۷/۰۲/۱۳۸۸

کشور جديد التاسيس ايران

کشور جديد التاسيس ايران



ابراهيم رها



وارد روزنامه مي شوم. يکي از همکاران را مي بينم که ناراحت است. اول فکر مي کنم چون من باز ستونم را راه انداخته ام مي ترسد بلايي سر روزنامه بيايد اما بعد توضيح مي دهد اين دفعه استثنائاً اين طور نيست و او چون مطلبي از او را بدون اجازه اش در نشريه يي ديگر چاپ کرده اند دلخور است. بعد ديدم بزرگ روي کاغذ نوشته «متن ما رو دزديدن / دارن باهاش پز مي دن.» با ديدن اين جمله به فکر فرو مي روم (خبر داريد که جز زندان در ساير اماکن هم مي شود به فکر فرو رفت، به خدا،) و به اين جمله مسوولان آموزش و پرورشً دولتً بعد از نهم فکر مي کنم که گفته اند؛ «نام و دوره هاي حکومت پادشاهان از کتاب هاي تاريخ حذف مي شود.» گمان مي کنم با اين درايت و تدبير (اجزاي لاينفک دولت احمدي نژاد) کتاب هاي تاريخ مدارس اين طوري مي شود؛ کشور ايران که فوق ً حداکثرش چند دهه پيش تاسيس شده سابقه يي ديرين و باستاني دارد، در ايران آثار باستاني فراواني مثل تخت جمشيد هست که آن را اسفنديار رحيم مشايي در دوره رياستش بر سازمان ميراث فرهنگي ساخته است،

در گذشته يک تعداد جنگ در ايران اتفاق افتاده مثلاً اسکندر مقدوني به ايران حمله کرده که چون در آن زمان پادشاه يا سلسله يي در کشور وجود نداشته راهش را گرفته و رفته است.

بعد از اين زمان يک سلسله ديگري وجود نداشته که آنها هم به هيچ جا حمله نکرده اند و مرزهاي ايران هم توسعه پيدا نکرده تا دوره سلسله ديگري که کلاً از بيخ وجود نداشته و يزدگرد سوم هم که اسمش اشتباهاً چند جا آمده همسايه آن آسيابان مروي بوده که چون به ناموس او نظر داشته توسط آسيابان به قتل رسيده است. و ...

همين طور که در فکر هستم مي بينم که مسوولان گفته اند مانکن ها نبايد سر داشته باشند و فروشگاه ها نبايد کراوات را در معرض ديد عمومي قرار بدهند. ما کلاً با اين فرمايشات موافقيم. فقط دوستان دقت داشته باشند که آنچه در مانکن ها ايجاد اشکال مي کند کله شان نيست. اعضاي ديگرشان هم به ما مربوط نمي شود، در مورد کراوات هم حق با دوستان است. آدم کراوات ببندد احتمال دارد به هزار و يک گناه بيفتد، نه، جدي مي گويم،

نقل از روزنامه اعتماد

۷/۰۱/۱۳۸۸

راز نوشتن داستان کوتاه‌های بزرگ


مارگارت لوک/
برگردان: اسو حیدری


فصل اول

نگارش داستان

گام اول

«یکی بود، یکی نبود...» عجب عبارت جادویی؟ دعوتی که تاب مقاومت را می‌گیرد: «بشین و گوش کن، می‌خوام برات یه قصه بگم.» کمتر سرگرمی‌هایی به اندازه شنیدن داستان، خوشایند هستند- به استثنای لذت نوشتن داستان. داستان گویی، باید از همان زمانی شروع شده باشد که اصواتی که بشر تولید می‌کرد تبدیل به زبان شد. داستان‌هایی پیدا شده‌اند که در زمان مصر‌باستان روی درخت پاپیروس نقش شده‌اند. این داستان‌ها اسناد پراکنده‌ای بودند که بعدها جمع‌آوری شدند. احتمال دارد طرح‌هایی که روی دیوارهای دود اندود غارها کشیده شده‌اند قصه‌هایی از شکار باشد، که در هنگام آشپزی و نشستن دور آتش تعریف می‌شدند. تمدن‌های سراسر جهان سعی داشته‌اند از راه داستان، قهرمان‌های خود را جاودان کنند و ماجرای هوس بازی‌های خدایانشان را تعریف کنند.

امروزه، انگیزه داستان‌گویی کمتر نشده است. نویسندگان به دو دلیل می‌نویسند. دلیل اول این است که چیزی برای گفتن دارند. دلیل دوم که به همان اندازه قوی است این است که می‌خواهند چیزی کشف کنند. نوشتن نوعی کشف است. ما از راه داستان‌نویسی ایده‌ها، نگرش‌ها و تجارب شخصی‌مان را کشف می‌کنیم و با آن‌ها کنار می‌آییم. طی فرایند داستان‌نویسی، تا حدی درک بهتری از دنیا، دوستان، اطرافیان و خودمان پیدا می‌کنیم. وقتی کسی نوشته ما را می‌خواند، با بخشی از دنیای ما و ادراک ما از این دنیا سهیم می‌شود. در ضمن، داستان‌نویسی تجربه بسیار شیرینی است. پس مداد خود را بتراشید، یا کامپیوترتان را روشن کنید تا با هم شروع کنیم.

داستان کوتاه چیست؟

با دو تعریف، از دو فرهنگ لغت مختلف شروع می‌کنیم. اولی داستان را این گونه توصیف می‌کند: «تعریف یک حادثه یا مجموعه‌ای از حادثه‌های مرتبط.» تعریف دیگر داستان این است: «روایتی است... که به منظور جذب، سرگرم کردن و یا آگاهی دادن به شنونده یا خواننده طرح شده است.»

این‌ها ابتدایی‌ترین تعریف‌ها از کل تعاریفی است که در این کتاب ذکر خواهند شد. هر کدام از تعاریف در جای خود مفیدند. البته هیچ کدام نمی‌تواند به طور کامل اساس داستان کوتاه را در بر بگیرد. اما وقتی همه این تعاریف در کنار یکدیگر گذاشته می‌شوند، درک شما را از داستان کوتاه بیشتر می‌کند و کمک می‌کند بفهمید چرا برخی از داستان‌ها بیشتر از بقیه لذت بخش هستند.

ما روی داستان کلاسیک تمرکز می‌کنیم: آن نوع از داستان که با شخصیت‌ها و طرحش قدرت می‌گیرد و ابتدا، وسط و انتها دارد. البته همه داستان کوتاه‌ها این خصوصیات را ندارند. یکی از امتیازهای داستان کوتاه این است که کوتاه بودنش این فرصت را در اختیار نویسنده قرار می‌دهد که تنوع‌های مختلفی را امتحان کند، تجربه‌هایی که آزمودنشان در رمان، به خاطر طولانی بودنش دشوار است. نویسنده داستان کوتاه می‌تواند روی طراحی یک شخصیت، ارائه برشی از زندگی، بازی‌زبانی یا برانگیختن یک حس تمرکز کند. بسیاری از داستان‌های بزرگی که نوشته و چاپ شده‌اند، اثر بخشی خود را از راه ترکیبی از ایماژهای به هم پیوسته و یا قطعه‌های بریده بریده‌ای از تجربیات به دست آورده‌اند بدون اینکه حکایت خاصی نقل کنند.

اما داستان کلاسیک این امتیاز را دارد که می‌توان هنر داستان‌نویسی را از لابـه‌لای آن استخراج کرد. بهترین راه یادگیری داستان کوتاه، به عنوان یک نوع ادبی، خواندن خود داستان‌هاست. خواننده بسیار مشتاقی باشید و انواع مختلف ادبی را مطالعه کنید. از هر کتابی گلچین کنید و زیاد کتاب بخوانید. داستان‌هایی از انواع ادبی مختلف بخوانید: جنایی، علمی- تخیلی، تخیلی، ترسناک، عاشقانه. آثار کلاسیک بزرگان ادبیات را بخوانید اما از داستان‌های معاصری که شهرت نویسنده‌اش هنوز کامل شکل نگرفته است هم غفلت نکنید. داستان‌های کلاسیک و مدرن بخوانید. به این ترتیب به یک حس شهودی دست خواهید یافت که چه‌کار کنید که داستان تاثیر‌گذاری بنویسید. سپس این سه کار را انجام دهید که گام‌های پایه‌ای نویسنده شدن هستند.

1. بنویسید.

2. باز هم بنویسید.

3. به نوشتن ادامه دهید.

داستان در برابر واقعیت

وقتی داستانی می‌نویسید، مواد خام را از ذهنتان، تجربه‌هایتان و مشاهداتتان از زندگی می‌گیرید. مشاهداتی که به شما می‌فهماند چگونه زندگی پیش می‌رود که دنیای کوچک، اما کامل و جامعی می‌سازد. به عنوان نویسنده، به نوعی، جهانی موازی به وجود می‌آورید که شبیه دنیای واقعی است اما از لحاظ برخی ویژگی‌ها با آن متفاوت است. جهانی که می‌سازید ممکن است آن‌چنان آیینه‌وار دنیای واقعی را با دقت به تصویر بکشد که ما خواننده‌ها فکر کنیم این همان دنیایی است که ما هر روز در آن راه می‌رویم. یا ممکن است جهان ساخته دست شما کاملاً متفاوت باشد. خصوصاً اگر داستان تخیلی یا علمی-تخیلی بنویسید. کار شما، به عنوان نویسنده این است که دنیای چنان زنده و واضحی بسازید که خواننده آن را باور کند، فرقی نمی‌کند که، در مقایسه با واقعیت، چقدر غیر طبیعی باشد.

دو مساله داستان را از واقعیت متمایز می‌کند: در دنیای واقعی حوادث بر حسب تصادف اتفاق می‌افتند، در حالیکه در ادبیات‌داستانی حوادث به ظاهر اتفاقی، هدف خاصی دنبال می‌کنند. به همین علت، داستان کوتاه ما را در حالت تعلیق، در حالتی که منگ هستیم که بالاخره چه اتفاقی می‌افتد، رها نمی‌کند. اما زندگی این کار را با ما می‌کند. در داستان ما حس رضایتی پیدا می‌کنیم که از سرانجام داستان و نوعی پایان، نشات می‌گیرد.

هدف داستان

در دو تعریف فرهنگ لغتی که قبلاً از داستان ارائه دادیم، دو واژه «مرتب» و «طراحی شده» کلیدی بودند. برخلاف نامه‌ای که برای دوستتان می‌نویسید و اتفاقات را تعریف می‌کنید، در داستان کوتاه حوادث کاملاً تصادفی نیستند. نویسنده با طرح و هدف مشخصی که در ذهن دارد، اتفاقات داستان را انتخاب، سازمان دهی و توصیف می‌کند. آنچه که حوادث داستان را به هم مرتبط می‌کند، سهمی است که هر یک در شکل دادن به یک هدف واحد دارند.

داستان می‌تواند اهداف مختلفی داشته باشد. برای مثال، می‌توانید جنبه خاصی از طبیعت بشر را بیازمایید. با اینکه به خودتان یا خواننده‌تان کمک کنید که بفهمید که اگر تجربه خاصی را امتحان کنید، به کجا خواهید رسید. یا ممکن است تلاش کنید حالت یا احساس خاصی را در خواننده خود برانگیخته کنید.

هدف شما هرچه که باشد، اصول سازماندهی، یکپارچگی، انسجام و کامل بودن داستان شما را، همان هدف شکل می‌دهد. تصمیم‌هایی که درباره داستان‌تان می‌گیرید _شخصیت‌ها چه افرادی هستند؟ چه اتفاقاتی برایشان می‌افتد؟ کجا اتفاق می‌افتد؟ ساختار داستان چگونه است؟ و از چه زبانی برای داستان استفاده کنید؟- همه و همه به هدف داستان وابسته‌اند. هرچیزی که نامربوط باشد، هرقدر هم درخشان باشد، شما و خواننده‌تان را از هدف داستان دور می‌کند.

آیا این مساله که باید هدف داشته باشید، به نظرتان دشوار و بعید می‌رسد؟ نگران نباشید! قرار نیست قله اورست فتح کنید. بالا رفتن از یک تپه کم‌شیب هم می‌تواند به همان اندازه با ارزش باشد. داستان «روایتی است...برای جذب، سرگرم کردن و آگاهی دادن به خواننده.» برای جذب، سرگرم کردن خواننده و آگاهی دادن، بی‌نهایت راه وجود دارد: کوچک و بزرگ.

حتی لازم نیست قبل از این که شروع کنید هدف‌تان را تعیین کنید. همانطور که گفتیم، داستان‌نویسی فرایند کشف است، جستجویی نه تنها برای یافتن پاسخ‌ها، بلکه برای شناسایی پرسش‌ها. همچنان که به طرح داستان‌تان فکر می‌کنید، و پیش‌نویس‌های اولیه را می‌نویسید، تمرکز بیشتری روی هدف‌تان پیدا می‌کنید.

