۶/۰۵/۱۳۸۸

يك داستان كوتاه از نويسنده‌اي ناشناس

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال

آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید
پودر لباس‌شویی بهتری بخرد।همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک
شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد।
تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
"یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
...

۶/۰۲/۱۳۸۸

مي‌گويند...!

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می‌فهمند حکومت کنم؟
. یکی از مشاوران می‌گوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ می‌دهد:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آن‌ها را که نمی‌فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آن‌ها که می‌فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».

۵/۳۰/۱۳۸۸

بوي گس و چسبناك وانيل


مطهره مظفري مقدم

سياهي زير پلک‌هايم رنگ مي بازد.حرکات پلکم را احساس مي کنم.روشنائي مي خزد توي سياهي دنيايم. توي سينه ام چيزي مي دود . قلبم مي طپد. چشمم مي پرد روي صفحه ساعت ديواري . ساعت هفت. پتو را پرت مي کنم آن طرف. شوهرم را که خوابيده است، نمي بينم. مي دوم .وسط اتاق پايم گير مي کند به لبه ماهيتابه،لي لي کنان تکه هاي نيمرو از ديشب مانده را که بين انگشت شست وسبابه ام چسبيده پاک مي کنم . روغن شتک زده است روي دامنم. هنوز مي دوم باصورت نشسته. فرصت نمي کنم خودم را توي آينه برانداز کنم. مانتوي سياه را مي کشم روي سر. موهاي کپه شده و وزخورده ام را مي چپانم زير مقنعه. قالب پنير ونان را مي گذارم روي اپن آشپزخانه. روي در يخچال با ماژيک مي نويسم : ناهار حاضري بخور


توي کارگاه بزرگ وبي انتهاي حاجيه خانم که هميشه بوي وانيل از لاي در نيمه باز آن مي خزد بيرون ديگر هيچ کس بوي وانيل را نمي فهمد الا پروين که چند ماه بيشتر نيست آمده مي گويد هرشب تنش بوي وانيل مي دهد وشوهرش شاکي است. سيني بزرگ فر راهل مي دهم طرف او . گرما نفس مي گيرد . دانه هاي درشت عرق چکه چکه فرومي ريزند از روي گردنم توي گودي يقه .« بگير زود باش الان خانم مياد» اسم خانم که مي آيد لبش را به نيش مي کشد .دندان نيشش صورتي مي شود . زل مي زند توي صورتم « ميدوني چند وقته حقوق نگرفتيم الان آخر تيره ، از اول خرداد تا حالاهشت هفته» مي خندم «ديرو زود داره سوخت وسوز نداره بلاخره بهت ميدن نترس» دانه هاي درشت عرق روي پيشاني اش را نقطه چين کرده اند. نگاهش صورتم را مي سايد.«تو نمي خواي بري آرايشگاه؟» مريم سيني داغ را از توي فر مي کشد بيرون .نوک ناخنش را فرو مي کند توي يکي از شيرينيها، نخودي مي خندد. سايه سياه موهاي روي صورتم وپشت لبم را احساس مي کنم.نمي دانم چطور حرف مي زنم که حرفش را نيمه تمام مي گذارد«خواستم بگم اين اکرم خانم سرکوچه...» چند باري که تا وقت ناهار مانده هروقت که سيني ها را دست به دست مي کنم نگاهش را از من مي دزدد.

