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۵۵


رمان «جادوی هزار پرنده» نوشته علی‌اکبر کرمانی‌نژاد اخیراً وارد بازار نشر شده است. این رمان نوجوان، داستانی فانتزی است که ماجراهای آن در دل کویر اتفاق می‌افتد.

درهم‌آمیختگی فانتزی و جادو در «جادوی هزار پرنده»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در کرمان، «جادوی هزار پرنده» در گونه فانتزی نوشته شده و در نگارش آن، از افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی استفاده شده است. فرزانه آقاپور، نویسنده و استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان، در یادداشتی که آن را برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است، به این کتاب پرداخته است. این یادداشت در زیر از نظر مخاطبان می‌گذرد:

جادویی که بر هزار پرنده کارگر شد!

کریم، کهره‌چران (بزغاله‌چران) آبادی تنها و بی‌پناه، وقتی دنبال بز گریزپای گله‌اش می‌گشت، با هجوم پرنده‌هایی غول‌پیکر و سیاه مواجه می‌شود که آرامش اهالی را به هم می‌ریزند و خسارت و ویرانی به بار می‌آورند. او به‌زحمت و 
فضای رمان به رغم اغلب فانتزی‌های ایرانی که از فضای فانتزی‌های غربی مایه می‌گیرند، به فضای روستایی با ویژگی‌های بومی متمایل است و تخیلی شگفت، سرشار و پیش‌بینی‌ناپذیر دارد.
با راهنمایی و یاری بزی عجیب جان به در می‌برد. شخصیت نوجوان رمان، به دنبال آن بز وارد دنیایی ماورایی می‌شود و در وادی‌های شناخت خویش پیش می‌رود. او به بهشتی خشکیده پا می‌گذارد که اسیر جادو از آب و آبادانی جا مانده است و دیر یا زودی است که در آن، جنگی بر سر آب درگیرد...

علی اکبرکرمانی‌نژاد، فانتزی جادویی پرکشش و جذابی را آفریده است که از چند رو، در نوع خود و در میان آثار نوجوان ایرانی بی‌همتاست؛ فضای رمان به رغم اغلب فانتزی‌های ایرانی که از فضای فانتزی‌های غربی مایه می‌گیرند، به فضای روستایی با ویژگی‌های بومی متمایل است و تخیلی شگفت، سرشار و پیش‌بینی‌ناپذیر دارد.

بن‌مایه‌های اسطوره‌ای نیز جابه‌جا در طول روایت به کار گرفته شده‌اند و باورهای مردم و فرهنگ عامه، نوجوانان را به دنیایی متفاوت و نو فرامی‌خوانند. عنصرهای فانتزی نخست به دنیای واقعی راه می‌یابند و سپس قهرمان را به دنیایی دیگر با ویژگی‌های جادویی هدایت می‌کنند.

مسأله کمبود آب و جنگ بر سر آن که به باور صاحب‌نظران می‌تواند علت جنگ جهانی آینده باشد، در این کتاب بسیار برجسته شده است و نویسنده، توجه مخاطبان نوجوان را به بحران محیط‌زیستی خشک‌شدن سفره‌های آب زیرزمینی و قنات‌ها جلب می‌کند.

نوجوان کنشگر با ابزار مهرورزی، دانایی و موسیقی برای بازگردانی صلح با جادوی تاریک مبارزه می‌کند. این رمانِ محیط‌زیستی با رویکردی صلح‌آمیز و به دور از ترویج خشونت، رشد و شدن و دیگردوستی را دستمایه قرار می‌دهد. کریم، 
این رمانِ محیط‌زیستی با رویکردی صلح‌آمیز و به دور از ترویج خشونت، رشد و شدن و دیگردوستی را دست‌مایه قرار می‌دهد.
قهرمان داستان دشواری‌ها را به‌خاطر آسودگی دیگران می‌پذیرد و دیگری‌های گوناگون را برای رسیدن به هدفی مشترک بسیج می‌کند.

این رمان نوجوان در کشاکش حادثه‌های پیاپی و تعلیقی نفس‌گیر، بسیار خوش‌خوان است و لذت و آموزش را در پیوندی گفت‌و‌گویی، توامان به خواننده عرضه می‌کند.

«
جادوی هزار پرنده» در سال 1394 در میان سیزده رمان برگزیده جایزه پرنده آبی قرار گرفت. رمان «جادوی هزار پرنده» اما حال و هوایی متفاوت دارد. داستانی فانتزی که در کویر اتفاق می‌افتد. «علی اکبر کرمانی‌نژاد» نویسنده این کتاب از جادوگری می‌نویسد که آب‌های زیرزمینی را در جایی جمع کرده و خشکسالی به وجود آورده است. اما قهرمان نوجوان داستان به جنگ جادوگر می‌رود و در این بین اتفاقات جالبی رخ می‌دهد. «جادوی هزار پرنده» در گونه فانتزی نوشته شده و از افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی هم در نگارش آن استفاده شده است.

یادآوری می‌شود، از صاحب همین قلم در عرصه ادبیات نوجوان، دو رمان فانتزی دیگر به نام‌های «دشت متلاطم» و «قصر جادو»، به‌زودی توسط انتشارات محراب قلم منتشر خواهد شد. دو اثر «لولی خنده‌فروش» و «گاچوی پوشالی» نیز در سال 1397 از کرمانی‌نژاد منتشر شده‌اند.
آدرس فایل : http://www.ibna.ir/fa/doc/note/269263/%D8%AF%D8%B1%D9%87%D9%85-%D8%A2%D9%85%DB%8C%D8%AE%D8%AA%DA%AF%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B2%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DB%8C-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87

۵/۰۴/۱۳۹۴

پانزده سال پس از مرگ شاملو


آن که برای گلوی بریده قناری هم گریست!
یاداشت محمودی دولت آبادی     
   

      «من بامدادم سرانجام

خسته

بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاسته‌ باشم.

هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،

که پیش از آن که باره برانگیزی

آگاهی

که سایه‌یِ عظیمِ کرکسی گشوده‌ بال

بر سراسرِ میدان گذشته‌ است:

تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده در خاک کرده‌ است

و تو را

از شکست و مرگ

گزیر

نیست...»



15 سال از کوچ ابدی احمد شاملو گذشت. شاعری که به شهادت همه شعرای معاصر و محققان شعر ایران، گلش با شعر سرشده شده بود.

محمود دولت آبادی که بارها با شاملو در جلسات شعرخوانی و متن خوانی "کلیدر" شرکت کرده بود، بمناسبت پانزدهمین سال خاموشی شاملو و باقی ماندن همه جانبه شعرش در جامعه یادداشتی نوشت که خبرگزاری ایلنا منتشر کرد. دولت آبادی در یادداشت خود نوشت:



«ای بامداد، ای معجزه‌ی نبوغ نهفته‌ی ملتی که در تمام طول تاریخ، فقط لحظه‌هایی فرصت یافته است تا خود را بروز دهد و تو، بی‌گمان درخشان‌ترین ستاره‌ای، ای آنکه در میان ستارگان، شلنگ‌انداز می‌رفتی و پوزخند می‌زدی به هرچی پستی و دنائت و بخل.

شاملو چندان بی‌کرانه بود که از هر کناره‌ی او، می‌توانستی و می‌توانی و خواهی توانست به او نزدیک شوی.

احمد شاملو نه فقط یک شاعر، شاعرترین بود. احمد شاملو نه فقط اسوه زحمت و رنج و عذاب بود که عین عشق بود. شاملو، انسانی که بدیل حافظ است. ما درباره‌ی انسانی صحبت می‌کنیم که در ابعادی گوناگون، حضوری همیشه‌گی خواهد داشت.شاملو عصاره‌ی مردم ایران است.»

زندگینامه

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴ خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد.

دوره‌ی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند.

در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) با اشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام «آهنگ‌های فراموش شده» به چاپ می‌رسد و هم‌زمان کار در نشریاتی مثل «هفته نو» را آغاز می‌کند.

در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده دارد.

در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸ مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران؛ مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمه طلا در لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمده کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته خودش و تمام یادداشت‌های کتاب کوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه‌ای از نوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبط می‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید.

در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تاسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.

آشنایی با آیدا

شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱ با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او دارد و نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کامل آفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌های ادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ ازدواج می‌کنند و در ده‌شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمر در کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌های آیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌ای به نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سوم کار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.

در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز درمی‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.

شاملو در دهه ۱۳۵۰ نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه‌نگاری (از جمله همکاری با کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چند فیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمن فرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه می‌دهد.

شاملو پس از انقلاب اسلامی

با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب به ایران بازمی‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولین جلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیات دبیران کانون نویسندگان ایران درمی‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌های مختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.

شاملو در این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورت مجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جمله اشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار از اداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است.

از ۱۳۶۲ چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چند خود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهد در این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با هم‌کاری همسرش آیدا مستمر کار می‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.

غروبِ بامداد

سال‌های آخر عمر شاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل به خروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گوید: «راستش بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره‌ است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبی و هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتن بیماری مرض قندش، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌های دردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی از مجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری در شیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد و تمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.

سرانجام در ساعت ۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت) درگذشت.

آثار تألیفی احمد شاملو:

دفترهای شعر

    ۱۳۲۹–۱۳۲۳ آهن‌ها و احساس، در چاپ‌خانهٔ یمنی تهران توسط فرمانداری نظامی ضبط و سوزانده شد.

   ۱۳۳۰–۱۳۲۹ قطعنامه، چاپ اول با مقدمه فریدون رهنما و به هزینهٔ او:۱۳۳۰.

   ۱۳۳۰ آهنگ‌های فراموش‌شده، توسط ابراهیم دیلمقانیان منتشر شد.

   ۱۳۳۰ بیست و سه (۲۳)، چاپ مستقل ۱۳۳۰، چاپ‌های سانسور شدهٔ دیگر ضمیمهٔ مرثیه‌های خاک.

   ۱۳۳۵–۱۳۲۶ هوای تازه

   ۱۳۳۸–۱۳۳۶ باغ آینه

   ۱۳۴۱–۱۳۳۹ لحظه‌ها و همیشه

   ۱۳۴۳–۱۳۴۱ آیدا در آینه

    ۱۳۴۴–۱۳۴۳ آیدا، درخت و خنجر و خاطره

    ۱۳۴۵–۱۳۴۴ ققنوس در باران

    ۱۳۴۸–۱۳۴۵ مرثیه‌های خاک

    ۱۳۴۹–۱۳۴۸شکفتن در مه

    ۱۳۵۲–۱۳۴۸ ابراهیم در آتش

    ۱۳۵۶–۱۳۵۵ دشنه در دیس

    ۱۳۵۹–۱۳۵۶ ترانه‌های کوچک غربت

    ۱۳۶۹ مدایح بی‌صله

    ۱۳۷۶–۱۳۶۴ در آستانه

    ۱۳۷۸–۱۳۵۱ حدیث بی‌قراری ماهان

داستان و رمان و فیلمنامه‌:

 داستان زنِ پشتِ درِ مفرغی ۱۳۲۹

زیر خیمهٔ گر گرفته شب ۱۳۴۴

درها و دیوار بزرگ چین ۱۳۵۲

میراث ۱۳۶۵

روزنامهٔ سفر میمنت اثر ایالات متفرقهٔ امریق

شعر و قصه‌ی کودکان:

    قصهٔ خروس زری پیرهن پری و یل و اژدها براساس قصه‌های لئو تولستوی با نقاشی‌های فرشید مثقالی به صورت کتاب و نوار صوتی برای کودکان.

    قصهٔ هفت کلاغون، با نقاشی‌های ضیاالدین جاوید، ۱۳۴۷

    پریا با نقاشی ژاله پورهنگ ۱۳۴۷، به صورت نوار صوتی با صدای شاعر به نام قاصدک ۱۳۵۸

    ملکهٔ سایه‌ها (براساس قصه‌ای ارمنی) با نقاشی ضیاالدین جاوید ۱۳۴۸

    چی شد که دوستم داشتن؟ اثر ساموئل مارشاک با نقاشی ضیاالدین جاوید ۱۳۴۸

    دخترای ننه دریا با نقاشی ضیاالدین جاوید ۱۳۵۷

    دروازه بخت با نقاشی ابراهیم حقیقی ۱۳۵۷

    بارون با نقاشی ابراهیم حقیقی ۱۳۵۷

    یل و اژدها براساس قصه‌ای از آنگل کرالی یی‌چف، با نقاشی اصغر قره‌باغی به ضمیمه نوار صوتی ۱۳۶۰.

   قصهٔ مردی که لب نداشت ۱۳۷۸

مجموعه کوچه:

مجموعهٔ کتاب کوچه واژه‌نامه‌ای است از ضرب‌المثل‌ها، تکیه‌کلام‌ها، خرافه‌ها و اصطلاحات زبان عامیانهٔ مردم ایران. از سال ۱۳۶۰ به بعد با همکاری آیدا شاملو تدوین شد و پس از درگذشت شاملو کار روی این کتاب توسط آیدا ادامه دارد. چاپ مجلدات این مجموعه هنوز به پایان نرسیده‌است.

جوایز:

۱۳۵۱ جایزهٔ فروغ فرخزاد

۱۳۶۹ دریافت جایزهٔ Free Expression سازمان حقوق بشر نیویورک Human Rights Watch

۱۳۷۸ جایزهٔ استیگ داگرمن Stig Dagerman، «آذر محلوجیان» جایزه را به نمایندگی دریافت کرد.
۱۳۷۹ جایزهٔ واژه آزاد (هلند)

۴/۱۴/۱۳۹۴

هویت، بحث ملتِ دپرسیو است؛ گفت‌وگو با محمدرضا نیکفر




نقل از رادیو زمانه

وب‌سایت «تز یازدهم» پرونده‌ای با عنوان «آزمون ترجمه» منتشر کرده که در آن به بحران ترجمه متون نظری در ایران پرداخته است.

گفت‌و‌گوی زیر با محمدرضا نیکفر، نخستین مطلب از این پرونده است.