پایان یا نتیجه

امتیازِ داشتن هدف این است که به شما جهت و مقصد می‌بخشد. زمانی که به مقصد می‌رسید، حس خوبی به خاطر به نتیجه رسیدن به ما دست می‌دهد که زندگی واقعی فاقد آن است. خواننده و حتی خود نویسنده بالاخره می‌فهمند به کجا رسیدند.

این یعنی، قبل از اینکه به کلمه «پایان» برسیم، همه پرسش‌ها پاسخ داده شده‌اند. این حرف به این معنا نیست که هیچ جای ابهامی وجود ندارد، یا خواننده به طور قطع می‌داند که آیا شخصیت پس از آن تا ابد خوشبخت می‌شود، یا خیر. اما داستان به نوعی کامل می‌شود. حوادت مرتبط داستان به نتیجه منطقی رسیده‌اند. هر چیز دیگری که قرار است اتفاق بیافتد، داستان دیگری خواهد بود.

کلامی دررابطه با درونمایه

ممکن است کسی از شما بپرسد، درونمایه داستان‌تان چیست و احتمال دارد نتوانید پاسخی برای این سوال بیابید. شاید آن فرد اصرار کند که «زود باش بگو، هر داستانی یه درونمایه‌ای داره.» خوب، شاید. درست است که بیشتر داستان‌های بزرگ جزئیات کوچک و خاص شخصیت‌ها، زمان و مکان، و حوادثی که اتفاق می‌افتد در راستای به تصویر کشیدن یک مفهوم انتزاعی یا بزرگ است: ذات عدل، برای مثال، یا عواقب سوءاستفاده از طبیعت و یا تفاوت عشق والدین و عشق‌رمانتیک. گاهی یافتن درونمایه ممکن است ایده اولیه شما را تعیین کند، هدف داستان شما باشد. اما بارها اتفاق می‌افتد که شما چندین پیش‌نویس از داستانتان بنویسید و تازه تشخیص بدهید چه درونمایه‌ای دارد. در حقیقیت، ممکن است داستانی بنویسید که برای خواننده‌ها تاثیرگذار، ترغیب کننده و بصیرت‌بخش باشد، بدون این‌که آگاهانه تشخیص بدهند چه درونمایه‌ای داشته است. همانطور که به دیگر جزئیات هنر و صنعت نوشته‌تان فکر می‌کنید، درون مایه شما هم ظاهر می‌شود.

تا چقدر بلند، کوتاه است؟

از دیدگاه ایده‌آل، داستان کوتاه باید تا هرجا که داستان می‌طلبد طول بکشد، نه کوتاه‌تر، نه بلندتر. به عبارت دیگر، از همان تعداد واژه‌ای استفاده کنید که می‌توانید داستان‌تان را به موثرترین روش ممکن بیان کنید. با این‌حال، قراردادهایی وجود دارند. زمانی که به 20000 کلمه رسیدید، دارید از مرز داستان کوتان رد می‌شوید و به محدوده داستان بلند وارد می‌شوید. بیشتر مجلات و گلچین‌های ادبی داستان‌های 5000 کلمه‌ یا کمتر را ترجیح می‌دهند. برخی از انتشاراتی‌ها داستان کوتاه‌های کوتاه می‌خواهند. منظور ناشرها از این اصطلاح متفاوت است. اما غالباً منظور داستان‌هایی است که از 2000 کلمه تجاوز نکند. رمان هم معمولاً بین 750000 تا 100000 کلمه است. البته تعداد رمان‌های بلندتر کم نیست. در این رمان‌ها مجال دارید که پرسه بزنید، جاده‌‌های خاکی و را‌ه‌های فرعی را امتحان کنید، خاطرات خاصی به یاد بیاورید، حتی از موضوع پرت شوید و گاهی به تحلیل‌های فیلسوفانه بپردازید. رمان می‌تواند دهه‌ها، یا قرن‌ها طول بکشد. در رمان می‌توانید دنیا را دور بزنید.

اما داستان کوتاه‌ها چون کوتاه هستند تمرکز بیشتری دارند. روشنایی که داستان کوتاه ارائه می‌دهد، شبیه لامپ بالای سر نیست، بلکه به اندازه روشنایی چراغ قوه است. تاریخ زندگی شخصیت را ارائه نمی‌دهد. بلکه روی یک رابطه خاص، یک حادثه با معنی، یا یک لحظه متحول کننده تاکید می‌کند.

پیدا کردن داستانی برای نوشتن

برای شروع نوشتن به ایده نیاز دارید. همین مساله ساده گاهی نویسنده‌های خیلی بزرگ را متوقف می‌کند.

«ایده این داستان را از کجا گرفتید؟» این سوال مشهوری است که همیشه از نویسنده‌ها می‌پرسند و بعضی‌ها هم از شنیدن مکرر این سوال خسته‌اند. نویسنده‌ای با اوقات تلخی می‌گفت: «انگار مردم توقع دارن یه کاتالوگ به‌شون معرفی کنم، از توش سوژه‌هایی سفارش بدن­- ضمانت هم داشته باشه که یه داستان عالی می‌شه اگه نه پولشونو پس بده.»

اما این سوال ارزش تامل کردن دارد. هرچه بیشتر، بهتر. چرا که هیچ پاسخ ثابتی‌ندارد. ایده، آن جرقه‌ای که فرایند خلاقیت را شروع می‌کند، یکی از عجیب‌ترین و جالب‌ترین حالت‌های بشر است.

نویسنده‌های باتجربه همیشه ایده‌ی برای نوشتن دارند. به‌همین خاطر است که این سوال برایشان تکراری و خسته کننده ‌است. ایده داشتن آسان است، مساله این است که زمان و جایی برای نوشتن پیدا کنی. واقعیت این است که همه جا پر از ایده است. یکی از فوت و فن‌های داستان‌نویسی این است که آن‌ها را تشخیص بدهی و وقتی که از کنارت رد می‌شوند، شکارشان کنی.

ایده برای نویسنده...

به نظر من ‌مساله این است که مردم رابطه ایده و داستان را درست نفهمیده‌اند. ایده هر چیزی است که محرکی برای تخیل شما است. محرکی قدرتمند که شما را به جلو می‌راند که فرایند خلق داستان را شروع کنید. هرچیزی که ذهن شما را مدتی طولانی مشغول کند که به خودتان بگویید: «ام... فکر کنم پشت این یه داستانه.»

ایده‌ی داستان فقط همین است. چیزی که مانع راه بعضی از نویسنده‌های تازه نفس، این است که از ایده‌ی اولیه‌شان توقع زیادی دارند. فکر می‌کنند کار زیادی برایشان انجام می‌دهد. این دسته نویسنده‌گان فکر می‌کنند این قیاس‌ درست است: «ایده برای داستان‌نویس مثل بذر است برای باغبان.»

به عبارت دیگر فکر می‌کنند به محض این‌که نویسنده ایده‌اش را پیدا کرد، داستان خود‌به‌خود رشد می‌کند. قیاس باغبانی به این معنی است که ایده، همچون بذر، هسته داستان است که ماهیت شخصیت‌ها، طرح و جایگاه را تعیین می‌کند. درست همان‌طور که دانه گل‌ لاله همان گل را به جود می‌آورد. یا بذر درخت بلوط، درخت بلوط به ‌وجود می‌آورد. دانه را در زمین بکار و کمی آب بده، داستان خودبه‌خود جوانه می‌زند و رشد می‌کند. این تعبیر نادرست است. قیاس بعدی نسبتاً معقول‌تر است: «ایده برای نویسنده مثل آرد است برای نانوا.»

ایده بیشتر شبیه همان آردی است که برای پختن نان یا شیرینی از آن استفاده می‌کنیم. ماده اولیه است و کاملاً ضروری است. اما باید مواد دیگری هم داشته باشید، همه را با هم مخلوط کنید و کاملاً بپزید، قبل ازاینکه آماده مصرف شود.

داستان ترکیبی از ایده‌های مختلف است، کوچک و بزرگ. هر ایده، درست مثل مواد لازم برای تهیه غذا، بر نتیجه نهایی اثر می‌گذارد و آن را تغییر می‌دهد. هنگام نوشتن داستان، درست مثل لحظه پختن غذا، اتفاقی شبیه فرایندی شیمیایی رخ می‌دهد. محصول نهایی چیزی بیش از ترکیب صرف مواد است و چیز کاملاً جدیدی است که اجزایش دیگر تفکیک‌پذیر نیستند.

الهام اولیه شما، ممکن است به هر داستانی ختم شود. موادی که به آردتان اضافه می‌کنید، تعیین می‌کند که بالاخره کیک شکلاتی درست می‌کنید یا کیک سیب یا خامه‌ای.
اد امه دارد...
يادم نيست اين مطلب را از كجا برداشتم اما حس كردم اگر هزار بار هم تكرار شود ؛ بازهم ارزش مطالعه را دارد। لذا اميدوارم صاحبان اصلي اين اثر مرا به بزرگي خودشان ببخشند।

۶/۱۸/۱۳۸۸

بياييد با هم اين قصه را تمام كنيم و نوشته‌ هايمان را به اشتراك بگذاريم

هميشه دلم مي‌خواست داستاني بنويسم كه شروعش گرماي يك روز تيرماه باشد و دو پسربچه پاي پياده ده كيلومتر از خانه دور شده و به طرف دخمه‌ي زرتشتي‌ها بروند- با اين خيال كه از گور‌هاي آن‌ها و از كنار جسد‌ها، جواهري بيايند تا از آن‌همه فلاكت بيرون بيايند. اما وقتي مي‌رسند و از در كوچك وسط ديوار سنگي بالا مي‌روند. وسط آن محوطه‌ي گرد و سنگ‌فرش شده، جز گودالي كه تا دومتري‌اش پر از شن شده و جاي‌جايش استخوان‌هاي آفتاب سوخته سر در آورده، چيز ديگري نمي‌بينند و حنده‌اي چندش‌آور از لاي درز سنگ‌چين ديوار دور آن‌ها را بگيرد و خش‌خش صدايي نامفهوم به آن‌ها بفهماند كه" بيچاره‌ها، زرتشتي‌ها مرده‌هايشان را دفن نمي‌كنند."

اما هيچ‌وقت ننوشتم كه شايد‌ها نمي‌گذاشتند ادامه دهم.

شايد دعوايشان بشود. شايد به چند فحش بسنده كنند و شايد قهر كرده و يكي پيش و ديگري از پس او از دخمه بيرون بيايد و بدنبالش بدود. اما اين پايان داستان نيست. خلاصه‌اي از يك داستان كه بعدا بايد نوشته شود هم نيست. كمي‌صبر كنيد.