نيم ساعت از وقت ناهار مانده حاج خانم صدايمان مي زند. روفرشي کهنه را پهن مي کند روي زمين نمور کارگاه. با همان روپوشهاي پر از روغن مي نشينيم سر سفره. توي هر بشقاب يک کفگير پلو ريخته. غر مي زند:«برنجم گرون شده »پايش را که از در بيرون مي گذارد پچ پچ دخترها شروع مي شود . توي هم مي لولند.پروين روپوش وروسري اش را پرت ميکند يک طرف. خرمن سرخ موهايش را مي ريزد روي شانه. رکابي کوتاه تنش را بغل گرفته.«خبر مرگش عفريته ،انگارصدقه ميده خوبه پولشم از حقوقمون کم مي کنه» نگاهش نمي کنم«تو جدي جدي نمي خواي چيزي بگي،نمي خواي حقوقتوبگيري؟» مي خواهم بگويم«که چي بشه فکر مي کني به حرف من وتو گوش ميدن؟ » نمي گويم. صداي دورگه ام را مي شنوم « دندون روي جيگر بذار» دندان روي جگر نمي گذارد« هر بلائي سرمون بياد حقمونه. از بي عرضگي خودمونه مثل سگ عرق مي ريزيم جرات حرف زدنم نداريم» تمام بعد از ظهر را غرغر مي کند. موقع تعطيلي کارگاه حاج خانم صدايم مي زند .بسته پول را رد مي کند طرفم. از دفتر که بيرون ميايم رديف يکدست وجرم گرفته دندانهاي پروين را مي بينم که توي آينه روشوئي رژلب صورتي اش را براق تر مي کند. حاج خانم که صدايش مي کند جا مي خورد. وقتي از دفتر بيرون ميايد ديگر چشمهايش نمي خندد.دندان نيشش صورتي شده است.مريم مانتو را هل مي دهد طرفم«نمي خواي بري آرايشگاه؟»مي گويم «نه » روپوش را از سرم مي کشم بيرون. از ميان سوراخ هاي ريز وسياه پارچه صدايش را مي شنوم «بيچاره شوهرت»

توي رختخواب چرکمرده دونفريمان ،بدون روپوش دراز وپراز لک گارگاه، سايه سياه موهاي روي صورتم دراز تر مي شود .توي روز کمتر فرصت مي شود همديگر را ببينم شبها هم که تا ديروقت اضافه کاري مي کند .فکر مي کنم تمام عمربايد بدوم عرق بريزم خسته باشم از خستگي سرم را که روي بالش گذاشتم خوابم ببرد .از خستگي خوابم هم نبينم ، که مورچه ها نريزند توي راهروهاي پيچ در پيچ مغزم که سرم را نخورند که تنم داغ نشود از هرم نفسگير خواستنيها.با اين همه هنوز خواستني است .زير نوربنفش مهتابي دست مي کشم روي برجستگي لخت وبي موي سينه اش مثل کف دست مي ماند بدون هيچ پستي وبلندي. پلکهايش مي لغزند نوار سبز روي دستش به سرخي مي زند.حرکتي نمي کند .دانه هاي درشت عرق از زير بغلم روي تنم.دست تب کرده ام ،سردي پوستش را نوازش مي کند .نمي جنبد .دستم را مي گذارم روي سينه اش .نمي طپد.چمن زار بي آب وعلفي است انگار.فکر مي کنم مرده.