تز یازدهم: از یک‌طرف به نظر ترجمه هم‌چون ضرورتی تاریخ خود را تحمیل کرده، و گویی هیچ افقی جز ترجمه روبروی «ما» نیست، یعنی هرکاری می‌کنیم دست‌آخر ترجمه است، و از طرف دیگر با ترجمه به هیچ‌وجه راحت نیستیم، توجه کافی به آن نداریم، بعضاً آن را ناکافی و نابسنده، و گاه آن را بی‌ربط به شرایط خاص خود می دانیم. عنوان مترجم برای مثال به مذاق خیلی از «فیلسوف‌های» ما خوش نمی‌آید. شما وضعیت را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ چه درکی از ترجمه دارید؟

محمدرضا نیکفر: ترجمه نمودی از گشودگی به‌سوی جهان و به‌سوی دیگری است. باید اِشکالی در کار ما باشد، اگر در نفس ترجمه اشکالی ببینیم. مشکل داشتن با ترجمه با دین‌ها آغاز می‌شود. وقتی متنی را و مفاهیمی را به قومی یا زبانی جوش دادند و خویشاوندی خدایشان را با دیگر خداهای مرسوم، از جمله خدایان همسایه انکار کردند، ترجمه به‌عنوان اِشکال، جرم، یا احیاناً ابزاری برای سر در آوردن از کار رقیبان با هدف کوبیدن آنان درآمد. ناتوانی در فهم یکدیگر، یعنی ناتوانی در ترجمه‌کردن یا مخالفت با ترجمه‌کردن، که بنابر یک افسانه دینی در برج بابل رخ داد، هم‌بنیاد با الاهیات سیاسی است: ما رستگاریم و دشمن ما کافر است و ملعون و شایسته عذاب. دین‌ها بودند که به زبان خودی برتری دادند و زبان غیرخودی‌ها را تحقیر کردند.
محمدرضا نیکفر

محمدرضا نیکفر

در این میان، وضعیتِ مسیحیت تا حدی استثنائی است. این دین با گسست شکل گرفت و در گسست هویت مستقل یافت، آن چنان‌که در شاخه‌های اصلی‌اش از زبان پیامبر خویش و قوم او (آرامی) و از زبان سنت دینی مرجع خویش (عبری) نیز گسست. مسیحیت مادام‌که ترجمه گشت بدل به مسیحیت شد. ترجمۀ اصلی به یونانی و سپس به لاتین صورت گرفت. از همان آغاز لازم بود از زبان لاتین به یونانی و عبری و به میزانی کم‌تر به آرامی برگردند. همین برگشتن‌ها بنیادی ایجاد کرد برای فرهنگ برگرداندن- یعنی ترجمه کردن.

در ایران پیش از اسلام ترجمه معمول بود به‌عنوان ابزار و ضرورت حکم‌فرمایی بر سرزمینی پهناور با مردمانی که به زبان‌های مختلف سخن می‌گفتند. برخی کتیبه‌ها را می‌بینیم که چند زبانه‌اند. زبان‌شناسان در کتیبه‌ها به غلط‌های املایی و انشایی برخورده‌اند. تا شروع دوران جدید ربط تنگاتنگی میان کتابت و دیانت وجود دارد؛ و از این‌نظر، هر اشکالی در کتابت را باید در درجه اول به دیانت برگرداند. ضعف در ادبیات پیش از اسلام به تنگ‌نظری موبدان برمی‌گردد. حفظ پایگاه‌شان را در این می‌دیدند که کتاب مقدس‌شان را از دسترس دور دارند. چنین کسانی طبعاً به ترجمه علاقه نداشتند. تفاص‌اش را پس دادند: از اوستای‌شان تنها خرده‌ای باقی ماند. هر کس گشوده نباشد، فرو خواهد فسرد. اسلام به‌خودی‌خود به ترجمه علاقه نداشت، حتی به ترجمۀ کتابش به زبان‌های دیگر. «الله» ترجمه‌ناپذیر است و ترجمۀ آن به «خداوند»، شخصیت آن را می‌زداید. اما در جهان اسلام ترجمه صورت گرفت به علل مختلف: گشاده‌نظری امپراتوری در مقطعی از دوران عباسی، قدرت و رواج دو زبان دیگری که در امپراتوری رواج داشتند یعنی فارسی و ترکی، و تشویق شاهان فارس‌زبان و ترک‌زبان ناآشنا با عربی به ترجمه. فرهنگ اسلامی قدر ترجمه را ندانست اگرچه مدیون آن بود: در این فرهنگ بدون ترجمۀ فلسفه، پزشکی، ریاضیات و نجوم وجود نداشت و اگر داشت مایه‌‌ای نداشت که فرهنگ اسلامی بدان فخر فروشد. زبان عربی، از راه ترجمه استوار گشت، چنان‌که دستور زبان آن بر بنیاد منطق ارسطویی انتظام یافت.

ترجمه صورت گرفت، علی‌رغم اسلام و حتی با بی‌اعتنایی به آن، مثلاً در دربار اکبرشاه گورکانی که مهد یک نوزایش ناکام بود. در کل می‌توان گفت، که صمیمت و جدیت در فهم دیگران در جهان اسلام اندک بود. کسانی چون ابوریحان بیرونی بسیار نادرند. مسلمانان در اسپانیا به مبادله فکری و فرهنگی رو نیاوردند. یهودیان و مسیحیان اما ابن رشد را برگرفتند و از او بسیار آموختند.

عصر جدید، عصر ترجمه است، برای همه فرهنگ‌ها و ملت‌ها. رابطۀ سنتی کتابت و دیانت، و کلاً زبان و دین می‌گسلد، و با این کار همهٴ زبان‌ها به روی یکدیگر گشوده می‌شوند. اما خودمحوری دینی پایان نمی‌یابد و سنت آن از جمله به صورت خودمحوری ملی که نمودی از آن خودمحوری زبانی است، ادامه پیدا می‌کند. آن‌جایی‌که تفکر یک چیز دانسته می‌شود، و ترجمه یک چیز دیگر، و این‌ها در برابر هم گذاشته می‌شوند، محتملاً همین ذهنیتِ خودی – غیر خودی دارد عمل می‌کند.

ترجمهﹾ گفت‌وگو است؛ گفت‌وگو همواره برابر نیست. طرف‌های گفت‌وگو همواره هم‌تراز نیستند، و گفت‌وگو همواره با تفاهم همراه نیست، بلکه ممکن است آمیخته با سوءتفاهم باشد. اما در گفت‌وگو این امکان نهفته است که برابری و تفاهم ایجاد شود. تاریخ ترجمه در ایران ۱۵۰ ساله اخیر را که در نظر گیریم، می‌بینیم که هم تفاهم ایجاد کرده، هم سوءتفاهم. هم زبان ما را بسته و هم گشوده؛ اما بیش‌تر گشوده است، تا بسته باشد. ما اینک بهتر از ۱۵۰ سال پیش می‌توانیم خود را به بیان درآوریم. آنچه را نیز که «سنت» نامیده می‌شود، مفهوم‌تر کرده، چون «سنت» نیز نیاز به ترجمه دارد.

اگر انتقادی به ترجمه باشد، به نظر من بایستی بر زمینۀ چنین درکِ مثبتی از ترجمه صورت گیرد، درکی که در نهایت بر این بنیاد است که انسان زبان‌وَر است و به زبان، ترجمه تعلقی ذاتی دارد.

تز یازدهم: وقتی از ترجمه به‌عنوان شکلی از گفت‌وگو حرف می‌زنید، آیا خصیصه‌ای هرمنوتیکی برای آن قائل هستید که غایت آن ذوب افق‌ها، و فراوری از سوء‌تفاهم‌ها و دستیابی به‌نوعی وحدت است؟ به‌طور کلی، گفت‌وگویی که ترجمه حاکی از آن است، از چه جنسی است؟

نیکفر: فهمی که در پس ’ترجمه‘ قرار دارد، از جنس هر فهم دیگری است. برای اثبات این نکته می‌توانیم پدیدارشناسانه عمل کنیم، به این‌صورت‌که آنچه را که در عمل ترجمهﹾ موضوع نیست، اما افق و زمینه را می‌سازد، از چیزی که ’تِم‘ نیست به ’تِم‘ تبدیل کنیم.

ببینیم در ترجمه چه چیزی را بدیهی می‌گیریم، چه چیزی را خودپیدا می‌بینیم، آن‌سان خودپیدا که در عمل ترجمه هیچ تلاشی برای پیدا کردنِ آن نمی‌کنیم: نشانه‌هایی را می‌بینیم و پیشاپیش می‌دانیم که آن‌ها ’معنا‘ دارند. ما پیش از این که معنای آن‌ها را در جریان آموختن زبان بیاموزیم، با تصور معنامندی به آن‌ها می‌نگریم. اما این تصور معنامندی از کجا می‌آید؟ از جهان خودمان که یک جهان زبانی است. معنامندیﹾ زبانی منطقی دارد که متوجه آن نمی‌شویم مگر آن‌که با مورد نقض آن مواجه شویم. معنا همواره با کمینه‌ای از تعیّن همراه است. امر مطلقاً نامتعیّن، یعنی امری که نتواند در زنجیره‌ای از نشانه‌های معنامند قرار گیرد و به این یا آن اعتبار متعیّن شود، بی‌معناست. در زبان متعارف، زبان زیست-‌جهان، نحوۀ تعیّن معنایی به‌شکلِ متعارفی متعیّن است. متعارف به این معنا که در آن عدم‌قطعیّت در چارچوبی متعارف است. مثلاً ما در جریان ترجمه متوقف می‌مانیم اگر به جمله‌ای‌ برسیم که معلوم نباشد مثبت است یا منفی، معلوم نیست که می‌گوید چیزی (شاید) رخ‌داده، یا رخ نداده، وجود دارد، یا وجود ندارد. جمله‌هایی وجود دارند که مثبت یا منفی نیستند، مثل جمله‌های پرسشی. اما اگر جمله‌ای اخباری باشد، اما تعیّن مثبت یا منفی، دست‌کم به صورت ظنی و احتمالی، نداشته باشد، با نفس ’اخبار‘ یعنی خبر دادن در تضاد می‌افتد. بر این قرار اگر به جمله‌ای در متن بیگانه بربخوریم که در این معنا نامتعیّن باشد، شروع به شک‌کردن می‌کنیم، چون می‌بینیم که چیزی جور در نمی‌آید. ’جور درآمدن‘ در همه زبان‌ها مشترک است، منطقی است که زمینه‌ساز همه آن‌هاست. وقتی چیزی جور درنمی‌آید، شک می‌کنیم که مبادا چیزی جا افتاده باشد، چیزی غلط چاپ شده باشد، چیزی در معنایی به کار رفته که ما بر آن آگاهی نداریم. باید بپرسیم: مشکل این جمله چیست؟ آنچه این پرسش را موجه می‌کند، آن منطق عمومی معنامندی است. اگر زبانی از منطق عمومی معنامندی پیروی نکند، آموختنی نیست، اصلاً زبان نیست. زبان، در جهان کران‌مند متعیّن شکل می‌گیرد و عناصر و بافت معنایی آن همواره متعیّن است. بر این قرار اگر خدایی را موجودی بی‌کران تصور کنیم، یا نامحصور در جهانی کران‌مند، آنگاه باید گفت آن خدا بی زبان است. او بی‌گوش و بی‌چشم و بی‌زبان است و نمی‌تواند رابطه‌ای با انسان بگیرد، چون فرض رابطه کران‌مندی است.

زبان‌های انسانی با هم جور در می‌آیند، چون منطق معنامندی در آن‌ها یکسان است. بر بنیاد این جور درآمدن است که آنچه شما به‌عنوان درهم‌آمیزی افق‌ها طرح کردید، رخ می‌دهد. البته این اصطلاح که در هرمنوتیک هانس گئورگ گادامر بارور شده، کلیتِ رخداد برخورد زبان‌ها را، که برخورد جهان‌هاست، توضیح نمی‌دهد. رخداد گادامری این گونه است: استاد زبان‌دانی متن کلاسیکی را می‌خواند و می‌فهمد؛ این فهمیدن درهم‌آمیزی دو افق معنایی است، افق فهم استاد ما و افقی که متن گشوده در برابر او می‌گشاید. این رخداد با اضطراب، با سردرگمی، و احیاناً با تحقیر همراه نیست. اما در واقعیت برخورد با یک زبان بیگانه، همه این مشکلات را داریم: درست می‌فهمم؟ فردی از آن جهان بیگانه به من تشر می‌زند: می‌فهمی؟ نمی‌دانم می‌فهمم یا نمی‌فهمم. می‌پرسم چه چیزی را؟ دوباره توضیح می‌دهد و باز من نمی‌فهمم؛ دچار اضطراب می‌شوم. زبانم بند می‌آید و با لکنت می‌پرسم منظورتان چیست؟ او حرفی می‌زند که این‌بار فقط یک چیز از آن می‌فهمم: دارد مرا تحقیر می‌کند. گونه‌ای دیگر از سردرگمی هم وجود دارد: در زیست‌-جهان من یک چیز در پیوند با مجموعه‌ای از چیزهای نسبتاً معیّن دیگر است. اما وقتی من با زیست-‌جهان دیگری از طریق یک زبان دیگر آشنا می‌شوم، آن چیز را شاید در پیوندهای متفاوتی ببینم. این دیدن ممکن است اضطراب‌آور باشد، ممکن است مرا گیج کند، ممکن است آشنا را ناآشنا کند و وقتی من با این درکِ اینک گسترده‌ترشده به جهان خودم برگردم، شاید با همزبانان‌ام دچار مشکل در تفاهم شوم.

من فکر می‌کنم برای فهم مشکل ترجمه، باید این جنبه اضطراب‌آور کار را هم دید و فقط کلیشه رخداد درهم‌آمیزی افق‌ها را، چونان رخدادی تر و تمیز و بلند‌نظرکننده در ذهن نظر نداشت. دیدن جنبه اضطراب‌آور و سردرگم‌کنندۀ ترجمه منافاتی با رویکرد مثبت به ترجمه به‌عنوان نمودی از گشودگی ندارد. گشودگی با اضطراب همراه است. انسان موجودی سردرگم و نگران است. نگرانی و سردرگمی و گشودگی، بر پایه پدیدارشناسی وجود در هستی و زمان هایدگر، هم‌بنیاد هستند.

تز یازدهم: مواجهه‌های زبانی اغلب، مثل مواجهه «ما» با غرب، برخوردهای تمدنی-هویتی هم هستند. آیا شکاف‌های هویتی هم از منطق شکاف‌های زبانی تبعیت می‌کنند یا از جنس دیگری هستند؟ آیا هم‌آیندی این دو، اعواجی ایجاد نمی‌کند در آنچه دربارۀ منطق عمومی زبان‌ها گفتید؟‌ پیش فرض من در این سؤال این است که مسأله در برخوردهای هویتی بیش‌تر از آن‌که معنا باشد، قدرت است.