آن‌ها بايد كه زنجيري سياه شده كه از حلقه‌هايي كه وسطش چيزي شبيه دانه‌ي هل هست بيابند. بايد اين يافتن اتفاقي باشد و بايد فكر كنيم كدام يكي از پسربچه‌ها آن را پيدا كند. اصلا اين پسربچه‌ها بايد چه شكلي باشند و چه تمايزي داشته باشند. اصلا در آن برهوت خشك و كويري گردنبند چه مي‌كرده. آيا قديمي بوده؟ طلا و گران‌قيمت است؟ يا از فلزي بي‌ارزش و سياه شده باشد؟ گيرم كه پسربچه‌ها يكي بلند و سفيد پوست باشد و ديگري دراز و سيه‌چرده. يكي از خانواده‌اي بالاتر از ديگري باشد. اما كدام يكي و تا چه اندازه تفاوت باشد؟ بياييد از داستان‌هاي كليشه‌اي فاصله بگيريم و فاصله طبقاتي نسازيم و به همان دو پسربچه كوتاه و بلند كفايت كنيم و حتا رنگ پوست‌شان را نديده بگيريم و به گلوبند بپردازيم و تشنگي و گاز داغ و نامرئي درختان پسته و حضور آن‌همه پشه‌اي كه مثل هاله‌اي دور سرشان را گرفته و دم به ساعت وارد دهن و دماغ‌شان مي‌شود. يا نه! آن‌ها را از اين فاصله بگذرانيم وارد خانه‌ي خنك‌شان شويم. ليواني آب از كوزه‌ي سر شكسته بخوريم و روي خاك آب‌پاشيده‌ي دالان لم دهيم و به قيافه‌ي زمخت و چغر پدر بد اخم خيره شويم كه از درد پا مي‌نالد. يا صورت رنگ‌پريده‌ي مادر هميشه آبستن را ببينيم كه از فقر غذايي در عذاب است. يا به بوي دمپختك قابلمه‌ي كوچك كه فضاي دالان را پر كرده و آب از چك و چانه‌ي يكي از پسرها سرازير كرده فكر كنيم و در انتظار آمدن پدر و پهن شدن سفره با او شريك شويم. يا چرا اين دو برادر نباشند و هر دو را قهر كرده و اخمو نبينيم؟…

انگار گلوبند را فراموش كرديم! چطور است آن را چيزي ماورايي ببينيم. چيزي كه از گردن يا از دست زني فضايي افتاده و بين شاخ و برگ خشك و آفتاب‌سوخته‌ي بوته‌ي ادور از چشم او دور مانده باشد. بايد دليلي براي حظور آن در برهوت بيابان داشته باشيم. يا همين‌طور بنويسيم. بنويسيم تا هر كدام از اين عناصر راه خود را پيدا كرده و ديگري را كنار بزنند. يا به دخمه برگرديم . پسرها را با هزار مكافت سرازير گود كنيم . استخواني بدست هر كدام‌شان دهيم تا شن‌هاي نرم را پس زده؛ استخوان‌ها را پس و پيش كنيم تا به جنازه‌اي تازه برسيم و وارد ژانر پليسي شويم. يا داستان‌مان را ترسناك كنيم؟ يا جنازه چشم باز كند و از آن‌ها درخواستي بناميد و در ازاء اين جستجوي آن‌ها گلوبندش را بدهد. اما آن درخواست چه باشد كه اين دو كودك گرمازده قادر به انجامش باشند؟

يا از اين‌همه بگذريم و به خشونت زمان پدر خودم بپردازم كه بدون ان‌كه از دوچرخه‌اش پياده شود، با فشار چرخ دوچرخه در را باز مي‌كرد. چرخ را كنار دالان مي‌گذاشت. نان‌هاي سنگك را از زيرترك‌بند برمي‌داشت و به دست مادرم مي‌داد و شايد مي‌گفت " روز بي‌نوري بود!" و مادرم اخم‌كرده مي‌گفت: اين‌دو تا بايد برن مدرسه!"

پدر تازه يادش بيافتد كه كس يا كساني هستند كه بدون هيچ بهانه‌اي بغض بيكاري و بي‌پولي‌اش را بر سر آن‌ها خالي كند و با تكان پايش، لنگه كفش هزاربار تعمير شده‌اش را به سوي يكي از پسربچه‌ها پرت كند و فرياد بكشد" به من‌چه! مي‌باس مثل همه‌ي بچه‌هاي مردم، از اول تابستون بيان همراه من سر كار تا خرج مدرسه و كيف و كفش‌شون در بيا!"

اگر پسرها گريه كنند و يا مادر از خدا نترسد و زير لب بغرد كه" اگر تو كار داشتي كه غمي نداشتيم " و…

شايد اين‌همه اتفاق نيافتد و هر دو پسربچه از زور خستگي روي حصير خواب‌شان ببرد و گلوبند از دست‌شان رها شود و مادر آن را ببيند. كنجكاو شود و كمي خاك از زمين دالان بكند و با كمي آب، ريگ‌سابش كند و طلا بودن آن مشخص شود و يا همان مس سياه شده باشد و به گوشه‌اي پرتش كند و با مهر به بچه‌ها نگاه كند و همين نگاه مهرآميز باطل كننده‌ي سحر گلوبند شود. نوري از آن برخيزد و غولي را بنمايند و يا… فكر مي‌كنيد اگر اين‌طور مي‌شد، مادر چه مي‌كرد؟ يا اگر حضور غول باعث بيداري بچه‌ها و پدر مريض مي‌شد و غول، غول مهرباني بود و از همه مي‌خواست سه آرزو كنند چي؟…

دنياي افسانه‌ها چه زيباست و اگر آدم‌ها اين دنيا را نداشتند تا نداشته‌هايشان را در خيال بدست آورند چه پيش مي‌آمد؟

بگذاريد اين‌همه اما و اگر و شايد را كنار بگذاريم تا هركس هرطور كه خواست قصه‌اش را بسازد و به قولي" حالش را ببرد".

۶/۱۳/۱۳۸۸

نامه‌ي يك مورچه به مقامات بالا!

با عرض سلام خدمت دايره مركزي!

من يك مورچه كارگر هستماز زماني كه به ياد دارم مشغول كار كردن بودم و هميشه در ركابِ ملكه پا به پاي ساير مورچگان فعاليت نمودم تا توانستم به لقبِ سركارگري نايل شوممن در يگان تجزيه موجوداتِ مُرده مشغولم و به همين سبب مشاهدات و خاطراتِ فراواني در حين عملياتِ تجزيه و بعضا كاتاليز در ذهن دارم. ما نزديك يكي از قبرستان‌هاي آرژانتين سكونت داريم و به مورچه‌هاي آرژانتيني معروفيم. در اين قبرستان روزانه حدودِ ده دوازده نفر را دفن مي‌كنند كه اكثرا در قبرهاي پيش‌ساخته‌اي مقيم مي‌شوند كه ما در آن‌ها به حال آماده‌باش هستيم تا به محض ورودِ جنازه، عملياتِ پاك‌سازي و تجزيه را آغاز نماييم.در اين اواخر آن‌قدر فشار كار روي من و همكارانم زياد بوده كه همگي خسته و كوفته و دپرس يك گوشه نشسته‌ايم و حتي در صورت حمله نمودن مورچه خوار هم ياراي فرار نداريم.

قضيه از آنجايي شروع شد كه چند شب قبل بدون هماهنگي قبلي با واحدِ تجزيه كننده حدود پنجاه شصت نفر را به صورتِ يواشكي در قبرستان "ايزابل آلنده بَرين" دفن نمودند و ما نيز بنا به دستور مستقيم ملكه سريعا براي تجزيه به محل اعزام شديم.من به عنوان مورچه سركارگر براي بازبيني محل واردِ اولين قبر شدم و ديدم كه جنابان رومئو و خوليو(همان انكر و منكر!) در حال اعتراف‌گيري و كنكور گرفتن از شادروان هستند. بنابر كنوانسيون بين‌المورچه‌اي و قراردادهاي امضا شده‘ در حين عملياتِ سوال و جوابِ شبِ اول قبر ما اجازه تجزيه نداريم و اين عمل بايد پس از اتمام اعتراف گيري و كنكور عقيدتي انجام گردد. پس بنابر ادب و همچنين قانون ما نيز در قبر منتظر مانديم تا نوبت‌مان شود.در اين اثني مشاهده نمودم كه جنازه مذكور در جوابِ تمام سوالات فقط مي‌گويد: هرچي شما بگين فقط نزن!"

آن‌قدر اين جمله را تكرار كرد كه جنابان رومئو و خوليو (انكر و منكر) كم آوردند و ادامه كار را به ما سپردند. پس از گماردن نيروهاي لازمه به سمتِ قبر بعدي رهسپار شدم و ديدم كه جنازه ساكن در اين قبر هم در جوابِ تمام سوالات اعم از اين‌كه" خداي تو كيست و غيره…" با ترس و لرز فقط مي‌گويد: "دكتر!".

روانه قبر سوم شدم. به محض ورودِ ما به قبر مذكور، جيغ‌هاي وحشت‌زده و ترسناك جنازه‌ي دختري كه آن‌جا بود؛ به استقبال‌مان آمد. بيچاره آن‌قدر ترسيده بود كه كفنش را خيس نمود. بنده به سببِ تجربه بالايي كه در اين ساليان كسب نموده‌ام متوجه شدم كه اين دختر در زمان حياتش موردِ تجاوز قرار گرفته به همين سبب با استفاده از پزشكِ تيم و يك روانكاو او را آناليز نموديم و به وي فهمانديم كه قصدِ تجزيه كردنش را داريم نه تجاوز. اين‌گونه بود كه دخترك آرام شد و با فراغ بال خود را براي تجزيه آماده نمود!. به سببِ فشرده شدن كارها و حجم سنگين آن‌ها مجالي پيدا نكردم تا با تمام جنازه‌هاي آن شب محاوره داشته باشم؛ ولي مشاهده نمودم كه برخي از آن‌ها با لباس‌هاي خودشان و بدون تابوت دفن شده‌اند. با خودم فكر كردم" بحران مالي دامن تابوت سازان و كفن فروشان را نيز گرفته!".

پس از ساعاتي از شروع عمليات، خبر رسيد كه برخي از نيروها و سوسك‌هاي لباس شخصي و كرم‌هاي خودسر اقدام به گوشت بُري و دزدي از جنازه‌ها نموده و در حال نابود‌سازي شواهد و مدارك جنازه‌ها هستند به همين دليل عازم محل موردِ نظر شديم و پس از زد و خوردي كه بين نيروهاي ما و آن‌ها در گرفت؛ قبرهاي موردِ تجاوز را به اِشغال خود درآورديم. در اواسطِ كار با كمبودِ نيرو مواجه شديم و به همين خاطر سريعا با مورچه‌هاي لژيونر و شاغل در قبرستان‌هاي اروپا تماس گرفتيم و از آن‌ها كمك خواستيم.

طبق آمار تمام جنازه‌هاي آن شب متعلق به كشته‌هاي حوادث رانندگي در كوچه پس كوچه هاي آرژانتين و يا متعلق به معتاديني مانندِ مارادونا و غيره بوده كه قابل شناسايي نيستند!(البته ما هنوز نمي‌دانيم چرا در آرژانتين ملت بدون مدارك رانندگي مي‌كنند!) ولي مشاهداتِ ما با اخبار واصله تناقض داشت. بدين صورت كه ما در حين عملياتِ تجزيه به جوانان ترگل ورگل و شاخ شمشادي برمي‌خورديم كه اكثرشان پوشش رنگين داشتند و نوع شكستگي‌ها و كبودي‌هايشان با مشاهداتي كه ما از تصادفي‌ها و معتادين داشتيم كاملا متفاوت بود. در مرحله‌هاي آخر تجزيه، خون و ادرارشان را كاتاليز نموديم و هيچ‌گونه نشانه‌اي از مواد افيوني ديده نشد. بلكه مقداري داروي خواب آور و ناشناخته را كشف نموديم كه برايمان تازگي داشت.

پس از چندين ساعت كار طاقت‌فرسا، خبر رسيد كه رييس قبرستان "ايزابل آلنده بَرين" از كار بركنار شده است.- لازم به ذكر است- كه روابطِ ما با رييس معذول در اين اواخر بهتر شده بود. به طوري كه كل عمليات تجزيه را به انحصار ما درآورده بود و بر روي جنازه‌ها موادي مي‌ريخت كه تجزيه را آسان‌تر مي‌نمود.اما با ورودِ رييس جديد اوضاع شديدا به هم ريخت. طوري كه دوباره سوسك‌ها و كرم‌هاي خودسر روانه قبرها شدند و نيروهاي ما را مورد آزار و اذيت قرار مي‌دهند.

رياست محترم!

ما ديگر امنيت شغلي نداريم. اصلا نمي‌توانيم شبي پنجاه، شصت نفر را تجزيه كنيم!!.مگر يك مورچه چقدر كشش و جنبه دارد و چقدر مي‌تواند اين همه فشار كاري و استرس را تحمل كند!؟. اگر وضع بر همين منوال ادامه پيدا كند من استعفاي خودم را به ملكه تقديم خواهم نمود؛ تا ايشان مراتب را به اطلاع رييس جديد برساند!

نويسنده: ناشناس

۶/۱۲/۱۳۸۸

شفيعي كدكني هم پرواز كرد و بي خداحافظي به ينگه دنيا رفت!




"به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

"دل من گرفته زینجا,

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

" همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم... "


-"به کجا چنین شتابان؟"

" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم... "


-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,

به شکوفه ها, به باران,

برسان سلام ما را.

۶/۱۰/۱۳۸۸

همایون صنعتی زاده درگذشت


با عرض معذرت از دوست‌اندركاران سايت كرمان نما كه بدون اجازه اين زندگي‌نامه‌ي با ارزش را در اين‌جا قرار دادم.



کرمان نما:همایون صنعتی زاده کرمانی بنیانگذار چاپخانه افست در ایران و بنیانگذار کاغذ پارس و مدیر انتشارات فرانکلین در سن 85 سالگی در گذشت.

به گزارش کرمان نما پیکر مرحوم صنعتی زاده در شهر لاله زار بردسیر به خاک سپرده شد.

به همین مناسبت زندگینامه این مرد فرهنگ دوست ایران زمین که سال گذشته توسط سیروس علی نژاد روزنامه نگار برجسته ایرانی در بی بی سی فارسی منتشر شده بود مجددا منتشر می شود.