مرداد 87

۵/۲۵/۱۳۸۸

اهمیت بازخوانی قصه در داستان



زهرا میمندی پاریزی

جهان امروز,جهان حرکت‌های بومی و ذهنی است.بومی از آن جهت که بر پایه هویت فردی و انتزاعی هرمحیط,راه خود را برای رسیدن به افق های وسیع معنا باز کرده است.مسیری که در پی گم شدن معنا,نیاز مبرم خود را به ثبات و استقلال واژه , تا سر حد بی معنایی و گسست فضاهای فکری پیش برده است.پایه ریزی مرزهای مختلف نوشتاری و در آن واحد گسستن این مرزها و رسیدن به بی مرزی نوشتارو واژه را در پی داشته است.
ادبیات به عنوان یکی از مهمترین بسترهای شکل دهنده به این بی مرزی ,در جهان امروز, تنها سخن گوی این حرکت عظیم ذهنی است.در این میان ادبیات داستانی به عنوان گونه ای بی بدیل ,که حلقه اتصال بین هویت واژه و معنای آن در یک بستر هدفمند به نام متن است. از یک طرف به انسان و جهان پیرامون او به چشم یک ماورائ بی تبدیل می نگرد و از طرف دیگر با دگرگونی همه ساختارهای فکری انسان ,او را در جهت ساختمند کردن معناپیش می برد.
با توجه به این توانایی که برای نظام ادبیات و به خصوص ادبیات داستانی می توان قایل شد به همان اندازه کار یک هنرمند و نویسنده در این عرصه و نظام سخت‌تر می شود.
با توجه به این نکته که مفاهیم کلی در جهان از حد چند مفهوم فراتر نرفته اند و در طول تاریخ این مفاهیم توسط هنرمندان و نویسندگان تکرار شده اندو هر بار که نویسنده ای از دریچه ای جدید و چشمی ژرف نگر به آنها نگریسته است آن چنان آثاری خلق شده که در نوع خود بی نظیر و شا هکاربوده اند.پس در واقع در این جهان نباید به دنبال مفاهیم تازه گشت بلکه باید به دنبال دریچه های تازه و چشمی تازه بود تا نگاهی نو به این مفاهیم بیندازد و بعدی تازه از آنها را کشف کند و البته منوط به این است که از نگاه بودریایی به جهان و مفاهیم آن پرهیز کنیم یعنی نگاهی که معتقد به بن بست ابعاد در مفاهیم است.معتقد به شکست خوردن سوژه و حکومت ابژه هاست.با همه این ها مفاهیم با انسان و زندگی هستی نگارانه او مربوطند.مثل مفهوم عشق یا مرگ.که هزاران هزار نویسنده این دو را تم اصلی کارهایشان قرار داده اند و هزاران هزار کتاب با همان طراوت و تازگی نوشته شده است. اگر دیدگاه بودریا در مورد سوژه را بپذیریم این وسط تکلیف ادبیات چه می شود؟ تکلیف ادبیات داستانی به عنوان گونه ای بی بدیل!
البته گفتگو پیرامون مفاهیم هستی, بحثی است کلی و جامع که قرن هاست توسط متفکرین و فیلسوفان بزرگ مطرح شده است .و در واقع هدف اصلی موضوع ما نیست.
با توجه به این پیش مقدمه به سراغ عنوان اصلی این بحث یعنی :
