اين جشنواره، قدم نو و مباركي بود. آنقدر كه وادارم كرد ؛ دوباره به اين خانه برگردم و از تنها مرجعي كه دارم؛ به نحوي از زحمات اين دوستان تشكر كنم. زحمت زيادي كشيده بودند. شايد ، تنها كساني كه تجربه برگزاري يك جشنواره را داشتهاند؛ بدانند چه كردند اين دوستان و چه زحمتي دارد 2090 داستان را-از سرتاسر ايران پهناور- حمع نمودن، چه تلاش شبانه روزي ميخواهد جمعآوردن داورها و از همه مهمتر ميزباني 100 نفر در آن سرما و گرم كردن فضايي كه هر آن ممكن است، مانند بمب منفجر شود. آنهم سه روز. اميد اين دارم بتوانم در قالب يك سفرنامه، به نحوي از اين دوستان تشكر كنم و دستان گرم و خستهشان را ببوسم.
اما اولين قسمت :
اتوبوس با همهي توش و توان و سر و صدايي كه داشت؛ بالاخره تيزي تپه را پشت سر گذاشت. هنور سرازي نشده بود كه شاگرد شوفر با صداي نكرهاش داد زد به "گُنبز طلاي امام غريب صلوات"
همه همانطور كه سرك ميكشيدند صلوات فرستادند. ننجان زد زير گزيه. تا از تعجب بدر آيم، شاگرد شوفر كاسهاي از جلوي شيشهي اتوبوس برداشت و به طرف صندليها به راه افتاد و طلب "گُنبزنما" نمود. ننجان مرا از سر راه او كنار كشيد و- در حالي كه رويش را تنگ ميگرفت- گره، پَر چارقدش را باز كرد و سكهاي در كاسهي او انداخت. كسي داد زد" شب اول قبر آقا به فريادت برسه، صلوات بلندي ختم كن"
هاج و واج مانده بودم. همه در حالي ديگر بودند. بعضي گريه ميكردند. عدهاي لبهايشان تند و تند به هم ميخورد. ننجان كه سرگرداني مرا ديده بود. سرم را چرخاند و با گريه گفت" اقا اوجايه، ميبيني؟"
غير از يك نيم دايرهي زرد، كه انگار خورشيد را در خود حبس كرده بود و نورش را به اينطرف و آنطرف پخش ميكرد و يك نيمدايرهي سبز، چيز ديگري نديدم. نميگم كه با تعجب پرسيدم: كو؟
نميگم كه ننجان تپانهاي تو سرم زد و گفت : من با اي چشما كورم ميبينم، تو نميبيني؟
ميديدم. ميبينم؛ اما ديگر شاگرد شوفر سياه و روغن ماليدهاي نيست كه " گُنبزنما" بخواهد و رانندهاي كه با صداي نكرهاش دَمبه ساعت بخواند. ننجان، خدا ساله كه اسير خاك شده و گنبد و منارههاي طلايي، آنقدر با ديوارهاي سيماني بلندتر از خودشان جنگيدهاند كه انگار يادشان رفته، چه آرامش و حلاوتي- به آسمان و زمين- ميبخشيدند.
راننده اخموتر از آسمان، نگاهم كرد. تاكسي را هزار سال ذور از گنبدها نگه داشت. پرسيدم: جلوتر نميري؟
همه همانطور كه سرك ميكشيدند صلوات فرستادند. ننجان زد زير گزيه. تا از تعجب بدر آيم، شاگرد شوفر كاسهاي از جلوي شيشهي اتوبوس برداشت و به طرف صندليها به راه افتاد و طلب "گُنبزنما" نمود. ننجان مرا از سر راه او كنار كشيد و- در حالي كه رويش را تنگ ميگرفت- گره، پَر چارقدش را باز كرد و سكهاي در كاسهي او انداخت. كسي داد زد" شب اول قبر آقا به فريادت برسه، صلوات بلندي ختم كن"
هاج و واج مانده بودم. همه در حالي ديگر بودند. بعضي گريه ميكردند. عدهاي لبهايشان تند و تند به هم ميخورد. ننجان كه سرگرداني مرا ديده بود. سرم را چرخاند و با گريه گفت" اقا اوجايه، ميبيني؟"
غير از يك نيم دايرهي زرد، كه انگار خورشيد را در خود حبس كرده بود و نورش را به اينطرف و آنطرف پخش ميكرد و يك نيمدايرهي سبز، چيز ديگري نديدم. نميگم كه با تعجب پرسيدم: كو؟
نميگم كه ننجان تپانهاي تو سرم زد و گفت : من با اي چشما كورم ميبينم، تو نميبيني؟
ميديدم. ميبينم؛ اما ديگر شاگرد شوفر سياه و روغن ماليدهاي نيست كه " گُنبزنما" بخواهد و رانندهاي كه با صداي نكرهاش دَمبه ساعت بخواند. ننجان، خدا ساله كه اسير خاك شده و گنبد و منارههاي طلايي، آنقدر با ديوارهاي سيماني بلندتر از خودشان جنگيدهاند كه انگار يادشان رفته، چه آرامش و حلاوتي- به آسمان و زمين- ميبخشيدند.