اعجوبه! آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم در می ماند از کجا شروع کند. از انتشارات فرانکلین که معروف ترین کار اوست؟ از دائرة المعارف مصاحب که حاصل فکر و ابتکار او بود؟ از چاپ کتابهای درسی که به دست او سامان یافت؟ از سازمان کتابهای جیبی که انقلابی در تیراژ کتاب ایران ایجاد کرد؟ از مبارزه با بی سوادی که اول بار او شروع کرد؟ از چاپخانه افست که او بنا نهاد؟ از کاغذ سازی پارس که او بنیانگذارش بود؟ از کشت مروارید که در کیش آغاز کرد؟ از کارخانه رطب زهره که به دست او پا گرفت؟ از پرورشگاه صنعتی که همچنان زیر نظر اوست؟ از خزرشهر که بنیاد اصلی اش را او گذاشت؟ از « گلاب زهرا » که به دست او ساخته شد؟ از کتابهایی که ترجمه کرده؟ از شعرهایی که سروده؟ از مقالاتی که نوشته؟ واقعا بعضی ها در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه دارند. سهم همایون صنعتی زاده در نوسازی ایران فراموش نشدنی است.

این بار هم مانند دو سه سال پیش دیدارم با اعجوبه از فرودگاه کرمان شروع شد. دو سه روز پیش از آن، تلفنی پرسیدم کی می آیی تهران که ببینیمت، مثل هر بار گفت مگر من عقل ندارم که بیایم تهران، یا الله پا شو بیا کرمان. وقتی رسیدم گرم و صمیمی در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولین بار بود که عصا به دستش می دیدم. مچ پایش درد می کرد. می لنگید. وقتی راه افتاد همانی نبود که چند سال پیش در بولوار کشاورز قدم می زدیم؛ یک کاپشن زیتونی به تن داشت، ریش انبوهی هم داشت، راه می رفتیم. قبراق و سر حال از ساعت ستاره ای اردکان یزد حرف می زد. بعد ناگهان یکی دو قدم عقب افتاد، به سراپای خود نگاهی کرد، با تعجب پرسید: « سیروس! در قیافه من چیز خاصی می بینی؟ چرا این جوری به من نگاه می کنند ». نگفتم ولی معلوم بود چرا آن جوری نگاهش می کردند. این بار به آن اندازه قبراق نبود یا عصایی که در دستش بود اینطور نشان می داد.

از فرودگاه یک راست مرا به پرورشگاه صنعتی برد. توی ماشین تعریف کرد که باغ شمال راهم سرانجام پس گرفته است. اما بیش از آن خوش حال بود از اینکه قسمت هایی از پرورشگاه را در مرکز شهر کرمان پس گرفته و بقیه را هم به زودی پس خواهد گرفت. ذوق کرده بود جاهایی را که پس گرفته نشانم بدهد. انقلاب که شد بخش های قابل توجهی از پرورشگاه را مصادره کردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر کدام در پی ساختمان و مکان مناسبی، بخش هایی از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بیست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتی را که در دست بهزیستی بود، پس بگیرد و به بازسازی مشغول شود. کارگر و بنا و نقاش ... غلغله بود. صبح تا شب مشغول کار بودند و صنعتی باز هم بیشتر عجله داشت. عجب سالن ها و اتاق هایی را مصادره کرده بودند و بیشتر از آن عجب فضای دلپذیری را. وارد که شدیم با بچه ها سلام و علیک کرد. تک تک آنها را می شناخت. به یکی که چاق بود به اعتراض گفت تو هنوز خودت را لاغر نکرده ای؟ آی فلانی این تا خودش را لاغر نکرده ...

همایون صنعتی در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش از اولین نویسندگان رمان ایرانی بود. کودکی خود را در کرمان نزد پدر بزرگ و مادر بزرگش گذراند. سپس برای طی دورۀ دبیرستان به تهران آمد و به کار تجارت پرداخت. در واقع کرمانی است چون پدر و پدر بزرگش کرمانی اند و خودش هم هیچگاه از کرمان دل نکنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب می برد، مادرش و همسرش اصفهانی بوده اند. میرزا یحیی دولت آبادی دائی اوست که « حیات یحیی » اش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثیرگذار داشت. میرزا یحیی را همۀ هم نسلان ما می شناسند. نه فقط از روی تاریخ مشروطه و حوادث مشروطیت، بلکه شاید بیشر از شعری که از او در کتابهای دبستانی خوانده اند:

شب تاریک رفت و آمد روز
وه چه روزی چو بخت من فیروز
باز شدن دیدگان من از خواب
به به از آفتاب عالمتاب

اما صنعتی زاده بیش از آنکه کرمانی، اصفهانی یا تهرانی باشد بچه تاجر است. بچه تاجر باهوشی که به کارهای بزرگ پرداخت و در صنعت نشر ایران از تولید کتاب گرفته تا کاغذ و چاپ نامی ماندگار شد و سرانجام همۀ آنها را وانهاد تا در گوشه ای از ایران به کار مورد علاقه اش، کشاورزی بپردازد. خودش می گوید از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود که کار حکومت تمام است. خود را کنار کشیده بود و به کرمان رفته بود و در لاله زار کرمان، در ملک پدری اش، به کشت گل مشغول شده بود. شعر می گفت و گل می کاشت و گلاب می گرفت. مطالعۀ زندگی او نشان می دهد که دو چیز هیچ گاه رهایش نکرده است. کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان. اما بیش از اینها این ذهنش است که هرگز رهایش نکرده است. ذهنش او را به دنبال خود می کشاند. در تمام عمر کشانده است.

یک بار که کنار دریای خزر نشسته بود از خود پرسید که خزر یعنی چه؟ بعد از چهار پنج سال جای مرتبی کنار دریا درست کرده بود و نشسته بود که با فراغت تمام یک چای بخورد. اما همین که نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سوال خزر یعنی چه پیش آمد. از خودش پرسید اینجا کجاست اصلاً؟ به نظر سوال مهمی نمی آید. خب معلوم است لب دریای خزر. اما خزر چیست؟ این نام از کجا آمده است؟ سرکارگری داشت که در باغ مشغول کار بود. چایی به دست نزد او رفت پرسید خزر یعنی چه؟ نمی دانست. چائی را زمین گذاشت و به ده نزدیک رفت، از کدخدا پرسید خزر چیست؟ نمی دانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسید نمی دانست، شهردار و بقیه و دیگران هم نمی دانستند. « درد سرتان ندهم. چهار پنج سال طول کشید تا بدانم خزر نام قومی بوده است که غیر از نام این دریا،هیچ چیز از آنها باقی نمانده است ».

یک بار مشغول مطالعۀ التفهیم ابوریحان بود، به جایی رسید که می گفت ایرانی ها در روزگار بیرونی تقویمی شبیه سالنامه های امروزی داشته اند که مانند آن را در هندوستان هم درست می کردند و به اطراف می بردند و می فروختند. مدتی بود به دنبال این بود که تقویم چه تحولاتی پیدا کرده است. « دیدم هیچ چاره نیست. دست خانم صنعتی را گرفتم، سوار طیاره شدیم تا ببینم مثل آن تقویم را در کجا درست می کردند. مثل همۀ آدمهای ابله از راه که رسیدم رفتم به بایگانی ملی کشور هنددوستان و موزه ها. گفتند از همچه چیزی خبری نیست. دردسر ندهم. معلوم شد که هنوز همان را درست می کنند و در کوچه و بازار می فروشند. اما باز علاقه داشتم که مال زمان بیرونی را پیدا کنم. گفتند یک استاد ریاضیات آمریکایی هست در دانشگاه براون یونیورسیتی ِ رودآیلند، که در این کار تخصص دارد و آمده چند تایی را خریده و برده است. دیدم هیچ چاره نیست. سوار شدم رفتم رودآیلند، او را پیدا کردم. به عقل جور در نمی آید اما ایرانی ها تقویمی داشته اند برای سال قمری ۳۶۰ روزه، یعنی دقیق ۱۲ ماه ۳۰ روزه. اصلا با عقل جور در نمی آید ».

این زمانی بود که از فرانکلین و امور مهم دیگر فراغت یافته، یعنی شاهکار زندگی خود را پشت سر گذاشته بود. من خیال می کنم انتشارات فرانکلین شاهکار زندگی اوست. شکل گیری فرانکلین داستان مهیجی دارد. در بازار تهران تجارت می کرد. در آن زمان که کسب و کار در ایران شکل مدرن به خود می گرفت، نمایشگاهی هم در چهار راه کالج، در طبقۀ دوم خانۀ پدری اش دایر کرده بود و در آن تابلو می فروخت. طبقۀ اول به موزه و نمایشگاه علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف اختصاص داشت که از بچه های پرورشگاه صنعتی بود و نامش را هم از آن داشت. هر چند بعدها نام علی اکبر صنعتی از نام پرورشگاهی که در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچه های پرورشگاه شناسنامه شان را به نام صنعتی می گرفتند. باری، همایون در آن زمان یک نمایشگاه نقاشی و عکس و پستر در طبقۀ دوم خانۀ پدری دایر کرده بود. روشنفکران و خارجیان را برای دیدار نمایشگاه دعوت می کرد.

در آن سال ۱۳۳۴ یک روز دو نفر آمریکایی به همراه وابسته فرهنگی آمریکا آمدند و از او خواستند نمایندگی فرانکلین را در تهران بپذیرد. جوابش منفی بود. وقت نداشت. کسب و کارش پر رونق بود. چه نیاز به نمایندگی کتاب و نشر داشت. چند روز بعد آنها دوباره آمدند و چون باز با جواب منفی رو به رو شدند از او خواستند اجازه بدهد کتابهایشان را در دفتر او به امانت بگذارند. پذیرفت و بعد از چند روز که نگاهی به کتابها افکند به هیجان آمد. عجب کتابهایی بودند. از بچگی با کتاب سروکار داشت. در نوجوانی در تعطیلات تابستان در کتابفروشی تهران، اول خیابان لاله زار شاگردی می کرد و کتاب های نو را خوانده بود. کتابهای فرانکلین نیویورک را که دید به وسوسه افتاد. نمایندگی فرانکلین را پذیرفت. از اینجا به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش گرفت و سازمانش تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد.

سازمانی که کار کتاب و نشر و خواندن را در ایران به جنب و جوش درآورد. بی تردید هیچ سازمان نشری در ایران به اندازۀ انتشارات فرانکلین موفق نبوده است. ویراستاری کتاب نخست در همین سازمان شکل گرفت. مهمترین کتابهای ادبی آن دوره مانند « از صبا تا نیما » در این سازمان آماده و منتشر شد. در مجموع ۱۵۰۰ عنوان از بهترین کتابهای ترجمه در همین سازمان به فارسی زبانان اهدا شد. شیوۀ کار همایون صنعتی در انتشارات فرانکلین جالب بود. حق الترجمه کتاب را یکجا می خرید. همۀ امور مربوط به چاپ، از ویرایش تا تصحیح و غلط گیری را انجام می داد. اجرت طرح جلد و هزینۀ تبلیغات را می پرداخت و برای چاپ و نشر به دست ناشر می سپرد و در ازای تمام این کارها ۱۵ درصد از بهای پشت جلد دریافت می کرد. در ابتدای کتاب هم عبارت « با همکاری موسسۀ انتشارات فرانکلین » ذکر می شد.

کتاب در آن زمانها تیراژ چندانی نداشت. هر چند از تیراژ امروزی بیشتر بود. صنعتی زاده به فکر آن افتاد که از طریق ارزان کردن کتاب، تیراژش را در ایران بالا ببرد. از اینجا به انتشار کتابهای جیبی رسید. بهتر است از اینجا قلم را به دست عبدالرحیم جعفری بدهم که خود از ناشران برجستۀ روزگار است و حرفش در این زمینه سندیت بیشتری دارد. او در خاطراتش می نویسد: « همایون ابتدا در این زمینه با ناشران بعضی از کتابها مذاکراتی انجام داد و از آنها خواست که موافقت کنند کتابهای چاپ شدۀ خود را به قطع جیبی به سرمایۀ فرانکلین در شرکت کتابهای جیبی تجدید چاپ کنند و از این بابت مبلغی به صاحب اثر و ناشر بپرازد.

عده ای از ناشران هم موافقت کردند، و موسسه در ظرف مدتی کوتاه صدها عنوان کتاب جیبی به این طریق منتشر کرد که تیراژ آنها در آن روزگار پنج هزار تا بیست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضی از کتابها را به قطع پالتویی ( قدری بزرگتر از جیبی ) منتشر کرد که تیراژ آنها هم بین سه هزار تا ده هزار نسخه بود. چاپ کتابهای جیبی از نظر ارزانی در گسترش فرهنگ کتاب و کتابخوانی میان مردم در ایران جایگاه ویژه ای دارد. صنعتی زاده در اوایل، کار مدیریت سازمان کتابهای جیبی را به داریوش همایون سپرده بود که بعداً به آقای مجید روشنگر واگذار کرد ».