"اهمیت بازخوانی قصه در داستان "می رویم.این سرفصل در واقع منوط به این است که ما وجود قصه در داستان را به عنوان یک اصل قبول داشته باشیم.
با این دیدگاه قبل از هر چیزبه ذکر تعاریفی از هر کدام از این واژه ها ی سرفصل می پردازیم.
اهمیت بازخوانی قصه در داستان.
اولین مورد چرا اهمیت و نه ارزش؟
برای خیلی ها ممکن است این سوال پیش بیایید که چرا اهمیت ونه ارزش؟ارزش بازخوانی قصه در داستان.اهمیت یعنی چه؟ ارزش کدام است؟
ارزش هر چیز ,چیزی است که در ذات آن چیز نهفته است.یعنی در واقع ارزش چیزی ذاتی است که ما به مقوله ها و موردها نسبت می دهیم.
اهمیت هر چیز,چیزی است که از محیط برای آن تعریف می شود.یعنی با تغییر محیط اهمیت یک چیز تغییر می کند.در واقع اهمیت نوعی رتبه دادن به مفاهیم با توجه به محیط وزمان است.با توجه به این تعاریف وآنچه که از ادبیات میدانیم شاید بهتر همان باشد که از واژه اهمیت استفاده کنیم.
بازخوانی اگر به معنای دوباره نگری یا خوانش مجدد یا نمود دوباره در نظر بگیریم متوجه این نکته می شویم که لفظ بازخوانی تاکید بیشتری بر وجود قصه در داستان دارد تا عدم وجود آن.یعنی در واقع وجود چیزی را در چیز دیگر اثبات می کند.وجو دقصه در داستان, که آیا امری ضروری است اگر بله چرا ؟ و اگر خیر باز هم چرا؟
در اینجا حتی اگر بازخوانی را در ردیف بازنمایی قرار دهیم باز هم تاکید بر وجود قصه در داستان کرده ایم تا عدم وجود آن.(البته منظور همان بازنمایی اکسپرسیو است.که جلوتر به آن می رسیم)
حال به تعریف قصه و داستان می پردازیم.که گاه این دو در معنای هم به کار میروند و خیلی ها این دوواژه را یکی میدانند.اما در معنای دقیق کلمه و مفهوم, این دو واژه متفاوتند.
قصه چیست؟
این تعریف را بارها و بارها از زبان منتقدان و نظریه پردازان مختلف ادبیات شنیده ایم و خوانده ایم.قصه(TALE) در لغت واژه ای است عربی که به معنای کوتاه شده و کم شده به کار می رود.(عربها به پشم و موی کوتاه شده میش وبز قصه می گفتند). به معنای خبر و گزارش نیز هست و در اصطلاح به آثاری گفته می شود که در آنها تاکید بر حوادث خارق العاده است.در واقع رکن اساسی و اصلی قصه حادثه است.حادثه چیست؟ مجموعه ای از روابط که لزومی ندارد با هم رابطه علت و معلولی داشته باشند.به اینجا که میرسیم پای پیرنگ به میان می آید.
پیرنگ چیست؟جمال میرصادقی می گوید"الگوی حوادث"اما آیا حوادث به خودی خود پیرنگ را بوجود می آورند؟ خیر."پیرنگ وابستگی عقلانی را بیان می کند.مجموعه ای سازمان یافته از وقایع است که دارای رابطه علت و معلولی هستند"
با توجه به این تعاریف وآنچه که در مورد قصه گفتیم پس می توان گفت که پیرنگ در قصه ضعیف است.