نیکفر: در این‌جا ابتدا کمی توضیح در مورد قدرت لازم است: قدرت هم به معنای توانایی‌ست (قدرت-به انجام کاری) و هم به معنای سلطه است (سلطه-بر به‌عنوان حاصل اِعمال قدرت-بر). اولی قدرت-به است، دومی قدرت-بر. در هر دو معنا قدرت نسبی است، یعنی نسبتی را بیان می‌کند که با ’به‘ و ’بر‘ به بیان درمی‌آید. قدرت اقتداری‌ست که به یک موضع برمی‌گردد، نشان یک موضع است. اما از طرف دیگر موضع به قدرت برمی‌گردد، یعنی موضعْ نشانِ قدرت است. قدرتْ قدرت-به (=تواناییِ) نشاندنِ در-برابرِ خود (=ابژه خود) بر موضعِ خاصی یا اعمال قدرت-بر در-برابرِ خود برای حفظ آن در آن موضع است. در همه حالت‌ها قدرت حالتِ نشانه‌ای دارد: این موضع را نشان می‌دهد و آن موضع را. قدرتﹾ موضع و موضوع خود را برمی‌نشاند. ممکن است این برنشاندنﹾ کشاندن به یک موقعیت مرزی باشد، به آن‌جایی‌که ما به فیزیک می‌رسیم و ابژه به لب پرتگاه مرگ می‌رسد و پیش از آن درد می‌کشد. قدرت در موقعیت مرزیﹾ زور است. جامعه امکان‌هایی پدید می‌آورد که قدرت از موقعیت مرزیﹾ ‌دور نگه داشته ‌شود. نظامِ دور نگه‌داری (که دربرگیرنده قواعد نزدیک‌سازی هم هست)، آن چیزی است که فرهنگ نامیده می‌شود. قدرت همواره با تهدید گرایش به موقعیت مرزی، یعنی پاره کردن پوستۀ فرهنگ و تبدیل شدن به فیزیک محض همراه است؛ و از این‌نظر، ترس‌آور است. پیشرفت فرهنگ، به‌عنوانِ ضخیم‌‌شدن پوسته آن است به‌طوری که قدرت نتواند به ماده نزدیک شود. بر این قرار، نقد قدرتﹾ در درجه اول افشای تهدید قدرت است به‌رفتن به موقعیتِ مرزی و تبدیل‌شدن به زور مادی. قدرت این استعداد را دارد که به زور تبدیل شود. ما هنوز در آن مرحله از رشد تمدنی هستیم که هر قدرتی می‌تواند در موقعیتی خون‌ریز شود. نمی‌دانم آیا زمانی جز این خواهد شد یا همواره همین وضع برقرار خواهد بود.

باید نگران قدرت بود، اما در داوری درباره قدرت، نبایستی آن را به زور تقلیل داد. کلاً نبایستی پنداشت که هر قدرتی در زور ریشه دارد، به زور برمی‌گردد – با این‌که در بسیاری موردها می‌تواند چنین باشد. قدرت به موقعیت برمی‌گردد و موقعیت‌ها چون از نسبت‌ها ساخته شده‌اند، انباشته‌های معنایی هستند، زیرا معنا در مربوطیت (مربوط بودن چیزی به چیزی) ریشه دارد. دیدن قدرت به‌عنوان رابطهﹾ اهمیت روش‌شناختی دارد. مثلاً سرمایه‌داری را نمی‌فهمیم‌، اگر سرمایه را به صورت کمیتی پول تصورکنیم نه بیان نوعی رابطه. و چنین نیز هست در حالتی‌که دو مجموعه معنایی به هم برمی‌خورند، مثلاً دو جهان زبانی، دو ’هویت‘ فرهنگی.

اما نکته مهم در این بحث این است: در برداشت از پدیدۀ برخورد دو جهان معنایی به یکدیگر هنوز این پندار غلط تأثیرگذار است که گویا در این‌جا دو کلیت با هم مواجه می‌شوند. همواره موضعی به موضعی دیگر برخورد می‌کند و هر موضعی خود از یک ساختار قدرت برمی‌آید. روش صحیح این است: اساس، دیدن هر کلیتی به‌عنوان ظرف رابطه‌ها و اختلاف‌هاست و هر گاه پدیده‌‌ای از آن کلیت به‌عنوان نماینده آن کلیت پدیدار می‌شود، این پدیداری را به‌عنوان پدیداری قدرت می‌بینیم؛ یعنی آن را برمی‌گردانیم به یک ساختار در درونِ آن کلیت و نیز نوع رابطه‌ای که با کلیت دیگر گرفته شده، که طبعاً در چارچوب جهانی‌ست که عرصۀ آن برخورد است. با این شیوه از ذات‌باوری اجتناب می‌ورزیم. نقد ذات‌باوری البته نفی‌کنندۀ اذعان به وجود خصیصه‌های نسبتاً پایدار نیست.

با این توضیح‌ها به پرسش برگردیم: دیدن مسألۀ برخورد زبان‌ها به‌مثابه مواجه‌شدنِ هویت‌های ’جمعی‘ با هم، و از این زاویه طرح موضوع به‌عنوان کشاکش قدرت. زبان‌ها بازتر از هویت‌ها هستند. اگر واحدهای قدرت‌مداری که بین خود مرز می‌کشند و زبان خود را در برابر زبان همسایگان می‌گذارند شکل نمی‌گرفتند، ما هم‌چنان تنوع زبان‌ها را داشتیم و از طرف دیگر آمیختگی آن‌ها را با یکدیگر در همسایگی‌ و مکان‌های مراوده‌شان. ما می‌توانستیم همواره پل‌هایی را ببینیم که میان زبان‌ها کشیده شده‌اند. برخلاف اسطوره برج بابل، تنوع فقط با اختلاف همراه نیست، بلکه با آمیزش هم همراه است. و با وجود همۀ مرزهای خونینی ‌که همسایگی زبانی را دچار اختلال کرده، باز در مرزها ما حالت‌های هیبرید را می‌بینیم. درست به این خاطر زبان‌شناسان از خانواده‌های زبانی سخن می‌گویند. حالت آمیخته، حالت عادی است، و حالت ناب و سره حالت غیرعادی، حالت تصنعی. زبان فارسی یک زبان هیبرید است، زبان ترکی هم‌چنین، زبان انگلیسی نیز. خصلت آمیختگی، حالت هیبریدی، نشان‌دهنده میلی طبیعی به فهم یکدیگر است که با برگرفتن از یکدیگر همراه است. قدرت به‌مثابه قدرت-به فقط قدرت به دادن نیست، بلکه به گرفتن نیز هست. قدرت-بر نیز معمولاً تحمیل یک‌سویه خود بر دیگری نیست.

هویت بسته‌تر است، تا حد زیادی تصنعی است و به صُنع آن تعلق دارد زره‌پوشی و شیوه‌هایی برای طرد بیگانگان. هویت‌ها از زبان‌ها سوءاستفاده می‌کنند. چیزهایی را که باز هستند، می‌بندند، چیزهایی را که میل به آمیزش دارند، مجرد و سره می‌کنند. هویت را تنها در یک گروه کوچک بستۀ منسجم می‌توان ’جمعی‘ خواند. در بقیه موردها هویت‌ معمولاً برساخته یک گروه اقلیت حاکم است. البته می‌توان هویت را به هم‌سرنوشتی برگرداند. ولی هم‌سرنوشتی تنها امکان محدودی برای بروز هویتی پیدا می‌کند. هم‌سرنوشتی قاعدتا هم‌سرنوشتی اکثریت ستمدیده است، اما چنین چیزی در آنچه در هر مقطعی هویت خوانده می‌شود و خود را به‌مثابه ’ما‘ در برابر ’دیگری‘ طرح می‌کند، معمولاً امکان‌های محدودی برای بروز دارد. بارزترین جلوه هویتِ هم‌سرنوشتان در لحظۀ درهم‌شکستنِ حصار یک هویت تحمیلی ساختگی است. اما این جلوه تاکنون تراژیک بوده است. مقطعی شده است برای گذار از یک ساختار ستم به ساختاری دیگر.

اضطراب زبانی در ترجمه، در مورد مشخص ممکن است به اضطراب هویتی برگردد یا چنین اضطرابی را ایجاد کند. اما اضطراب زبانی و هویتی دو چیز هستند. اصل اضطراب زبانی، اضطرابی وجودی است. اضطراب هویتی اضطراب یک ساختار در برابر یک نیروی فشار است. هویت، زبان را هم در زرادخانه قدرت می‌گذارد. با این حساب ترجمه به صورتِ کشاکش درمی‌آید. این کشاکش فرق دارد با اضطراب ورود به یک جهان معنایی دیگر. اما این‌که اضطراب زبانی و اضطراب هویتی می‌توانند به هم برگردند، و با هم درآمیزند، برمی‌گردد به مشابهتی ناشی از خصلت نشانه‌ای زبان و هویت، هویت به‌مثابه یک ساختار قدرت. قدرت همان‌گونه که دیدیم نمادین است.

تز یازدهم: شما از جعلی بودن یا تحمیلی بودن هویت‌ها گفتید. عده‌ای معتقد هستند این حرف‌ها مختص به زمینه و بعضاً زمانه‌ای دیگر و به اصطلاح ’ترجمه‘ای است. مثلاً در این مورد، اگر بخواهیم نظریه را بر زمین ’صُلب‘ و ’سخت‘ ایران بنشانیم، باید عناصر خاص و طبیعی شاکله هویت ایرانی از اندیشۀ یونانی تا آیه و حدیث را (که هر ایرانی ’تألیفی طبیعی‘ ازآن‌هاست) مبنا قرار دهیم، و براساس آن‌ها تفکر را صورت‌بندی کنیم.

نیکفر: موضوع هویت‌سازی موضوعی نیست که بتوان آن را به ’ترجمه‘ برگرداند. در همه دوران‌های بحران هویت، یعنی دوران‌های تحمیل و ضعف در مقاومت دیده شده است. بنگرید به صفحات آخر شاهنامه، به باب برزویه طبیب در کلیله و دمنه، به اندوه بافته‌شده در متن تاریخ بیهقی، به شکایت‌های حافظ از زمانه و همانندهای این‌ها. اما این درست است که نکته بیان‌شده در سخن فردوسی، ’زبان‌ها به کردار بازی بود‘، شرح و بسط نیافته و کسی نپرسیده که بازی‌وار شدن یعنی چه، از کجا می‌آید و چه پیامدهایی دارد. در همه سخن‌هایی از این نوع، به از دست رفتن مرجع، واگشت‌گاه، یعنی جایی که بودن ما را استوار می‌کند و مانع پریشانی ما می‌شود، اشاره می‌شود و هم‌زمان به قرار ما بر زمینی‌که دیگر قرارگاهی واقعی و قابل اعتماد نیست. می‌توانیم با تفسیرهایی قایل به وجود چیزی شویم که در کل تاریخ این سرزمین هم‌چون زمینی صُلب و سخت بوده و همۀ قرارگاه‌های قابل اعتماد آرزو شده به آن برگشته‌اند. اما روا نیست از این امر تأملی یا تأویلی استفاده‌ای کنیم که به قول کانت ’سازنده‘ باشد. یعنی کسی نباید مدعی شود که: بفرمایید، من در زیر آوارها و برخی آبادانی‌ها، این زمین را یافتم، حال بیایید بر آن بسازیم. این کس پیش از آن که بیابد، پیدا کرده است. انتخاب او انتخابی است پیشاپیش.

زمینه‌ای که بر آن قرار می‌گیریم یا می‌کوشیم قرار گیریم، یک چیز حاضر و آماده و مستقل از ذهن ما معاصران نیست. ما در جریان ساختن، چیزهایی را برمی‌گیریم و با نظر به شأن بنیادساز و یا شاید هم نمایشی و تشریفاتی‌ای که به آن‌ها می‌دهیم، اسم‌شان را زمینه می‌گذاریم. این که ما می‌خواهیم چه بسازیم تعیین‌کننده آن است که زمینه چیست. آینده تعیین‌کنندۀ گذشته است. مشکلی که ما اینک با هویت خود داریم، به این خاطر است که نمی‌دانیم می‌خواهیم چه کنیم. مردمان شاد و چابک و آینده‌دار در گیر بحث‌های هویتی نمی‌شوند. بحث هویت، بحث ملت دپرسیو است.

تز یازدهم: در یادداشتی به مناسب ترجمۀ هستی و زمان هایدگر، روش درخور برای ترجمۀ هایدگر را روش زبان سازانۀ (به زعم منتقدان، لغت‌باز‌انۀ) میرشمس‌الدین ادیب سلطانی در سنجش خرد ناب دانسته‌اید. آیا این یعنی همان‌طور که زبان فلسفی آلمانی ساخته و پرداخته‌ی صنعت‌گری مفهومی هایدگر و امثال اوست، فارسی به‌مثابه زبان تفکر را باید در افقی جستجو کنیم که ادیب سلطانی با ترجمه‌ می‌گشاید؟ آیا چنین زبانی مُخل به «انتقال» اندیشه نیست؟

نیکفر: زبان علمی و فلسفی حاصل ’ساختن‘ است، ساختنی که خارج از چارچوب طبیعی زبان روزمره انجام می‌پذیرد. ادبیات هم زبان‌سازی می‌کند، اما این کار را با همان مصالح زبان طبیعی و تا حد بسیاری در وفاداری به آن انجام می‌دهد (به جز ادبیات نخبه‌گرای آوانگارد). زبان علمی و فلسفی مفهوم‌هایی از زبان طبیعی برمی‌گیرد، به آن باری می‌دهد که با کاربست اصلی آن شاید تنها شباهتی صوری داشته باشد. دانشمندان هندی، چینی و یونان باستان همه کار خود را بر این روال پیش برده‌اند. پس زبان‌سازی چیز جدیدی نیست. اما در عصر جدید این کار پویش و گسترش تازه‌ای می‌یابد. کار به جایی می‌رسد که زبان علمی اساساً دهنده و زبان طبیعیِ روزمره اساساً گیرنده می‌شود. زبان علمی برای گرفتن به زبان علمی رجوع می‌کند، زبان فلسفی به زبان فلسفی. به این ترتیب زبان علمی و فلسفی دارای تاریخ می‌شود، لایه بر روی لایه چیده می‌شود و چیدمان برای خود تاریخی دارد. به این جهت است که وقتی شما به یک واژه‌نامۀ فلسفی، که تا حدی مفصل باشد، رجوع می‌کنید، ابتدا به تاریخ مفهوم برمی‌خورید، و این تاریخ آن چنان است که می‌توانیم بگوییم آشنایی با مفهوم یعنی آشنایی با تاریخ آن. معمولاً می‌بینید که فیلسوفی واژه‌ای را از زبان روزمره برگرفته یا خودش به‌نوعی ساخته و سپس فیلسوف بعدی به او رجوع کرده و در آن واژه احیاناً بار تازه‌ای گنجانده. واژه دیگر دارای زندگی تاریخی خودش شده است، هویت و ’شخصیتی‘ یافته که با آن هر کاری نمی‌توان کرد. تنها یک اتوریتۀ قویِ فکری قادر است مسیر آن را عوض کند.

اگر بپذیریم که علم زبان‌ساز است، پس ما هم برای آن‌که به علم، علم پیدا کنیم و این علمی را که پیدا می‌کنیم از طریق زبان‌مان تبیین‌پذیر باشد، چاره‌ای جز زبان‌سازی نداریم. انتقال اندیشه هم تنها با زبان‌سازی میسر می‌شود. همان‌گونه که جاده کاروان صد سال پیش برای ترافیک مدرن مناسب نبوده است و وسایل نقلیه مدرن ایجاب کرده که جاده مدرن بسازیم، برای انتقال اندیشه مدرن هم به زبان مدرن نیاز داریم.