تمام دغدغۀ همایون در دورۀ اداره فرانکلین افزایش تیراژ کتاب بود. این امر او را به سوی افغانستان هم سوق داد. افغانستان تنها کشور فارسی زبان بود که به خط فارسی کتاب می خواند. بنابراین به فکر آن افتاد که کتابهای خود را به افغانستان هم صادر کند. سفر به افغانستان اما حاصلی به همراه نداشت و در شرایط سال ۱۳۳۷ افغانستان هم احتمالا امکان پذیر نبود، اما دستاورد دیگری به همراه داشت. چاپ کتابهای درسی افغانستان. افغانها گویا پیش از ایرانی ها به فکر سامان دادن به کار کتابهای درسی دبستانی خود افتاده بودند. گرایش به روسیه نخست آنها را به سوی کشور شوراها سوق داده بود اما از کار آنها راضی نبودند. از صنعتی خواستند که کتابهای درسی شان را چاپ کند. دولت و دربار ایران هم در آن زمان به این کار روی موافق نشان می داد و کمک می کرد.

چاپ کتابهای درسی افغانستان سبب شد فرانکلین قوت و قدرت بیشتری بگیرد. همچنانکه این کار موجب شلوغی چاپخانه ها و شکایت آموزش و پرورش هم شد و این امر چند اتفاق فرخندۀ دیگر را در پی آورد. در آن زمان کتابهای مدرسه در سراسر کشور شکل واحدی نداشت و در شهرهای مختلف، بنا به سلیقۀ دبیران از تألیفات متعدد استفاده می شد. صنعتی به کتابهای درسی ایران هم پرداخت و آن را سازمان داد. « وضع کتابهای درسی ایران خیلی خراب بود. شاه در هیأت دولت کتابهای تاریخ و جغرافی را پرت کرده بود و گفته بود این مزخرفات چیست؟ وزیر فرهنگ گفته بود ما مشکل چاپ داریم. صنعتی همۀ چاپخانه ها را گرفته دارد برای افغانستان کتاب چاپ می کند. واقعا چاپخانه ها پر بود. ما هم پول زیادی داشتیم. به فرانکلین گفتیم کمک کند یک چاپخانه تأسیس کنیم. گفتند بکن. من هم ناشرین را جمع کردم و از کسانی مانند سید حسن تقی زاده کمک گرفتم. تقی زاده که از ایام جوانی به چاپ علاقه مند بود، شد رئیس هیأت مدیرۀ افست. من هم شدم مدیر عامل. سهام افست را هم دادیم به ناشرینی که برای فرانکلین کتاب چاپ می کردند. سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی هم سهم عمده ای برداشت ». به این ترتیب فرانکلین بدل به سازمانی شد که پول پارو می کرد.

چاپخانه، نخست در خیابان قوام السلطنه در مکانی کوچک پا گرفت اما با توجه به افکار بلند صنعتی به سرعت رشد کرد و در خیابان گوته زمین بزرگ و ساختمان های متعددی را به اجاره گرفت و موسسۀ بزرگی شد که در خاورمیانه نظیر نداشت و شاید هنوز هم نظیر نداشته باشد. این چاپخانه هنوز هم کتابهای درسی ایران را چاپ می کند و بیشترین بار چاپ ایران به عهدۀ آن است.

چاپخانه با کاغذ سروکار دارد. کار چاپخانه بدون کاغذ لنگ می ماند. ایران مشکل کاغذ داشت. کاغذهای وارداتی پاسخ گوی نیازهای رو به رشد نبود. صنعتی به فکر تأسیس کارخانه کاغذ سازی افتاد. « یک ماده خوبی هم برای تهیه کاغذ داشتیم به اسم باگاس، همان تفالۀ نیشکر، در نیشکر هفت تپه » و بزرگترین کارخانۀ کاغذ سازی ایران، کاغذ سازی پارس در نیشکر هفت تپه پا گرفت. به کمک سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی که طرف حساب صنعتی در قرارداد کتابهای درسی بود، و نیز بانک توسعه صنعت و معدن، نخست چاپخانۀ افست و سپس کاغذ سازی پارس بنیاد شد. اما صنعتی زاده که بنیانگذار و مدیر عامل هر دو سازمان بود، در این سازمانها دوام چندانی نکرد. در کاغذ سازی پارس با مقامات بانک توسعۀ صنعت و معدن که ظاهرا هوای شرکت انگلیسی « رید » را می داشتند، برخورد پیدا کرد و در چاپخانۀ افست با مسائل دیگری که سبب دل کندن از آن شد. در این زمان انتشارات فرانکلین را هم به دیگران واگذاشته بود. کار سواد آموزی بزرگسالان هم سالها پیش از این برای او به پایان رسیده بود. اما پیش از مبارزه با بی سوادی باید از یک کار سترگ دیگر او یاد کنیم.

در انتشارات فرانکلین به این نتیجه رسیده بود که یک کتاب مرجع به زبان فارسی فراهم آورد. برای این کار لازم بود که سرمایه مالی و انسانی لازم را پیدا کند. موسسۀ فرانکلین نیویورک او را به سوی بنیاد فورد هدایت کرد. از طریق بنیاد فورد در آمریکا و نیز از طریق سرمایه داران داخلی سعی کرد مقدمات کار را آماده کند. اما دشوارتر از آن یافتن شخص با صلاحیت برای سردبیری بود. جستجوهایش او را به سمت دکتر غلامحسین مصاحب کشاند که احتمالا لایق ترین فردی بود که می توانست به چنین کاری دست بزند. انتخاب مصاحب که امروز بعد از حدود ۵۰ سال سال نظیر او را کمتر می توان یافت، نشان دهندۀ دید باز و روح جستجوگر صنعتی است. « این خانه روشن می شود چون یاد نامش می کنم ».

مصاحب آن زمانها نامی نداشت. امروز وقتی برای یافتن سوابق هر موضوعی به دائرة المعارف مصاحب مراجعه می کنیم به اهمیت کار و دقت وسواس آمیز صنعتی زاده پی می بریم. جلد اول دائرة المعارف مصاحب در سال ۱۳۴۵ به قیمت ۵۰۰۰ ریال منتشر شد. وقتی همایون از موسسه رفت، کار مصاحب با جانشین صنعتی، علی اصغر مهاجر، به اختلاف کشید و او هم از آن موسسه خارج شد. رضا اقصی جای او را گرفت و جلد دوم دائرة المعارف زیر نظر رضا اقصی در سال ۱۳۵۶ منتشر شد. دائرة المعارف مصاحب را سازمان کتابهای جیبی منتشر کرد که خود یکی دیگر از ابتکارات صنعتی زاده است و پیش از این در این باره سخن گفته ایم.

مبارزه با بی سوادی

داستان مبارزه با بی سوادی از این قرار است که در سال ۱۹۶۳ یا ۶۴ که یونسکو جشن سوادآموزی خود را در ایران برگزار می کرد، در جلسه ای با حضور اشرف پهلوی طرح سواد آموزی در میان افتاد.همۀ اهل فن را از وزیر و وکیل تا کارشناسان رشته های گوناگون دعوت کرده بودند. برای قسمت کتاب و نشر هم از صنعتی دعوت شده بود. ظاهرا در پایان جلسه اشرف پهلوی از صنعتی که تا آن زمان ساکت نشسته بود، پرسیده بود شما حرفی ندارید؟ او هم سوال هایی مطرح کرده بود. مانند اینکه اصلا سواد چیست؟ به کی می خواهید سواد یاد بدهید؟ به چه زبانی می خواهید بیاموزید؟ و بعد هم پیشنهاد کرده بود طرح را ابتدا در یک گوشه از کشور اجرا کنند، با مشکلات آن آشنا شوند، کار را یاد بگیرند و بعد سراسری کنند.

با این حرف ها کار به گردن خود او افتاده بود. او هم برای آزمایش شهر قزوین را پیشنهاد کرده بود که نیمی ترک زبان و نیمی فارس زبان بودند. شده بود رئیس مبارزه با بی سوادی در قزوین. دولت کمک می کرد، نیروی هوایی هواپیما در اختیار می گذاشت، ارتش از کمک دریغ نداشت، یک رادیو اف ام راه انداخته بود. تمام روستاهای قزوین را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب زیر پوشش قرار داده بود. ۸۰ هزار نفر را سر کلاس نشانده بود. کمیتۀ ملی مبارزه با بی سوادی را شکل داده بود که در آن آخوندها نقش بیشتری داشتند چون باسوادهای روستا آخوند بودند. این موجب نگرانی سازمان امنیت شده بود و ذهن شاه را خراب کرده بودند که این کار خطرناکی است.

مبارزه با بی سوادی از کارهایی است که صنعتی در آن از کارنامۀ خود راضی نیست. این مبارزه را به نبرد کسی تشبیه می کند که در خواب به سمت دشمن مشت و لگد می اندازد، اما مشت و لگدش کارگر نیست. « در هر کاری که کردم موفق شدم بجز در مبارزه با بی سوادی ». پس از مدتی تلاش به این نتیجه رسیده بود که با سواد کردن بزرگسالان کاری بیهوده است. بعد از مدتی آنچه را آموخته اند فراموش می کنند. تازه بچه های این بزرگسالان، توی کوچه ول می گردند و به مدرسه نمی روند.

بنابراین راه این نیست که به جنگ بی سوادی بزرگسالان برویم، راه این است که شرایطی فراهم کنیم تا همۀ بچه ها به مدرسه بروند تا بعد از گذشت یکی دو نسل، دیگر بی سواد نداشته باشیم. « حدود یک سال و نیم شب و روز ِ مرا گرفت. تمام کلاس ها را تک تک سرکشی می کردم. منطقه را تقسیم کرده بودم. سرپرست گذاشته بودم. حدود هزار تا معلم تربیت کرده بودم. خیلی خرج این کارها شده بود. اما نتیجه صفر! ». شاید اغراق می کند که نتیجه را صفر می پندارد اما او برای خودش متر و معیارهایی دارد. « اواخر کار، روزها می رفتم ادارۀ پست، می پرسیدم تعداد نامه هایی که از پست قزوین بیرون می رود نسبت به یک سال پیش اضافه شده یا نه، نشده بود ».

سرانجام بعد از اینکه برای شرکت در کنفرانسی به توکیو رفته بود، سازمان امنیت زیرآبش را زده بود. « وقتی برگشتم دیدم یک آقای سرتیپی را جای من گذاشته اند. من هم از خدا می خواستم. از شر این کار راحت شدم اما حقیقتش این است که هنوز هم رهایم نکرده است ».

واقعاً هم رهایش نکرده است. بعد از انقلاب، برای اینکه سواد آموزی به راه درست تری برود، مدتها پشت در اتاق آقای قرائتی نشسته تا او را ملاقات کند. به او گفته بی خود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. « تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آنها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای پای بخت بکنیم و همه حواسمان را بگذاریم که این دخترها را آدم هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدار شده از خواب درست کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش، خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت شاید صد سال بعد، ما صاحب یک جامعه با معرفت بشویم ».

کشت مروارید

داستان کشت مروارید در جزیرۀ کیش هم از « فضولی های بیش از حد» او ناشی شد. همان که گفتم ذهنش او را به دنبال خود می کشاند. یک بار عازم بندرعباس بود، طیاره در حوالی بندر لنگه نقص فنی پیدا کرد و در آن شهر فرود آمد. از بالا بندر لنگه شهری عظیم به نظرمی رسید. وقتی وارد شد، شهری دید با باغ های بزرگ، و خانه های قشنگ و خیابانهای عالی، که پرنده در آن پر نمی زند. شهر ارواح.

« اگر بخواهم همه چیز را تعریف کنم این قصه از قصه سندباد بحری هم مفصل تر می شود. بندر لنگه تا سال ۱۹۲۱ مرکز صنعت مروارید بود. صنعت مروارید خلیج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهمتر بود. ۱۲۰ هزار نفر در این صنعت کار می کردند. اما این صنعت یکشبه از بین رفت. می دانید چرا؟ ژاپنی ها مروارید مصنوعی درست کردند. البته نه مصنوعی، اول باید بدانید که مروارید چیست. حیوانی است نرم تن به نام صدف، اگر ریگی وارد بدنش شود اذیتش می کند. مثل ریگی که به چشم آدم برود. البته برای آن حیوان صد برابر بدتر است. ناچار از خود دفاع می کند. دفاعش این است که به دور این ریگ غشایی می تند و آن را ایزوله می کند. این می شود مروارید. حیوان را می کشند و مروارید را در می آورند. رفتن ریگ در بدن صدف در طبیعت بطور تصادفی رخ می دهد. ژاپنی ها گفتند این چه کاری است که منتظر شویم برحسب اتفاق رخ دهد. ما می رویم این حیوان را می گیریم و دانۀ شن را می ریزیم در بدنش. این کار را کردند و مروارید تولیدی آنها به مروارید مصنوعی مشهور شد ».

