شايد باور نكنيد . شايد شماهم مثل من باشيد كه از هيچ چيز به سادگي نميگذريد و معتقديد هر چيزي امكان دارد . بله من هم وقتي ديدم ، دختركي وسط خيابان روي پاهايش چُندك زده و گوشهايش را گرفته است و زن همسايه ساك خريدش را - كه پر از سيبزميني و سيبهاي درختي لك و پيسدار و مانده بود - رها كرد و خودش را به دخترك رساند ، همين را گفتم .
وقتي ديدم دختر دستش را از گوشها جدا نميكند و زن به زور ميخواهد بلندش كند و زورش نميرسد و هيچكس ديگري هم به كمكشان نميرود ؛ با خودم گفتم " او حق دارد "- يعني دختر حق دارد -
به من حق بدهيد . اگر منهم در موقعيت دختر بودم همين كار را مي كردم و شايد هم بدتر . ببينيد ، شما يك دختر پنج - شيش ساله هستيد . مادرتان پولي به دستتان داده تا براي گرم شدن بازيتان چيزي بخريد . شما هم ساك دستي اسباب بازيتان را برداشتيد و به خواهر كوچكتان - حالا اگر كمي تپل باشد و كمي بيشتر نق بزند ؛ چه بهتر – گفته باشيد : مامان دختر خوبي باش ، تا من برم خريد كنم و برگردم
و او لبهاي گندهاش را روي هم بيااندازد و بگويد : ما نيستيم ، چرا تو بايد مامان باشي ؟ اصلا مامانا ، هميشه ميگن بچهها برن خريد . خب چرا تو ميري خريد ؟
و تو شانه بالا انداخته و بگويي : غلط كردي ، خيابان شلوغه . تازه كي مامان اجازه ميده من برم خريد كه حالا من اجازه بدم ، از همه بدتر من از تو بزرگترم . بايد من برم خريد!
و بدون توجه به اخم و قهر او، با ساك دستيات از خانه بيرون بزني . در را محكم پشت سرت ببندي و از ترس اينكه اگرخواهرت – مثل هميشه - چُغلي كند به مامان بگويد ، بدنت به رعشه بيفتد ؛ چي؟
اصلا چرا پرسيدم "چي" ؟ و اين" چي " اينجا چه نقشي دارد ؟….
ولش كن . بگذار به تو برگرديم . تويي كه حالا يك دختر پنج شيش سالهاي و با ساك كوچك اسباب بازيات براي اولين بار به تنهايي از خانه بيرون زدي و ميترسي . هم از خيابان كه پر از ماشين است و هم از مادرت كه پس از آمدن ، خستگيهايش را با تپانهاي بر سر تو خالي مي كند - البته اگر خواهرت چغُلي بكند- و هم …
اما تو نميگذاري وقتي برگشتي با چند ماچ آبدار و اينكه " بيا اصلا تو مامان باش " دهنش را ميبندي . ولي از اينهم ميترسي ، اگر او مامان بشود و اگر تو خوراكيها را جلوي او بگذاري و او ديگر چيزي به تو ندهد و يا كمتر از هميشه بدهد ، چي ؟
اين "چي" دوباره خودش را به ميان انداخت . مثل اينكه ما آدمها بدون "چي" چيزي براي گفتن و پرسيدن نداريم . هر كسي براي خودش دنيايي دارد و اين دنيا ربطي به كوچكي و بزرگي آدمها ندارد . هر كسي ترسي دارد و اين ترس بنا به سن و موقعيت آنها ممكن است كوچك يا بزرگ باشد . ممكن است مثل تو كه پر از ترس و ياس فلسفي هستي و سوالهايت نه بكار دنيا ميآيند و نه آخرت و يا ترس همان زن همسايه كه چقدر چانه زده بود تا سيبهاي مانده و پير شدهي مغازهدار را به نصف قيمت خريده و ميترسيد شوهر سانتيمانتالش بر سر اين گونه خريدنها دعوايش كند و حالا فرش خيابان شده بودند و… اصلا بگذار به صحنهي قصه برگرديم .
با همهي ترسهايت ، پا از خانه بيرون ميگذاري . به مغازهي آنطرف خيابان نگاه ميكني . به ماشينها ، آدمها و هزار آيند و روندهي ديگر . دل را يك دل ميكني كه حتما از همان مغازه خريد كني و به حرف مامانت توجه نكني كه هميشه ميگفت :هر وقت گفتم بري خريد ،از همين مغازه كناري خريد كن .
به مغازه بغلي فكر ميكني . يك مغازه فسقلي و هيچي ندار . كه غير از چهار تا پفك بدمزه چيز ديگري ندارد و مغازهي آنطرف خيابان ، كه پر از خوراكيهاي جور واجور است … نه . بايد به آنطرف بروي و به ياد حرف پدرت مي افتي : اينام ديگه بزرگ شدند !
همين ديشب گفت . دستهايش را روي سرت كشيده بود . چقدر از بوي دستهايش ، بوي تنش خوشت ميآيد . هميشه خوشت ميآمد اما اينبار ، بيشتر . سرت را بالا مي گيري و با خودت مي گويي: من بزرگ شدم …
از ُپل جلوي خانه سرازير ميشوي . پايت را روي آسفالت سياه و داغ خيابان ميگذاري . دلت هُري پايين ميريزد . اينجا خيابان است . شوخي بردار نيست . اما تو بزرگ شدي . پدرت هيچ وقت حرف بيخود نميزند . همه حرفهايش را قبول ميكنند . تو چرا نكني . باشد . قدم بعدي و قدم بعدي و نگاه به ماشينهايي كه دورند و همه دارند ميروند .