تز یازدهم: ترجمۀ متون فلسفی و علوم انسانی در دوران اخیر، بیش‌تر توسط جریانات و افرادی بیرون از نهاد آکادمی و بعضاً با انگیزه‌های سیاسی صورت پذیرفته است، در این مورد نظرتان چیست؟

نیکفر: در غرب، پیش‌بُرد زبان‌سازی علمی و فلسفی مبتنی بر اتوریتۀ مدنی است: اتوریتۀ نهاد مدنی دانشگاه و دیگر مرکزهای علمی و فنی و هم‌چنین اقتدار و احترام روشنفکران. در ایران، نهاد دانشگاه ضعیف است، استقلال ندارد و کانون فکر نیست. روشنفکران هم اقتدار و احترام لازم را ندارند. وظیفۀ ترجمه و انتقال اندیشه عمدتاً بر عهدۀ روشنفکرانی می‌افتد که در انفراد می‌زیند، آثارشان را جمع محدودی می‌خوانند و امکانات‌شان برای مشاوره و همکاری با دیگرانی که اهل کارند، بسیار محدود است. اینکه روشنفکران به نوشتن اهتمام دارند، ترجمه می‌کنند و دغدغه دارند که چاره‌ای برای بیان ایده‌های جدید بیابند، بسیار درخور ستایش است.

ترجمه و کلاً نوشتن به زبان و با نظر به ایده‌هایی خارج از ایدئولوژی غالب، رکنی از جنبشِ مقاومت در برابر ساختار بلاهت‌پِراکنِ سفله‌پرور موجود است. مقاومت زبانی و فکری خوب پیش رفته است. زبان و ذهن عمومی آلوده شده، اما از دست نرفته‌اند. دانشگاه را درهم‌کوبیده‌اند، اما هنوز نتوانسته‌اند آن را تصرف کنند.

بر این قرار، من کلاً جریان ترجمه را مثبت می‌دانم و فکر می‌کنم باید سپاسگزار همۀ کسانی باشیم که نگذاشته‌اند زبان ما فروبسته و پژمرده باشد و ارتباط خود را با ایده‌های نو از دست بدهد.

تز یازدهم: جریان ترجمه و سایۀ آن بر فضای فکری ایران بالاخص در دهۀ هشتاد ناخرسندی‌هایی نیز به همراه داشته است. از یک طرف با انبوهی از متون فلسفی روبرو هستیم که بدون سخت‌گیری‌ها و دقت‌های معمول ترجمه و منتشر شده‌اند؛ و از طرف دیگر، خودِ ترجمه نیز بعضاً زبانی ژارگون، دفرمه، آشفته، و پیچیده‌گو را به تفکر تحمیل کرده یا دست‌کم به فراگیری چنین زبانی در محیط‌های فکری دامن زده است. به نظر شما این پیامدها، از تجربۀ خلاء و احساس بی‌ریشگی و سستی در زبان تا ژارگون‌گرایی فلسفی، حاکی از تجربه‌ای معیوب و ناقص‌اند؛ یا باید آن‌ها را بخشی اجتناب‌ناپذیر از فرایند اضطراب‌آور مواجهه با ’دیگری‘، وتجربۀ ترجمه و تفکر قلمداد کرد؟ به‌طورکلی، فرایند ترجمۀ فلسفی و تأثیر آن بر فضاهای فکری ایران را در دهۀ اخیر چگونه ارزیابی می‌کنید؟

نیکفر: در مورد زبان فارسی که حرف می‌زنیم بهتر است نیمه پُر لیوان را ببینیم، این وقتی ممکن است که وضعیت آن را در یک بازۀ زبانی طولانی در نظر گیریم. صد سال پیش این زبان الکن بود، فقط به درد روضه‌خوانی و مدح‌گویی و تکرار تصویرهای صدها بار تکرارشده در قالب‌های سنتی شعری می‌خورد. ملک الشعرای بهار در مقدمه تاریخ مختصر احزاب سیاسی در شرح حالی‌که از خود می‌دهد می‌گوید که در جوانی دو اثر از خود را به یک مجله تجددخواه می‌فرستد، اثری که به شعر بود چاپ می‌شود، اما اثر منثور را چاپ نمی‌کنند و پیام می‌دهند که ارزش نشر ندارد. او نپذیرفتن مقاله‌اش را به حق می‌داند و می‌گوید که زبان فارسی در آن هنگام فاقد قابلیتِ بیانی در شکل نثر بود. با انقلاب مشروطیت و پیدا شدن رسانه چاپی، زبان ما در مسیر تحول قرار گرفت و اکنون چنان شده است که می‌تواند ایده‌های پیچیدۀ فلسفی را بیان کند.

زبان فارسی در دوره پس از انقلاب در مقاله‌نویسی و در حوزۀ علوم انسانی و اجتماعی بسی نیرومند شد. زبان به دلایل مختلف به‌کار گرفته شد و نشر گسترش یافت. آموختن زبان‌های خارجی معمول‌تر از پیش شد و ورود به جرگۀ نویسندگی و نشر ساده‌تر شد.

انبوهی ترجمه صورت گرفت که دست‌کم این تأثیر را داشتند: آن‌سوی دیوار چیز دیگری وجود دارد، و در آن‌سو ذره‌ای به قیل‌و‌قال نمایندگان خدا بر روی زمین ایران اعتنا نمی‌کنند. من وقتی مجله‌ای منتشر شده در ایران را می‌بینم که هیچ مخالف‌خوانی آشکاری ندارد اما قدرت غالب در آن غایب مطلق است و انگار نه انگار که مجله دارد در زیر نگاه دستگاه منتشر می‌شود، حس تحقیری را نسبت به قدرت مستقر می‌بینم که عمق آن در هیچ اعلامیه مخالف‌خوان تند و تیزی قابل بیان نیست.

در دهه ۱۳۸۰ ما با یک انقلاب رسانه‌ای مواجه شدیم. رابطه با جهان خارج گسترش یافت و شوک دوران نویسنده‌کُشی زنجیره‌ای برطرف شد. در این دوره با وجود سانسور و ناتوانی صنعت نشر انبوهی کتاب ترجمه شد. برخی‌ها از آن‌ها خوب هستند و بسیاری از آن‌ها بد. آشفتگی در ترجمه‌های این دوره به اضطراب وجودی در برخورد با ’دیگری‘ برنمی‌گردد، به بی سر و سامانی مملکت برمی‌گردد، به اخلاق بزن و در رو، به ماست‌مالی، به نداشتن حس نسبت به کیفیت، به نبود فرهنگ نقد.

اما من حتی ترجمه‌های بد را می‌ستایم. اگر قدرت مستقر می‌توانست، همین پنجره‌های نه‌چندان روشنایی‌بخش را گِل می‌گرفت. نکته اما این است که دیگر مقاومت سطحی کافی نیست، رفتن با هر جنگ‌افزاری به میدان کافی نیست؛ آهن قراضه و نیزۀ چوبی شکسته به درد نمی‌خورد. باید فرهنگی بدیل عرضه کرد و این فرهنگ باید کیفیت‌مند باشد. کسی‌که اولین کتاب باکیفیت زندگی‌اش را بخواند، اولین گام را برای رها شدن از دام شعبده برداشته است.

در این دوره از تکامل زبان در امر ترجمه بایستی به کار تخصصی سخت‌گیرانه رو آورد. تصور کنید ما مجموعه‌هایی داشته باشیم که به آن در زبان آکادمیک ’استاندارد‘ می‌گویند، مثلاً سری ترجمه‌هایی آراسته و ویراسته از آثار ابن سینا، ابن رُشد، دکارت، هیوم، کانت، هگل، مارکس، ویتگنشتاین و دیگران، و هم‌زمان مجله‌ای تخصصی داشته باشیم دربارۀ تاریخ مفهوم‌ها، تا مترجمان به سیالیت تاریخی مفهوم‌ها توجه کنند و حسی تاریخی نسبت به زبان بیابند. با مجموعه‌ای از ترجمه‌های استاندارد زیرساختی ایجاد می‌شود که در آن ترجمۀ بد فوراً به صورت جنس ناجور شناخته می‌شود.

۳/۱۸/۱۳۹۴

دو اثر جومپا لاهیری و عقیل شرما

تراژدی به‌سان نقد ایدئولوژی: خانواده در دو اثر جومپا لاهیری و عقیل شرما



محمدرفیع محمودیان

دو کتاب دو نویسندۀ هندی گودی و پدری فرمانبردار در دستان خوانندگانی بی‌مایه و منتقدینی حقیر به ملودرام وضعیت سیاسی و عاطفی جامعه و انسان‌هائی معین در جهان معاصر فرو کاسته شده‌اند. دو نویسنده، یک جومپا لاهیری و دیگری عقیل شرما، بدون هیچ ارتباطی با یکدیگر، شاید بدون آن که خود بدانند و خواسته باشند، ادعا نامه‌ای سنگین علیه یکی از بنیادی‌ترین نهادهای جامعۀ مدرن، خانواده، صادر کرده‌اند و جهانیان بدون آنکه خم به ابرو آورند آنها را خوانده‌اند. آنها را شاید حتی در چارچوب روابط خانوادگی، روی تختی کنار همسر خود یا در اتاقی از آن خود ولی در مجاورت خواهران، برادران و والدین خود، خوانده‌اند. ولی کمتر به آنها به شکل ادعانامه‌ای علیه آنچه در چارچوب آن زندگی می‌کنند نگریسته‌اند. در نقدها و بررسی‌هایی که دربارۀ آنها نگاشته شده است موضوع‌های دیگری در دو کتاب، موضوع‌هائی همچون عشق، فساد اداری، وضعیت سیاسی، تلاش زنان برای رسیدن به خودسامانی و مهاجرت مورد توجه قرار گرفته‌اند. از دو نویسندۀ هندیِ ساکن آمریکا انتطار نیز نمی‌رود که خانواده را در کانون توجه خود قرار دهند و فجایع زندگی خانوادگی را در قالب یک داستان بر ملا سازند ولی این درست کاری است که آنها کرده‌اند. خاستگاه اجتماعی و افق دید آنها رنگ و بوی طبقۀ متوسط دارد. آنها نسلی از هندی‌های مهاجر ساکن آمریکا هستند که آنجا به مقام و موفقیت دست یافته‌اند. می‌توان گمان برد که خانواده با امکانات و توان خود و همچنین با فداکاری‌ها و مراقبت‌های خود این امکان را برای آنها فراهم آورده است. مهاجرین بطور معمول بیشتر از دیگران به خانواده وفادار باقی می‌مانند. آنها اما همین خانواده را به چهار میخ نگاه انتقادی کشیده‌اند.
جومپا لاهیری و تازه‌ترین رمان‌اش: «گودی» به ترجمه امیر مهدی حقیقت (نشر ماهی)

جومپا لاهیری و تازه‌ترین رمان‌اش: «گودی» به ترجمه امیر مهدی حقیقت (نشر ماهی)

نه در گودی اثر لاهیری و نه در پدری فرمانبردار شرما ما با خانوادۀ مدرن باز و متکی بر روابط ناب جامعۀ مدرن روبرو نیستیم که آن را به سادگی کانون نزاع، پریشانی و درد بیابیم. در هر دو اثر خانواده‌هائی را می‌یابیم که به گونه ای نیمه‌سنتی – نیمه‌مدرن هستند. هیچ نشانی از بدذاتی ویژه‌ای نیز نزد شخصیت‌های دو اثر به چشم نمی‌خورد. با خانواده‌هائی یکسره استثنائی نیز روبرو نیستیم. ولی در فرایند پویش داستان، زندگی خانوادگی ابعاد فاجعه‌آمیز خود را رو می‌کند. لاهیری و نه شرما از سر افشاگری و برای افشای زوایای دهشتناک زندگی خانوادگی نمی‌نویسند. آنها از سر همدلی با جهان زندگی شخصیت‌هایشان به سرنوشت این شخصیت‌ها همچون تراژدی می‌نگرند. آنها درد و رنج انسان‌ها را بازگو می‌کنند، درد و رنجی صد البته برآمده از کنش‌های خود آن انسان‌ها. عجیب آنکه این بُعد تراژدیک به هر دو اثر تیزی و برندگی نقدی می‌بخشد که شاید به هیچ شکل دیگری امکان شکل‌گیری آن وجود نداشت. تصویر ایدئولوژیک خانواده به سان کانون مهر، صمیمیت و لطف با همین وجه تراژدیک دریده شده تا جنبه‌های دهشتناک آن آشکار گردد.

رمان سند ایدئولوژیک عصر نیست. نقد ایدئولوژی نیز کار آن نیست. ولی بسیاری از اوقات این کار به عهدۀ آن افتاده است. بیگانۀ کامو و تهوع سارتر بهتر از هر اثر توصیفی علمی گرایش فکری و فلسفی اروپائی‌های میانۀ قرم بیستم را به تصویر می‌کشند. نقد بالزاک به سرمایه‌داری کمتر ما به ازائی در نوشته‌های سیاسی و فلسفی آن دوران یافته است. در دوران معاصر نیز برداشت پاموک از هویت انسان در کتاب قلعۀ سفید به سان امری لغزنده، نامتعین ولی همزمان وسوسه‌برانگیز بسیار جذاب‌تر از نوشته‌های پژوهشگران علوم انسانی در آن باره است و دقیق‌تر نیز مسلئه را بررسی می‌کند. لاهیری و شرما نیز گزارشی و نقدی از خانواده را ارائه می‌دهند که در ادبیات مشابه بازاری نمودی از آن نمی‌توان یافت و در آثار پژوهشی فقط در حدی پیچیده و نامفهوم نمودی از آن می‌توان یافت. آنها در قالب روایتی داستانی سرنوشت اندوهناک انسان‌هائی قرار گرفته در چارچوب روابط خانوادگی را به تصویر می‌کشند. در این فرایند، آنها نقدی رادیکال را متوجه مهم‌ترین نهاد یا شاید یکی از مهم‌ترین نهادهای اجتماع ساخته‌اند. بیش از هر چیز این را باید برآمده از حساسیت آنها به سرنوشت انسان‌هائی همانند خود دانست تا برآمده از قصدی ایدئولوژیک. در هیچ جای کتاب‌های آنها نشانی از مأموریتی ایدئولوژیک به چشم نمی‌خورد. جذابیت دو کتاب نیز در همین امر قرار دارد. گزارش و نقدی رادیکال را از مهم‌ترین نهاد جامعه ارائه می‌دهند بدون آنکه در آن زمینه ادعائی داشته باشند.لاهیری و شرما قلم را بر سرنوشت‌هائی دردناک می‌گریانند ولی قلم در چرخش خود همچون کارد لایه‌های تزویر و دروغ را می‌درد تا پرده از دردی بس سخت‌تر، گرفتاری انسان در ساختاری بسته، برگیرد.