چنین شد که سر از جزیره کیش در آورد. قسمتی از جزیره را خرید و مشغول کشت مروارید شد اما چندی بعد کیش را برای کارهای دیگری در نظر گرفتند و کشت مروارید صنعتی موقوف شد.

رطب زهره از کارهای دیگر صنعتی است، که نخست بانک اعتبارات دست اندرکارش بود اما ورشکست شده بود. به صنعتی مراجعه کرده بودند که فکری به حال آن بکند. به بم رفت و شرکت را دید و فکر تأسیس آن را پسندید. « تفاوت خرما و رطب می دانی چیست؟ میوۀ تازۀ خرما را رطب می گویند. اما این میوۀ تازه ماندگار نیست. در آفتاب خشک می کنند و تبدیل به خرما می شود. اما ۶۰ درصد وزنش را از دست می دهد. در بم یک رطبی هست به اسم مضافتی که در دنیا بی نظیر است. فکر اولیه این بود که رطب را بگیرند، در سردخانه نگه دارند، بعد به عنوان میوۀ خارج از فصل بفروشند. هم از وزنش استفاده کنند و هم میوۀ خارج از فصل گران تر است ».

صنعتی شرکت را خریده بود به این معنی که یک سوم بهایش را پرداخت کرده بود و دو سوم دیگر موکول به این بود که شرکت سودآور شود. شرکت سودآور شد اما رقابت اسراییلی ها که در ایران آن روز نفوذ زیادی داشتند، سبب شد که در دورۀ نخست وزیری آموزگار سعی کردند شرکت را از دست صنعتی خارج کنند. در اثنای دعوا، کار به انقلاب کشید. پس از انقلاب همایون توانست از طریق دادگاه انقلاب شرکت را پس بگیرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتی بم اختصاص دهد که مخصوص دختران است. حالا هم هزینه های پرورشگاه بم از طریق این شرکت تأمین می شود.

یکی دو سال قبل از انقلاب، همایون به کرمان کوچ کرده بود و در ملک پدری اش در لاله زار کرمان مشغول کاشتن گل محمدی و دائر کردن دستگاههای گلاب گیری شده بود. از آن روز تا امروز کشت گل و کار گلاب گیری توسعه بسیار یافته است اما در این مدت اتفاقات دیگری نیز افتاده است. از جمله رفتن صنعتی زاده به جبهۀ جنگ و شرکت در شکست حصر آبادان و نیز افتادن به زندان و سروکار یافتن با دادگاه انقلاب و مصادره اموال و پس گرفتن آن. از اتفاقات مهم دیگر اینکه در حین جنگ که کارخانۀ کاغذ سازی پارس از کار افتاده بود، پی او فرستادند که کارخانه را به راه بنیدازد. بار دیگر مدیر عامل کارخانۀ کاغذ پارس شد اما این بار هم مدیریت او دوامی نداشت. چندی هم به راه اندازی چاپخانۀ آرشام در کرمان پرداخت اما آنجا تا رفت جلو سوء استفاده ها را بگیرد، به زندانش انداختند و به جایی دور فرستادندش.

برگ های تازه

دو سه روزی با هم گفتگو کرده بودیم. به نظرم رسید حرف هایمان تمام شده است. گفتم هرچه حرف داشتیم زدیم، اجازه بدهید من شب برگردم به تهران. گفت نه، هنوز از یکی از شغل های متعدد من خبر نداری. خیال کردم به لاستیک بی اف گودریچ اشاره می کند که مدتی مدیر عامل آن بود. گفت نه، خزر شهر! گفتم خزر شهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچیان و دارودسته؟ گفت چرا، ولی بنشین تا بشنوی.

حکایت کرد که وقتی بکلی از دستگاه دولت و شاه و دربار کنار کشیده بود، و دنبال مروارید و خرما و کار و بار خودش بود، یک روز عبدالرضا انصاری رئیس دفتر اشرف پهلوی تلفن کرد که به دیدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مدیر عامل شرکت خزر شهر برگزیده اند. خزرشهر شهرکی است در کنار دریای خزر نزدیک محمود آباد. چند ده هکتار زمین گرفته بودند. شرکتی درست کرده بودند. از بانک تجارت ۱۵ میلیون تومان وام گرفته بودند که شهرسازی کنند. آقای پالانچیان هم که شریک عمدۀ اشرف پهلوی بود، مشغول شهرسازی شده بود، اما یک شب که با طیاره از رامسر به سمت تهران حرکت کرده بود، در دریای خزر سقوط کرده بود و مرده بود.

صنعتی وقتی برای بررسی حساب و کتاب و سرکشی به شرکت خزر شهر رفت، از کارهای ساختمانی فقط چند تیر چراغ برق دید و از پول، فقط ۱۵۰۰ تومانی که در حساب باقی مانده بود. « نه خیابانی، نه خانه ای، مطلقاً. برهوت ». با پانزده نفر از کارکنان و مسئولان شرکت به سرکشی رفته بود. هنگام ناهار گفتند در کازینوی بابلسر میز رزرو کرده اند. وقتی سرمیز نشستند، کارمندان سابق خزرشهر یکی یکی ناهار سفارش دادند. تا به او برسد که خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود، در حدود ۳۵۰۰ تومان سفارش داده شده بود، نوبت که به او رسید پرسید پول ناهار را چه کسی پرداخت می کند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را که باید خورد. گفته بود بله اما چه ناهاری. شرکت که فقط ۱۵۰۰ تومان پول دارد. پول ناهار اینجا که خیلی بیشتر می شود. آنها را برده بود جایی که نان و لوبیا بخورند. ۱۴ نفرشان در جا رفته بودند و استعفا کرده بودند و صنعتی را از دست خود خلاص کرده بودند. « فقط یک ارمنی بود که گفت من نان و لوبیا را می خورم. گفتم بارک الله! من با ماشین تو بر می گردم تهران ».

وقتی صحبت نان و لوبیا را می کرد تصور کردم اغراق می کند. اما اغراق نمی کرد. شاهدش را می توان در « در جستجوی صبح » عبدالرحیم جعفری پیدا کرد. جعفری نوشته است که یک روز زمانی که کار و بار فرانکلین سکه بود، به دیدار صنعتی رفته بود. هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. « در دفترش نشسته بود و نان و ماست می خورد. خیلی خودمانی گفتم من هم گرسنه ام، ناهار چه داری؟ گفت همین نان و ماست، ولی اگر بخواهی می توانم بگویم یک نیمرو هم برات بیاورند! نشستیم به خوردن نان و ماست و نیمرو، و ضمن خوردن از این در و آن در گفتن ».

بعد از رفتن آن ۱۴ نفر و پاک سازی شرکت، فکر کرده بود که با خزر شهر چه بکند. « یک کارخانۀ خانه سازی بود در فنلاند، از دورۀ کاغذ سازی می شناختم. پیش آنها خیلی آبرو داشتم. ( بعد از انقلاب دو نفر فرستادند که پاشو بیا فنلاند، اینجا برایت کار داریم. گفتم نمی آیم. ) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم یک محوطۀ مجانی در اختیار شما می گذارم، ده تا خانۀ نمونه بسازید نصب کنید، ما مشتری می آوریم که زمین بفروشیم خانه های شما را هم می فروشیم. گفتند چشم، تو بگویی ما می کنیم. خانه ها را از طریق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبلیغات هم نداشتم. با یک شرکت تبلیغاتی قرار گذاشتم که تبلیغات بکند. گفتم من پول تبلیغات نمی دهم اما هرچه فروش کردم یک درصد مال شما، قبول کردند. آنها شروع کردند به تبلیغات، من شروع کردم به مشتری بردن، و پول گرفتن. خلاصه سر یک سال ۱۵ میلیون قرض شرکت را پرداختیم. بعد رفتم پیش آقای انصاری گفتم آقا شرکت دیگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند ».

فهرست آثار همایون صنعتی

۱ - تاریخ کیش زرتشت، مری بویس، سه جلد، انتشارات توس
۲ - چکیدۀ تاریخ کیش زرتشت، مری بویس، انتشارات صفی علیشاه
۳ - پس از اسکندر گجسته، مری بویس و ... انتشارات توس
۴ - جغرافیای تاریخی ایران، ویلهلم بارتولد، انتشار موقوفات دکتر محمود افشار
۵ - جغرافیای استرابو، سرزمین زیر فرمان هخامنشیان، انتشار موقوفات دکتر محمود افشار
۶ - تاریخ سومر، ادوارد وولی، نشر گستره
۷ - ایران در شرق باستان، ارنست هرتسفلد، انتشار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
۸ - علم در ایران باستان، مجموعۀ مقالات، نشر قطره
۹ - تاریخ هند، دو جلد، رومیلا تاپار و پرسیوال اسپیر، نشر ادیان
۱۰ - تأثیر علم بر اندیشه ( رابطۀ علم و دین )، ریچارد فاینمن، نشر مهر امیرالمؤمنین
۱۱ - جغرافیای اداری هخامنشی، آرنولد توین بی، انتشار موقوفات دکتر محمود افشار
۱۲ - جغرافیای تاریخی ایران پیش از اسلام، انتشار موقوفات دکتر محمود افشار، زیر چاپ
۱۳ - شیراز در روزگار حافظ، جان لیمبرت، انتشارات بنیاد فرهنگی دانشنامه فارس
۱۴ - گاه شماری زرتشتی، انتشارات دانشگاه کرمان
۱۵ - بیست و سه قصه، تولستوی، نشر قطره
۱۶ - گنجینه لغات مثنوی، انتشارات فرهنگ معاصر، زیر چاپ
۱۷ - قالی عمر، شعر
۱۸ - شور گل، شعر





گفتگو با همایون صنعتی درباره شکل گیری انتشارات فرانکلین


با اینکه بارها دربارۀ زندگی شما صحبت کرده ایم اما هیچ وقت برای من از کودکی ات صحبت نکرده ای. کجا متولد شدی؟ کجاها درس خواندی؟ کرمان؟ تهران؟ دورۀ کودکی چطور گذشت؟

دورۀ کودکی من نگذشته است. من هیچ وقت از دورۀ کودکی عبور نکرده ام. مگر خلم آدم بزرگ بشوم که احساس مسئولیت کنم؟ من از بچگی همش دنبال بازی بوده ام. حالا هم دارم بازی می کنم.

می دانم که پدرتان عبدالحسین صنعتی بود که رمان هایش جزو اولین رمانهای زبان فارسی است.

پدرم رمان نویس عمده بود. من در تهران متولد شدم. پدر بزرگ و مادر بزرگم فقط یک بچه داشتند. به این جهت پدرم مرا فرستاد کرمان، پیش آنها، که جای او باشم. به این ترتیب من به کرمان آمدم. پدر بزرگ من بکلی کر بود، مادر بزرگم به شدت وسواسی و مذهبی. از صبح تا شب قرآن می خواند و با کسی حرف نمی زد.

همین خانه ای که حالا دفتر "گلاب زهرا" در آن هست، باغ بزرگی بود. من بودم و پدر بزرگ و مادر بزرگ، در اینجا زندگی می کردیم. می رفتم توی پرورشگاه صنعتی بازی می کردم. همبازی هم فراوان بود. بابابزرگ من آدم خیلی مترقی و پیشرویی بود. نخستین سینمای کرمان را راه انداخته بود. یک سالن سینما درست کرده بود که بی نظیر بود. هنوز هست. آن وقتها تیر آهن که نبود. معماری می خواهی ببینی باید بیایی آنجا. سالنی به عرض ِ گمان می کنم هفده هجده متر، با طاق ضربی. شبها سینما می دادند. سینما صامت بود. گاهی زیر نویس داشت و مردم سواد نداشتند. من مأمور بودم که اینها را به صدای بلند بخوانم که مردم متوجه قصه بشوند. می توانی حدس بزنی وقتی یک بچه پنج شش ساله انواع و اقسام فیلم های ریچارد تالماگ را می بنید و زیرنویس ها را برای مردم می خواند دچار چه احساساتی می شود.

لابد خیلی احساس موفقیت می کند؟

اوه! چه جور. و چه جور ذهن و خیالش به کار می افتد. البته پدر بزرگ من خیلی آدم دانایی بود.