خاستگاه قصه کجاست؟
فرهنگ شفاهی و ادبیات شفاهی هر ملتی را خاستگاه قصه می دانند.پس در واقع با توجه به این خاستگاه ویژگی خرق عادت و شگفت آوری و از همه مهم تر سرگرم کردن می تواند از ویژگیهای مهم قصه باشد.اینکه در هدف راویان قصه سرگرم کردن و به پایان بردن قصه مهم بوده, بنابراین به دنبال هیچ رابطه منطقی در بین حوادث نبوده اند .تاریخی چند هزار ساله را برای قصه تخمین زده اند.ابتدا قصه ها همه شفاهی بوده و با اختراع خط بشر وارد مرحله جدیدی از زندگی شده است و همین قصه ها به صورت مکتوب درآمده اند و در واقع ادبیات به صورت جدی پابه عرصه ظهور گذاشته است.چنانکه امروزه می بینیم بسیاری از شاهکارهای جهان در واقع از روی همین آثار شفاهی نوشته شده اند(شاهنامه فردوسی-ایلیاد و اودیسه هومر و...)
آنچه که از ریخت شناسی انواع قصه ها به دست آمده این است که در اکثر قصه ها زمان و مکان نامعلوم است و شخصیتها یا خوب اند یا بد و حد وسطی وجود ندارد
.زبان در قصه چگونه است؟
زبان در قصه بیشتر زبان عامیانه و محاوره ای مردم عادی بوده است.زیرا همانطور که گفتیم خاستگاه اصلی قصه فرهنگ شفاهی مردمان عادی بوده است.آن زمان که به دور از دغدغه های دنیای ماشینی و به دور از فرمایشات خودآگاه و ناخودآگاه فرویدی و یونگی مردمان در میدان و میدانچه ای به دور هم جمع می شدند و می نشستد و آن کس که حتمن از بقیه خوش سر و زبان تر خوش ذوق تر بوده شروع به گفتن قصه می کرده است و آن قدر می گفته و می گفته تا, یا مردمان را به گریه می انداخته یا به خنده .یا آنها را می ترسانده یا حس ترحم را در وجودشان بیدار می کرده.قصه دلاوریهای پهلوانان,قصه شاه پریان,قصه عشق و عاشقی,قصه هر قصه ای!
با توجه به ویژگیهای مختلفی که برای قصه ها بیان شده است می توان آنها را به چند نوع تقسیم کرد:قصه های عامیانه/اساطیر/افسانه ها/حکایت های اخلاقی.
پس تا اینجا گفتیم پیرنگ در قصه ضعیف است .در حالی که داشتن پیرنگ از ویژگی های داستان است.
داستان(STORY) چیست؟
تعاریف در این باب نیز فراوان است.میرصادقی می گوید"داستان تصویری عینی است از چشم انداز و برداشت نویسنده از زندگی"
اما اگر کمی تکنیکی تر بخواهیم بگوییم داستان بازآفرینی حوادث و یا برخی گفته اند بازنمایی حوادث است.منظور از بازنمایی در اینجا تعریف زیباشناسان کلاسیک افلاتون و ارسطو نیست که هنر را به مثابه تقلید از طبیعت می دانستند .بلکه منظور بازنمایی اکسپرسیو است .آنچه که هگل و کانت گفته اند.در واقع همان تعریف میرصادقی که در ابتدا گفتیم.یعنی بازنماییی که, طبیعت را تقلید نمی کند بلکه نمایش دهنده ادراک ما از طبیعت است.
این بار کمی جزیی تر می پرسیم.داستان چیست؟
آیا داستان فرم است؟
فرم چیست؟ تعریف ما از فرم در اینجا همان مترقی ترین تعریف است یعنی همان تعریفی که ارسطو از آن کرده است.
"فرم ساختار یا تشکلی ست درونی که بالقوه در هر چیز(ماده) وجود دارد و به تدریج برحسب غایت و هدفی فعلیت می یابد"
پس ما در داستان با این تشکل درونی مواجه هستیم.آیا همین تشکل درونی برای داستان بودن کافی ست؟
پس اگر بپذیریم داستان فرم است می توانیم بگوییم یک فرم زنده و پویاست.یعنی دارای حیاتی مستقل است.این حیات به چه چیز بستگی دارد؟یا بهتر اگر داستان فرم است و فرم زنده ای هم هست .منبع تغذیه این فرم چیست؟