حالا وسط خياباني . روي خط سفيد . چه مزهاي دارد ؛ ترس را پشت سر گذاشتن و يك تجربهي جديد براي بزرگتر بودن .
" تو بزرگ شدي " حرف قشنگي است و هنوز هم قشنگ است . هيچكس از تعريف بدش نميآيد . من با آنكه هميشه ادعا مي كنم از تعريف خوشم نميآيد و به همه توصيه مي كنم از جايي كه تعريفتان مي كنند ؛ فرار كنيد . وقتي كسي از من و يا از كارم تعريف مي كند ، قدّم دو متر بلندتر ميشود . اصلا ميگويند انسان هر كاري كه ميكند ، براي نشان دادن خودش است . نشان دادن من وجودياش . خُب تو روي خط سفيدي و تا اينجا ماشيني نبود . نيامد . تو همهي ترسها را كنار گذاشتي و به خودت باليدي . به حرف پدرت ايمان آوردي . حتي دهنش را بوسيدي و بوي گس و ماندهي دود سيگاررا ميك زدي .
همهي اينها درست ، اما با ماشين پر سرعتي كه به طرفت ميآيد ، چه ميكني . ماشين سياه است . از همين ماشينهايي كه برادرت هميشه با لذت ازشان تعريف ميكند و اسمشان را با چه لذتي زير دندانهايش مزه مزه و هميشه به پدرت قر ميزند : آخه اينم ماشينه كه ما داريم . بابا تو رو خدا برو عوضش كن
اصلا چرا من اينها را مينويسم ؟ مينويسم يا دارم برايت تعريف ميكنم . ؟ اصلا تو كي هستي ؟ هستي يا من الكي دارم با خودم حرف ميزنم ؟ اگر چيزي بپرسم ، نميخندي ؟
ببين ، بعضي وقتها ، مثل الان كه هي سوال ميكنم ، سوال ميكنم . سوال ميكنم ، بعد از همهي سوالها از خودم ميپرسم اصلا من هستم . ها ؟… هستم ؟
خب هيچوقت هم جوابي پيدا نميكنم . همه مثل تو پوزخند ميزنند . خب بزنند . باور كن ، دلم ميخواهد هميشه دلم ميخواست منهم مثل همان خواهر كوچيكه زود قهر ميكردم . زود ناراحت ميشدم و زود … ولي من اينجوري نيستم . از هيچكس بدم نميآيد . از هيچچيز دلخور نميشوم و با هيچكس هم قهر نميكنم . خُب، حالا تو وسط خياباني . يك قدم از خط سفيد گذشتي و داري به خودت ميبالي كه : بله ، من ديگه بزرگ شدم . مي گويي ببين مامانم چقد ترسو بود كه … ما بچه كه بوديم ، كتاب فارسيمان يك شعر داشت كه اگر بخواهم بنويسمش حوصلهي خودم سر مي رود ولي تعريفش بيجا نيست . مرغي ، داشت جوجهاش را نصيحت ميكرد و از بديهاي گربه ميگفت كه گربه اينطور است و آنطور است و به جوجه ميگفت، تا گربه را ديد فرار كند و يا اصلا به گربه نزديك نشود . درست يادم نيست كه بعدش چطور ميشود . خانم مرغه خواب ميرود و جوجه تنها . در همان وقت گربه به سروقت جوجه ميآيد يا جوجه به طرف گربه ميرود . گربه هم كه عادت دارد با شكارش بازي كند . جوجه هي جلو مي رود . هي خودش را دلداري ميدهد و شعر ميخواند كه :
جوجه گفتا كه مادرم ترسوست به خيالش كه گربه هم لولوست
گربه حيوان خوشخط و خاليست فكر آزار جوجه هرگز نيست
دو قدم دورتر شد از مادر آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه …
ماشين آمد ، آمد ، آمد . سحر شدي . ماندي. ايستادي و نگاه كردي . ماشين سياه بود . بزرگ بود و صداي خرد شدن تنت را زير آنهمه آهن شنيدي . ماندي . گنگ شدي . فقط نگاه كردي . ناخواسته يك قدم به عقب بر ميداري تا فرار كني . اما يادت ميآيد كه گفته بودند : به عقب نه ، برو جلو
به طرف جلو ميدوي . راننده دسپاچه ميشود . ميترسد . پايش را روي ترمز ميگذارد . قي ي ي ي ي س ميفهمي كه . اين صداي تيز و تند و ترسناك ترمز ماشين بود . اما ماشين كه خدا نيست . با آنهمه سرعتش يكدفعه نميايستد . ليز ميخورد . ليز ميخورد و تا جلوي صورتت جلو ميآيد و تو باور نميكني . باورت نمي شود كه راننده اينقدر بيحيا باشد و به تو ، به مادرت آنطور فحشي بدهد و تو…
حالا به من حق ميدهي؟ به دخترك چي ؟ به زني كه به طرفش ميدود ؟ آيا او اين حق را دارد دستهاي جوشخورده به گوشهاي دخترك را، به زور جدا كند ؟ اصلا كي به او اين حق را داده است تا دختر را از آن حال بيرون بكشد . شايد باور نكنيد . شايد مثل من …