چطور شده بود ۸۰ سال پیش، آن هم در کرمان، اهل سینما شده بود؟

ازاینجا رفته بود بندر عباس، بعد هند، بعد اروپا. همه جا را دیده بود. بشدت مترقی بود. آدم آزاده ای بود. ما با هم هفتاد و اندی سال اختلاف سن داشتیم ولی چنان دوست بودیم که نگو و نپرس. خیلی در تربیت من موثر بود حاج اکبر. اسمش حاج اکبر بود. معروف بود به حاج اکبر کر.

تا آن موقع مدرسه رفته بودید؟

خواندن و نوشتن را خیلی زود یادم داده بودند. وقتی آمدم اینجا، پدر بزرگ، مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول جیبی را وقتی می داد که کتاب می خواندم. باید کتاب را تعریف می کردم تا پول جیبی ام را بدهد. اول کتابی که خواندم چهل طوطی بود. بعد امیر ارسلان و حسین کرد و بقیه. بعد همینجا رفتم مدرسه. اما نه. کلاس اول را در تهران خواندم در مدرسه زردشتی ها. آنجا، روز اول که رفتم سر کلاس، دیدم یک بچه ای کنار دستم نشسته، گفتم تو کی هستی، گفت ایرج افشار. حالا هفتاد و هفت هشت سال می شود که با او دوستیم.


خواندن و نوشتن را خیلی زود یادم داده بودند. وقتی آمدم اینجا، پدر بزرگ، مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول جیبی را وقتی می داد که کتاب می خواندم. باید کتاب را تعریف می کردم تا پول جیبی ام را بدهد. اول کتابی که خواندم چهل طوطی بود. بعد امیر ارسلان و حسین کرد


از کلاس دوم آمدید کرمان؟

بله. در کلاس دوم یا سوم، در کرمان، یک همکلاسی داشتم که زردشتی بود. عصری که به خانه بر می گشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانۀ ما. رفتیم. وقتی برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش هفت غروب. در همین کوچه گلاب زهرا دیدم پدر بزرگم، نگران قدم می زند و انتظار می کشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توی اتاق، هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم. از زیر تخت خوابش دو تا ترکۀ انار درآورد. گفتم می خواهد مرا تنبیه کند. نشست رو به روی من. پرسید کجا بودی؟ چطور بود؟ خلاصه چرا خبر ندادی؟ بعد خیلی آرام جوراب هایش را کند، ترکه ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلی او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن... دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب بغلش هستم. با هم حرف می زدیم. بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیر مرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پای تو می سوزد، دل من. دل سوختن صد بار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم. من در یک همچین محیطی بزرگ شدم. حاج اکبر خیلی روی من کار کرد.

تهران هم می رفتید؟

وقتی حدود ده سالم بود، یک بار قرار شد برویم تهران. از دو سه هفته پیش شبها خوابم نمی برد. فکر مسافرت و تهران، خواب از چشمم ربوده بود. رفتم مقداری متقال خریدم. کیسه درست کردم، شش هفت روزی تا تهران توی راه بودیم. هرجا اتوبوس وامی ایستاد، من نمونۀ خاک بر می داشتم که وقتی بر می گردم کرمان گندم بکارم ببینم گندمش چطور می شود. بازی من این بود. هنوز هم مشغول همین بازی هستم. کشاورزی هنوز ولم نکرده است.

کی برای تحصیل به تهران رفتید؟

دیگر در کرمان بودم تا دبستان تمام شد. اینجا دبیرستان ِ خوب نبود. بناچار رفتم تهران. دبیرستان البرز.

دبیرستان را در البرز پایان بردید؟

به پایان نبردم. شهریور ۱۳۲۰ شد. شهر شلوغ شد. مملکت وضعش خراب شد. بعد از مرگ پدر بزرگ ( ۱۳۱۸ )، پدر، مادر بزرگ را آورده بود تهران. شهریور بیست که شد من و مادر بزرگ را برگرداند کرمان. چون اینجا امن تر بود. از همان وقت من مأمور کارهای پرورشگاه بودم. خیلی هم وضع بد بود. هیچ چیز گیر نمی آمد. قحطی بود. مشکلات زیاد بود.

وقتی در شهریور ۱۳۲۰ به کرمان آمدید، چه مدت اینجا بودید و کی برگشتید؟

تا سالهای بیست و یک، بیست و دو اینجا بودم. بعد، یک ملکی داشتیم در اصفهان که هنوز هم گرفتارش هستیم، پدر به من نوشت که برو اصفهان به کارهای شمس آباد برس. همانجا هم درس بخوان. رفتم اصفهان، پهلوی مادرم که از پدرم جدا شده بود. در اصفهان مدرسه ای بود مال انگلیسی ها، آنجا درس را تمام کردم. بهترین مدرسۀ اصفهان بود. بعد پدرم پایش را کرد توی یک کفش که باید بروی دانشگاه. من گفتم نمی روم. فکر می کردم می روم دانشگاه خنگ می شوم.

چرا مگر دانشگاه آدم را خنگ می کند؟

من همیشه در مدرسه بیشتر از معلم ها می دانستم. چهار ده پانزده ساله بودم که کتاب ایران باستان مشیرالدوله را حفظ کرده بودم. سر کلاس تاریخ، با معلم دعوام می شد که این جور که شما می گویید نیست. پدرم هم چون خودش مدرسه نرفته بود و دانشگاه ندیده بود اصرار داشت که من به دانشگاه بروم. کارمان به دعوا کشید. من قهر کردم از خانۀ بابا آمدم بیرون. دو سه روز طول کشید تا توی بازار در تجارتخانه ای مشغول شاگردی شدم. روزی بیست و پنج ریال، ماهی ۷۵ تومان مزد می گرفتم.

سه سال آنجا کار کردم. در این فاصله پدرم را ندیده بودم. بکلی بی خبر بودم. یک خورده پول جمع کرده بودم. جنگ هم تمام شده بود. شده بود سالهای بیست و پنچ، بیست و شش. رفتم یک صندوق پستی گرفتم و سرنامه چاپ کردم و تجارتخانه باز کردم. به کمپانی های خارجی نامه می نوشتم و پست می کردم که می خواهم نمایندگی شما را بگیرم. شروع کردند برای من نمونه فرستادن. اولین سمپلی که برای من آمد یک بستۀ عمدۀ پوستر بود. همین ها که کنار خیابان می فروشند. از آمریکا فرستاده بودند. رفتم آنها را دو هزار تومان فروختم. سه چهار تا از این کارها کردم، دیدم ده پانزده هزار تومان پول دارم. رفتم سرای جواهری که جای کاسبکارهای فقیر بود، یک دکان گرفتم و تابلو زدم و شدم کاسب. یک، یک ماهی که این جوری کار کردم یک روز در باز شد و آقای صنعتی زاده تشریف آوردند تو. گفت چشمم روشن، آقا تجارتخانه باز کردن! کارت چطور است؟ چه کار می کنی؟ نشست یک ساعتی حرف زد. بعد گفت بیا با هم کار کنیم.

پدر چه کار می کرد؟

تجارتخانه داشت، در سبزه میدان. تجارت فیروزه می کرد و سنگهای قیمتی و البته قالی. رفتم با او شروع به کار کردم. به کار پوستر هم ادامه دادم. بعد ترقی کردم رفتم تو کار تکثیر عکس. ( reproduction )

می خریدند آن وقت؟

چه جور. پدر من یک نمایشگاهی درست کرده بود از کارهای علی اکبر صنعتی، در چهار راه کالج. من در طبقۀ بالای آن، نمایشگاه می گذاشتم. تمام آتاشه های(وابسته های) فرهنگی را دعوت می کردم. روشنفکران آمد و رفت می کردند. روزنامه ها را دعوت می کردم. خانلری و امثال او می آمدند. حکایتی بود. خیلی شلوغ می کردم. یک شب که همۀ آنها را دعوت کرده بودم اتاشه فرهنگی آمریکا با دو تا آمریکایی دیگر به دیدن نمایشگاه آمد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود. سال ۳۳. آمدند و پذیرایی کردم. بعد گفت این دو تا آقایان ناشرند و قصد دارند کتابهای آمریکایی را بیاورند در ایران چاپ کنند. چون می دانستم که به کار کتاب علاقه مندی، اینها را آورده ام که معرفی کنم. گفتم کار خوبی است حتما بکنید. دو روز بعد گفتند می خواهیم بیاییم در دفتر شما حرف بزنیم. آمدند و باز همان حرف ها را تکرار کردند. گفتند فلانی ما خیلی گشتیم کسی نماینده ما بشود. عدۀ زیادی هم داوطلب اند. اما تصمیم گرفتیم شما را برای این کار انتخاب کنیم. گفتم مرا؟ من اصلا کار کتاب بلد نیستم.

با اینها انگلیسی صحبت می کردید؟

بله. بابای من تعدادی آپارتمان داشت و آنها را اجاره داده بود به خارجیان، و طرف مکالمۀ مستأجرها من بودم. انگلیسی من راه افتاده بود. به هر حال گفتم این کار من نیست. من خودم ارباب خودم هستم حالا بیایم حقوق بگیر شما بشوم؟ گفتند خب، پس یک کاری بکن. گفتم چی؟ گفتند اجاره بده تا وقتی کسی را پیدا نکردیم کتابها را به آدرس شما بفرستیم. گفتم خیلی خوب. رفتند و مقداری کتاب فرستادند.

یک روز وسوسه شدم ببینم این کتابها چیست؟ نگاه که کردم دیدم عجب کتابهای قشنگی است. از جمله یک سری جزوه های کوچک ۳۶ صفحه ای با قطع کوچک دربارۀ اینکه اتم چیست؟ مولکول چیست؟ الکتریسیته چیست؟ نور چیست؟ و از این قبیل. واقعا خوشم آمد. دیدم عجب دنیایی است. عصر وقتی به خانه می رفتم، چند تا از آنها را زدم زیر بغلم، رفتم سر چهار راه مخبر الدوله، انتشارات ابن سینا. آقای رمضانی دوست من بود. کتابها را نشانش دادم و پرسیدم راجع به این کتابها عقیده ات چیست. اگر ترجمه بشود چاپ می کنی؟ گفت بله. گفتم حق التألیف می دهی؟ گفت بله. خواستم ببینم چقدر جدی می گوید. گفتم چکش را می نویسی؟ او هم برداشت پانصد تومان چک نوشت داد دست من. خیلی پول بود. صبح نامه نوشتم که چند تا از کتابهای شما را فروختم.


اوایل کار آقای آل احمد خیلی به من کمک می کرد. آل احمد با خانلری و یار شاطر بد بود. یارشاطر بنگاه ترجمه و نشر کتاب را درست کرده بود. از لج او خیلی به من کمک می کرد ولی مرا تحریک می کرد که به جنگ یارشاطر بروم.


دیتوس اسمیت، مدیر عامل فرانکلین که قبلا رئیس انتشارات دانشگاه پرینستون بود، به تهران آمد. به او گفتم خیلی خوب این کار را می کنم. اما شرطش این است که کتابها را من انتخاب کنم. گفتند باشد اما به نظرم حرفم را خیلی جدی نگرفتند. توی خیابان نادری پدرم یک جایی داشت، کنار هتل نادری، ازش کرایه کردم. شد دفتر فرانکلین. یک منشی نصفه روزه هم گرفتم و شروع کردم به کتاب ترجمه کردن. قرار بود کتاب بگیرم چاپ کنم. هرچه فکر کردم دیدم کار درستی نیست. برخلاف همۀ فرانکلین ها، گفتم آقا من کتاب چاپ نمی کنم، من فقط متن را ترجمه و آماده چاپ می کنم. کتاب را آماده می کردم می بردم پهلوی ناشر، ۱۵ درصد می گرفتم آنها چاپ می کردند. ناشر هم از خدا می خواست. کتاب آماده بود. خودم هم می رفتم دنبال کار که سریع چاپ شود، جلدش خوب باشد، روی جلد را هم خودم درست می می کردم. وای سیروس! تو داری همه زندگی مرا دوباره به یادم می آوری. به هر حال یک سال که گذشت، نوشتم دیگر برای من پول نفرستید. تا آن موقع برای من حقوق و اجارۀ محل می فرستادند.