تراژدی چون وضعیت انسان‌ها و فرایند زندگی را به سان سرنوشت محتوم به تصویر می‌کشد نقدی جدی را متوجه ایدئولوژی می‌سازد. ایدئولوژی بر دو امر به‌هم‌پیوسته تأکید دارد. یکی آزادی، فردیت و هدفمندی انسان‌ها و دومی گشودگی و تأثیرپذیری نظم اجتماعی (از کنش یکایک انسان‌ها). در مورد خانواده، ایدئولوژی حاکم به ما می‌گوید که زندگی خانوادگی شاید درد و رنجی را برای برخی ایجاد کند ولی انسان‌ها آزاد هستند تا یا زندگی خانوادگی خود را تغییر دهند یا خود را از آن رها سازند. زندگی خانوادگی همچون چارچوب مناسبی برای بهره‌جوئی از زیست اجتماعی و کناکنش با دیگران معرفی می‌شود. تراژدی با وابسته نشان دادن سرنوشت انسان‌ها به ساختار زندگی و در مورد ویژۀ کارهای لاهیری و شرما به ساختار زندگی خانوادگی بر ایدئولوژی ضربه وارد می‌آورد. آنگاه که تراژدی در قالب رمان مدرن جزئیات زندگی و تصمیم‌گیری‌ها و ارتباط آن جزئیات با ساختار زندگی اجتماعی را روایت می‌کند آنگاه این ضربه شکل یک نقد را پیدا می‌کند.
داستان: خانوادۀ هندی

لاهیری در آغاز کتاب خود داستان خانواده‌ای را با پدری عاجز از ایجاد رابطه با فرزندان و مادری خاموش در خود در کلکتۀ هند باز می‌گوید تا سپس داستان زندگی خانوادگی پسر بزرگ‌تر خانواده را در آمریکا دنبال کند. پسر بزرگ‌تر، سبهاش، به آمریکا می‌رود تا درس بخواند. کاری که با موفقیت نیز انجام می‌دهد. برادر کوچک‌تر در هند می‌ماند و ازدواج می‌کند. او که هوادار ناکسالیت‌ها (حرکتی مارکسیستی-مائوئیستی) است به دست پلیس کشته می‌شود. سبهاش در پی کشته شدن برادرش برای سوگواری به هند باز می‌گردد. آنجا، در خانۀ پدر و مادرش، گوری همسر باردار برادرش را در موقعیتی نامطلوب، تنها و رانده شده از همه جا، می‌یابد. برای رهانیدن او از موضعیت دشوار زندگی با او ازدواج کرده او را با خود به آمریکا می‌برد. زندگی مشترک سه نفری آنها (با دختر تاره متولد شدۀ گوری) هیچگاه تبدیل به یک رابطۀ معنامند بنیاد نهاده شد بر حد معینی از مهر و صمیمیت نمی‌شود. گوری ناتوان از ایجاد رابطه‌ای صمیمی با سبهاش و حتی دخترش است. در نهایت نیز او سبهاش را ترک می‌گوید. تنها چیزی که در پایان از کل رابطه باقی می‌ماند رابطۀ محدود سبهاش با دختری است که در واقع نه فرزند خود او که فرزند برادرش است.

کتاب پدری فرمانبردار شرما دربارۀ رابطۀ یک پدر خانواده با دختر و نوه‌اش در دهلی دهه‌های هشتاد و نود میلادی است. پدر خانواده، رام کاران، کارمندی است که با رشوه‌خواری امور خانوادۀ چند نفری خود را اداره می‌کند. بخشی مهمی از کتاب به شرح جزئیات کارهای او در زمینۀ جمع‌آوری رشوه و رساندن آنها به رئیسش اختصاص دارد. مشکل اصلی او ولی آن است که به یکی از دخترانش در سن کودکی تجاوز کرده است. این دختر، آنیتا، که دیگر بزرگ شده و خود دارای دختری است در پی فوت همسرش در موقعیت بد اقتصادی و اجتماعی قرار می‌گیرد. چون مادرش (همسر رام کاران) نیز همزمان فوت می‌کند چاره را در آن می‌بیند که به خانۀ پدری نقل مکان کند. آنیتا بعد از مدتی، یک روز متوجه می‌شود که پدرش به فرزند او یعنی نوۀ دختریش چشم طمع جنسی دارد. بعد از آن رابطۀ آنها خراب می‌شود. آنیتا پدر را در اتاقش حبس می‌کند و به او سخت می‌گیرد، تا او به تدریج بمیرد.

در هر دو کتاب ما با خانواده‌هائی روبرو هستیم که در فرایندی کژدار و مریز گرفتار محدودیت‌های رابطه‌ای می شوند که خود از آغاز بنیان گذاشته‌اند ولی نمی‌توانند خود را از آن برهانند. رهائی در لحظۀ آخر به دست می‌آید، ولی دیگر درآمیخته با مرگ یا وداع یکسره از رابطه و نهاد خانواده بطور کلی است. اسطورۀ سوژه، انسان به سان موجودی فعال، سرزنده و دارای بدیل انتخاب در زندگی، اینجا کاربردی ندارد. شخصیت‌های دو اثر، چه زن و چه مرد، در دوری باطل، در تابعیت از عواملی که معلوم نیست دارای چه خاستگاهی هستند، واکنشی حساب شده از خود در مقابل سیر حوادث نشان نمی‌دهند. حوادث که بیشتر اوقات هیچ خطیر یا پیچیده نیستند، آنها را به سمت معینی می‌کشاند و آنها گاه از سر خشم و اعتراض، گاه از سر استیصال و گاه با رغبت، هر چند رغبتی شرم‌آگین، به آن سمت می‌روند. در گسترۀ زندگی خانوادگی، به ویژه آنجا که پای اراده و انتخاب به میان می‌آید، آنها هیچ خوشی و لذتی را تجربه نمی‌کنند. گاه آسودگی در دریایِ نگرانی‌ها و دردهای جهان را آنجا تجربه می‌کنند ولی بسیاری اوقات همین آسودگی بلای جان آن شده، آنها را به وضعیت دشوار و دردناک خود خو می‌دهد.

لاهیری و شرما هر دو وسیع‌تر و عمیق‌تر از آن می‌اندیشند و به جهان می‌نگرند که به انسان فقط همچون موجودی تک ساحتی و صرفا برخوردار از زندگی خانودگی بنگرند. شخصیت‌های دو رمان آنها دارای زندگی‌ای چند بعدی هستند و در جبهه‌های گوناگونی زندگی خود را پیش می‌برند. کار می‌کنند، درس می‌خوانند، مهاجرت می‌کنند، از نظر شغلی آدم‌های موفقی هستند، با دغدغه‌های معمول زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند و برخی نیز در عرصۀ سیاست فعال هستند. خانواده اما بنیاد زندگی آنها را رقم می‌زند. آنجا شکست و موفقیت آنها رقم می‌خورد. چه به صورت کودک و زن خانه‌دار وابسته به خانه و خانواده و چه به صورت افرادی بالغ با کار و زندگی پویای اجتماعی، آنها در وابستگی و به اتکای خانواده زندگی خود را پیش می‌برند. به فاصله گرفتن از آن و رهائی از آن گاه می‌اندیشند ولی هیچ کار خاصی در آن زمینه انجام نمی‌دهند. بخشی از درد و عذاب آنها نیز از همین مسئله ریشه می‌گیرد. بخش مهم‌تری از درد و عذاب البته ریشه در مسئلۀ دیگری دارد، مسئلۀ قرار گرفتن در چارچوب رابطه‌ای تهی یا تهی شده از مهر و صمیمت. رابطه بر جاست. خانه‌ای هست و مجموعه انسان‌هائی که در رابطه با یکدیگر خانواده را تشکیل می‌دهند ولی بدون آنکه عاملی عاطفی آنها را به یکدیگر پیوند دهد.

بدیلی برای خانواده وجود ندارد. به نظر می‌رسد این پیام لاهیری و شرما باشد. می‌توان تنها بود. از در حاشیۀ جهان و سرگشته در خود زیست. ولی در گسترۀ رابطۀ سازمان‌یافتۀ سرزنده با دیگران فقط بدیل خانواده وجود دارد. خارج از آن چیزی وجود ندارد. شخصیت‌های اصلی لاهیری و شرما یا هندی ساکن هند هستند یا مهاجرین هندی ساکن آمریکا، ولی هر دو آن گونه می‌نویسند که بتوان این حکم را به صورت حکمی جهانشمول دید. آنجا که انسان در پی رابطه‌ای است که او را به گونه‌ای سامان‌مند به دیگران وصل کند و به گونه‌ای روزمره آسودگی و امنیت اجتماعی را برایش فراهم نماید، آنگاه فقط خانواده را در اختیار دارد. مشکل این است که همین نهاد آکنده از تضاد و بدبختی است و ناتوان از متحقق ساختن نویدی است که به انسان‌ها می‌دهد.

نقد خانواده نقد یک ایدئولوژی و چیزی بیشتر از آن است. نقد خانواده نقد جامعه است، نقد جامعه‌ای که هنوز روابط اجتماعی و شخصیت افراد را بر مبنای روابط خانوادگی تولید و بازتولید می‌کند ولی هنوز خانواده را نه بر مبنای کارکردش که بر مبنای هویت ایدئولوژیک‌اش باز می‌نمایاند. لاهیری و شرما نویسندگانی از صف طبقۀ متوسط و نماد موفقیت مهاجرین هندی آمریکا هستند. نقد رادیکال چیزی نیست که از آنها انتظار داشت. آنها باید بیشتر در وادی سازگاری و همرنگی گام نهند تا در وادی نقد رادیکال. ولی شاید چون به سان مهاجر یا پرورش بافته در خانوادۀ مهاجرین هنوز با ایدئولوژی‌های نوین بورژوائی دربارۀ خانواده و نقش آزادی و دموکراسی در آن خو نگرفته‌اند می‌توانند نقد رادیکالی از خانواده ارائه دهند. ایدئولوژی حاکم فرصت نیافته آنها را فریفتۀ خود سازد به همانگونه که آنها نیز فرصت نیافته‌اند تا خود را به اتکای ایدئولوژی‌های نو بفریبند و به شکل‌های جدید زندگی خانوادگی همچون پدیده‌هائی متفاوت بنگرند.
واقعیت: خانواده در جهان مدرن

مهم‌ترین سنگر جامعۀ بورژوائی نه تولید و مصرف که خانواده است. رشتۀ وصل انسان به نظم اقتصادی جایگاه فرد در ساختار خانواده است. کسی کار نمی‌کند و تن به نطم بورژوائی و استثمار نمی‌دهد چون که قرار است در دستگاه تولید نقشی به عهده داشته باشد یا شیفتۀ حاصل کار خود به سان یک کالا یا خدمت است. انسان‌ها برای امرار معاش و نه تولید کار می‌کنند، شیفتۀ مصرف نیز هستند چون سرگرم و درگیرشان می‌سازد و جای خالی بسیاری چیزها را پر می‌کند. خانواده اما بنیاد و غایت تمامی زندگی است. انسان‌ها کار می کنند تا آن را بر پای دارند و قوام و پویندگی آن را حفظ کنند. به مصرف نیز روی می‌آورند تا به آن جان و روشنائی ببخشند. همۀ وجود و ذهنشان معطوف به تضمین ماندگاری آن است. به سان پدر و مادر همۀ درد و رنج‌ها را بر خود هموار می‌سازند تا فرزندانشان در آرامش و خوشی زندگی کنند. به سان زوج تن به هر ماجرائی می‌دهند تا یکدیگر را در کنار خود داشته باشند و گرفتار تنهائی و انزوا نشوند. به سان فرزندان هر درد و رنجی را تحمل می‌کنند تا نظم به هم نخورد و بزرگ‌ترها از کار خود پشیمان نشوند و شکست را در بنیادی‌ترین وجه خود احساس نکنند.
عقیل شرما و رمان پدری فرمانبردار

عقیل شرما و رمان پدری فرمانبردار

این برای تضمین وجود و تداوم زندگی خانوادگی است که انسان‌هائی همانند رام کاران یا دختر او آنیتا تن به هر کار و سرنوشتی می‌دهند. بی چون و چرا کار می‌کنند تا امور زندگی اعضای خانواده بچرخد. به سان فرد تنها، خود را می‌توان محدود ساخت. کمترین مخارج را داشت، تن‌پروری کرد، و همچون سبهاش در سال‌های آغازین اقامتش در آمریکا سبکبال زیست. ولی در مورد دیگر اعضای خانواده نمی‌توان چنین برخوردی داشت. برای فرزندان به ویژه در سن کودکی و نوجوانی نمی‌توان به گونه ای اخلاقی یا هنجاری محدودیتی قائل شد. آنها پاک، بدون غل و غش و برون قرار گرفته از دستگاهای مراقبتی به شمار آمده، نیازها و تمایلات آنها بر حق بشمار می‌آید. وظیفۀ اخلاقی و اجتماعی پدر و مادرها برآوردن نیازها و تمایلات آنها است.

زندگی اقتصادی سادۀ افراد تنها در گسترۀ خانواده تبدیل به اقتصاد پیچیدۀ خانوار گره خورده با اقتصاد کلان سرمایه‌داری می‌شود. ناگهان نهادهائی همچون خانه، وعده‌های اجتمائی غذائی همچون صبحانه و شام، پوشاک مناسبتی و تفریح سازمان‌یافته اهمیت پیدا می‌کنند. کار و مصرف دلبخواهی و موقعیتی جای خود را به کار و مصرف سازمان‌یافته می‌دهد. با برداشتی آزاد از دو مفهوم دوگانگی (دیاد) و سه‌گانگی (تریاد) جامعه‌شناس آلمانی زیمل می‌توان گفت که آنگاه که افراد پا به روابط خانوادگی می‌نهند به حوزۀ زندگی اجتماعی سازمان‌یافته وارد شده و این زمنیۀ ادغام آنها را در چرخۀ اقتصادی سرمایه‌داری آماده می‌کند. کار دستمزدی سازمان‌یافته و مصرف انبوه بی حد و مرز از این راه وارد زندگی انسان‌ها می‌شود.

همزمان، خانواده آخرین کنام فرد برای زیست جمعی است. جامعۀ اتمیزه شدۀ مدرن زندگی جمعی را بیش از پیش دشوار ساخته است. بیشتر ما در شهرهای جهان کنار خیل جمعیت زندگی می‌کنیم ولی همانگونه که زندگی سبهاش در آمریکا نشان می‌دهد کمتر رابطه‌ای با آنها داریم. رابطۀ ما با دیگران بیشتر محدود به سلامی و گفتگوی صوری کوتاهی است. با یکدیگر بیشتر بیگانه هستیم تا آشنا؛ بیشتر دلزده از حضور یکدیگر هستیم تا دلبستۀ وجود یکدیگر. در محل کار نیز رابطه‌ها کمتر رنگ و بوی صمیمت و علاقه به خود می‌گیرند. بطور معمول حدی از نزدیکی بر آمده از هماهنگی‌ها و همچنین احترام متقابل بین همکاران شکل می‌گیرد ولی به سختی به رابطه ای صمیمی فرازش می‌یابد. دوستی به شکل دوستی نابِ رها از چشمداشت‌های مادی اهمیتی روزافزون در جهان مدرن پیدا کرده است ولی شکنندگی بس بیشتری یافته است. از آنجا که هیچ چیز جز مهر و علاقه دو یا چند دوست را به یکدیگر وصل نمی‌کند با بروز کوچکترین مشکل یا تحول در زندگی، دوستی از هم می‌پاشد. در این شرایط، روابط خانوادگی جایگاهی مهم در زندگی انسان‌ها پیدا کرده است.