اصلی ترین ماده خام فرم داستان, روایت است.روایت است که فرم را معنی مند می کند .گرچه تزوتان تودورف می گوید"روایت در خلائ نیز وجو دارد " اما منظور ما از روایت چیست؟ جوهره ای ست که مکمل فرم می شود و کلیت متن را می سازد و تشکیل شده از رویداد.رویداد چیست؟رویداد حادثه ای درون داستان است که انتقال از وضعیتی به وضعیت دیگر را ممکن می کند .(در اینجا باید گفت یکی از مشکلات عمده در بحث قصه وداستان در زبان فارسی کمبود یک سری واژه گان خاص است که بتوان در موقع لزوم ازآنها کمک گرفت.)
در واقع فرم برای آنکه درک شود نیازمند روایت است.پس آیا داستان روایت است؟
روایت به خودی خود و بدون هیچ فرمی معنا ندارد. و همین طور فرم بدون روایت بی معنی است.در واقع این هر دو تامین کننده مواد خام برای داستان هستند. پس وقتی که این دو را در کنار هم داشته باشیم می توانیم بگوییم که:
داستان قصه می گوید!
پس آیا هدف داستان قصه گویی است؟آیا هدف داستان حکایتگری و افسانه پردازی است؟با طرح این سوال این جمله والتر بنیامین را به یاد میآوریم که"ما در پایان دورانی هستیم که حکایتگری در آن معنا داشت"
آیا آن دوران تمام شده است؟ آیا این بدان معناست که زمانی نگرش به داستان کاربردی و ابزاری بوده اما امروزه چنین نیست؟امروزه اگر هدف داستان قصه گویی نیست ,پس چیست؟آیا واقعن دوران اینکه داستان قصه بگوید تمام شده است؟
پیش از آنکه در صدد پاسخ به این پرسش برآییم بهتر است ابتدا توضیح کوتاهی در مورد قالبهای مختلف داستانی بدهیم.
دو قالب مهم و اصلی ادبیات داستانی رمان و داستان کوتاه هستند.همه تعریف کلاسیک رمان را می دانیم و فورستر هم این چنین می گوید"رمان نقل وقایع به ترتیب و توالی زمان است"
همانطور که گفتیم این تعریفی کلاسیک از رمان است.رمان یک شکل داستانی است که پر از حادثه است و زیاد بودن حادثه ها باعث گسترش آن می شود.اما بحث توالی زمان بحثی سنتی و کلاسیک است چرا که با گذشت زمان این معیار تغییر کرده و نمونه هایی ازرمان هایی نوشته شده اند که به این معیار پای بند نبوده اند از جمله"در جستجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست و "بوف کور" صادق هدایت.که در اینها توالی زمان هیچ مفهومی ندارد.
شکست این معیارها به چه دلیل است؟
.همانطور که می دانیم جهان ,عرصه تغییرات است.همه پدیده ها در حال تغییرند و تنها اصل ثابت همین تغییر است.از آنجا که هر موجودی دستخوش این تغییر می شود داستان نیز به عنوان یک فرم زنده تغییر می کند.گریز از سنت به سوی مدرن,از مدرن به پست مدرن و همین طور دریچه ها و افق های تازه ای که در این عرصه گشوده می شود.تودورف می گوید"در ادبیات مدرن دگرگونی در کارکرد ژانر ادبیات شگرف همپای دگرگونی در شکل و ساختار آن رخ می دهد" این یعنی دیگر آن تعاریف گذشته و آن معیارهای گذشته در تعرف رمان و بعضن داستان کوتاه که خواهیم گفت صادق نیستند.همه چیز دستخوش تغییر است.همانطور که ذهن آدمی ,خواسته ها ,امیال و آرزوهایش تغییر کرده است و خواهد کرد.اما در اینکه رمان حجیم ترین قالب داستانی است هیچ شکی نیست.چرا که نمونه های پست مدرنی آن مثلن"سه گانه های نیویورک" اثر پل اوستر این امر را ثابت می کند.