راننده اخموتر از آسمان، نگاهم كرد. تاكسي را هزار سال ذور از گنبدها نگه داشت. پرسيدم: جلوتر نميري؟
انگار كه طلبكار باشد و زورش بيايد دهن باز كند؛ از بين دندانهاي كليد شدهاش غريد: آخرشه!
اما اين آخرش نبود و براي من اولتر از هر اولي بود. سرما بيداد ميكرد. به طرف حرم دويدم. اما هرچه ميرفتم كوچه صدمتري پر از مغازه تمامي نداشت. اگر خيال گوشهي گرم و دنجِ، دور افتاده ي حرم نبود؛ هيچوقت اين راه را به آخر نميرساندم. ايكاش آن خيال نبود، كه حرم را بين نردههاي آهني، توريها ، سيم خاردار و نگهبانها چنان اسير كرده بودند كه هيچكس را به او دسترسي نبود. نگاهم از آنهمه ديوار و در و دروازه و فاصله به گنبد رسيد. زمزمهي عاشقان همه را پس زد. با گفتن "شايد ايجاب ميكند" راه را به طرف گنبد كج كردم. كه گردگير نرم خدام سرمازده به صورتم خورد" از آنطرف!…بايد بازرسي شين!"
راهرو تنگ و باريكي بود و آنهمه مشتاق سرما زده و صفي چند رده- سيسال از عمرم در صفهاي مختلف گذشته و هنوز به اسم" صف" حساسم- دو نفر تند و تند آدمها را سرتا پا وارسي ميكردند. كسي پتويي به يك دستش بود و بچهاي عقب مانده آويزان دست ديگرش. مامور بازرس پسش زد كه:
" بايد پتويت را به قسمت امانات بسپري!"
چه زود به تنها سلاحمان پناه برد و به التماس افتاد: ميخوام بچهمو دخيل كنم؛ سرده. بايد گرم نگرش دارم
: نه. اگر هركسي بخواهد پتويي برد جايي براي خلق باقي نميماند
: محض رضاي خدا
: داري اينهمه زوار آقارِ اذيت ميكني! بگذار به كارمان برسيم.
زوار آقا را علاف نكرده و برگشتم. ساك را تحويل دادم. كيف دستيام را نه. كسي از پشت سرم گفت:
- هيچي نميگذارند ببري!
دوربين را از كيف درآوردم و كيف را به خادم تحويل دادم. بدون آنكه نگاهم كند؛ گفت: اونم قدغنه!
چارهاي نبود. اينجا حرم امام بود و نميبايست باعث آزار كسي شوي. دوربين را تحويل دادم. مشكوك نگاهم كرد و گفت : كارت شناسايي؟!
نشانش دادم. گفت: بايد تحويلش بدي.
جز اطاعت چارهاي نبود كه خدا و بزرگانش، انسانها را بدون پيرايه بيشتر دوست دارند. بازهم صف. بازهم بازرسي و…چه راحت مخفيترين و خصوصيترين اجزاي بدن انسان را ميكاوند و چه نگاه طلبكاري دارند.