خانواده وعدۀ روابط مستحکم و با ثبات را می‌دهد. رابطۀ دو زوج به صورت زن و شوهر (یا عاشق و معشوق) شاید دارای حدی از شکنندگی و لغزندگی باشد ولی رابطۀ پدر با فرزندان حتی در همان حد و حدود رابطۀ رام کاران و سبهاش با دخترانشان یا مهم‌تر از آن رابطۀ مادر و فرزندان از استحکام و ثبات زیادی برخوردار است. هیچ تحول و نیروئی نمی‌تواند گسستی در رابطه ایجاد کند. شاید گذر زمان خللی در رابطه ایجاد کند. ولی در نهایت هر گاه که فرزند به سوی خانواده بازگردد انتظار لطف و مراقبت را دارد و پدر و مادر نیز به فرزندان خود همچون آخرین سنگر وفاداری در جهان می‌نگرند. هنوز حتی در شهرهای بزرگِ کشورهای صنعتی فرزندان به پدران و مادران خویش همچون ذخیره‌ای سرشار از مهر و همزمان سرشار از نیاز به مهر متقابل و مراقبت (در سنین بالا) می‌نگرند. حتی در مورد ازدواج یا رابطه‌های همانند آن هنوز حد زیادی از ثبات را می‌توان مشاهده کرد. بسیاری برای یک عمر یا بخش زیادی از زندگی خود با یک نفر دیگر زندگی می‌کنند.

خانواده شاید امروز همواره منبع عشق، مهر و مراقبت بی‌دریغ نباشد. ولی هنوز کانون ثبات در زندگی، رابطۀ عاطفی-اجتماعی و غلیان مهر و مراقبت است. در پایان یک روز تنهائی، یک روز رقابت و ستیز، یک روز احساس از خود بیگانگی، انسان‌ها از رام کاران رشوه‌خور گرفته تا سبهاش پژوهشگر به خانه می‌شتابند تا به حدی از آسودگی و معنا دست یابند. آنجا، می‌توان کسانی را نیازمند مهر و کنش‌های مراقبتی خود دید و از کسانی دوستی و لطف دریافت کرد.

از سوی دیگر خانواده جهنمی بیش نیست. سارتر دیگری را جهنم می‌دانست، ولی این خانواده است که جهنم است. وابستگی اعضای آن به یکدیگر و خود نهاد آن قدر زیاد است که در گسترۀ آن آزادی و پویندگی همه لطمه می‌خورد. اعضای خانواده، چه آنگاه که با هم هستند و چه آنگاه که برای دقایق و ساعت‌هائی تنها هستند، مهر و مراقبت (از یکدیگر) را باید پاس دارند. این انتظاری هنجاری و اخلاقی است. کسی نمی‌تواند آنها را نادیده بگیرد. نادیده گرفتن مشکلات و یا لطف دیگران همانا و عذاب وجدان همانا. انبوهی از وظیفه و حق اعضای خانواده را به یکدیگر متصل می‌سازد و هر عضو مجبور است که آنها را رعایت کند. مهر و لطف را باید حتی آنگاه که دارای هیچ بنیادی نیست نشان داد. به پدر و مادر باید مهر ورزید حتی آنگاه که تنفر از آنها بیداد می‌کند. باید مراقب فرزندان بود حتی آنگاه که هیچ جذابیت و لطفی نزد آنها وجود ندارد. به زوج خود باید عشق ورزید یا احترام گذاشت حتی آنگاه که دیگر کمتر احساسی انسانی همانند گوری را به دیگری، به سبهاش، وصل می‌کند.

خانواده، درست همانگونه که نظریۀ سیستم‌های جامعه‌شناس آلمانی لومان بر آن تأکید دارد، نه فقط نهادی خودآئین که همچنین نهادی بسته است. با تمام اقتدار و یکه‌تازی، هنوز دولت مدرن خانواده را به تصرف خود در نیاورده است. دولت اجتماعی معاصر کوشیده در قالب سیاست‌های رفاهی و مراقبتی در کارکرد آن مداخله کند. پدر و مادر دیگر نمی‌توانند هر گونه می‌خواهند با فرزندان خود رفتار کنند و همسران نسبت به یکدیگر دارای وظایف و حقوق قانونی معینی هستند. با این همه، دیوارهای خانه دیوارهای خانواده هستند و بیشتر اوقات دولت فقط پس از رخداد حوادث امکان واکنش به ماجراهای پیش آمده را به دست می‌آورد. از دولت رفاه حتی انتظار می‌رود که حرمت روابط عاطفی و خصوصی اعضای خانواده را نگاه دارد. این فقط در برداشت محافظه‌کاران نیست که خانواده نهادی مقدس بشمار می‌آید، برای گروه‌های زیادی در جامعه خانواده هنوز نهادی مهم‌تر برای تنطیم روابط عاطفی و احتماعی انسان‌ها است تا دولت اداری مدرن. بدون تردید در پرتو گفتمان‌های مدرن حق، شفافیت و اعتراف خانواده بازتر و شفاف‌تر از پیش شده است. انسان‌ها اکنون در کار، مدرسه و جمع دوستان از روابط عشی و عاطفی خود در خانواده سخن می‌گویند. ولی از آنجا که روابط خانوادگی بیش از پیش بر مبنای مهر و عشق بنیاد نهاده شده است، به سان یک نهاد بسته‌تر از پیش شده است. مهر و عشق به سان سیمان اعضا را به یکدیگر وصل ساخته، از روابط آنها برج و باروئی می‌سازد که کسی را به آن نفوذی نیست.

ساختار طبقاتی و قدرت جامعه در مقابل ساختار قدرت در خانواده به یک بازی بچگانه شباهت دارد. ابعاد اِعمال قدرت در خانواده وحشتناک است. کودک در مقابل والدین کم و بیش از هیچ قدرتی برخوردار نیست. او توان و امکانات مقاومت در مقابل برخوردها و پیشروی‌های آنها ندارد. بدون شک، به جز در مواردی استثنائی، خانواده آسیبی به اعضای خردسال خود وارد نمی‌آورد و در این زمینه قدرتی بر او اعمال نمی‌کند. ولی خانواده کودک را درست آنگونه که می‌خواهد پرورش می‌دهد و بزرگ می‌کند. در این زمینه کودک، درست همانگونه که در مورد آنیتای نوجوان و دختر خردسالش در پدری فرمانبردار می‌بینیم، دارای هیچ قدرتی نیست. فرزندان حتی در سن نوجوانی و جوانی از توان چندانی برای اِعمال قدرت برخوردار نیستند. بین همسران نیز رابطه شاید استوار بر عشق و مراقبت باشد ولی همزمان آکنده از دسترسی نا برابر به منابع و امکانات است. هنوز مردان بسی بیشتر از زنان دسترسی به منابع مادی و حتی منابع حقوقی و اجتماعی دارند. اعمال خشونت در گسترۀ روابط خصوصی و خانوادگی هنوز در انحصار مردان قرار دارد.
جمعبندی: نقد رادیکال

در مقابل هر نقدی به خانواده، جامعه معاصر با ایدئولوگ‌های بیشمار خود پای عشق و رابطۀ ناب متکی بر صمیت و دوستی متقابل را به میان می‌کشد. چنین استدلال می‌شود که خانوادۀ مدرن بر مبنای عشق، احساس مسئولیت و صمیمت شکل می‌گیرد. کسانی با یکدیگر خانواده را تشکیل می‌دهند که به یکدیگر عشق می‌ورزند و خانواده را کنام خوشی و لطف می‌یابند. گفته می‌شود که امروز اجباری اقتصادی و اجتماعی کسی را مجبور به زندگی خانوادگی نمی‌سازد و آنگاه که انسان‌ها خانواده را کانون درد یا ناخوشی می‌بینند می‌توانند به آسانی آنرا ترک گویند یا پیش از آن با کمک ارتشی از نیروهای راغب و متحصص در صدد رفع مشکلات آن برآیند. در همین راستا جامعه‌شناس مشهور انگلیسی گیدنز از رابطۀ ناب و پیشروی دموکراسی در حوزۀ عشق و روابط خانوادگی سخن گفته است. گیدنز بر آن است که رابطۀ عشقی و دوستی اینک از قید و بند ضرورت‌های اقتصادی و اجتماعی آزاد شده و شکلی ناب پیدا کرده است. عاملی که اینک انسان‌ها را در زمینۀ عشق به یکدیگر پیوند می‌دهد و آنها را به ازدواج و تشکیل خانوداه بر می‌انگیزد علاقه و خوشایندی از رابطه است.

گوئی برای پاسخگونه به چنین دفاعیاتی از ساختار خانواده در دوران معاصر است که لاهیری و شرما دست به قلم برده‌اند. عشق شاید در آغاز عامل پیوند دو انسان برای تشکیل خانواده باشد ولی آن هنگام که نهادی متشکل از یک زوج و یک یا چند بچه شکل می‌گیرد دیگر عشق و صمیمت در کارکرد آن جائی ندارد. انسان‌ها نمی‌توانند بر مبنای خواست و علاقه نهاد را تغییر دهند یا ترک گویند. ضرورتی درونی خانواده را همچون یک نهاد اداره کرده و می‌چرخاند. این فقط در مورد کودکان نیست که می‌توان گفت تا بدان حد به خانواده وابسته هستند که حتی در صورتی که مورد تجاوز قرار گیرند هم از فهم آن و هم از امکان واکنش به آن ناتوان هستند. خود همسران (یا پدر و مادر) نیز گرفتار و وابسته به ساختاری می‌شوند که توان واکنش و مقاومت و مبارزه را از آنها سلب می‌کند. افراد برای حراست از سرمایه‌گذاری‌های روانی-اجتماعیِ شخصی، تضمین امنیت و رفاه فرزندان، برخورداری از گرما، آرامش و امنیت خانۀ آباد و به دست آوردن مقام و جایگاه عضو خانواده، به خانواده وفادار می‌مانند. گاه حساسیت‌ها محو می‌شوند، و تجربۀ عشق و احساس آرامش و امنیت جای خود را به استیصال و تنفر می‌دهد و باز افراد مقید به چارچوب خانواده باقی می‌مانند. ایجاد تحول در خانواده یا فاصله گرفتن از آن و جستجوی عشق و رابطه‌ای نو امری ممکن ولی به سختی قابل تحقق است. نه انسان‌ها همواره آمادۀ تن دادن به تحول هستند و نه عشق و احساس صمیمت از هر تماس و برخورداری فوران می‌زند.

ایدئولوژی مدرن نه بر تقدس خانواده که بر آزادی انسان‌ها، گشودکی و شکنندگی خانواده و توان انسان‌ها در احساس عشق و تکوین آن احساس تأکید دارد. انسان‌ها را پرورانده با چنین رویکردی در نظم حاکم اجتماعی ادغام می‌کند. در پی عشق و رابطۀ ناب خانوادگی انسان‌ها تن به کار، مصرف و نقش‌آفرینی در ساختار زندگی اجتماعی می‌دهند. لاهیری و شرما در پی برملا ساختن خصلت ایدئولوژیک این برداشت دست به نوشتن دو رمان تأثیرگذار زده‌اند. به خانواده می‌توان نقد داشت ولی نمی‌توان از آن منزجر بود. در دریای طوفانی زندگی مدرن خانواده هنوز تخته پاره‌ای است که می‌توان با چنگ انداختن بدان موج‌هائی را درنوردید. به این خاطر، لاهیری و شرما تراژدی زندگی در چارچوب خانواده را بازگو می‌کنند، و این بر صلابت نقد آنها می‌افزاید. تراژدی به شکلی دردناک نقش ساختار بستۀ خانواده در رقم خوردن سرنوشتی درناک برای انسان‌ها را بر ملا می‌سازد.



۱) جومپا لاهیری (۱۳۹۳)، گودی (ترجمۀ امیر مهدی حقیقت)، نشر ماهی، تهران.

Akhil Sharma (2000), An obedient Father, Faber and Faber, New York

This posting includes an audio/video/photo media file: Download Now

احمد قاضی، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار درگذشت



احمد قاضی، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار کرد

احمد قاضی در سال ۱۳۱۵ در مهاباد به دنیا آمد. او که تحصیلاتش را در دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به پایان رسانده بود، در سال‌های دهه ۱۳۴۰ به اتهام همکاری با حزب دموکرات کردستان به چهار سال زندان محکوم شد.

احمد قاضی پس از آزادی از زندان، نخستین اثرش را که رمانی است به نام «شب بی‌پایان» منتشر کرد.

او همچنین به مدت ۲۰ سال سردبیری نشریه «سروه» به زبان کردی را به عهده داشت.

احمد قاضی حماسه «گیل‌گمش» و رمان دن‌کیشوت نوشته میگل سروانتس را به زبان کردی ترجمه کرده بود. دستور زبان کردی در دو جلد از دیگر تألیفات مهم اوست.

از احمد قاضی به فارسی هم آثاری منتشر شده است که در آن میان «خلاصه تاریخ کردستان» جایگاه ویژه‌ای دارد.

۳/۰۴/۱۳۹۴

منتخبی از جشنواره "دست‌های کوچک دعا"

دعاهای زیر از کتاب سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است.


آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد!

(تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)


خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!

(نسیم حبیبی / ۷ ساله)


ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست!

(فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)


خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!

(سوسن خاطری / 9 ساله)


خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد.

(کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)


خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد!

(الناز جهانگیری / 10 ساله)


آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

(سحر آذریان / ۹ ساله)


بسم الله الرحمن الرحیم.

خدایا!

از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟

(حسن / 8 ساله)


ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم!

(شاهین روحی / 11 ساله)


خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!

(پویا گلپر / 10 ساله)


خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی!

(پیمان زارعی / 10 ساله)


خدایا! یک برادر تپل به من بده!!

(زهره صبورنژاد / 7 ساله)


خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم...

(مهسا فرجی / 11 ساله)


دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم!

(روشنک روزبهانی / 8 ساله) خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشتهباشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین.

(مهدی اصلانی / 11 ساله)


خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم!

(مینا امیری / 8 ساله)


خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن داداش دار کنی!

(زهرا فراهانی / 11 ساله)


ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن...

(رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)


ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم!

(شایان نوری / 9 ساله)


خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند

(امیرحسام سلیمی / 6 ساله)


خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند!

(فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)


ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود!

(شقایق شوقی / 9 ساله)


خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم!

(دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)


آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند!

(هدیه مصدری / 12 ساله)


خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعامی‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود!

(باران خوارزمیان / 4 ساله)


خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده!