دومین قالب داستانی داستان کوتاه است.این فرزند خلف ادبیات داستانی زاییده قرن نوزدهم میلادی است. و وارثان خونی و ابا و اجدادی آن ادگار آلن پو و و اسیلی یوویچ گوگول هستند.
این دو در واقع از اولین نظریه پردازان داستان کوتاه هستند و تعاریفی از آن ارائه داده اند.آلن پو می گوید"داستان کوتاه داستانی ست که بتوان آن را در یک نشست خواند".از ویژگیهای اصلی داستان کوتاه همان داشتن حادثه محوری و اصلی است , کوتاه بودن زمان ,کمی شخصیتها به همراه طرح منظم و در نهایت موجز نویسی و کوتاه نویسی...البته همانطور که گفتیم امروزه بسیاری از این معیارها شکسته و تغییر کرده است.
آلن پو و گوگول دو خط مشی جداگانه را در داستان کوتاه ایجاد کردند.گونه آلن پویی بر پایه گریز از واقعیت پایه ریزی شده بود و گونه گوگولی برپایه استفاده از محیط و عناصر موجود در آن.
درباره تفاوتهای رمان و داستان کوتاه در اینجا حرفی نمی زنیم.اما این جمله مشهور پل ریکور را یادآور می شویم که"هر شکل داستانی ,جهانی ویژه خود دارد و مفهومی خاص از زمان موجب آن شده است"
بر می گردیم به سوال چند سطر قبل:آیا دوران اینکه داستان قصه بگوید تمام شده است؟!
با توجه به جهان امروز ,جهان شکستهای معنا ,در هم تنیدگی نشانه ها ,و فروپاشی بنیان ها و نظام های فکری و ایده ای و به قول بودریا"جهانی با آینده ای بی آینده ,که در آن هیچ رویداد تعیین کننده ای در انتظار انسان نیست و همه چیز تمام شده است و سرنوشت به تکرار بی پایانی دچار شده است" آیا هنوز هم می توان قصه شنید.آیا انسان امروز اصلن حس و حال شنیدن قصه را دارد وآیا اصلن ازآن لذت می برد؟آصلن آیا داستان هنوز هم باید قصه بگوید؟
عده ای معتقدند که جنبه قصه پردازی داستان تمام شده است.در واقع اگر این فرض را درست بگیریم باید برای این جنبه نداشته جایگزینی بگذاریم.در داستان جایگزین ما به جای قصه چیست؟
آیا می تواند این جایگزین زبان و عناصر کلامی باشد؟ البته زبان به مثابه لانگ(LANGUE) و نه پارول (گفتار).یعنی درست همان چیزی که مبنای زبانشناسی سوسوری را تشکیل داده است.
آیا زبان به خودی خود می تواندمسئولیت قصه و قصه پردازی را به عهده بگیرد؟ویژگیهای زبان تا چه اندازه ای می توانند بر روی مفاهیم انسانی دقیق بشوند و خلا ناشی از نبود قصه را پر کنند.؟
اصلن آیا زبان از چنین امکانات وسیعی بهره مند هست؟آیا زبان شناسان پاسخ این گونه سوالها را می دهند؟
این وسط تکلیف شهرزاد قصه گو چه میشود؟او اگر زبان نداند چه؟او که هنوز با همان دامن چین دار اغوانی اش هر روز غروب می ایستد روی یک بلندی و چشم می دواند به برهوت حقیقت و به انسان که خروار خروار کلمه را به این طرف و آن طرف می برد چون حمالی خسته از حیات !!و منتظر می ماند تا شهریاری از میان شهریاران اینترنتی اورا به خوابگاه خود بخواند و این چنین قصه آغاز شود.افسوس!
دیگر نه شهریاری مانده نه واقعیتی که خالی از واقعیت نشده باشد.شهرزاد خودش را می بیند که از بلندی پایین می آید .پس قصه های شهرزاد ما کجاست؟
آیا واقعن برای بشر امروز دیگر هیچ قصه ای نمانده که آن را بازگو کند؟آیا دنیای رنگارنگ رسانه و تبلیغات و اینترنت جایی برای داستان سرایی وقصه پردازی نگذاشته است؟آیا عشق ,مرگ و زندگی دیگر مفاهیم خود را از دست داده اند.یا شاید کفگیر همه نویسندگان به ته دیگ خورده است. و این ها همه بهانه های شاعرانه است.آیا
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ...؟؟
هنرمند و نویسنده در این مدار بی انتها کجاست ؟آیا اصلن او وظیفه ای دارد.؟یا او هم چونان کلمه ای موهوم در سرتاسر متن هستی می گرددو گاه گاهی یادش می افتد که انسان است. با همه خصوصیات یک انسان و دوست دارد شب ها قبل از خواب مادرش قصه بگوید و او با ساز ناکوک جیر جیر کها آرام آرام به خواب برود و خواب شهرزاد را ببیند که قصه هزار و یکم را فراموش کرده است.آیا و هزار آیای دیگر که بی پاسخ مانده اند.