چه کار کرده بودید تا آن موقع؟

حدود ۱۵ تا کتاب درآورده بودم. تعدادی مترجم خوب گیر آورده بودم و پول خوبی هم به مترجمان می دادم. "تاریخ علم" را دادم احمد آرام ترجمه کرد، پنج هزار تومان حق ترجمه بهش دادم. اصلا باورش نمی شد. خیلی پول بود. خودش هم در جایی این را نوشته است. کتاب وقتی چاپ شد آنقدر گرفت که نگو. "داستان بشر" را دادم جمال زاده ترجمه کرد. دفتر تلفن شهر رشت دست من افتاده بود. هزار تا نامه نوشتم به شهر رشت، ۸۰۰ جلد از این کتاب را فقط در شهر رشت فروختم. ناشر می دید که کتاب مرا می گیرد، چاپ می کند، یک ماه بعدش کمیاب می شود. این بود که همۀ کتاب فرانکلین را می خواستند.

کدام کتاب فرانکلین بیشتر از همه چاپ خورد؟ و کدام ها ماجرا داشت؟

کدام ماجرا نداشت؟ کتابی برای من فرستاده بودند به نام poor boys who became famous ، یک مشت آمریکایی بودند که فقیر و بی چیز بودند بعد آدمی شده بودند برای خودشان. دادم ترجمه کردند با عنوان "مردان خود ساخته". فکر کردم چند تا ایرانی هم تنگش بزنم. فکر کردم یکی از مردان خود ساخته رضاشاه خودمان است. به سرم زد شرح حال او را بدهم پسرش محمد رضاشاه بنویسد. علا وزیر دربار بود. شاه هم هنوز میانه اش با من خوب بود. رفتم پیش علا خیلی استقبال کرد. گفت خودت بنویس. دادم نوشتند و توی آن هم آمد که بابای من بی سواد بود. خواندن و نوشتن بلد نبود. وقتی چهل سالش بود در پادگان قصر خواندن و نوشتن یاد گرفت. به هر حال توی آن این جمله آمده بود که بابای من بی سواد بود.

به علا گفتم نوشته حاضر است. گفت بیار من بخوانم. خانه اش دزآشیب بود. یک روز عصر بردم خواند، گفت به به، خیلی خوب است. ببر چاپش کن. گفتم نمی شود باید خودشان ببینند امضا کنند. او هم برده بود دیده بود و احتمالا نخوانده امضا کرده بود. ما هم تبلیغات کردیم که زندگی رضاشاه به قلم محمد رضاشاه. بیست هزار تا هم چاپ کردیم. گمان می کنم انتشارات اقبال چاپ کرد. سرپرستی کتاب هم با ابراهیم خواجه نوری بیوگرافی نویس معروف بود. کتاب چاپ شد.
مادر شاه شنید که پسرش شرح حال پدرش را نوشته است. فرستاده بود کتاب را آورده بودند. گویا یک روز سه شنبه بود. باز که کرده بود چشمش افتاده بود به این جمله که بابای من بی سواد بود. روزهای سه شنبه هم شاه می رفت دیدن مادرش. آن روز که شاه از راه رسیده بود مادرش داد و فریاد کرده بود که آبروی فامیل مرا برده ای. این چه حرفی است که زده ای. آقا ما را بردند تحویل تیمور بختیار دادند. هیچ چی. مدتی طول کشید تا بختیار بفهمد که شاه خودش متن را دیده امضا کرده است.

یادتان هست فرانکلین هر سال چند عنوان کتاب چاپ می کرد و مجموعاً چند عنوان کتاب چاپ کرد؟

نه تنها یادم هست، صورتش هم هست. مجموعا ۱۵۰۰ عنوان کتاب چاپ کردیم. در اوین، بعد از اینکه روشن شد من برای سی آی ای (سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا) کار نمی کنم ادارۀ اطلاعات مرا تحویل دادگاه انقلاب داد. گفتند ما دیگر با شما کاری نداریم. اما تو مشکلت با دادگاه انقلاب است. دادگاه انقلاب گفت ۱۵۰۰ عنوان کتاب آمریکایی چاپ کردی و باعث گمراهی شده ای و .... برایت تعریف کرده ام.

بله، بعد از انقلاب تکلیف آن کتابها و فرانکلین چه شد؟

هست. اول تبدیل شد به سازمان آموزش انقلاب اسلامی و بعد سازمان علمی فرهنگی. به کار خودش ادامه می دهد. کتاب چاپ کرده ام که حالا چاپ بیست و پنجم آن درآمده. لذات فلسفه را دادم عباس زریاب ترجمه کند. گفت چشم، ولی خواننده ندارد ها! گفتم چه کار داری. تا حالا بیشتر از سی بار چاپ شده است.

خودتان هم بابت چاپ همین کتابها به زندان افتادید؟

خب، بابت مقداری چیزها از جمله چاپ کتابها. یکی از چیزهای عمده اش همین بود که می گفتند ناشر فرهنگ غرب هستی. یک روز یک حاج آقایی که آدم معقولی هم بود، در اوین به من گفت اتهامت این است که ناشر فرهنگ غرب هستی. کتاب آمریکایی چاپ کرده ای و باعث گمراهی مردم شده ای، حرفی داری، دفاعی داری یا نه؟ گفتم حرف چی؟ نمی توانم بگویم من مسئول فرانکلین نبودم. نمی توانم بگویم این کتابها در زمان تصدی من چاپ نشده، اما در ضمن حرف های شما درست هم نیست.

گفت ضد و نقیض حرف می زنی. یا درست است یا درست نیست. گفتم هم درست است، هم درست نیست. مثلا اگر به من بگویی تو یکی از تولید کنندگان بزرگ عرقی ( اشاره به گلاب زهرا ) حرفتان درست است. من هر سال چندین و چند هزار بطر عرق در جمهوری اسلامی تولید می کنم. آنچه تهیه می کنم اسمش عرق است. اما بردارید بخورید ببنید این عرق پاکدیس و قوچان است یا عرق نعناع. کتابهای ما را هم بخوانید ببینید در آنها چه نوشته شده است.

در آن زمان گلاب هم تولید می کردید؟

بله. من خیلی پیش از انقلاب فرانکلین را رها کردم. خب، این آقای روحانی مرد با حوصلۀ دقیقی بود. گفت فلانی حرفی بزن که معقول باشد، شدنی باشد. من که نمی توانم در این شلوغی انقلاب بنشینم هفتصد هشتصد تا کتاب بخوانم. گفتم نیازی نیست. این کار را کرده اند. مثلا آقای مطهری، آقای با هنر و دیگران. گفت چطور؟ گفتم کتابها را خوانده اند و در تألیفات خود از آنها استفاده کرده اند. ارجاع داده اند. از این گذشته این کتابها هم اکنون در جمهوری اسلامی دارد تجدید چاپ می شود. باید خدمت شما عرض کنم که نگاه این روحانی خیلی تغییر کرد.

چطور شد از فرانکلین رفتید؟

راجع به علی اصغر مهاجر چیزی می دانی؟

نه، فقط یک سفرنامه از او خوانده ام دربارۀ کویر.

تازه فرانکلین را درست کرده بودم، یک روز آقایی وارد شد. گفت شنیده ام شما کتاب برای ترجمه سفارش می دهید. اگر ممکن است کتابی بدهید من ترجمه کنم. راستش من از قیافۀ او خوشم نیامد. یک مشت کتاب داشتم راجع به مدیریت، یکی را دادم گفتم شما این کتاب را ببرید و دو صفحه اش را ترجمه کنید، ۲۴ ساعت بعد بیاورید، ببینم. وقتی برگشت دیدم تمام کتاب را ترجمه کرده است. گفت دیدم دارم ترجمه می کنم همه اش را ترجمه کردم. برداشتم نگاه کردم دیدم نثر بدی ندارد. گفتم شما چه کار می کنید؟ گفت من رانندۀ تاکسی هستم. تعجب کردم. گفتم چطور شد شما رانندۀ تاکسی هستید؟ گفت در آبادان بوده و در گمرک خرمشهر کار می کرده، عضو حزب ایران بوده از آنجا بیرونش کرده اند، آمده تهران، اینجا رانندگی می کند. شرح حالش را پشت همان سفرنامه نوشته است. بگذار برایت بخوانم:

"علی اصغر مهاجر طبق اسناد موجود به سال ۱۳۰۱ در تهران متولد شد. پس از پایان تحصیلات متوسطه به خدمت وزارت دارایی در آمد. آرامش و سکون وزارت مالیه فراغت تمام و کمال پیش آورد. ناچار به تحصیل ادامه داد. در سال ۱۳۲۵ از دانشکدۀ حقوق فارغ التحصیل شد. از خدمت نظام معاف شده بود و مدتی در کلاس های شبانه روزی بزرگسالان به رایگان تعلیم می داد. سپس شغل رانندگی پیشه گرفت. دو سال در آبادان و تهران رانندگی کرد. در سال ۱۳۳۵ به خدمت موسسۀ انتشارات فرانکلین درآمد. وی در عین حال که عضو پایه ۹ مالیه است می کوشد خادم فرهنگ باشد."



به این ترتیب علی اصغر مهاجر وارد انتشارات فرانکلین شد؟

بله. گفتم بنشین همینجا کتاب ترجمه کن. بعد هم کاری کرد که خیلی برای من تعجب آور بود. گفت زنم می خواهد برود طب بخواند، در آلمان. ده سال این زن را فرستاد که درس بخواند. خرجش را می داد و تحمل می کرد. در این مدت واقعا مظهر پرکاری و زحمت کشی بود. خیلی مورد اعتماد من واقع شد. وقتی مبارزه با بی سوادی را در قزوین راه انداختم فرماندار قزوین همکاری نمی کرد. سنگ می انداخت. دیدم نمی شود. یک روز رفتم پیش هویدا گفتم این طوری نمی شود. گفت یک کسی را خودت انتخاب کن. گفتم علی اصغر مهاجر. مهاجر شد فرماندار قزوین. در آنجا از نزدیک همکاری می کردیم. می دیدم چقدر کارش را خوب انجام می دهد. شب و نصفه شب می رفت به زندان سرکشی می کرد. به مریضخانه ها سرکشی می کرد. وقتی کارهای من در بیرون زیاد شد و خواستم از فرانکلین بروم کسی بهتر از او به نظرم نرسید.

چرا می خواستید از فرانکلین بروید؟

یک علت اساسی اختلافی بود که با موسسۀ فرانکلین پیدا کرده بودم. آنها مقادیر زیادی از فرانکلین تهران قرض کرده بودند و پس نمی دادند. اگر اشتباه نکنم سال ۶۵ یا ۶۶ میلادی بود. جانسون رئیس جمهور آمریکا بود. ناشران دنیا را دعوت کرده بودند که در واشینگتن جلسه ای داشته باشند. من هم به نمایندگی از طرف ناشرین ایران رفتم. شب آخر کنگره، جانسون ناشران را به شام دعوت کرده بود. سر شام نطقی کرد که ما چنین می کنیم و چنان می کنیم. من از دست فرانکلین کفری بودم، دستم را بلند کردم گفتم آقای رئیس جمهور! تا جایی که من تجربه دارم فرمایشات شما با حقایق نمی خواند. من یک ناشر بی مقدار ایرانی هستم که برای موسسۀ فرانکلین کار می کنم. مدتی است که مبلغی از من قرض کرده اند و زورم به آنها نمی رسد. شاید شما واسطه شوید و پول ما را پس بدهند. مجلس شام در واقع به هم خورد.

مبلغی که از فرانکلین تهران قرض کرده بودند چقدر بود؟

زیاد بود. بالغ بر ۳۰۰ هزار دلار. حوصله ام سر رفته بود. گفتم کار نمی کنم. گفتند پس بیا عضو هیأت مدیرۀ فرانکلین باش. گفتم نه. به خیال خودم سه چهار تا رفیق توی فرانکلین تربیت کرده بودم که می خواستم کار را ادامه بدهند. داستان کنت مونت کریستو را خوانده ای؟ یارو از سفر بر می گردد دو سه نفر از رفقایش علیه او توطئه می کنند و پدرش را در می آورند. عین این بلا را همکاران من سر من آوردند. آنقدر اذیتم کردند که من ارتباطم را بکلی قطع کردم. آنها هم قصدشان دقیقا همین بود. البته بعدها فهمیدم چه اتفاق خوبی برای من بود. به نفع من تمام شد.

بالاخره آن پولها را از آمریکایی ها پس گرفتید؟

نه. بعد از بیرون آمدن من هم فرانکلین یواش یواش از حرکت ایستاد و پولهایش ته کشید. شروع کردند به قرض کردن و فروختن دارایی های فرانکلین. هرچه فرانکلین داشت فروختند. مثلا شرکت سهامی جیبی را فروختند. مهاجر هم مقدار زیادی از پولها را برداشت و رفت در بورلی هیلز لس آنجلس ملکی خرید و در همانجا مرد. داستانش مفصل است.

پایان - اول تیر ۱۳۸۷– گینکان، منزل ییلاقی همایون صنعتی زاده
منبع : www.bbc.co.uk