(مریم علیزاده / 6 ساله)


خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شو

۳/۰۲/۱۳۹۴

ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩ :


ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺮﺑﯽ ﻭ ﯾﮏ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﻘﯿﻢ ﺍﺳﺖ .
ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻞ ﺑﻨﯿﺎﺩ ﺳﻌﺪﯼ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﻪ
ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺸﺘﻤﯿﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺩﺭ ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺳﻔﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﻣﻄﺮﺡ ﻭ ﺑﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻔﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ، ﭼﺮﺍ
ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻓﺎﺭﺳﯽ ﯾﮏ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺮﺑﯽ ﻫﺴﺖ. ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺻﻠﯽ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺴﮑﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺩﺭﯼ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺗﺎﺟﯿﮑﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﻄﻮﺭ ﻧﺴﺒﯽ ﺍﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺯﺑﺎﻥ
ﻓﺎﺭﺳﯽ ﻋﻘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻋﻠﻤﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ
ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻧﻮﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﯽ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ
ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺳﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ۴۵ % ﺍﯾﻦ ﻟﻬﺠﻪ ﻋﺮﺑﯽ ‏( ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﯾﺎ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﻫﻤﺎﻥ
ﭘﺮﺷﯿﻦ ‏) ﺍﺯ
ﻭ ﻟﻐﺎﺕ ﻋﺮﺑﯽ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ۱۸ % ﺍﺯ ﺗﻮﺭﮐﯽ ﻭ ۹ % ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻭ ۴ % ﺗﺎ ۶ %
‏(ﻫﻨﺪﻭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ‏) ﻣﺎﺑﻘﯽ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺻﯿﻞ ﺩﺭﯼ ﯾﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺗﺎﺟﯿﮏﻫﺎ ﯾﺎ
ﺍﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.

۲/۲۳/۱۳۹۴

«محمدعلی سپانلو نویسنده و مترجم سرشناس ایرانی درگذشت



«محمد علی سپانلو»، شاعر، نویسنده و مترجم سر‌شناس ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران، دوشنبه شب بیست و یکم اردیبهشت ماه، در سن ۷۵ سالگی درگذشت.

رسانه‌های خبری داخل ایران دوشنبه شب بیست و یکم اردیبهشت ماه در یک خبر کوتاه، گزارش دادند که «محمدعلی سپانلو» شاعر، روزنامه‌نگار، منتقد ادبی و مترجم سرشناس ایرانی درگذشته است.

«محمد علی سپانلو» از روز سه‌شنبه پانزدهم اردیبهشت ماه به دلیل ناراحتی ریوی و تنفسی در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده‌ بود که پس از یک هفته بستری بودن درگذشت.
این نویسنده و مترجم سرشناس ایرانی، ۲۹ آبان ۱۳۱۹ در تهران، به دنیا آمد. وی علاوه بر ترجمه آثار ادبی، مجموعه‌های شعری از جمله رگبارها، پیاده‌روها، نبض وطنم را می‌گیرم، تبعید در وطن، ساعت امید، فیروزه در غبار، پاییز در بزرگراه، و قایق‌سواری در تهران را در کارنامه خود دارد.

از «محمد علی سپانلو» بیش پنجاه ۵۰ جلد کتاب در زمینه‌های شعر و داستان و تحقیق، به صورت تالیف و یا ترجمه، منتشر شده است.

«سپانلو» آثاری از نویسنده‌های مطرح دنیا مثل آلبر کامو و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کرده‌است. او فارغ‌التحصیل دانشکده حقوق دانشگاه تهران و از نخستین اعضای کانون نویسندگان ایران بود

۲/۲۲/۱۳۹۴

درس‌هایی چند برای مترجمان و ترجمه


ر. رمضانی

تکلیف را مشخص کنید: شما مترجم هستید نه حقه‌باز! فرض را بر این می‌گذاریم که شما شارلاتان نیستید بلکه به معنایی از «خوبی»/«بدی» یا «درستی»/«نادرستی» اعتقاد دارید. پس به این نکات توجه کنید.

ترجمه
 ۱

تا می‌شود سراغِ کار ترجمه نروید (! ) مگر اینکه به تواناییِ خود در ترجمه اعتمادی واقع‌بینانه داشته‌ باشید. بی‌گمان نوشتارهای بسیاری هست که خوب است ترجمه شوند، ولی این گفته تنها وقتی معنادار است که فرض کنیم قرار است ترجمه‌ی خوبی انجام ‌شود. ترجمه‌نکردن بارها از بدترجمه‌‌کردن بهتر است! پیش از آغازکردنِ ترجمه از خود بپرسید آیا ترجمه‌ی شما به زبان آسیب نمی‌زند؛ به نویسنده‌ای بیاندیشید که با ترجمه‌ی بد ممکن است بدفهمیده یا بدنام شود؛ به فکرِ خریداری که هزینه می‌کند هم باشید؛ به مخاطبی که قرار است ترجمه‌ی شما را بخواند فکر کنید که آیا کارِ شما او را سردرگم نمی‌کند؛ همچنین، با دلنگرانیِ زیست‌محیطی به فکرِ کاغذهایی که ممکن است هدر رَوَند هم باشید؛ و، سرانجام، حتا اگر موردهای پیشین برایتان اهمیت ندارند، دست‌کم می‌توانید به فکرِ آبروی خودتان باشید. چنین ملاحظه‌هایی شما را هرچه بیشتر در برابرِ وسوسه‌ی ترجمه‌کردن نگه می‌دارند. آنگاه، اگر هم دست به ترجمه بردید، ترجمه‌ی شما دیگر مثلِ هر ترجمه‌ی بی‌ارزشی نخواهد بود. همچنین، باید در نظر داشته باشید که ترجمه‌کردن وقتِ آزاد می‌خواهد. پس، اگر همچون خیلی از آدم‌های ایرانی چندین و چند جا کار و کاسبی به هم زده‌اید، و به قولِ معروف یک سر دارید و هزار سودا، لطف کنید و دوْرِ ترجمه را خط بکشید.
۲

فقط در زمینه‌هایی دست به ترجمه بزنید که در آنها سررشته دارید. امروزه دیگر هر پهنه از دانش، بلکه هر رشته از هر پهنه، بلکه هر شاخه از هر رشته، اصطلاح‌شناسیِ خاصِ خودش را دارد. در هر شاخه‌ای از دانش مجموعه‌ی پرشماری از واژه‌ها هست که آنها را نخواهید فهمید مگر اینکه پیشاپیش آشناییِ خوبی با موضوع داشته باشید. به یاد داشته باشید که وقتی از آشنایی با واژگانِ شاخه‌ای از دانش سخن می‌گوییم منظور دانستنِ معنای «واژه‌به‌واژه» نیست بلکه هر کلیدواژه گفتارهای چندی پشت‌سرِ خود دارد که شما نمی‌توانید با نگاه به واژه‌نامه‌ها از آنها سر درآورید. پهنه‌ی ادبیات نیز از این نظر مستثنا نیست؛ حتا اگر می‌خواهید یک داستانِ کوتاه ترجمه کنید که به زبانِ مردمِ کوچه‌وبازار نوشته شده است، باید زبانِ مردمِ کوچه‌وبازار را با ویژگی‌های خاص‌اش بشناسید. البته درست است که برخی نکته‌ها هم طیِ کارِ ترجمه آموخته می‌شوند، ولی همیشه لازم است پیش‌دانسته‌های شما در حد و اندازه‌ی خوبی باشد.
۳

فراموش نکنید که کارِ ترجمه نیاز به «دانستنِ» دست‌کم دو زبان دارد! پس برای ترجمه نباید دل‌ خوش کنید به اینکه با زبانی جز زبانِ مادری‌تان آشنا اید. ایرادِ خیلی از ترجمه‌ها ازقضا بخاطرِ آشناییِ نابسنده با زبانِ مقصد است که خیلی وقت‌ها همان زبانِ مادریِ شخص است. شاید مثلِ خیلی‌ها به‌صرفِ اینکه با زبانی جز زبانِ مادری‌تان آشنایی دارید گمان می‌کنید می‌توانید دست به کارِ ترجمه بزنید. ولی فراموش نکنید که زبانِ دوم را نیز از راه آشنایی با زبانِ اول‌تان آموخته‌اید و زین‌رو هرچه زبانِ اول را بهتر بدانید زبانِ دوم را هم بهتر خواهید دانست.

نکته اینجا این است که گویش‌ورِ یک زبان بودن همیشه به معنای دانستنِ آن زبان نیست. دانستنِ یک زبان نیاز به بازاندیشیِ زبان، یعنی ابژه‌کردنِ زبان و شناختِ آن، دارد درحالی‌که گویش‌ور زبان را نه زبان‌آگاهانه بلکه بطور طبیعی و «تودستی»[1] به کار می‌گیرد.
۴

ترجمه را با عجله انجام ندهید. ترجمه‌هایی که با عجله انجام می‌شوند معمولاً خوب از آب درنمی‌آیند. وسواس و درنگ هر جای دیگر بد باشد در ترجمه پی‌آیندهای خوبی دارد. بهتر است به فهمِ اولیه‌تان اعتمادِ سَددرسَد نکرده و همیشه با کمی تردید پیش بروید. این کار احتمالِ خطای شما را کاهش می‌دهد. برای یک نمونه، خیلی جاها ممکن است درواقع با یک اصطلاح طرف باشید و شتاب باعث شود نادانسته خودِ واژه‌ها را ترجمه کنید.

اگر مترجمِ خوبی باشید با خواندنِ ترجمه‌ی دیگران خواهید فهمید که مترجم به‌واقع چقدر زحمت، دقت، و حوصله به خرج داده است. مثلِ کمابیش هر جای دیگر، در زمینه‌ی ترجمه هم کمیت و کیفیت نسبتی کمابیش عکس دارند. برای همین است که ترجمه‌های برخی مترجمانِ خیلی پرکار چندان به دل نمی‌نشیند!
۵

نخست ببینید آیا خودتان ترجمه‌تان را می‌فهمید!

همیشه می‌توانید ترجمه‌تان را به دیگران بدهید که نظر بدهند، ولی دمِ‌دست‌ترین سنجه‌ برای بررسیِ ترجمه‌تان این است که ببینید آیا خودتان آن را می‌فهمید. اگر یک جمله از ترجمه‌تان را درست نفهمیدید، تردید نکنید که آن جمله را اشتباه ترجمه کرده‌اید. و اگر شمارِ جمله‌هایی که خودتان آنها را درست نمی‌فهمید در ترجمه‌تان زیاد است، باید بدانید که ترجمه‌ی آن متن کارِ شما نیست و بهتر است بی‌خیالِ آن شوید.

فهمِ خواننده فرع بر فهمِ مترجم است. نمی‌توانید از خواننده فهمیدنِ آنچه خودتان نمی‌فهمید را توقع داشته باشید. گاهی هم پیش می‌آید که مترجم هر چه زور می‌زند معنای جمله‌ای از نویسنده را نمی‌فهمد و برای همین به‌اصطلاح از خودش مایه می‌گذارد و، با نظر به پیش و پسِ جمله، آن را جوری ترجمه می‌کند که، گرچه فهمیدنی ست، معلوم نیست واقعاً درست باشد. این کار هم با اخلاقِ ترجمه نمی‌خواند. باید با خودتان روراست باشید و بکوشید تک‌تکِ جمله‌های نویسنده را بفهمید.
۶

بارها و بارها ترجمه‌تان را بازخوانی کنید.

مترجمانِ خوب راضی نمی‌شوند ترجمه‌شان را تنها با یکی–دو بار بازخوانی به دستِ انتشار بسپارند؛ آنها برای ترجمه‌هایشان احساسِ مسئولیت می‌کنند.

بهتر است بازخوانیِ ترجمه را با فاصله‌های زمانی انجام دهید. البته هیچ کاری دشوارتر از آن نیست که آدم نوشته‌ی خودش را برای چندمین بار بازخوانی کند. احساسِ تکراری‌بودن ممکن است نگذارد عیب‌های کارتان را کشف کنید. برای همین بهتر است بازخوانی را کم‌کم و خرده‌خرده انجام دهید.

هرچه در کارِ ترجمه کارکشته‌تر می‌شوید نیاز به بازخوانی خودبه‌خود کمتر می‌شود. به یاد داشته باشید که وقتی ترجمه‌تان را به دستِ انتشار سپردید دیگر کار از کار گذشته است: ترجمه‌بلدها درباره‌ی کارِ شما داوری خواهند کرد، به اشتبا‌ه‌های فاحشِ شما خواهند خندید، و حتا بر آن نقد خواهند نوشت. درست است که همیشه می‌توانید در چاپ‌های بعدی ترجمه‌تان را اصطلاح کنید، اما همین‌که کارتان منتشر شد دیگر برای همیشه آنجا هست و برای خودش هستیِ جداگانه‌ای دارد. آن ترجمه‌ی حال‌به‌هم‌زنی که من چهار سال پیش خریدم هنوز آنجا در گوشه‌ی اتاقم در قفسه‌ی کتاب‌های بی‌ارزش افتاده است. چندی پیش مترجم را دیدم و فقط توانستم با بیانی نامستقیم به او پیشنهاد کنم بجای ترجمه‌کردن فوتبال تماشا کند.
۷

قواعدِ نشانه‌گذاری را به طور جدی بیاموزید. بهترین کار برای یادگرفتنِ قواعدِ نشانه‌گذاری این است که نوشته‌های کسانی که زبان‌دان و ترجمه‌بلد هستند، و نه هر پرنویسِ بدنویسی را، بخوانید و در نشانه‌گذاری‌شان دقیق شوید. بی‌شک یک ویراستارِ خوب می‌تواند نشانه‌گذاریِ ترجمه‌ی شما را کمی سروسامان بخشد، ولی نشانه‌گذاری تا اندازه‌ای هم با خودِ کارِ ترجمه گره‌ می‌خورد.

همچنین به یاد داشته باشید که نشانه‌گذاری از منطقِ معنارسانی پیروی می‌کند که همانا روان‌سازیِ خوانش و آسان‌سازی فهم است. پس این‌جور نیست که آزاد باشید مثلاً هر جای جمله که دل‌تان خواست «ویرگول» بگذارید. برای مثال، درست نیست در جایی از جمله ویرگول بگذارید صرفاً بخاطرِ اینکه در آنجا نفس‌تان بند می‌آید.

یک ترفندِ خوب برای یادگرفتنِ نشانه‌گذاری این است که ساختارِ معناییِ جمله‌ها را دریابید. هر جمله‌ای، هرچند ساده، از نهاد و گزاره درست شده است. نهاد چیزی ست که جمله درباره‌ی آن حرف می‌زند و گزاره‌ حرفی ست که درباره‌ی نهاد زده‌ می‌شود که این بخش نیاز به یک کارواژه (فعل) دارد. پس چندان دشوار نیست دریابیم که گذاشتنِ ویرگول میان نهاد و گزاره با منطقِ معنارسانی سازگار نیست، هرچند خیلی‌ها این کار را می‌کنند. زین‌رو، در جمله‌هایی که بیش از اندازه بلند بوده و چندین پاره‌ را در دلِ خود دارند، ویرگول‌ها باید دوتا-دوتا بیایند جوری که یکی دیگری را پشتیبانی ‌کند. با این کار، نهاد پیش از ویرگولِ نخست و گزاره پس از ویرگولِ دوم قرار گرفته و بطورمنطقی به هم مرتبط خواهند بود. به این الگو بنگرید: نهاد،…، گزاره. با این روش می‌توانید تا جایی که در گنجایشِ جمله است پاره‌هایی بر جمله‌تان بیافزایید بی‌آنکه منطقِ معنارسانی به هم بخورد. همچنین، تشخیصِ اینکه نشانه‌‌ی «؛ » را باید کجای متن گذاشت کارِ هرکس نیست.
۸

با ترجمه‌تان وَر بروید. با تک‌تکِ جمله‌هایتان وَر بروید و پاره‌های آن را پس‌وپیش کنید تا به زیباترین و خوش‌خوان‌ترین ساختارها برای آنها دست‌ یابید. این وَررفتن‌ها ترجمه‌ی شما را هرچه بهتر می‌کند.