پایان

۵/۱۹/۱۳۸۸

پیرمرد و سالک




پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود

پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟

سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند

: به خوب جايي مي روي

: چرا ؟

پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند

: پس آنچه گويند راست باشد ؟

: تا راست چه باشد

: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند

: در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟

سالك گفت : نه

پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟

: ندانم

پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم

: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم

: اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي

سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم

: نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد

: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟

: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند

پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند

سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند

پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد

دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري

سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم

پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن

سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي

سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند

پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد

سالك روزي دگر بماند

پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت

: ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم

: بر شنيدن بي تابم

پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي

سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم

: به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد

: اين كار بسي دشوار باشد

پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود

سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم

: پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي

سالك گفت : آري

: اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

: آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟

پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است

: پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

: تو براي هدايت خلقي مي رفتي

: آن زمان رسم عاشقي نبود

: نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟

: همان كنم كه تو گويي

سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت

مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس

سالك گفت : چرا ؟

مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند

مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن

سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد

پير مرد گفت : چه ديدي ؟

سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت

پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي!!!!

۵/۱۵/۱۳۸۸

روي سخنم با دوستان و همولايتي‌هاي اهل قلم



دوستان سلام. سلامي پر از گلايه؛ پر از غصه. نه براي خودم؛ يا خدا نكرده براي شما كه در راس علم و دانايي اين شهر كوچك و پر غبار ايستاده‌ايد و بي كه از اشعه‌ي تيز
آفتاب كويري‌اش ؛ دستي سايبان چشم كرده باشيد؛ با غروري آن‌چناني به زيردستان خود مي‌نگريد.گفتم زيردستان؛ نه به افق و نه به آينده‌اي كه...
كدام آينده؟
آينده پا بر گذشته دارد و ريشه در خاكي كه توسط پيشينيان با خون دل و عرق جبين بارور شده است.
مگر ما گذشته‌اي داريم؟!!!
يا نداشتيم و نبوده‌اند؟!!
- كه اين‌طور نيست-
يا بوده‌اند و ما با كوته بيني خودمان چنان خاكش را زير زبر كرديم و كوچك‌رسته‌هاي آن را از ريشه بيرون كشيده و به دست باد خشك سوزان سپرديم تا نمك و شن كوير چنان سترونش كند كه ديگر هيچ‌گاه و با هيچ ابزار مدرني- اگر باشد و پايتخت نشينان به ما برسانندش- آباد نشود
كجاي اين جهان خاكي ايستاده‌ايم؟ كيستيم؟ چه مي‌كنيم و چكاره‌ايم؟
چرا طاقت رقيب نداريم و چرا فكر مي‌كنيم دنيا چنان تنگ است كه جايي براي ديگري نمي‌ماند و بايد كه "ديگري" حذف شود!؟
چرا با آن‌كه مدعي آزادي‌خواهي و ازادگي هستيم؛ هيچ‌وقت اجازه نداديم و نمي‌دهيم اين مقوله و اين كلام از ذهن‌مان گذر كند.
واين همه براي چيست؟
مگر ما چند نفريم؟
جمعيت اين شهر و حتا استان چند نفر است؟
خودتان خوب مي‌دانيد وسيع‌ترين استان-از نظر جغرافيايي-اين مملكت است و به قول ننجان:
" اوقد چشم‌تنگيم كه خدا خاك‌شم ازمون گرفته و كوير خاكستر نشين‌مون كرده"
اگر پا فراتر بگذاريم؛ كل ايران چيست و چقدر آدم قلم بدست دارد و از اين‌همه چند نفرشان عاشق قلمند و دور از هر هياهويي به كار خويش مي‌پردازند؟
امار بگيريد، حاصل طراوشات فكر قلم به‌دستان-اين استان- غير از چند وجيزه‌ي بي‌آب و رنگ چقدر است؟
كجاي ادبيات جهان و ايران را اشغال كرده‌اند
-منظورم كرماني‌هاي فراري از اين‌همه تنگ‌نظري و كوتاه بيني نيست و اين‌كه ما چيزي براي گفتن نداريم-
شما را به خدا دست برداريد.كه ننجان مي‌گفت:
" تا يك من خون تو دل خودتان نكنين ؛ نمي‌تونين نيم‌من خون تو دل كسي بكنين"
اگر بشماريد تعدادمان از انگشتان يك دست فراتر نمي‌رود و اگر خوب دقت كنيد؛ قبل از آن‌كه كسي را ضايع كنيد خودتان ضايع شديد!
پس محض رضاي هر كه مي‌پرستيد؛ تيشه را بگذاريد و ريشه را به حال خود رها كنيد.كه هزاران سال است با اين‌همه نامردمي كوير خو گرفته و با هزار زخم تن و خون دل كشان كشان خودش را به ما رسانده‌است.
خواهشاداغونش نكنيد و بياييد دست به دست هم دهيم شايد كمي بباليم
باليدنش بماند و باليدن‌مان
بياييد اين آتشي را كه چند بي‌سواد و فرصت طلب روشن كرده‌اند خاموش كنيم و در آرامش اين عمر بي‌حاصل را منزل برسانيم.
بياييد آشتي كنيم كه دشمن در كمين است و جز تفرقه و پراكندگي ما چيزي نمي‌خواه
بياييد آشتي كنيم
آشتي كنيم
آشتي كنيم
آشتي كنيم


كجاي اين جهان خاكي ايستاده‌ايم؟ كيستيم؟ چه مي‌كنيم و چكاره‌ايم