از دو خوان نگذشته بودم كه آسمان به خشم درآمد و هرچه اشك در چنته داشت روي فرشهاي پهن شدهبراي نماز و آنهمه آدم سرمازده و مشتاق خالي كرد. خيليها ماندند؛ كه باران هم تماميي دارد. نمازشان را نشكستند. باران تمامي نداشت و سوز تن خيسخورده را بهتر شلاقكش ميكند
زير سايهباني ايستادم. جاي سوزن انداختن نبود. باران لج كرده بود.سرش را كج ميكرد و به زير سقف هم ميرسيد. انگار بازرسي ماموران كفايت نميكرد و بايد كاملا لخت ميكرد آنهمه آدم را. يا لباس را برتنشان ميچسباند تا همه چيز به خوبي هويدا شود. شايد از انهمه تفرقهي امت اسلام به تنگ آمده بود و قصد داشت آشتيشان بدهد. اما محرم و نامحرمي، زن و مردي اين اجازه را به كسي نميداد كه مردها هم ميتوانند به هم نامحرم باشند و زنها نيز. در خودگويي و هرزه درايي ذهنم گم بودم كه آخوندكي خيس و باران خورده از وسط انهمه زن و مرد راه باز كرد و به انتهاي آن فضاي كوچك رفت. ميخواستم اعتراض كنم؛ حتا دهن باز كردم كه صلوات زن مرد به هم چسبيده در ان فضا به استقبالش رفت و همه از جا برخاستند. زني چادر مشكي و جواني كتشلواري را به طرفش سوق دادند. هنوز از بهت بيرون نيامده بودم كه چند صلوات پيدرپي وادارم كرد از آنهمه شكاكي دست بردارم و به كلمات عربيي كه از دهن او سرازير بود بيشتر دقت كنم. تا بفهمم؛ خطبهي عقد را جاري و بله را از عروس خانم چادر سفيد گرفت و بدون توجه به صلواتهاي اطرافيان، مبلغي از پدر داماد گرفت. پَر عبا را روي عمامه انداخت و بيخداحافظي به طرف غرفهي ديگري رفت. اينجا بازار ماچ و بوسه و قرقر گرم بود. برخلاف پيرمردهايي كه دور عروس و داماد را گرفته بودند، زنها، بيشترشان جوان بودند و چه حسرتي در نگاه و رويلبهايشان موج ميخورد. نفسشان با چه حسرتي كند و كشدار بالا و پايين ميشد و با چه شدتي عروس را ميبوسيدند كه شايد كمي از خوشبختي او را از طريق لبها به خودشان منتقل كنند. شايد همين گرماي بوسهها و نگاه گرم و مشتاق عروس و داماد؛ دل آسمان را به رحم آورد و تا از شدت باران بكاهد و راهي به سمت حجله خانه يا محضر باز كند. از اين فرصت استفاده كرده و بيكه سلامي به امام داده باشم. به طرف در خروجي دويدم. اما كدام در. من از كجا آمده بودم؟ اينجا كه همهچيز شبيه هم است. شايد عروس داماد از محضر به خانه رفته بودند و من گمشدهي، گم شده، سر به دنبال در ورودي داشتم. آنقدر دور خودم چرخيدم تا صبر آسمان تمام شد. شايد از اينهمه بيحواسي من به خشم درآمده بود كه عوض نمبار، سيلبار راه انداخت. چه دردسرتان دهم كه وقتي به قسمت امانات رسيدم، حتا خادم اخمو هم از ديدنم، به خنده افتاد. اما دريغ از تعارفي كه بيا و خودت را گرم كن.
باران بود و من. من بودم و خيابانهاي بيكسي و بيهدفي و هيجده ساعت، تا شروع جشنواره داستان سراسري. هتل هم سرد بود و از بخت بد، شوفاژها از كار افتاده بودند. به مسئول هتل پناه بردم. چند كارگر دوبنده پوش را نشانم داد و قول داد تا ساعتي ديگر اتاقتان گرم خواهد شد. به اتاق برگشتم. پاهايم يخ زده و از زور سرما ميسوخت. كفش و جوراب را درآوردم و لاي پتو پيچيدمشان. ساعتي بيشتر از زمان قول داده شده؛گذشته بود. شوفاژها به كار افتادند. اما از گرماي آنچناني كه اتاق را گرم كند و تن سرما زدهي مرا جاني تازه ببخشد؛ خبري نبود و شرم شهرستاني بودن، اين اجازه را نداد كه براي بار ديگر،اعتراض كنم. يكاش كرده بودم كه فرداي يك شب يخزده مسئول هتل اقرار كرد آن اتاق را نبايد ، در زمستان اجاره دهند كه آخرين اتاق است و سرماگير. آنهمه عذرخواهي براي من سرمازده ديگر فايدهاي نداشت كه بايد ميرفتم.