زبان‌ها از ساختاربندی‌های یکسانی پیروی نمی‌کنند و زین‌رو ترجمه چیزی بیش از گذاشتنِ واژه‌ها بجای همدیگر است. بکوشید جمله‌های پیرو و بندهای موصولی را به بهترین شکل درون جمله‌ی پایه جایابی کنید. زین‌بیش، هریک از سازه‌های جمله را باید در مناسب‌ترین جای جمله بگذارید. برای نمونه، قید را در جاهای مختلف جمله می‌توان گذاشت اما در هر جمله‌ای یک جای خاص بهترین جا برای آن است.
۹

بکوشید برای هر واژه‌ای بهترین معادل را بیابید. به یاد داشته باشید که یک معادلِ درست همیشه بهترین معادل نیست. گرچه به‌کاربردنِ معادل‌های درست از خطای در فهم بازمی‌دارد، به‌کاربردنِ بهترین معادل‌ها فهم را آسان‌تر و روان‌تر می‌کند. برای یافتنِ بهترین معادل‌ها لازم است بیش از یکی–‌دو واژه‌نامه را ببینید و معادل‌های مختلف را در جمله‌ی موردنظرتان بگذارید تا بفهمید کدام‌یک رساتر و زودیاب‌تر است. همچنین، مراقب باشید که «معنای اول» شما را افسون نکند؛ [2] معمولاً مترجمانی که چندان کارکشته نیستند برای بسیاری از واژه‌ها معادل‌های دم‌دستی دارند. باید بدانید که یک معادلِ دم‌دستی همیشه بهترین معادل نیست و گاهی کاربردِ آن در یک متن حتا نادرست است. برای نمونه، در یک متنِ زمین‌شناختی، صفتِ «انتقادی»[3] برای «سیلاب» فقط خواننده را به خنده خواهد انداخت.
۱۰

نُه فرمانِ بالا را در نظر بگیرید، آن هم با عزیمت از این تصمیم یا باور که شما مترجم هستید نه حقه‌باز.

در این نوشتار فرض شده است که شما شارلاتان نیستید بلکه به معنایی از «خوبی»/«بدی» یا «درستی»/«نادرستی» اعتقاد دارید. اگر این ‌جور نیست و شما به چیزی نمی‌اندیشید جز سودِ شخصیِ خود به هر وسیله‌ی ممکن، آنگاه هیچ‌یک از نکته‌هایی که در این نوشتار آمده است برایتان اهمیتی نخواهد داشت، نه نویسنده، نه مخاطب، نه زبان، و نه حتا نامِ نیک. البته این نوشتار شما را یک قدیس هم فرض نمی‌کند؛ بسیار طبیعی ست که به فکرِ درآوردنِ «پول‌» یا کسبِ «شهرت» باشید، یا به فکرِ «ارتقای علمی» باشید که قرار است پول و شهرت را به همراه داشته باشد. در زمانه‌ای که نگرشِ سرمایه‌دارانه هرچه ناگزیرتر می‌شود، قابل‌‌درک است که شما کوچک‌ترین کاری را «مفت» انجام ندهید و صرفاً به فکرِ کارِ فرهنگی و ترویجِ علم و این جور چیزها نباشید. منتها به یاد داشته باشید که پول، شهرت، و اتقای علمی باید تنها و تنها در برابرِ «کار و زحمت» به شما داده شود. اگر جز این باشد، کارِ شما هیچ فرقی با دزدی ندارد جز اینکه یک دزدیِ دو–رویانه است. زین‌سان، همه چیز در درجه‌ی نخست مربوط می‌شود به اینکه شما می‌خواهید چه جور آدمی باشید، یک شارلاتانِ بی‌ملاحظه یا یک آدمِ درست‌کار. پس تکلیف‌تان را با خودتان روشن کنید— آیا می‌خواهید شارلاتان باشید؟
پانویس‌ها

[1] با نظر به مفهوم «تودستی» در اندیشه‌ی فیلسوفِ آلمانی مارتین هایدگر.

[2] اشاره به این مقاله: سیروس پرهام، .افسون معنای اول. نشر دانش. شماره ۷۹ و ۰ . صص۹-۱۱. آذر و اسفند ۱۳۷۲.

[3] critical

۱/۱۸/۱۳۹۴



مصاحبه با حسين نوش‌آذر: منتظرم رمان "زوال کلنل" محمود دولت‌آبادی منتشر شود
»


ما هنوز نتوانسته‌ايم تلفيقی بين حادثه و ذهن به وجود بياوريم و جبراً همچنان با بوف کور هدايت در گفت‌و گو مانده‌‌ايم.

ـــــــــــــــ

حسين نوش‌آذر؛ نويسنده‌ی ايرانی مقيم آلمان است که هنوز هم داستان‌هايش را در داخل کشور و به زبان فارسی منتشر می‌کند. برای بررسی چند و چون تفاوت فضای ادبياتی ايران و ديگر کشورها و همچنين پرسش درباره‌ی نقش جوايز ادبی در بالندگی و پويايی ادبيات داستانی يک کشور گفت‌وگويی را از طريق وسايل ارتباطی نوين مثل ايميل و شبکه‌های اجتماعی با او ترتيب داديم تا نظر او را در مورد مسائلی همچون خودنشری، تقابل ادبيات عامه و ادبيات جدی و ... جويا شويم.

* قبل از هر چيز اگر داستان يا رمان جديدی درحال نگارش داريد، منتظر مجوز کتابی هستيد يا چنانچه اثر جديدی قرار است به زودی و مثلا در نمايشگاه به دست خوانندگان برسد؛ درباره‌اش اطلاعاتی بدهيد





- مجموعه‌ای از داستان‌هايم را بازبينی و ويرايش کرده‌ام و آماده است برای انتشار. يک رمان هم از يک نويسنده صربستانی ترجمه کرده‌ام که گمان می‌کنم به لحاظ زاويه ديدی که نويسنده‌اش انتخاب کرده، دستاوردی‌ست و تازگی دارد و ممکن است برای ادبيات داستانی ايران مفيد باشد. اما فعلاً قصد ندارم کتابی منتشر کنم. اعتقاد دارم که کتاب خوب اگر منتشر شود، حتماً خوانده می‌شود. مشکل بزرگ اما تورم فرهنگی و مسأله کتابسازی‌ست. بايد صبر کرد، نوشت و باز نوشت و منتظر ماند و قلم را ورز داد و باز منتظر ماند، بلکه اين حباب بترکد، هيجان‌ها فروکش کند و ما برگرديم به دورانی که کتاب‌های مهم در حلقه‌ای از علاقمندان جدی به ادبيات خوانده می‌شدند و بسيار هم تأثيرگذار بودند.
من منتظرم رمان «زوال کلنل» محمود دولت‌آبادی منتشر شود. انتشار اين رمان، درست يا نادرست، بسيار فراتر است از انتشار فقط يک رمان. ملاک سنجش هم هست. خبر خوش در سالی که به اتفاق از سر گذرانديم، بازنشر آثار محمد محمدعلی‌ست.

* شما نويسنده‌ای هستيد که هم تجربه انتشار کتاب در خارج از کشور را داريد و هم داخل کشور، اگر بخواهيد مقايسه‌ای در مورد فضای نشر داخل با ديگر کشور‌ها انجام دهيد کدام مسائل پررنگ‌تر می‌شوند و فضای نشر و کتاب داخل چقدر به استاندارهای جهانی نزديک است؟
- من در آلمان و در فرانسه کتابی منتشر نکرده‌ام. زبان عاطفی من فارسی‌ست و اگر چيزی می‌نويسم فقط به خاطر ارتباط درونی با زبانی‌ست که از مادرم فراگرفته‌ام. هستند نويسندگانی که به زبان‌ انگليسی، فرانسه يا آلمانی کتاب‌هاشان را منتشر کرده‌اند. برای مثال در اسفندماه گاليمار رمانی از خانم پريسا رضا به زبان فرانسه منتشر کرد: يک ساگای خانوادگی از دريچه چشم زنی که از روستا به شهر می‌آيد و در فاصله بين دو جنگ جهانی در ايران اتفاق می‌افتد. يا برخی آثار خانم فهيمه فرسايی که در آلمان منتشر شده و بازتاب خوبی داشته.
در غرب، اگر بخواهيم از طريق قلم زندگی کنيم، ممکن است، اما بايد دست‌کم سالی يک رمان پرخواننده منتشر کرد. در اينجا هم تورم فرهنگی و کتابسازی وجود دارد. در آلمان، پيش‌بينی کرده‌اند که در سال ۲۰۱۵، پانزده هزار رمان عشقی منتشر شود. هيچ علاقه‌ای ندارم زبان عاطفی‌ام را که در آن احساس تسلط می‌کنم وابگذارم و بپيوندم به اين جريان مسلط. من به نوشتن زير حباب اعتقاد دارم. در کودکی هم پی سرپناهی می‌گشتم. زبان سرپناه من است. در زندگی با کارهای بسيار مفيدتری می‌توان گذران کرد.

* دغدغه‌های اجتماعی در داستان چه جايگاهی می‌توانند داشته باشند؟ اصولا ادبيات و داستان ايران چقدر در پرداخت به مسائل و آسيب‌های اجتماعی موفق عمل کرده است؟ اگر کاستی‌هايی ديده می‌شود علت را چه می‌دانيد؟
- گاهی که آثار همکاران جوان را می‌خوانم، گمان می‌کنم در ايران جز نويسندگان، هيچکس ديگری وجود ندارد. همه از دنيای درونی خودشان می‌نويسند. ارتباط گرفتن با جامعه دشوار است، به ويژه برای انسان‌های درونگرا با برخورداری از سويه‌های تخريبی و سرگشتگی‌های ذهنی. ادبيات داستانی و شعر يک خاصيت پالايش‌دهنده هم دارد.
به نظر من؛ در آثار قابل تأمل سهم پالايش درون بسيار برجسته است. خاستگاه ادبيات مدرن هم همين پالايش درون بوده. اما در اين سال‌ها اتفاقات مهمی افتاده. برخی از نويسندگان موفق شده‌اند تعادلی به وجود بياورند بين موقعيت‌های ذهنی و حوادث مهمی که معمولاً بيرون از ذهن اتفاق می‌افتد و به تاريخ و جامعه و تمدن جهت می‌دهد. ما هنوز نتوانسته‌ايم تلفيقی بين حادثه و ذهن به وجود بياوريم و جبراً همچنان با بوف کور هدايت در گفت‌وگو مانده‌‌ايم. به اين ترتيب در ادبيات معاصر ايران «بوف کور» بر «حاجی آقا» مسلط است. انتشار رمان «زوال کلنل» محمود دولت‌آبادی از اين نظر هم مهم است.

* طی اين سال‌ها جوايز ادبی متعددی در ايران از ادامه کار باز ماندند، به عنوان يک نويسنده نقش جوايز ادبی را در پويايی و رشد ادبيات و داستان کشور چگونه می‌بينيد؟ چرا هميشه ما بين برگزيدگان، دست‌اندرکاران و... جوايز ادبی که خود را مستقل می‌دانند با آن دسته از جوايزی که دولتی محسوب می‌شوند تقابل و بحث وجود دارد؟
- جايزه ادبی برای خود نويسنده مهم نيست. يعنی به خودی‌خود ادبيت اثر و ماندگاری آن در تاريخ را تعيين نمی‌کند. اما برای روزنامه‌نگاری فرهنگی و اقتصاد نشر بسيار اهميت دارد. به ندرت کتابی را فقط به خاطر ادبيتش معرفی می‌کنند. اگر جايزه معتبری بگيرد، بازتاب بسيار بيشتری پيدا می‌کند. ما در سال‌های گذشته نتوانستيم مسئولانه عمل کنيم. دوغ و دوشاب را به هم ماليديم و اعتبارمان را از دست داديم. در زمينه جوايز ادبی هم تورم وجود دارد. اصولاً در يک فضای متورم زندگی می‌کنيم.

* تجربه‌های شخصی چقدر بر نتيجهٔ کار يک نويسنده تاثيرگذار است و چقدر می‌تواند در خلق يک داستان پرکشش‌تر و جذاب‌تر کمک کند؟
- من به اصالت تجربه اعتقاد دارم. کم پيش آمده نويسنده‌ای بتواند فقط از دنيای ذهنی‌اش مايه بگيرد و چيز دندانگيری از کار درآورد. چشم‌انداز پيش روی يک نويسنده چندان گسترده نيست. ما همه از پنجره‌های کوچک به جهان نگاه می‌کنيم. در ادبيات داستانی اما می‌توان اين چشم‌انداز را فراخ کرد. يکی از جذابيت‌هايش هم همين است. «دست تاريک، دست روشن» از هوشنگ گلشيری چنين اثری‌ست. دنيايی ويران شده، اما نويسنده پشت آن ويرانی‌ها آينده روشن‌تری می‌بيند. پدرم از روزگار جوانی‌اش در تهران خاطراتی برايم تعريف کرده بود. در «سفرکرده‌ها» تهران در سال کودتا در ذهن من ساخته شد. کجا بودم؟ در فرانسه، در مودون. ذهن بسيار پيچيده عمل می‌کند. خوشبختانه هنوز قابل پيش‌بينی نيست.

* آيا با اين نظر که ادبيات عامه در مقابل ادبيات جدی قرار می‌گيرند و حتی به نوعی ادبيات عامه برای مقابله با ادبيات جدی رشد داده می‌شود موافق هستيد؟
- ما در دوره‌های فترت ادبی، برای مثال در دوران رضاخانی به ادبيات عام‌پسند روی آورديم. ممکن است در دوره‌هايی جريان غالب و مسلط باشد، اما سپری می‌شود. مشکل بزرگ اين است که اين دوره‌ها طولانی شوند. ذهنيت عام‌پسند قابل سرايت است. درست مثل يک ويروس. ادبيات متعالی در ايران هميشه در حلقه‌های سربسته شکل گرفته. مگر مخاطبان جنگ اصفهان چند نفر بودند؟

* پديدهٔ خودنشری يا نشر کتاب توسط خود مولف را مثبت می‌توان ارزيابی کرد يا آسيب‌رسان؟ آيا اين پديده می‌تواند دليلی شود برای توليد کتاب‌هايی با محتوای وساختار ضعيف؟
- در عصر قلم‌آشوب، اتفاقاً ناشران می‌توانند به تعالی زبان بسيار کمک کنند. ويراستاری گاهی سرنوشت آثار ادبی را تغيير داده. اما ادبيات و اصولاً هنر يک امر دموکراتيک هم هست. هر کس خودش بايد تصميم بگيرد. من به ناشرم در ايران، نشر مرواريد ارادت دارم.