در جشنواره شركت نكرده بودم كه سنم از مسابقه گذشته. داور هم نبودم كه داوران بايد مركزنشين باشند و صاحب جاه و مقام. مهمان ويژه هم نبودم كه بايد از داوران، بزرگتر باشي يا ويژگي ممتازي داشته باشي كه هيچكدام در من نبود. پس چرا آمده بودم؟ همسايگي و همجواري دو استان؟ نه! عشق به داستان وادارم كرده بود؟ نه! شايد بيكسي و بيدر كجايي و يا قدر نشناسي مسئولين ارشاد شهرمان؟… شايد– با توجه به اينكه خودم سال پيش جشنواره استاني را با كمترين هزينه و تقريبا به تنهايي برگزار كرده بودم؛ آمده بودم؛ شاهد شكست چند شهرستاني از همهجا رانده و از همهچي مانده باشم؟ شايد!…آخر اين اولين جشنواره سراسري و ملي بود. چيزي كه تهرانيها و مركزنشينها- با آنهمه سابقه و ادعا- جرات به زبان آوردنش را نداشتند؛ چند جوان شهرستاني بيتجربه…
اما اين آخرش نبود و براي من اولتر از هر اولي بود. سرما بيداد ميكرد. به طرف حرم دويدم. اما هرچه ميرفتم كوچه صدمتري پر از مغازه تمامي نداشت. اگر خيال گوشهي گرم و دنجِ، دور افتاده ي حرم نبود؛ هيچوقت اين راه را به آخر نميرساندم. ايكاش آن خيال نبود، كه حرم را بين نردههاي آهني، توريها ، سيم خاردار و نگهبانها چنان اسير كرده بودند كه هيچكس را به او دسترسي نبود. نگاهم از آنهمه ديوار و در و دروازه و فاصله به گنبد رسيد. زمزمهي عاشقان همه را پس زد. با گفتن "شايد ايجاب ميكند" راه را به طرف گنبد كج كردم. كه گردگير نرم خدام سرمازده به صورتم خورد" از آنطرف!…بايد بازرسي شين!"
راهرو تنگ و باريكي بود و آنهمه مشتاق سرما زده و صفي چند رده- سيسال از عمرم در صفهاي مختلف گذشته و هنوز به اسم" صف" حساسم- دو نفر تند و تند آدمها را سرتا پا وارسي ميكردند. كسي پتويي به يك دستش بود و بچهاي عقب مانده آويزان دست ديگرش. مامور بازرس پسش زد كه:
" بايد پتويت را به قسمت امانات بسپري!"
چه زود به تنها سلاحمان پناه برد و به التماس افتاد: ميخوام بچهمو دخيل كنم؛ سرده. بايد گرم نگرش دارم
: نه. اگر هركسي بخواهد پتويي برد جايي براي خلق باقي نميماند
: محض رضاي خدا
: داري اينهمه زوار آقارِ اذيت ميكني! بگذار به كارمان برسيم.
زوار آقا را علاف نكرده و برگشتم. ساك را تحويل دادم. كيف دستيام را نه. كسي از پشت سرم گفت:
- هيچي نميگذارند ببري!
دوربين را از كيف درآوردم و كيف را به خادم تحويل دادم. بدون آنكه نگاهم كند؛ گفت: اونم قدغنه!
چارهاي نبود. اينجا حرم امام بود و نميبايست باعث آزار كسي شوي. دوربين را تحويل دادم. مشكوك نگاهم كرد و گفت : كارت شناسايي؟!
نشانش دادم. گفت: بايد تحويلش بدي.
جز اطاعت چارهاي نبود كه خدا و بزرگانش، انسانها را بدون پيرايه بيشتر دوست دارند. بازهم صف. بازهم بازرسي و…چه راحت مخفيترين و خصوصيترين اجزاي بدن انسان را ميكاوند و چه نگاه طلبكاري دارند.
از دو خوان نگذشته بودم كه آسمان به خشم درآمد و هرچه اشك در چنته داشت روي فرشهاي پهن شدهبراي نماز و آنهمه آدم سرمازده و مشتاق خالي كرد. خيليها ماندند؛ كه باران هم تماميي دارد. نمازشان را نشكستند. باران تمامي نداشت و سوز تن خيسخورده را بهتر شلاقكش ميكند
زير سايهباني ايستادم. جاي سوزن انداختن نبود. باران لج كرده بود.سرش را كج ميكرد و به زير سقف هم ميرسيد. انگار بازرسي ماموران كفايت نميكرد و بايد كاملا لخت ميكرد آنهمه آدم را. يا لباس را برتنشان ميچسباند تا همه چيز به خوبي هويدا شود. شايد از انهمه تفرقهي امت اسلام به تنگ آمده بود و قصد داشت آشتيشان بدهد. اما محرم و نامحرمي، زن و مردي اين اجازه را به كسي نميداد كه مردها هم ميتوانند به هم نامحرم باشند و زنها نيز. در خودگويي و هرزه درايي ذهنم گم بودم كه آخوندكي خيس و باران خورده از وسط انهمه زن و مرد راه باز كرد و به انتهاي آن فضاي كوچك رفت. ميخواستم اعتراض كنم؛ حتا دهن باز كردم كه صلوات زن مرد به هم چسبيده در ان فضا به استقبالش رفت و همه از جا برخاستند. زني چادر مشكي و جواني كتشلواري را به طرفش سوق دادند. هنوز از بهت بيرون نيامده بودم كه چند صلوات پيدرپي وادارم كرد از آنهمه شكاكي دست بردارم و به كلمات عربيي كه از دهن او سرازير بود بيشتر دقت كنم. تا بفهمم؛ خطبهي عقد را جاري و بله را از عروس خانم چادر سفيد گرفت و بدون توجه به صلواتهاي اطرافيان، مبلغي از پدر داماد گرفت. پَر عبا را روي عمامه انداخت و بيخداحافظي به طرف غرفهي ديگري رفت. اينجا بازار ماچ و بوسه و قرقر گرم بود. برخلاف پيرمردهايي كه دور عروس و داماد را گرفته بودند، زنها، بيشترشان جوان بودند و چه حسرتي در نگاه و رويلبهايشان موج ميخورد. نفسشان با چه حسرتي كند و كشدار بالا و پايين ميشد و با چه شدتي عروس را ميبوسيدند كه شايد كمي از خوشبختي او را از طريق لبها به خودشان منتقل كنند. شايد همين گرماي بوسهها و نگاه گرم و مشتاق عروس و داماد؛ دل آسمان را به رحم آورد و تا از شدت باران بكاهد و راهي به سمت حجله خانه يا محضر باز كند. از اين فرصت استفاده كرده و بيكه سلامي به امام داده باشم. به طرف در خروجي دويدم. اما كدام در. من از كجا آمده بودم؟ اينجا كه همهچيز شبيه هم است. شايد عروس داماد از محضر به خانه رفته بودند و من گمشدهي، گم شده، سر به دنبال در ورودي داشتم. آنقدر دور خودم چرخيدم تا صبر آسمان تمام شد. شايد از اينهمه بيحواسي من به خشم درآمده بود كه عوض نمبار، سيلبار راه انداخت. چه دردسرتان دهم كه وقتي به قسمت امانات رسيدم، حتا خادم اخمو هم از ديدنم، به خنده افتاد. اما دريغ از تعارفي كه بيا و خودت را گرم كن.
باران بود و من. من بودم و خيابانهاي بيكسي و بيهدفي و هيجده ساعت، تا شروع جشنواره داستان سراسري. هتل هم سرد بود و از بخت بد، شوفاژها از كار افتاده بودند. به مسئول هتل پناه بردم. چند كارگر دوبنده پوش را نشانم داد و قول داد تا ساعتي ديگر اتاقتان گرم خواهد شد. به اتاق برگشتم. پاهايم يخ زده و از زور سرما ميسوخت. كفش و جوراب را درآوردم و لاي پتو پيچيدمشان. ساعتي بيشتر از زمان قول داده شده؛گذشته بود. شوفاژها به كار افتادند. اما از گرماي آنچناني كه اتاق را گرم كند و تن سرما زدهي مرا جاني تازه ببخشد؛ خبري نبود و شرم شهرستاني بودن، اين اجازه را نداد كه براي بار ديگر،اعتراض كنم. يكاش كرده بودم كه فرداي يك شب يخزده مسئول هتل اقرار كرد آن اتاق را نبايد ، در زمستان اجاره دهند كه آخرين اتاق است و سرماگير. آنهمه عذرخواهي براي من سرمازده ديگر فايدهاي نداشت كه بايد ميرفتم.
در جشنواره شركت نكرده بودم كه سنم از مسابقه گذشته. داور هم نبودم كه داوران بايد مركزنشين باشند و صاحب جاه و مقام. مهمان ويژه هم نبودم كه بايد از داوران، بزرگتر باشي يا ويژگي ممتازي داشته باشي كه هيچكدام در من نبود. پس چرا آمده بودم؟ همسايگي و همجواري دو استان؟ نه! عشق به داستان وادارم كرده بود؟ نه! شايد بيكسي و بيدر كجايي و يا قدر نشناسي مسئولين ارشاد شهرمان؟… شايد– با توجه به اينكه خودم سال پيش جشنواره استاني را با كمترين هزينه و تقريبا به تنهايي برگزار كرده بودم؛ آمده بودم؛ شاهد شكست چند شهرستاني از همهجا رانده و از همهچي مانده باشم؟ شايد!…آخر اين اولين جشنواره سراسري و ملي بود. چيزي كه تهرانيها و مركزنشينها- با آنهمه سابقه و ادعا- جرات به زبان آوردنش را نداشتند؛ چند جوان شهرستاني بيتجربه…